برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۳۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

بغل ده فقیر و بی‌آبی، باغ بسیار بزرگی بود، آبادِ آباد. پر از انواع درختان میوه و آب فراوان. باغ، چنان بزرگ و پردرخت بود که اگر از این سرش حتی با دوربین نگاه می‌کردی آن سرش را نمی‌توانستی ببینی.

چند سال پیش ارباب ده زمین‌ها را تکه‌تکه کرده بود و فروخته بود به روستاییان اما باغ را برای خودش نگاه داشته بود. البته زمین‌های روستاییان هموار و پردرخت نبود. آب هم نداشت. اصلاً ده یک همواری بزرگ در وسط دره داشت که همان باغ اربابی بود و مقداری زمین‌های ناهموار در بالای تپه‌ها و سرازیری دره‌ها که روستاییان از ارباب خریده بودند و گندم و جو دیمی می‌کاشتند.

خلاصه. از این حرف‌ها بگذریم که شاید مربوط به قصه‌ی ما نباشد.

دو تا درخت هلو هم توی باغ روییده بودند، یکی از دیگری کوچک‌تر و جوان‌تر. برگ‌ها و گل‌های این دو درخت کاملاً مثل هم بودند به‌طوری‌که هرکسی در نظر اول می‌فهمید که هر دو درخت یک جنسند.