برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۱۷۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۱۷۶ □ قصه‌های بهرنگ
 

کدخدا، آقا، گفت: آره، تو راست می‌گویی. حاجی‌قلی صیغه می‌خواهد. اما اگر قبول نکنی بچه‌ها را بیرون می‌کند، بعد هم دردسر امنیه‌هاست و اینها... این را هم بدان!

خواهرم پشت ننه‌ام کز کرده بود و میان هق هق گریه‌اش می‌گفت: من دیگر به کارخانه نخواهم رفت... مرا می‌کشد... ازش می‌ترسم...

صبح خواهرم سر کار نرفت. من تنها رفتم. حاجی‌قلی دم در ایستاده بود و تسبیح می‌گرداند. من ترسیدم، آقا. نزدیک نشدم. حاجی‌قلی که زخم صورتش را با پارچه بسته بود گفت: پسر بیا برو، کاریت ندارم.

من ترسان ترسان نزدیک به او شدم و تا خواستم از در بگذرم مچم را گرفت و انداخت تو حیاط کارخانه و با مشت و لگد افتاد به جان من. آخر خودم را رها کردم و دویدم دفه دیروزی را برداشتم. آنقدر کتکم زده بود که آش و لاش شده بودم. فریاد زدم که: قرمساق بیشرف، حالا بت نشان میدهم که با کی طرفی... مرا می‌گویند پسر عسگر قاچاقچی...

تاری وردی نفسی تازه کرد و دوباره گفت: آقا، می‌خواستم همانجا بکشمش. کارگرها جمع شدند و بردندم خانه‌مان. من از غیظم گریه می‌کردم و خودم را به زمین می‌زدم و فحش می‌دادم و خون از زخم صورتم می‌ریخت... آخر آرام شدم.

یک بزی داشتیم. من و خواهرم به بیست تومن خریده بودیم. فروختیمش و با مختصر پولی که ذخیره کرده بودیم یکی دو ماه گذراندیم. آخر خواهرم رفت پیش زن نان‌پز و من هم هر کاری پیش آمد دنبالش رفتم...