برگه:Gharbzadegi.pdf/۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
 

به عنوان مقدّمه

۱

شانزده تُن

من صبح روزی به دنیا آمدم که خورشید نور نداشت.

بیلم را برداشتم و به معدن رفتم و شانزده تُن زغال نمره ۹ بار زدم.

رییس ریزه‌ام گفت: «ها ماشالاه! خوشم آمد.»

 
 

تو شانزده تُن بار می‌زنی و آن‌چه به جایش داری

این‌که یک روز پیرتری و تا خِرخِره در قرض فرو رفته‌تر

آهای پطرس مقدّس! دور روح ما خیط بکش

که ما روح‌مان را به انبار کمپانی سپرده‌ایم.

 
 

وقتی می‌بینید دارم می‌آیم بهتر است کنار بروید

خیلی‌ها این کار را نکردند و مردند.

من یک مشتم آهن است، آن یکیش فولاد