برگه:DivanVahshiBafqi.pdf/۱۴۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
دیوان وحشی
غزلها
 

  بر گردنم ز تیغ تو سد بار منت است زیرا که وارهاند ز سد درد سر مرا  
  وحشی صفت ز عیب کسان دیده بسته‌ام  
  ای عیبجو برو که بس است این هنر مرا  

۱۸

  ننموده استخوان ز تن ناتوان مرا پیدا شده فتیلهٔ زخم نهان مرا  
  تا زد بنام من غم او قرعهٔ جنون شد پاره پاره قرعه‌صفت استخوان مرا  
  عمری بسر سبوی حریفان کشیده‌ام هرگز ندیده‌است کسی سر گران مرا  
  از یک نفس بر آر ز من دود شمعسان نبود اگر ببزم ، تو بند زبان مرا  
  وحشی ببین که یار بعشرت‌سرا نشست  
  بیرون در گذاشت بحال سگان مرا  

۱۹

  خانه پر بود از متاع صبر این دیوانه را سوخت عشق خانه‌سوز اول متاع خانه را  
  خواه آتش گوی و خواهی قرب، معنی واحد است قرب شمع است آنکه خاکستر کند پروانه را  
  هر چه گویی آخری دارد بغیر از حرف عشق کاینهمه گفتند و آخر نیست این افسانه را  
  گرد ننشیند بطرف دامن آزادگان گر براندازد فلک بنیاد این ویرانه را  
  می ز رطل عشق خوردن کار هر بی‌ظرف نیست  
  وحشیی باید که بر لب[۱] گیرد این پیمانه را  

۲۰

  ساکن گلخن شدم تا صاف کردم سینه را دادم از خاکستر گلخن صفا آیینه را  
  پیش رندان حق‌شناسی در لباسی دیگر است پر بما منمای زاهد خرقهٔ پشمینه را  

  1. چ: کف.
۱۰