درهٔ خزان زده
سه بعدازظهر، سوت تعطیل کار معدن، مثل همه روز، در هوای سرد و مهآلود درههای زیراب پیچید. در همه جا نفوذ کرد: لابلای شاخههای درختهایی که برگ ریخته بودند و در زیر شیروانیهای آهنی و یا تختهکوبی که در طول درههای معدن بچشم میآمدند؛ و در زیر سقف تونلهای دراز و تاریکی که حیات یکعده انسان را بصورت گرد تیرهٔ زغال در میآوردند و دوباره به خورد خود آنها میدادند.
همه دست از کار کشیدند. و با قیافههایی ناشناس، و از گرد زغال پوشیده، که در میان آنها فقط سفیدی چشمها و، اگر هم کسی حوصله داشت لبخندی بزند، زردی دندانها، پیدا بود؛ چراغهای معدن خود را بدست گرفتند و با کولوارهای که داشتند، بسمت خانههای خود، از زیر درختها و از فراز چالههای پر از آب، میگذشتند.
سکوت آن اطراف را، پرش یک کلاغ سرسخت و پرطاقت هم بر هم نمیزد. همه آرام و بیصدا، همچون مشایعت کنندگانی که از گورستان برمیگردند، ساکت و بیصدا بطرف خانههای خود برمیگشتند.
در ایستگاه زیراب، از نوک بارانداز بزرگی که در پای آن واگنهای باری قطار را از زغال چاهها و کورهها و تونلهای درههای زیراب بار میکنند سیم نقالهای جدا شده، میان دره فرو میرود و از