برگه:AzRanjiKeMibarim.pdf/۳۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
زیرابیها ۲۹
 

نمی‌خوردند.

وقتی خداحافظی می‌کردند اسپندار اوستا محمدولی را به کناری کشید و گفت:

— اوستا تو دیگه خودتو از ما میدونی، نیست؟ من از تو میخوام که دیگه فردا شب این خونه سوت و کور نباشه می‌فهمی؟ سه تا اطاق خونهٔ من خالی افتاده...

 

از فردا شب خانهٔ اسپندار شلوغ بود. در همهٔ اطاقها می‌لولیدند. اثاث زندگی مختصری را که همان در کرمان فراهم کرده بودند جابجا می‌کردند. اسد و آن دو نفر زیرابی آنچه را که اوستا محمدولی از خانهٔ خودش آورده بود و بر این بساط محقر افزوده بود، میان خانواده‌ها پخش می‌کردند. پاسبانهای آن اطراف گزارش خود را درازتر از هر شب تهیه می‌دیدند و اسپندار فرصتی یافته بود که باز هم در تاریکی بیرون شهر ساعتی چند قدم بزند و هوای بی‌نشان محله‌های دورافتاده را از نزدیک ببلعد. و شهر را، که با سایهٔ گنگ ساختمان زندان جدیدش، در گودی افتاده بود و در نور بیرمق چراغهای خیابانهای آن، که از دور سوسو می‌زد، پیدا بود، تماشا کند.

 

این نامهٔ اسد را رفیق مهندس من، رئیس سابق معدن زیراب، که چهار ماه است آزاد شده به من داد. می‌گفت نامه را یک مسافر از تبعید برگشته، از جنوب برایش آورده. خودش هم خیلی تعجب می‌کرد و هنوز نمی‌توانست باور کند که این نوشته‌های اسد باشد. می‌گفت اسد، وقتی در زیر آب بودیم کارگر ساده‌ای بیش نبود... من اظهار تعجب او را لازم نداشتم. و او اجازه داد که نامه را در اینجا بیاورم:

«... شاید هرگز گذارت به این بندر فراموش شده نیفتد. خود من