سرنیزه بدستها، از تهران میآمد و نه رادیویی دردسترس بود. قطار که رفت، او را آزاد گذاشتند که در محوطهٔ ایستگاه، زیر نظر سربازها قدم بزند. بقدری مضطرب بود که حتی فراموش کرده بود که سوزنبانها و کارگران ایستگاه او را میشناسند. موقعیت خود را از یاد برده بود. فقط به وقایعی میاندیشید که همچون شیاطین لجوج، روی سیم نقالهٔ درههای زیراب، و روی بام خانههای کارگران برقص درآمده بودند و بیتابی میکردند.
گزارش تهیه شده بود. آوردند که مهندس امضا کند. او فقط خندید. حتی یک کلمه حرف هم نزد. افسر فرمانده با لحنی دلسوز گفت:
— البته خیلی بنفع شما بود اگه امضا میکردید، نیست؟
و وقتی امتناع جدی او را دید کمی با تشدد افزود:
— بدرک! لابد خیال میکردید بدون امضای شما صورتمجلسهای مارو قلابی میدونستند؟ بله؟...
این را گفت و بطرف سواری مهندس رفت و با هم به آبادی زیراب رفتند. در آنجا یک گروهان سرباز از آنها استقبال کرد. مهندس پیاده شده بود و در گوشهای فقط تماشا میکرد. پنج قبضه مسلسل سنگین و مقدار زیادی تفنگ در گوشهای، ردیف، به کنار دیوار تکیه داده شده بود. افسر فرمانده از مهندس خواست که با ماشین خود سلاحها را تا بهداری معدن — مقابل عمارت ۹ دستگاه — برساند. ولی او حاضر نشد. سلاحها را هرچه بود روی صندلی عقب ماشین ریختند. و بانتظار ایستادند. یک کامیون باری، تازه از راه میرسید. یخهٔ شوفرش را گرفتند و کاری را که داشتند به او حالی کردند. مردک، چرب و وحشت زده، با کمال احتیاط و از ترس اینکه مبادا لباس افسر فرمانده را کثیف کند، پشت رل نشست.
با مهندس کار دیگری نداشتند. فرمانده دستور داد او را به ایستگاه برگردانند و در همان اطاق توقیف کنند. سربازها نیز میبایست از بیراهه خود را به پشت ۹ دستگاه برسانند و با گردان دیگری که دیروز مستقیماً از شاهی راه افتاده و از وسط جنگلها خواهد رسید رابطه بگیرند.