ستارگان درخشنده و چشمان قشنگ محبوبهام را در آسمان مینائی تماشا میکنم.
چشمان عزیز و زیبای او بمن نگرانند و از طاق فیروزه- گون آسمان میدرخشند و بمن چشمک میزنند.
باوجد و سرور تمام، ساعتها بود که به آسمان بلند مینگریستم، ناگهان نقابی از ابر سفید پدید آمده آن چشمان زیبای عزیز را از نظرم مستور داشت.
-۴-
سر بدیوار چوبی کلبه نهاده و غریق افکار خویش هستم، امواج خشمگین دریا، پشت گوش من بدیوار میخورند و اینکلمات را زمزمه میکنند: «ای فقیر دیوانه! بازوی تو خیلی کوتاه و آسمان خیلی بلند است. -ستارگان سپهری هم با میخهای طلائی بر این طاق بلند کوبیده شدهاند. زهی آرزوی خام و زهی امید محال!. بهتر آنست که از اینخیال بیهوده بگذری دیدگان را با خواب بپوشی.»
-۵-
در ساحل دریای بیکران تاریک، جوانی با قلب افسرده و مشکوک ایستاده بامواج میگوید: «مرا از معمای حیات، معمای کهن و دردناکی که پیوسته باعث شکنجه و آزار مردم، از قدیم و جدید، پیر و جوان بوده است، آگاه کنید. بگوئید بدانم که مقصود از خلقت بشر چیست؟ از کجا آمده و بکجا میرود؟ در آسمان بلند، زیر این ستارگان طلائی