این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۳۲
ای طبیعت
آموخت کس این تو را مسلم | ||||||
ز امواج مهیب ژرف دریا | برخاست چو آن نخست شیون، | |||||
و آمد بنظر شگفت صحرا | زان کوه کشیده پا بدامن، | |||||
برداشت چو برق و رعد غوغا | وز برف ز پا فتاد بهمن، | |||||
بالید چو زین شکوه غبرا | کاراستیش چنین برو تن؟ | |||||
ایکاش که میزدیش برهم! | ||||||
گیرم تو طبیعتی و در تو | نه مهر نهادهاند و نه کین، | |||||
نه یافته تاج از تو خسرو | نه مسکنت آن گدای مسکین، | |||||
برخیز و بساطی افکن از نو | وین کهنه بساط تیره برچین، | |||||
درحد تو نیست این عمل، رو | راهی به از این طریق بگزین، | |||||
نالد ز تو چند پور آدم؟ | ||||||
بگذار کمالی این سخن را | که زی تو نمیرسد جوابی! | |||||
سر گشتهتر از تو هست دنیا | از چهره اگر کشد نقابی! | |||||
آن جذبه بجو که تا بدی تا | از هر بن مویت آفتابی! | |||||
عاشق شو و راه دوست پیما | باشد که مراد خود بیآبی! | |||||
عشق است مدار کار عالم! |
⁂
بعد از لذت شعر گفتن هیچ لذتی برتر از شعر خواندن نیست.