برگه:پنج داستان.pdf/۱۲

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

بودم «کراهت» یعنی چه؟ جواب حسابی نداده بود. یعنی می‌خندید و می‌گفت: «تکلیف که شدی می‌فهمی، بچه.» تا آخر حوصلهٔ معلممان سر رفت و ترکه را زد. هنوز یک ماه نبود که مدرسه می‌رفتم. و دست مرا می‌گویی چنان باد کرد که نگو. زده بود پشت دستم، و همچی پف کرد که ترسیدم. اینجا بود که اصغر ریزه به دادم رسید. زنگ تفریح آمد برم داشت برد لب حوض مدرسه. دستم را کرد توی آب که اول سوخت و بعد داغ شد و بعدهم یک سقلمه زد به پهلوم و گفت:

– زکی! چرا عزا گرفته‌ای؟ خوب خمار بودش دیگه مگه ندیدی؟

آخر مثل اینکه داشت گریه‌ام می‌گرفت. من هیچی نگفتم. اما اصغر ریزه بک سقلمۀ دیگر زد به پهلوم و گفت:

– زکی انگار کن چشم چیت کوره. هان؟ اونوخت نمی‌خواسی ببینی اگه دست چپ نداشتی چی؟ هان؟ گدای سر کوچهٔ ما دست چپ نداره.

و این جوری شد که شروع کردم به تمرین نوشتن با دست راست. و به تمرین رفاقت با اصغر ریزه موچول هم شده بود مبصر کلاس و دیگر بهم نمی‌رسید. دو سه روز هم عصرها با اصغر ریزه رفتم دکان داداشش. قرار بود دوچرخه کوتاه گیر بیاوریم و تمرین کنیم، اما تو محل کسی دوچرخه کوتاه نداشت تا تعمیر لازم داشته باشد. و تا دوچرخه قد ما پیدا بشود آخر باید یک کاری می‌کردیم. نمی‌شد که همین جور منتظر نشست، این بود که یک روز صبح به اصغر گفتم:

– اصغر، یعنی نمی‌شه رفت بالای این گلدسته‌ها؟

گفت: – زکی! چرا نمیشه؟ خیلی خوبم میشه. پس مؤذن چه جوری میره بالاش؟

۱۴