که آن مرد عینکی رفت بیرون و با یک پسر چشمدرشت برگشت. چشمهایش آنقدر درشت بود که نگو. عین چشمهای دختر عمهام. که عید امسال همچو که لبش را بوسیدم داغ شدم. و صدیق تجار گفت:
– بیا موچول. این پسر آقاس میسپرمش دست تو فهمیدی؟
که موچول آمد دست مرا گرفت و کشید که ببرد بیرون. باباش گفت:
– امروز ظهر باهاش برو برسونش خونهشون بعد بیا. فهمیدی؟ اما نمیخواد با بچههای بقال چقالا دوست بشیدها. فهمیدی؟
که موچول مرا کشید برد توی حیاط و همان پام را که توی حیاط گذاشتم چشمم افتاد به گلدستهها. و هوس آمد. یک خرده که راه رفتیم از موچول پرسیدم.
– چرا سر این گلدستهها بریده؟
گفت: – چمدونم. میگن معیرالممالک که مرد نصبه کاره موند. میگن بچههاش بیعرضه بودن.
گفتم: – معیرالممالک کی باشه؟
گفت: – چمدونم بایس از بابام پرسید. شایدم از معلممون.
گفتم: – نه. نبادا چیزی ازش بپرسی.
گفت: – چرا؟
گفتم: – آخه میخوام ازش برم بالا.
گفت: – چه افادهها! مگه میشه؟ مؤذنش هم نمیتونه.
گفتم: – گلدستهٔ نصبهکاره که مؤذن نمیخواد.
بعد زنگ زدند و رفتیم سر کلاس. و زنگ بعد موچول همهٔ سوراخ سمبههای مدرسه را نشانم داد. جای خلاها را و آبانبار را و