گردهاش خون میشدی تا گردۀ از تنور رزق بیرون میکشید برای گردۀ نانی درونها چون تنور به آتش حسرت میتافت و چشم مردم قرصی برای نهاری سوای پنجهکش خورشید نمییافت، از شورچشمی زمانه عهدی شد که شیریندهنان به یاد شکر لب خویش میمکیدند و شکر لبان بجای ریزۀ قند نبات میخائیدند، بهوس میوه دامن از گل زندگانی برمیچیدند و به یاد انگور خاک پای تاک را از یک مبل راه چون توتیای غوره بچشم میکشیدند، کسانی که از جامۀ ابریشمین تن میپوشیدند چون کرم پیله ببرگ خوردن شدند۱ و جمعی که پوست کنی مغز پستۀ تازه و سیب آزایش۲و انگور مهره مینمودند از بیمهری ایام بپوست درختان افتادند و اگر نه ارزنی میجستند رفیق را پی نخود سیاه میفرستادند، اگر حبۀ جاورسی مییافتند در تقسیم آن مته بر خشخاش مینهادند، کسی روی پیاز را سیر نمیدید و دانۀ ماش از شادانج عدسی عزیزتر گردید، سائلان از بردن اسم نان تو دهنی میخوردند و دیوانگان از حسرت خوردن سنگ طفلان را چون خشت لحد با خود به حسرت میبردند، اوجاق مطبخیان کور شد و چراغ دودمانها بینور، آشپز در آرزوی طعام خیال خام میپخت و میسوخت، بیت:
هیمه در بیشۀ امید نماند آرزوهای خام را نازم امنای دولت سلطانی را سر رشتۀ طاقت گسیخته و خاک عجز و هوان بر فرقشان بیخته تا اینکه تن بر قضا نهاده به دادن شهر مصمم گشتند، در یازدهم محرم سنۀ یکهزار و یکصد و سی و پنج (۱۱۳۵) هجری خاقان سعید شهید را بفرحآباد برده افسر سروری را بر سر آن حسرتکش تاج و افسر زدند و تمامی سرداران لشکر و مقربان آن سرور به آئین مقرر در رکاب آن حضرت بفرحآباد الم بنیاد آمدند. محمود عاقبت مردود چون این حال مشاهده نمود در نهایت قواعد ادب را مرعی داشته و همان شب کس برای ضبط
________________________________________