طلاقشو بگیرم. شوورش دسوپای منو ماچ میکرد، میگفت: آخه چه خبطوخطائی، چه گناهی، از من سر زده؟ اشک میریخت مثه ابر باهار، من دلم ریشریش میشد!»
در اینوقت صدای دادوبیداد بلند شد. گاری جلو ایستاد، گاری یوزباشی هم ناچار بود بایستد. علویه و همهٔ مسافران زیر لب مشغول دعا خواندن شدند؟ قنوت در هوا میچرخید و روی گردهٔ اسبها فرود میآمد، صداهای درهموبرهم شنیده میشد:
«افسارشو ببر!» «یا علی بگو! زور بزن!» «گاری رو عقب بکش، حالا جلوتر. یهخورده جلوتر، زودباش، بکش... بکش ...» آقا موچول و پنجهباشی و چند نفر دیگر از مسافرها پیاده شدند.
یراق را بریدند. و اسبی که در برف زمین خورده بود بضرب قنوت بلند کردند. حیوان از شدت درد بخود میلرزید — یال و دم اسبها و جاهای ضربخورشان را حنا بسته بودند، نظرقربانی و کجیآبی بگردنشان آویزان کرده بودند، برای اینکه از چشم بد محفوظ باشند، اسبهای لاغر و مسلول که خاموت گردن آنها را خم کرده بود و عرق و برف بهم آغشته شده از تنشان میچکید. شلاق سیاهزهی تر در هوا صدا میکرد و روی لنبر آنها پائین میامد. گوشت تنشان میپرید ولی بقدری پیر و ناتوان بودند که جرأت شورش و حرکت از آنها رفته بود. بهر ضربت شلاق همدیگر را گاز میگرفتند و بهم لگد میزدند. سرفه که میکردند کف خونین از دهنشان بیرون میامد.
باد سوزانی میوزید و برف خشک براق را لوله کرده بسر و روی سورچی و مسافرین میزد. آنهایی که پیاده شده بودند دوباره سوار شدند، — صدای زنگ گردن اسبها بلند شد. گاریهای نمدپیچ