پرش به محتوا

برگه:علویه‌خانم و ولنگاری.pdf/۱۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۱۹
علویه‌خانم

اول صیغهٔ عبدالخالق دلال شد — یه مرتیکه تریاکی گنددماغی بود که نگو — مرغ هرچی چاقتره کونش تنگتره! با وجودیکه پولش با پارو بالا میرفت از اونا بود که از آب روغن میگرف. خوب تا همچین نباشه که پول جمع نمیشه — از کلیه سحر مثه سگ سوزن‌خورده دنبال پول میدوید. خانوم از هفتیه دووم دیدم یه صیغیه دیگه هم آورده تو خونه ول کرده، با خودم شرط کردم پیسی بسرش بییارم که تو داستونا بنویسن — چه دردسرتون بدم، سه ماه آزگار ازین محضر باون محضر کشوندمش. اینجور آدما پول بجونشون بسه. اون یخورده پول‌وپله هم که پسنداز کرده بودم از بین رف، عبدالخالق هم پنج تمن مهریه‌اش رو هپرو کرد عاقبت طلاقش رو گرفتم. اما دسم جایی بند نبود، یه زن لچک‌بسر چی میتونستم بکنم؟ هرچی کردم دیدم از پردویدن پوزار پاره میشه. آخرش حاضر شد مهریه‌شو با یه تمن مصالحه بکنه — من هزار جور کلفت بارش کردم، گفتم: این پولو برو ماس بخر بسرت بمال مرتیکه بی‌حیا! همین میخواسی آب کمرت رو تو دل دختر من خالی بکنی؟

«دیدم بسروگوش منم دس میکشه. یک روز نه گذاش نه ورداش گف: «صیغیه من میشی؟ من بهش توپیدم گفتم: خوشم باشه، بمرده که رو میدن به کفنش میرینه. هنوز لکلکونت هم باقیس؟ تو با بچیه من خوب تا کردی حالا میخواهی منم تو چاله بندازی ؟ الاهی پایین‌تنت رو تختیه مرده‌شورخونه بیفته. اون میگف: قربون دهنت! بمن فحش بده از آتیش خاکستر عمل مییاد، پس چرا دخترت انقد خاله‌خواب‌رفتس؟ — تو با زبونت مار رو از سولاخ