طلب آمرزش
میسوزاند، نفس آدم پس میرفت، مثل اینکه وارد دالان جهنم شده باشند.
سیوشش روز بود که کاروان راه میپیمود، دهنها همه خشک، تنها رنجور، جیبها تهی، پول مسافران مانند برف جلو تابش آفتاب عربستان بخار میشد.
ولی امروز وقتی که سردستهٔ مکاریها روی «تپه سلام» رفت و از زوار انعام گرفت، گلدستههای طلائی نمایان گردید و همهٔ مسافران صلوات فرستادند، مثل این بود که جان تازهای به کالبد رنجورشان دمیده شد.
خانمگلین و عزیزآقا با چادرهای عبائی بور خاکآلود از قزوین تا اینجا در کجاوه تکان میخوردند. هر روزی بنظرشان یکسال میآمد. عزیزآقا خوردوخمیر شده بود، اما با خودش میگفت: «خیلی خوبست، چون برای زیارت میروم.»
عرب پابرهنهای با صورت سیاه و چشمهای دریده و ریش کوسه زنجیر کلفت آهنین در دست داشت و به ران زخم قاطر میزد، گاهی بر میگشت و صورت زنها را یکییکی برانداز میکرد.
مشدیرمضانعلی که مرد آنها بود، با حسینآقا ناپسری عزیزآقا در دو لنگه کجاوه نشسته بودند و با دقت پولهایش را میشمرد. خانمگلین رنگپریده، پردهٔ میان کجاوهٔ خودشان را پس زد، سرش را تکان داد و به عزیزآقا که در لنگهٔ دیگر نشسته بود گفت:
«از دور که گلدسته را دیدم روحم پرواز کرد. بیچاره شاباجی قسمتش نبود.»