پرش به محتوا

برگه:سه قطره خون.pdf/۶۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

سه قطره خون

که تو خیلی دور میروی و هرگز یکدیگر را نخواهیم دید ـ و از آنچه که میترسیدم بسرم آمد. مادام بورل بمن گفت: چرا آنقدر غمناکی؟ و میخواست مرا به برتانی ببرد ولی من با او نرفتم، چون میدانستم که بیشتر کسل خواهم شد.

«باری بگذریم - گذشته‌ها، گذشته. اگر بتو کاغذ تند نوشتم، از خلق‌تنگی بوده. مرا ببخش، اگر اسباب زحمت ترا فراهم آوردم، امیدوارم که فراموشم خواهی کرد. کاغذهایم را پاره و نابود خواهی کرد، همچنین نیست، ژیمی؟

«اگر میدانستی درین ساعت چقدر درد و اندوهم زیاد است، از همه‌چیز بیزار شده‌ام، از کار روزانهٔ خودم سرخورده‌ام، در صورتیکه پیش ازین اینطور نبود. میدانی من دیگر نمیتوانم بیش ازین بی‌تکلیف باشم، اگرچه اسباب نگرانی خیلیها میشود. اما غصهٔ همهٔ آنها بپای مال من نمی‌رسد - همانطوریکه تصمیم گرفته‌ام روز یکشنبه از پاریس خارج خواهم شد. ترن ساعت شش و سی‌وپنج دقیقه را میگیرم و به کاله میروم، آخرین شهری که تو از آنجا گذشتی، آنوقت آب آبی‌رنگ دریا را می‌بینم، این آب که همهٔ بدبختی‌ها را میشوید و هر لحظه رنگش عوض میشود، و با زمزمه‌های غمناک و افسونگر خودش روی ساحل شنی میخورد، کف میکند، آن کفها را شنها مزمزه میکنند و فرومیدهند، و بعد همین موجهای دریا آخرین افکار مرا با خودش خواهد برد. چون بکسی که مرگ لبخند بزند با این لبخند او را بسوی خودش می‌کشاند. لابد میگوئی. که

–۷۰–