گرداب
متنفر کرد. ولی نگاه او بدون اراده روی عکس بهرام قرار گرفت. سپس برگشته به هما نگاه کرد. ناگهان چیزی بنظرش رسید که بی اختیار لرزید. مانند اینکه پردهٔ دیگری از جلو چشمش افتاد: دخترش هما بدون کم و زیاد شبیه بهرام بود، نه باو رفته بود و نه بمادرش. چشم هیچکدام از آنها زاغ نبود، دهن کوچک، چانهٔ باریک، درست همهٔ اسباب صورت او مانند بهرام بود. اکنون همایون پی برد که چرا بهرام آنقدر هما را دوست داشت و حالا هم بعد از مرگش دارائی خود را باو بخشید! آیا این بچهای که آنقدر دوست داشت نتیجهٔ روابط محرمانهٔ بهرام با زنش بود؟ آنهم رفیقی که با او جان در یک قالب بود و آنقدر اطمینان داشتند؟ زنش سالها با او راه داشته بیآنکه او بداند و در تمام این مدت او را گول زده مسخره کرده و حالا هم این وصیتنامه، این دشنام پس از مرگ را برایش فرستاده، نه، او نمیتوانست همهٔ اینها را بخودش هموار بکند. این افکار مانند برق از جلوش گذشت، سرش درد گرفت، گونههایش سرخ شد، نگاه شررباری ببدری انداخت و گفت:
«تو چه میگوئی، هان، چرا بهرام اینکار را کرده. مگر خواهر و برادر نداشت؟»
«از بسکه دور از حالا این بچه را دوست داشت. بندر گز که بودی هما سرخک گرفت، ده شبانروز این مرد پای بالین این بچه پرستاری میکرد. خدا بیامرزدش!»
همایون خشمناک گفت: