برگه:سه قطره خون.pdf/۱۵۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

محلل

«بهرحال من آنقدر زحمت کشیدم تا او را رام کردم. شب اول از من میترسید. گریه میکرد. من قربان‌صدقه‌اش میرفتم، میگفتم: بالای غیرتت آبروی ما را بباد نده، خوب تو آن بالای اطاق بخواب من این پائین. چون دلم برایش می‌سوخت. خیلی خودداری کردم که بجبر با او رفتار نکردم، وانگهی دیگر چشم و دلم سیر بود و کارکشته شده بودم. بهرصورت او هم نصیحت ما را بگوش گرفت.

شب اول برایش یک قصه نقل کردم، خوابش برد.

شب دوم یک قصه دیگر شروع کردم و نصفش را برای شب بعد گذاشتم.

شب سوم، هیچ نگفتم. تا اینکه یارو بصدا درآمد و گفت: تا آنجا که ملک جمشید رفت بشکار، پس باقیش را چرا نمیگوئی؟ مرا میگوئی از ذوق توی پوست خودم نمیگنجیدم، گفتم: «امشب سرم درد میکند. صدایم نمیرسد، اگر اجازه بدهید بیایم جلوتر» ـ بهمین شیوه رفتم جلوتر، رفتم جلوتر تا اینکه رام شد.»

شهباز خنده‌اش گرفت. خواست چیزی بگوید، اما صورت جدی و چشمهای اشک‌آلود میرزا یدالله را که از پشت شیشهٔ عینک دید، خودداری کرد.

میرزا یدالله با حرارت مخصوصی میگفت: «این حکایت دوازده سال پیش است، دوازه سال! نمیدانی چه زنی بود، سرجور، دلجور، بهمهٔ کارهایم رسیدگی میکرد. آخ، حالا که یادم میافتد... همیشه گوشهٔ چادر نماز بدندانش بود. رختها را با دستهای کوچکش می‌شست،

–۱۵۹–