چهار ساعت بغروب مانده پسقلعه در میان کوهها سوتوکور مانده بود. جلو قهوهخانهٔ کوچکی تنگهای دوغ و شربت و لیوانهای رنگ برنگ روی میز چیده بودند. یک گرامافون فکسنی با صفحههای جگر خراشش آنجا روی سکو بود ـ قهوهچی با آستین بالازده سماور مسوار را تکان داد، تفاله چائی را دور ریخت، بعد پیت خالی بنزین را که دسته مفتولی به آن انداخته بودند برداشته بسمت رودخانه رفت.
آفتاب میتابید، از پائین صدای زمزمهٔ یکنواخت آب که در ته رودخانه رویهم میغلطید و حالت تر و تازه بآنجا داده بود شنیده میشد. روی یکی از نیمکتهای جلو قهوهخانه مردی با لنگ نمزده روی صورتش دراز کشیده و آجیدههایش را جفت کرده پهلویش گذاشته بود. روی نیمکت قرینهٔ آن، زیر سایهٔ درخت توت، دو نفر پهلوی هم نشسته و بدون مقدمه دل داده و قلبه گرفته بودند. بطوری چانهشان گرم شده بود که بنظر میآمد سالهاست یکدیگر را میشناسند.
مشهدی شهباز لاغر، مافنگی با سبیل کلفت و ابروهای بهمپیوسته