برگه:سه قطره خون.pdf/۱۴۰

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

مردی که نفسش را کشت

خوشگلی که لهجهٔ خارجی داشت جلو میز او آمد و با لبخند گفت:

«عزیزم، بمن یک گیلاس شراب نمیدهی؟»

«بفرمائید.»

آن زن بدون تأمل پیشخدمت را صدا زد و اسم شرابی که او نشنیده بود دستور داد. پیشخدمت بتری شراب را با دو گیلاس روبروی آنها گذاشت، آن زن ریخت و باو تعارف کرد. میرزا حسینعلی با اکراه گیلاس اول را سر کشید، تنش گرم شد، افکارش بهم آمیخته شد. آن زن گیلاس پشت گیلاس باو شراب مینوشاند. نالهٔ سوزناکی از روی سیم ویلن درمیآمد، میرزا حسینعلی حالت آزادی و خوشی مخصوصی در خودش حس میکرد. بیاد آنهمه مدح و ستایش شراب افتاد که در اشعار متصوفین خوانده بود. جلو روشنائی بی‌رحم چراغ، چین‌های پای چشم زنی که پهلوی او نشسته بود میدید. بعد از اینهمه خودداری که کرده بود، حالا شرابی زرد و ترش‌مزه و یک زن پر از بزک کنفت شده دستمالی‌شده با موهای زبر سیاه قسمتش شده بود، ولی او از اینها بیشتر کیف میکرد، چون بواسطهٔ تغییر روحیه و استحالهٔ مخصوصی میخواست خودش را پست بکند و بهتر نتیجهٔ همهٔ دردهای خودش را خراب و پایمال بنماید. او از اوج افکار عالیه میخواست خودش را در تاریکترین لذات پرت بکند. میخواست مضحکهٔ مردم بشود، باو بخندند. میخواست در دیوانگی راه فراری برای خودش پیدا بکند. در این ساعت خودش را لایق و شایستهٔ هرگونه دیوانگی میدید. زیر لب با خودش میگفت:

–۱۴۷–