مسالهٔ اصلی این است که در تمام این مدت آدم دیگری از درون من فریاد دیگری داشته. یعنی از وقتی حد و حصر دیوار واقعیت کشف شد. و طول و عرض میدان میکروسکپی. شاید هم پیش از آن. و این آدم، یک مرد شرقی. با فریاد سنت و تاریخ و آرزوها و همه مطابق شرع و عرف. که پدرم بود و برادرم بود و دامادها هستند و همسایهها و همکارهای فرهنگی و وزرا و هر کاسب و تاجر و دهاتی. حتی شاه. و همه شرعی و عرفی. و چه میگوید این مرد؟ میگوید از این زن بچهدار نشدی زن دیگر. و جوانتر. و مگر میتوان کسی را پیدا کرد که در این قضیه امائی هم بگوید؟ جز زنت؟ ولی آن مرد میگوید پس طلاق را برای چه گذاشتهاند؟ و تو که میخواهی مثل همه باشی و عادی زندگی کنی. بفرما. این گوی و این میدان. یا بنشینید و هووداری کند. آخرالزمان که نیست. و خونش هم نه از خون مادرت رنگینتر است و نه از خون خواهرهایت و نه از خون اینهمه زنها که هر روز توی ستون اخبار جنائی روزنامهها
برگه:سنگی بر گوری.pdf/۷۱
ظاهر