این دکتر اپریم، مرد ترسویی نبود. و بینام و نشان نبود و چه حقها که برگردن خود من دارد. او کسی بود که در آن سالهای جبروت «ابتهاج» در بانک ملی، جلو روی اوایستاده بود؛ وگرچه حالا معلم «آکسفورد» است، اما من حتم دارم که تا بیست سال دیگر تمام وزرای دارایی مملکت باید شاگردی مکتب او را بکنند. بله. چنین است که از تن روشنفکری مملکت مدام کاسته میشود. جوانهامان جوری به روشنفکری پرورده میشوند که همان به درد کار گل در فرنگ بخورند یا در آمریکا و شوروی و نه به درد زخمهای مملکت.
مبادا گمان کنید که اینجوری دارم روشنفکران مملکت را به اسم و به رسم فدای «ملکی» میکنم. واقعیت این است که اکنون «ملکی فدای همهایشان شده است چون آن دیگران هر یک به سلامت به کناری رسیدهاند و این «ملکی» است که هنوز هدف تهمتها است؛ چون وسط گود است؛ هنوز مینویسد؛ هنوز میاندیشد؛ هنوز از او میترسند. هنوز شایعه برایش میسازند. هنوز «بایکوت» میکنندش. هنوز مجلهاش توقیف است و کتابهایش؛ وگرچه الباقی زندانش را بخشیدهاند اما هنوز در خانهاش زندانی است و به هر صورت این یکی از بردهای عمر ناچیز من بود که توانستهام بیست سال تمام در محضر او باشم و از حاصل زندگیاش تجربه بگیرم. و از یکدندگی هاش درسها بیاموزم.
شاید براحتی بتوان گفت که «ملکی» در این همه مخالفت که با حزب توده میکرده نوعی کین توزی هم میکرده چنانکه دادستان ارتش در آن محاکمه گفت این قضاوت آدمهایی است که کنار سفره