پرش به محتوا

برگه:ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد.pdf/۴۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

وقتی که چشم‌های کودکانه‌ی عشق مرا
با دستمال تیره‌ی قانون می‌بستند
و از شقیقه‌های مضطرب آرزوی من
فواره‌های خون به بیرون می‌پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود، هیچ چیز بجز تیک‌تاک ساعت دیواری
دریافتم، باید، باید، باید
دیوانه‌وار دوست بدارم.

یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظه‌ی آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگ‌های جوانش