این برگ همسنجی شدهاست.
ز پشت میلههای سرد و تیره
نگاه حسرتم حیران بهرویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر بسویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
ز پشت میلهها، هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد برویم
چو من سر میکنم آواز شادی
لبش با بوسه میآید بسویم