ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من

از ویکی‌نبشته
  ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من تا یک زمان زاری کنم بر ربع و اطلال و دمن  
  ربع از دلم پرخون کنم خاک دمن گلگون کنم اطلال را جیحون کنم از آب چشم خویشتن  
  از روی یار خرگهی ایوان همی بینم تهی وز قد آن سرو سهی خالی همی بینم چمن  
  بر جای رطل و جام می گواران نهادستند پی بر جای چنگ و نای و نی آواز زاغست و زغن  
  از خیمه تا سعدی بشد وز حجره تا سلمی بشد وز حجله تا لیلی بشد گویی بشد جانم ز تن  
  نتوان گذشت از منزلی کان جا نیفتد مشکلی از قصّه‌ی سنگین دلی نوشین لبی شیرین ذقن  
  آن جا که بود آن داستان با دوستان در بوستان شد گرگ و روبه را مکان شد گور و کرکس را وطن  
  ابرست بر جای قمر زهرست برجای شکر سنگست بر جای گهر خارست بر جای سمن  
  آری چو پیش آید قضا مروا شود مرغوا جای شجر گیرد گیاه جای طرب گیرد شمن  
  تمثال های بوالعحب چاک آوریده بی سبب گویی دریدند ای عجب بر تن ز حسرت پیرهن  
  زین سان که چرخ نیلگون کرد این سرا را نگون دیار کی گردد کنون گرد دیار یار من  
  یاری به رخ چون ارغوان حوری به تن چون پرنیان سروی به لب چون ناردان ماهی به قد چون ناودان  
  نیرنگ چشم او فره بر سیمش از عنبر زره زلفش همه بند و گره جعدش همه چین و شکن  
  تا از بر من دور شو دل در برم رنجور شد مشکم همه کافور شد شمشاد من شد نسترن  
  از هجر او سرگشته‌ام بریان شده بر بابزن اندر بیابان سها کرده عنان دل رها  
  گه با پلنگان در کمر گه با گوزنان در شمر گه از رفیقان قمر گه از ندیمان پرن  
  پیوسته از چشم و دلم در آب و آتش منزلم بر بی سرا کی محلمم در کوه و صحرا گام زن  
  هامون گذار و کوه وش دل بر تحمل کرده خوش تا روز هر شب بارکش هر روز تا شب خارکن  
  چون باد و چون آتش روان در کوه و در وادی دوان چون آتش و خاک گران در کوهسار و در عطن  
  سیاره در آهنگ او حیران ز بس نیرنگ او در تاختن فرهنگ او از حد طائف تاختن  
  گردون پلاسش بافته اختر زمانش تافته وز دست و پایش یافته روی زمین شکل مجن