پرش به محتوا

ایران در زمان ساسانیان/فصل ششم

از ویکی‌نبشته

فصل ششم

عیسویان ایران

قدرت روزافزون روحانیون و اشراف درجه اول-اوج تعالی دیانت زردشتی- وضع یهود و نصاری در دولت شاهنشاهی ایران-تعقیب و آزار عیسویان در زمان شاهپور دوم-، سلطنت یزدگرد اول و وهرام پنجم-ورزگ فرمذارمهر نرسی و خانواده او تعقیب مجدد عیسویان-یزدگرد دوم-امور ارمنستان-شهدای عیسوی سریانی و ایرانی منازعه یعقوبیان با نسطوریان-پیروز و ولاش-هجوم هفتالیان-غلبه مذهب نسطوری-تشکیلات قضایی دولت شاهنشاهی ایران-نظری بکتاب اعمال شهدای ایران.

دستگاه عظیم اداری دولت ساسانیان جدید التأسیس نبود. بطور کلی صورت تشکیلات و عناوین و القاب عمال دولت یادگار عهد اشکانیان محسوب می‌شد از زمان اشکانیان نجبای ملوک الطوائف جزو نجبای درباری بشمار می‌رفتند لیکن پادشاهان اول ساسانی تشکیلات اداری مملکت را دارای قوام و ثباتی کردند، که تا آن زمان واجد نبود و رشته محکمی بین حکومتهای ولایتی و دولت مرکزی ایجاد نمودند. در زمان اشکانیان اختلال تشکیلات در مملکت بحدی رسیده بود، که دولت حکم مجموعه‌ای از امارات کوچک خراجگزار و نیم مستقل داشت، که بر گرد مرکزی جمع آمده باشند، ولی آن مرکز هم دستخوش تجاوز و تطاول خاندانهای بزرگ پارت بود، که در ربودن قدرت از دست شاهنشاه با یکدیگر هم‌چشمی می‌کردند. اردشیر اول تمرکز استواری در تشکیلات کشور داد و موجب عظمت دولت ساسانیان گردید. حکام ولایات از آن ببعد کاملا تحت اوامر شاهنشاه قرار گرفتند و برای اینکه حکام، که کلا جنبه نظامی داشتند، بنا بر عادت و سنن ملوک ملوک‌الطوایفی، قلمرو حکومتی خود را اقطاع و تیول موروثی محسوب ندارند، اردشیر مقرر کرد، که تقسیمات اداری کشور از حیث ولایت و بلوک (شهرستان و دهستان) هیچ رابطه ارگانی با قلمرو حکام نداشته باشد. پس اداره امور کشوری را در ولایات بدست نجبای درجه دوم یعنی دهقانان سپرد، که پیوسته نسبت به شاهنشاه و دولت وفادار بودند. و تأسیسات جاسوسی قدیم را استوارتر و مؤثرتر نموده و در نتیجه این تشکیلات باعث نیرومندی دولت شد و علامت این نیرومندی آن است، که پادشاهان اول و دوم سلسله ساسانی توانسته‌اند، جانشین خود را شخصا انتخاب نمایند [۱].

مع‌ذلک تشکیلات ملوک ملوک‌الطوایفی همچنان موجود بود. و اسپوران بزرگ «حشری» از رعایای خود گرد آورده، به جنگ می‌بردند، لیکن این لشکرهای روستایی که از سربازان ناآزموده مرکب می‌شد، تشکیلات منظمی نداشت. ازاین‌رو افواج مزدور را بهتر می‌شمردند. نخبۀ لشکر ایران سواران زره‌پوشی بود، که از نجبا تشکیل می‌شد و ظاهراً غالب این اسواران تابع واسپوران محسوب نمی‌شدند، بلکه نجبای کوچک ولایتی و صاحبان قلاع و دهاتی بودند، که مستقیما تحت اختیار شاهنشاه قرار داشتند. اقطاعات هریک از واسپوران ایرانی نیز بر خلاف عهد اشکانیان همه در یک‌جا جمع نبود، بلکه در تمام اکناف مملکت پراکنده شده بود. و از همه این امور نتیجه چنین شد، که نجبا نمی‌توانستند، به تسلطی که سابقا داشتند، نائل شوند.

اما مانند زمان اشکانیان نجبای ملوک الطوائف در عین حال نجبای درباری هم بشمار می‌رفتند. بعضی از مناصب مهمه در هفت دودمان نخستین موروث بود و چون کم‌کم تشکیلات اداری بر اصول ملوک ملوک‌الطوایفی غلبه یافت، نجبای ملاک عادت برین جاری کردند، که مناصب عالیه غیر موروثه دولتی را به خود تخصیص دهند. بدین‌طریق قدرت خود را محفوظ داشتند و الا در نتیجه سیر تکاملی دولت بکلی قدرت از آنها سلب می‌شد.

جانشینان شاهپور دوم غالبا اشخاص کم‌لیاقتی بودند و بدین مناسبت پس از مرگ این شاهنشاه، دورۀ ۱۲۵ ساله‌ای پیش آمد، که شاه و بزرگان مملکت بر سر حکمرانی با هم در کشمکش بودند اشراف درجۀ اول، دست بدست روحانیان داده، مجددا برای قدرت سلطنتی خطری ایجاد کرده بودند.

از منابع موجودۀ تاریخی تفصیل منازعات شدیدی را، که طبقه مغان با پادشاهان وقت بمنظور حفظ اقتدار خویش می‌کردند، نمی‌توان بدست آورد. فقط با روایاتی، که از کتب مختلف التقاط نموده‌ایم، می‌توانیم تا اندازۀ بجریان و تحولی پی ببریم که روحانیان را به پشتیبانی تشکیلات دیوانی ملوک ملوک‌الطوایفی به اوج قدرت رسانیده بود. ازین منابع بطور مبهم آشکار است، که بین دو طرز فکر متفاوت راجع بروابط بین مقام سلطنت و ریاست عالیه روحانی جدالی وجود داشته است، یعنی طرفداران هریک از این دو فکر رابطۀ بین پادشاه و رئیس روحانیان را طوری تشخیص می‌دادند. سلاطین ساسانی خود را در کتیبه‌ها همیشه پرستندگان مزداه (مزدیسن) خوانده‌اند، اما در عین حال خود را شخص ربانی (بغ) و از نژاد خدایان (یزدان) نامیده‌اند [۲].

شاهپور دوم در نامۀ سابق الذکر [۳]، که به امپراطور کنستانس نوشته است، خود را بالقاب مجلل «شاه شاهان، قرین ستارگان، برادر مهر و ماه» ملقب نموده است خسرو اول باین اوصاف و القاب مباهات می‌جوید و خود را «وجودی الهی، نیکوکار گسترنده صلح و سلم در کشور، واجب الاحترام، خسرو، شاه شاهان، نیکبخت، پرهیزکار، محسن، کسی که ایزدان او را سعادتمند و صاحب قدرت کرده‌اند، قهرمان قهرمانان، ساخته‌شده بصورت یزدان» می‌خواند [۴]و خسرو دوم حتی خود را چنین خوانده است: «آدمی فناناپذیر از میان خدایان خدایی بسیار جلیل در میان مردمان و صاحب شهرت بسیار و کسی که در طلوع با آفتاب قرین است و چشمان شب عطا کردۀ اوست» [۵].

و چون شایسته این القاب مجلل آن بود، که پادشاه از حیث بدن نقصی نداشته باشد، بدین جهت پادشاه گاهی افراد خانوادۀ خود را، که از رقابت آنها می‌ترسیدند، کور یا ناقص می‌نمودند، تا نتوانند بر تخت سلطنت بنشینند. همچنین شایسته مقام سلطنت نبود، که شاهنشاه از راه فلاحت یا تجارت بکسب مال بپردازد. وی باید از آغاز سلطنت با عدل و داد حکومت کند و املاک زراعتی بتملک نگیرد و به تجارت نپردازد [۶]و غلامان به خدمت نگمارد، چه اینان هرگز نصایح نیک و سودمند ندهند و فزونی مال و جاه شاهنشاه و وسعت دستگاه او فقط به عایدات دولت بستگی دارد [۷].

پادشاه چون زادۀ خدایان آسمانی بشمار می‌رفت، سعی می‌نمود، که ریاست عالیۀ جامعۀ مذهبی را نیز داشته باشد. در افسانه اردشیر بابکان مذکور است، که پاپگ در خواب دید، که سه آتش مقدس، یعنی آتش جنگیان و آتش روحانیان و آتش کشاورزان [۸]، در خانۀ ساسان جمع آمدند. بر طبق این افسانه ساسان داماد بابک و پدر اردشیر است. در شاهنامه فردوسی کسانی که به شاهنشاه خطابی می‌کنند غالبا او را «موبد» می‌خوانند و این نکته را فردوسی ظاهراً از یک منبع پهلوی اخذ کرده است. این عنوان حاکی است، که از عهد خسرو اول ببعد ساسانیان همان نظر مؤسس سلسله را، که مقارنۀ دین و ملک باشد، گرفته‌اند.

از طرف دیگر کتاب پهلوی دینکرد، که بعد از ساسانیان تألیف شده است، حقوق و تکالیف سلطنت را شرح می‌دهد و می‌توان گفت، که این مطالب خلاصۀ اعتقاد روحانیان عهد ساسانی راجع بقدرت سلطنت است. این اعتقاد هر چند در اثر تحول سیاسی عهد خسروان اندکی تغییر یافته، لکن خاصیت خود را از این حیث که عقیدۀ روحانیان است، تغییر نداده است. بموجب کتاب دینکرد [۹]صفات و تکالیف پادشاه ازاین‌قرار است: به آنان، ۱۸-مواظبت در نصب کارگزاران مملکت، ۱۹-اطاعت تام به خداوند.

از خلال این مجموعۀ تکالیف و مقررات، که مانند سایر بیانات اخلاقی علماء دینی پارسی فاقد اسلوب منظم است، به خوبی معلوم می‌شود، که در آن عهد از لحاظ دینی مقام سلطنت را چگونه تشخیص می‌داده‌اند و نیز واضح می‌شود، که تا چه حد می‌خواسته‌اند، سلطنت را با دیانت بیامیزند. این خاصیت دیانتی در همه جای کتاب دینکرد دیده می‌شود مثل این عبارت:[۱۰] «بهترین پادشاه این دنیا کسی است، که به دستورات دین بهی، که جامع خرد اوهرمزد هستند، معتقد باشد».

فرایزدی شاهان بدکردار را رها می‌کند و چون آرزوها و امیال ناپسند و بی‌لیاقتی چنین شاهی عیان گردد، دیگر حق سلطنت ندارد. «هرگاه تنگدستی و مذلت در همه جا پدیدار شود و او را (یعنی پادشاه را) شایستگی آن نباشد که با نیروی خویش بدان پایان بخشد و یا اینکه در غم خلق نباشد و یا [راه یافتن درمان درد را] نداند، چنین [شاهی]، که توانایی چیره شدن بدرد را ندارد و درمان آن را نداند، بیقین هرگز بعدل و داد سلطنت نتواند کرد، پس [بر دیگران است که] به خاطر عدالت با او درآویزند».[۱۱] در واقع نیز دولت ساسانی حکومت استبدادی معتدلی بود و به‌وسیله عصیانها و خلع شاهان نالایق از سلطنت تعدیل می‌یافت. پس می‌بینیم، که قدرت سلطنت در دوره ساسانی محدود به حدودی بود، اما این حدود در مورد یک قانون اساسی کتبی تدوین نشده، بلکه مبتنی بر اصول و سنن دینی و اخلاقی و اعتقاداتی بود، که درباره مقام سلطنت رواج داشت. باری پادشاه ممکن بود به بهانه‌های مختلف متهم بعدم لیاقت شود، از آن جمله هرگاه پادشاهی مطابق تعالیم روحانی اعظم رفتار نمی‌کرد نالایق بشمار می‌رفت. اصل قابل عزل بودن شاه اسلحه خطرناکی بود در دست موبدان. اگر چند مدعی برای سلطنت پیدا می‌شد و هریک از آنها متکی بر یک فرقه از نجبای عالی‌مرتبت بودند، رای روحانی اعظم قاطع می‌گردید، چه او نماینده قدرت دینی و مظهر ایمان و اعتقاد مذهبی ملت محسوب می‌شد.

چنانکه گفتیم پادشاهان اوایل سلسله ساسانی، جانشین خود را شخصا تعیین می‌کردند، جانشینی مقام سلطنت قوای معینی نداشت، عموما پادشاهان یکی از پسران خود را به ولیعهدی اختیار می‌کردند، ولی جایز بود دیگری از افراد خانوادۀ خود را هم تعیین نمایند.

در آن عهد که قدرت سلطنت ضعیف شده بود، پادشاهانی مثل وهرام پنجم و یزدگرد دوم، که استقامت خود را در دین به همه طریقی باثبات می‌رسانیدند و امور مملکت را به بزرگان واگذار می‌کردند، بهتر کار خود را پیش می‌بردند. وهرام پنجم پادشاهی بود موافق سلیقه اعیان، زیرا که وقت خود را به سواری و عیاشی و تفریح و تفرج صرف می‌کرد. پیروز را با وجود پیمان‌شکنی او نسبت به پادشاه هیاطله، به علت تقدس و تدینش جامعۀ روحانیان مدح و تمجید کرده‌اند. این پادشاه هم شجاع و جنگجو بود، لکن جنگهایش موجب بدبختی کشور می‌شد. در این دوره پادشاه دیگر جانشین خود را نصب نمی‌نمود و سلطنت انتخابی بود با این قید، که پادشاه را از میان دودمان ساسانی انتخاب می‌کردند.

انتخاب پادشاه مخصوص عالی‌ترین نمایندگان طبقات روحانی و جنگیان و دبیران و در صورت وجود اختلاف میان آنان، منحصر به مؤبدان بود. بر طبق نامه تنسر [۱۲]انتخاب بطریق ذیل معمول می‌شد: پادشاه بدست خود سه نامه می‌نوشت و هر کدام را به مردی امین و مطمئن می‌سپرد، یکی برای موبد، دیگری برای دبیران مهشت و دیگری برای ایران سپاهبد. همچنان‌که دارمستتر خاطرنشان کرده است [۱۳]این نامه‌ها گویا فقط مشتمل بوده است بر «ملاحظاتی کلی راجع به اخلاق و استعداد نامزدهای مقام سلطنت و توضیحاتی در باب احتیاجات کشور، نه سفارشی صریح، زیرا در این صورت دیگر مشورت و انتخاب از طرف این سه نفر عالیمقام مورد نداشت.» نامه تنسر مطلب را بدین طریق بیان می‌کند: «چون جهان از شهنشاه بماند موبدان موبد را حاضر کنند و این دو کس دیگر جمع شوند و رای زنند و مهر نبشته‌ها برگیرند تا این سه کس را بکدام فرزند رای قرار گیرد. اگر رای موبدان موبد موافق رای سه‌گانه باشد، خلایق را خبر دهند، و اگر موبد مخالفت کند، هیچ آشکارا نکنند نه از نبشته‌ها و نه از رای و قول موبد بشنود تا موبد تنها با هرابده و دینداران و زهاد خلوت سازد و به طاعت و زمزم نشیند و از پس ایشان اهل صلاح و عفت بآمین و تضرع و خضوع و ابتهال دست بردارند، چون نماز شام از این فارغ شوند آنچه خدای تعالی ملکه در دل موبد افکند، بر آن اعتماد کنند و در آن شب به بارگاه تاج و سریر فرونهند و اصناف و اصحاب مراتب بمقام خویش فروایستد، موبد با هرابده و اکابر و ارکان و اجله دولت بمجلس پادشاهزادگان شود و جمله صف زنند پیش، و گویند: «مشورت خویش پیش خدای بزرگ برداشتیم، ما را رشاد الهام فرمود و بر خیر مطلع گردانید» موبد بانگ بلند بردارد و بگوید که: «ملائکه [۱۴]بملکی فلان راضی شدند شما خلایق نیز اقرار دهید و بشارت باد شما را»، آن پادشاهزاده را بردارند و بر تخت نشانند و تاج بر سر او نهند و دست او گیرند و گویند: «قبول کردی از خدای بزرگ عز اسمه بر دین زردشت که شهنشاه گشتاسب بن لهراسب تقویت کرد و اردشیر بن بابک احیاء فرمود»، پادشاه قبول کند برین عهد و گوید «ان‌شاءالله بر صلاح رعیت موفق باشم». خدم و حرس با او بمانند و دیگر انبوه و گروه با سرکار و معیشت خود شوند».

پس انتخاب پادشاه در وهله آخر منوط برای موبدان موبد بود، که ضمنا وظیفه پرافتخار تاجگذاری [۱۵]را نیز داشت. و این مطلب به‌اندازه کفایت موقع روحانیان زردشتی و رئیس آنان را در آن عهد واضح می‌کند. از فهرستی، که یعقوبی و مسعودی در کتاب التنبیه از صاحبان مناصب بدست می‌دهند، می‌توان بر تغییراتی که در نیمه اول قرن پنجم واقع شده، اطلاع حاصل نمود. صورتی که یعقوبی نقل کرده، ظاهراً مربوط به اوایل آن قرن و تقریبا مقارن زمان سلطنت یزدگرد اول است.[۱۶]بلافاصله بعد از شاهنشاه[۱۷] اسم وزرگ‌فرمذار را می‌برد و سپس موبدان موبد و بعد از هیربذ[ان هیربذ] و آنگاه از دبیربذ و پس از آن سپاهبذ که یک نفر پاذگوسپان[۱۸] در تحت فرماندهی خود داشته است، سخن می‌راند. مؤلف اضافه می‌کند، که فرمانده ولایت را مرزبان و حاکم بخش را شهریگ و افسران سپاه را اساوره[۱۹] و قضاة صلح را شاهریشت (؟) و رئیس شورای اداری ایران آمارکار[۲۰] می‌خوانده‌اند.

بموجب مندرجات کتاب التنبیه مسعودی، که نقل از گاهنامگ است[۲۱] و تقریبا حاکی از اوضاع ایران در عهد یزدگرد ثانی است ۱، وضع مراتب در اواسط قرن پنجم ازاین‌قرار بوده است:[۲۲] ۱- موبدان موبد (که معاون او هیربذ [ان هیربذ] بوده)، ۲- وزرگ‌فرمذار، ۳- سپاهبذ[۲۳] ۴- دبیربذ، ۵- هتخشبذ که واستریوش [بذ] نیز می‌خوانده‌اند (یعنی محافظ و رئیس همه کسانی که کار دستی می‌کنند از قبیل صنعتگران و کشاورزان و تجار غیره.) این پنج نفر «رئیسان و هادیان دولت و واسطه بین شاه و رعیت بودند»، که ما هیئت وزراء کشور می‌نامیم. اینان نمایندگان طبقات چهارگانه بودند به اضافه وزیر اعظم (وزرگ‌فرمذار) که نماینده شاه بود. مسعودی از میان سایر صاحبان مناصب مرزبانان را ذکر کرده، که فرماندهان ولایات سرحدی بودند شماره آنان به نسبت جهات اربعه چهار بود [۲۴]. در این فهرست، که مسعودی نقل نموده موبدان موبد قبل از وزرگ‌فرمذار ذکر شده است. بنابراین موبدان موبد در میان رؤسا کشور حائز مقام نخستین بوده است.

***

روحانیان زردشتی بسیار متعصب بودند و هیچ دیانتی را در داخل کشور تجویز نمی‌کردند. لیکن این تعصب بیشتر مبتنی بر علل سیاسی بود، دین زردشت دیانت تبلیغی نبود و رؤسای آن داعیه نجات و رستگاری کلیه ابناء بشر را نداشتند اما در داخل کشور مدعی تسلط تام و مطلق بودند. پیروان سایر دیانات را، که رعیت ایران بشمار می‌آمدند، محل اطمینان قرار نمی‌دادند، خاصه اگر هم‌کیشان آنها در یکی از ممالک خارجه دارای عظمتی بودند. این طبقه روحانی خطر وجود مانویان را در داخل دولت شاهنشاهی دفع کردند. فرق یهودی بابل برای آیین زردشت و دولت ایران موجب خطری محسوب نمی‌شدند هرچند اردشیر اول چندان روی خوشی به یهود نشان نداد و یهودیان به یاد آزادی، که در زمان اشکانیان داشتند، حسرت می‌خوردند و در دوره اول عهد ساسانی گاهگاه تحت فشار واقع می‌شدند. خاصه وقتی که می‌خواستند از زیر بار مالیات شانه خالی کنند روی‌هم‌رفته این طایفه بطور کلی تحت حمایت شاهنشاه ایران بصلح و آرامش می‌زیستند [۲۵]، اما وضع عیسویان با آنان بسیار اختلاف داشت.

در موقعی که سلسله ساسانی جانشین اشکانیان شد، عیسویان مرکز تبلیغی مهمی در شهر الرها داشتند. چنانکه دیدیم دولت ایران در جنگهای بزرگی، که با روم کرد، اسیران را در نواحی دوردست کشور ایران مسکن داد. پادشاهان ایران در لشگرکشیهای خود به سوریه گاهی تمام سکنه یک شهر یا یک ناحیه را کوچ داده، در یکی از نقاط داخلی کشور مقیم می‌کردند. چون قسمت اعظم این مهاجرین عیسوی مذهب بودند، دیانت مسیح در هر گوشه‌ای از ایران اندکی رواج گرفت [۲۶].

در آغاز قرن چهارم پاپا برعگائی[۲۷] اسقف مسیحی سلوکیه-تیسفون سعی نمود تمام فرق مسیحی ایران را تحت ریاست مرکز روحانی تیسفون گرد آورد و این موجب مجادلاتی شد، که بضعف عیسویان منتهی گردید. عاقبت به اینجا رسید، که انجمنی از عیسویان پاپا را خلع کرد، ولی نزاع به پایان نیامد. بسیاری از شهرهای نواحی ارمنستان و کردستان در مشرق دجله تا کرکوک و در حلوان و گندی‌شاهپور و شوش و هرمزد اردشیر واقع در خوزستان اسقف‌نشین بودند. افرعت، که یکی از اشخاص مبرز عیسوی سریانی در این زمان بوده، در موعظه چهاردهم خود تیرگی احوال عیسویان ایران را در قرن چهارم شرح داده است و گوید رؤسای دین عیسوی در آن اوقات کمتر بمنافع جامعه و اوامر الهی اهمیت می‌دادند تا به جاه‌طلبی‌های شخصی خود غرور و حسد و خست و بیع و شراء اشیاء مقدس در آن زمان میان رؤسای عیسوی مشرق‌زمین رواجی کامل داشت و حتی در عین فشار و تعقیب هم دست از این کار برنمی‌داشتند [۲۸]و این احوال به هیچ‌وجه از تعصب و خشونت آنها نسبت به مانویان و والانتینیان [۲۹]و مرقونیان و دیصانیان و سایر فرق گنوستیکی نمی‌کاست.

تا زمانی که دولت امپراطوری روم دیانت رسمی نداشت، عیسویان ایرانی در آرامش می‌زیستند، اما چون قسطنطنین امپراطور روم به عیسویت گروید، وضع تغییر کرد. عیسویان ایران، که خصوصا در نواحی مجاور سرحد روم بسیار بودند، مجذوب و فریفته دولت مقتدری شدند، که هم‌کیش آنان بود. افرعت فتح و ظفر نهائی «قوم خدا» یعنی رومیها را پیش‌گویی کرده و گفته است، که اگر ایرانیان فاتح شوند دلیل بر غضب خداوند و تنبیهی از جانب او خواهد بود، اما بموقع خود حیوان آپوکالیپس (حیوان عجیب آخر الزمان) [۳۰]کشته خواهد شد [۳۱]. بموجب نامه اعمال شهیدان شاهپور دوم به شاهزادگان کشور آرامی نامه بدین عبارت نوشته است «بمجرد وصول این فرمان که از جانب خداوندی ما صادر شده، سیمون رئیس نصاری را [۳۲]دستگیر کنید و تا زمانی که این نوشته را امضاء نکند و مالیات سرشماری و خراج قوم نصاری را، که در کشور ما خداوند زندگانی می‌کند، بالمضاعف وصول ننموده و به خزانۀ ما نپردازد، او را رها مکنید. زیرا «ما خدایان» بامور جنگ اشتغال داریم و آنها در ناز و نعمت بسر می‌برند. آنها در مملکت ساکن‌اند و دوستدار دشمن ما قیصر هستند» [۳۳]. سیمون به زندان شد و از امتثال امر شاه امتناع کرد و چون این خبر به شاهپور رسید، از روی خشم فریاد برآورد و گفت: سیمون می‌خواهد پیروان خود را به شورش برانگیزد و مملکت را به هم‌کیش خود قیصر بسپارد. لابور، که تاریخ شهدای عیسوی ایران را نوشته و خود کاتولیک بوده است، اعتراف کرده، که این سوء ظن بی‌اساس نبوده است. اما سیمون در طی استنطاق خود تهمت خیانت را رد کرد و عاقبت بقتل رسید [۳۴]. این وقایع ابتدای تعقیب عیسویان ایران است، که از سال ۳۳۹ تا هنگام فوت شاهپور دوم دوام داشت. مخصوصا در ولایات شمال غربی و در نواحی مجاور روم زجر و آزار عیسویان به شدت جاری بود، کشتارها رخ داد و جماعتی تبعید شدند در سال ۳۶۲ میلادی هلیودور[۳۵] اسقف را با ۹۰۰۰ عیسوی ساکن شهر مستحکم فنک[۳۶] واقع در بزبده[۳۷] پس از شورشی که کردند، به خوزستان تبعید نمود[۳۸] وزومن[۳۹] مقتولین عیسوی عهد شاهپور را به ۱۲٫۰۰۰ نفر بالغ دانسته است و این جماعتی است، که نام آنان معروف بوده است. به عقیده لابور این رقم تا اندازه مقرون به مبالغه است.

در کتب سریانی اعمال شهداء آزار و تعقیب عیسویان، که مدت دویست سال با فواصل چند بطول انجامید، مسطور است. این کتب با اینکه از روی تعصب

شکل ۳۰-سکه یزدگرد اول

(مجموعه مؤلف)

شدید نگاشته شده و به افسانه‌های بسیار زینت یافته است، از آنجا که متکی باسناد و روایات معتبر است (خاصه قسمتی که مربوط به ادوار قدیم‌تر است)،[۴۰] برای کیفیت تمدن ایران در آن زمان از منابع بسیار خوب بشمار می‌آید.

اردشیر دوم هم، که پس از شاهپور به سلطنت رسید، نسبت به عیسویان محبتی نداشت ولی شاهپور سوم و وهرام چهارم، که بعد از او پادشاهی یافتند، سیاست مودت‌آمیزی با امپراطور پیش کشیدند. در زمان سلطنت یزدگرد اول (۴۲۱-۳۹۹) در روابط بین عیسویان و زردشتیان باب جدیدی باز شد.

در نوشته‌های مورخان عیسوی و مؤلفان ایرانی اختلاف بسیار راجع باحوال یزدگرد اول (ش ۳۰) مشهود است. یکی از منابع سریانی، که در عصر یزدگرد برشته تحریر آمده، او را «شاه یزدگرد نیکوکار و عیسوی رحیم و مقدس‌ترین پادشاهان» خوانده گوید: «همه روز نسبت به فقرا و بینوایان احسان می‌کرد»[۴۱] و پروکوپیوس مورخ بیزانسی از سخا و بزرگ منشی این پادشاه تمجید می‌کند. مورخان عرب و ایرانی، که نوشته‌هایشان مبتنی بر تواریخ عهد ساسانی است و مأخوذ از عقاید روحانیون زردشتی و اعیان و نجبا می‌باشد، او را بصفاتی از قبیل «گناهکار» (بزه‌گر) و «فریبنده» (دبهر)[۴۲] خوانده‌اند. بقول آنها این شهریار مردی حق‌ناشناس و بدگمان بود و اگر در حضور او از کسی به خوبی سخن میراندند، در حال می‌پرسید: «این کسی که از او دفاع می‌کنی، به تو چه خواهد داد و چه مبلغ تاکنون گرفته‌ای؟» غضبناک و بدخواه بود و در پی فرصت می‌گشت تا مجازاتهای شدید مجری دارد. طبری با کمال سادگی می‌نویسد، که رعیت برای حفظ خویش از ظلم او چاره نداشتند، جز اینکه بقوانین نیکو و قواعد عاقلانۀ پادشاهان قدیم توسل جویند. از بیم سختگیری‌های او رعایا[۴۳] دسته‌بندی و شورش کردند[۴۴] عبارت دیگری که در طبری دیده می‌شود، تا اندازه‌ای ممکن است این وصف غرض‌آمیز را تعدیل کند وهرام پنجم، که پسر و جانشین یزدگرد بود، در خطابه که روز بارعام ادا می‌کرد.

چنین گفت که پدر او سلطنت خود را با ملایمت و ملاطفت آغاز کرد، اما چون همه رعایا یا بعضی از آنها قدر او را ندانستند و فرمان نبردند، سختی پیش گرفت و خون بسیار بریخت [۴۵]. این مطالب کمابیش مجعول بنظر می‌آید، ولی از مجموع آنها می‌توان استنباط کرد، که یزدگرد شهریاری با اراده بوده و بالطبع میل به نیکوکاری داشته، لکن چون برای حفظ تاج و تخت از تجاوزات طبقه ممتاز وارد کشمکش گردید، مجبور بارتکاب ظلم و جور بسیار شد [۴۶].

میان دو دولت بزرگ صلح واقع شد و کار بدانجا کشید، که حتی یزدگرد تئودوسیوس دوم[۴۷] را که طفلی صغیر بود [۴۸]، در تحت حمایت خویش گرفت. البته این عمل ادب صرف بود و هیچ اهمیت واقعی نداشت. شاهنشاه بعهده شناخت، که بین دولت و اتباع عیسوی او طریقه و روشی معین برقرار باشد. پس از طرف دولت روم شرقی هیئتی به ریاست ماروثا[۴۹] اسقف مایفرقط (میافرقین) به دربار یزدگرد فرستاده شد. ماروثا بسبب سیمای موقر و هیئت مجلّلی که داشت، در نظر شاهنشاه مطبوع افتاد، چنانکه فرمان داد کلیساهائی را که خراب کرده بودند، مجددا بنا کنند، و رعایایی را، که بجرم عیسویت به زندان افتاده بودند، آزادی دهند. به روحانیون عیسوی نیز اجازه داده شد، که به همه جای مملکت سفر کنند. علاوه بر آن ماروثا به پادشاه قبولانید، که یک مجمع دینی در سلوکیه تشکیل دهد، تا امور عیسویان را حل و عقد نمایند و توحید فرق عیسوی در ایران نیز تأمین گردد. این مجمع که در سال ۴۱۰ تحت ریاست اسحاق اسقف سلوکیه و تیسفون و ماروثا منعقد شد و به دعای سلامت پادشاه ایران افتتاح یافت، نتیجه‌اش تصویب آیین و نظاماتی بود، که فرقه عیسوی شرق و عقاید مخصوصه آن را با قواعدی، که نزد عیسویان مغرب‌زمین محترم بود، توفیق بخشید. آیین نیسه،[۵۰] رسما پذیرفته شد و مراتب روحانیون از نو مقرر گردید. اسقف سلوکیه-تیسفون، که خلیفه اعظم یا جاثلیق کل عیسویان ایران بشمار می‌رفت، اسقف کشکر را پیشکار مذهبی خود خواند و پنج مطران در بلاد ذیل نصب کرد ازاین‌قرار:

۱-در بیت‌لاپاط[۵۱] (گندی‌شاهپور) واقع در خوزستان.

۲-در نصیبین.

۳-پرات میشان واقع در مسن.

۴-اربل.

۵-کرخای بیث سلوخ (کرکوک). قریب سی اسقف مطیع و اوامر مطرانها بودند. چند فرقه که بواسطه دوری مکان از مرکز جدا مانده بود، داخل این تشکیلات محسوب نمی‌شدند. باری چهار نفر رئیس کلیسا در خوزستان به ریاست فرقه‌های خود باقی ماندند، اما چنین مقرر شد، که بعد از مرگ آنها جانشینان باید از طرف جاثلیق انتخاب شوند. یزدگرد مقررات این مجمع را تصویب کرد. بامر او دو تن از بزرگترین صاحبان مراتب یعنی خسرو یزدگرد وزرگ‌فرمذار و مهر شاهپور، که ملقب به ارگبذ بود و بمناسبت همین لقب او را باید از خاندان سلطنتی[۵۲] دانست، اساقفه را به دربار سلطنتی خواندند و از جانب پادشاه با آنان سخن راندند و مجددا به عیسویان اطمینان دادند و اظهار داشتند، که هرکس از اوامر جاثلیق اسحاق و ماروثا سرپیچی کند، شدیدا مجازات خواهد شد.[۵۳]

چند سال بعد یهبلاها[۵۴] جانشین دوم اسحاق به قسطنطنیه فرستاده شد، تا روابط بین دولتین را استوارتر کند. وی با هدایای زیاد از این سفر بازگشت و آن هدایا را در مرمت کلیسای سلوکیه تیسفون و بنای کلیسای جدیدی در همان شهر صرف نمود. با وجود نتایج بزرگی، که در ظل حمایت یزدگرد بدست آمد، منازعاتی که در میان فرقه‌های عیسوی ایران موجود بود، خاتمه نیافت و دو مجمعی که به سال ۴۲۰ منعقد شد، این اختلاف به شدت بروز نمود.[۵۵]

مسالمتی، که یزدگرد اول در روابط خود با عیسویان اظهار می‌کرد، بلاشک معلول جهات سیاسی بود، زیرا که با استوار کردن بنیان صلح ایران و روم می‌توانست مساعی جمیله در تحکیم اقتدار سلطنت خویش بکار برد، ولی علاوه بر این ضرورت سیاسی می‌توان گفت، که طبعا یزدگرد مایل به مسامحه در امور دیانتی بوده است.

نسبت بقوم یهود هم، که اهمیت سیاسی نداشت، خوش‌رفتاری می‌کرد.[۵۶] این شهریار شوشیندخت[۵۷] (؟) دختر ریش گالوتارا بزنی گرفت.[۵۸]

اگر یزدگرد در اواخر سلطنتش رفتار خود را نسبت به عیسویان تغییری داد، گناه از اینان بود. عیسویان از فرط جسارت و وقاحت چندان ایرانیان را رنجیده خاطر کردند که پادشاه چاره جز سختگیری و تنبیه ندید. مثلا در شهر هرمزد ارد- شیر واقع در خوزستان یک نفر روحانی عیسوی حشو[۵۹] نام جرأت کرد، که با رضایت رسمی یا ضمنی اسقف موسوم به عبدا آتشکده را، که در نزدیکی کلیسای عیسویان بود، ویران کند. آن روحانی و آن اسقف و بسیاری از اشخاص دیگر، که در قضیه دخالت داشتند، دستگیر و به تیسفون فرستاده شدند. شاه شخصا آنها را استنطاق کرد و عبدا شرکت خود را در آن قضیه انکار نمود، اما حشو معترف شد، که خود او آتشکده را خراب نموده است و در ضمن این اعتراف الفاظی رکیک نسبت به دیانت زردشتی بر زبان راند. پس شاه به عبدا فرمان داد، که آتشکده را مجددا بنا کند و چون او مصرا امتناع کرد، محکوم و اعدام شد. تئودوره [۶۰]مورخ روحانی هر چند تخریب آتشکده را عملی دور از احتیاط شمرده، ولی رفتار متهورانه این اسقف را تمجید کرده است [۶۱].

واقعه دیگری نظیر این اتفاق افتاد و ازاینجهت، که کلیه عیسویان در این قضیه نامهای ایرانی دارند، شایان توجه است. کشیشی شاهپور نام یکی از نجبا را، که موسوم به آذرفرنبغ [۶۲]بود، بدین عیسوی آورد، تا از مرضی که داشت شفا یابد.

آذرفرنبغ آن کشیش را دعوت کرد، که به قریه او آمده، کلیسایی در آنجا بنا کند. شاهپور قبلا قباله مالکیت محل مزبور را گرفت و کلیسا را بنا نهاد. آنگاه موبدی آذربوزی [۶۳]نام قضیه را، که نمونه ارتداد یکی از نژادگان بود، بعرض شاه رسانید و یزدگرد به موبد مزبور اجازه داد، که برای اعادۀ آن شخص به دیانت زردشتی، هر تدبیری که می‌تواند بکار برد، فقط احتیاط کند، که او را به هلاکت نرساند، باری آذرفرنبغ به دیانت سابق خود بازگشت و رد ملک خود را خواستار شد، لکن شاهپور بتحریک نرسی [۶۴]، که یکی از روحانیان عیسوی بود، از دادن آن امتناع ورزید و قباله را برداشته بگریخت سپس آن کلیسا به آتشکده تبدیل یافت، لیکن نرسی آتش را خاموش کرد و مراسم دعا و عبادت به آیین نصاری در آن آتشکده برپاکرد. موبد محلی، چون این گناه عظیم را ملاحظه کرد، اهل قریه را خبر داد، تا نرسی را سخت مضروب کردند و مغلولا به تیسفون فرستادند. آذربوزی به او اطمینان داد، که اگر آتشکده را مرمت کند، از مجازات او صرف نظر خواهد کرد نرسی امتناع نمود و به زندان افتاد و پس از امتناع مجدد محکوم باعدام شد.[۶۵]

این نوع خشونت‌ها، که عیسویان می‌کردند، طبعا بضرر آنان تمام می‌شد و شاید انتصاب مهر نرسی دشمن بزرگ عیسویان را بمقام وزرگ‌فرمذار بتوان دلیل تغییر رفتار شاه نسبت به عیسویان دانست.[۶۶]

چگونگی فوت یزدگرد، که در سال ۴۲۱ اتفاق افتاد نامعلوم است. بموجب روایات ایرانیان، هنگام اقامت او در گرگان یا طوس اسبی، که در وجاهت بی‌نظیر بود کسی آن را نمی‌شناخت، لگدی بقلب شاه نواخت و شاه در حال جان داد، سپس آن اسب از انظار مردمان غایب شد، یا بر حسب روایت دیگر بسرعت تمام فرار کرد. نلدکه ظاهراً در این حدس خود محق است، که گوید این افسانه را از آن جهت اختراع کرده‌اند، که کسی اطلاع حاصل نکند، که بزرگان اقامت یزدگرد را در محلی دوردست مغتنم شمرده و خود را از او، که موافق طبعشان نبود، رهایی بخشیده‌اند.[۶۷]

یزدگرد سه پسر بجا گذاشت، شاهپور و وهرام و نرسی. شاهپور را پدر به پادشاهی قسمتی از ارمنستان، که به ایران تعلق یافته بود، نصب کرد وهرام پیش پادشاه عرب حیره، که خراجگزار شاهنشاه بود، اقامت گزید. بموجب روایت طبری او را از خردی به‌آنجا فرستاده بودند، تا در هوای خوش حیره نشو و نما کند [۶۸]و وهرام از حیث حرکات و سکنات شباهت تام بعرب [۶۹]پیدا کرده بود، لیکن اقامت ممتد این شاهزاده در کشور مجاور گویا تبعید بوده است، که در نتیجه اختلاف نظر بین یزدگرد و آن فرزند پیش آمده بود [۷۰]. قدر متقن این است، که وهرام در مملکت حیره در قصر خورنق، که بنای آن را به نعمان لخمی نسبت داده‌اند و بلاشک مربوط بعهدی قدیم‌تر از آن بوده [۷۱]، می‌زیسته و در تحت سرپرستی منذر پسر و جانشین نعمان تربیت می‌یافته. این منذر از جانب یزدگرد مفتخر بلقب رام‌اوزوذ یزدگرد (رام‌افزود یزدگرد-کسی که شادی یزدگرد را افزون کند) و مهشت (اعظم) [۷۲]شده بود. اما نرسی پسر سوم یزدگرد، که از زوجه یهودی [۷۳]او بود، احتمال می‌رود، که در زمان فوت پدر صغیر بود، زیرا وهرام هم در آن تاریخ بیش از بیست سال نداشته است [۷۴].

باری اعیان و روحانیون، چون از وجود این سلطان ناموافق خلاص شدند، خواستند از فرصت استفاده کنند و قدرت خویش را استوار نمایند. پس بعضی از صاحبان مراتب به یکدیگر دست اتحاد دادند، تا همه پسران یزدگرد را از پادشاهی محروم کنند. دینوری از میان آنها اشخاص ذیل را نام می‌برد:[۷۵] و سهم، سپاهبذ بابل (سواد)، که لقب هزار رفت داشت، یزدگشنسپ پاذگوسپان، پیراگ از تخمه مهران؟ [۷۶]گودرز، دفتردار سپاه، گشنسب‌آذرویش، ناظر خراج ارضی، پناه خسرو، مدیر امور خیریه [۷۷]. نکته قابل توجه اینست که در این صورت نامی از مهر نرسی وزیر مقتدر یزدگرد اول و وهرام پنجم برده نشده است. شاهپور پادشاه ارمنستان برای گرفتن تخت و تاج به تیسفون شتافت، لیکن بزرگان [۷۸]او را کشتند و بجای او شاهزاده خسرو را، که منسوب به شعبۀ از دودمان ساسانی بود، بر تخت نشاندند.

اما شاهزاده وهرام نمی‌خواست، که بدون جنگ جان از کفش بیرون کنند و امیر حیره، که سرپرست او محسوب بود، کمک مؤثری به او کرد. مؤلفین عرب گفته‌اند، که این امیر دو فوج سوار داشت، یکی موسوم به دو سر [۷۹]از اعراب تنوخ ساکن نواحی حیره [۸۰]تشکیل یافته بود، دیگری که دسته سفید رخشان نامیده می‌شد، مرکب از افراد ایرانی بود [۸۱]. به هر صورت منذر قوایی مجهز در اختیار داشت و فرماندهی آن را به پسر خود نعمان واگذار کرد. نعمان بطرف تیسفون راند و بزرگان ایران متوحش شده، با منذر و وهرام شروع به مذاکره کردند. عاقبت خسرو خلع شد و وهرام بتخت نشست. روایات ایرانی این واقعه را با افسانه آمیخته‌اند و و گویند: وهرام نخست وعده داد، که بدیهای پدر را جبران کند و یک سال بعنوان آزمایش سلطنت نماید، بعد انتخاب پادشاه را به مشیت الهی واگذارند، یعنی تاج و جامه سلطنتی را در میان دو شیر گرسنه قرار دهند. هریک از دو تن مدعیان سلطنت، که آن را بتواند ربود، شایسته پادشاهی گردد. خسرو امتناع کرد از اینکه وارد آن میدان شود. وهرام پیش رفت و شیران را بکشت و علائم سلطنتی را برگرفت و آنگاه خسرو و باقی حضار بر او آفرین خواندند و تهنیت گفتند. این افسانه را بلاشک از آن جهت اختراع کرده‌اند، تا این قضیه شرم‌آور را بپوشانند، که سپاهی حقیر از عرب توانسته است، تصمیم بزرگان کشور را بهم زده و پادشاهی را، که مردود بزرگان بوده، بتخت نشاند.

هیچیک از پادشاهان ساسانی به استثنای اردشیر اول و خسرو و انوشیروان و خسرو پرویز؛ مانند وهرام پنجم محبوب عام نبوده است (شکل ۳۱). نسبت به

شکل ۳۱-سکه وهرام پنجم

(مجموعۀ مؤلف)

همۀ خلایق خیرخواهی می‌کرد و قسمتی از خراج ارضی را به مؤدیان بخشید. داستانهای بسیاری در باب چابکی و چالاکی او در جنگ اقوام شمالی و دولت بیزانس و عشق‌بازیها و شکارهای او نقل کرده‌اند. این حوادث اخیر، که غالبا به سبک داستانهای مونس هوزن[۸۲] است، نه فقط در ادبیات بلکه در نقاشی ایران هم رواج و شهرت گرفته است و قرنهای متمادی زیور پرده‌های نقاشی و قالیها و انواع منسوجات گردیده است. هنوز جامهای نقره از عهد ساسانیان موجود است، که نقوش شکارگاه این پادشاه را بر آن کنده‌اند. جامی که متعلق بموزه ارمیتاژ لنینگراد است، وهرام پنجم را که از شکل تاجش شناخته می‌شود، نشان می‌دهد، که بر شتری سوار است و محبوبۀ جوانی را در پشت خود گرفته است تفاوت مقام اجتماعی بین شاه و آن زن را بوسیلۀ اختلاف قد آنان معلوم کرده‌اند. محبوبه از روی ناز و عشوه از شاه تقاضا کرده است، که با تیر غزال نری را به ماده و غزال ماده را به نر تبدیل کند. آنگاه پادشاه دو تیر بر سر غزال ماده زده و پیکانها را در سر حیوان فروبرده است، به قسمی که شبیه دو شاخ شده و بیک تیر [۸۳]دو شاخه، شاخ‌های غزال نر را برداشته است. سازنده جام آن تیر را بشکل خاصی کشیده و پیکان آن را مانند هلالی رسم کرده است [۸۴].

وهرام پادشاهی نیرومند و کامران بود و همه‌کس را به استفاده لذات زندگانی تشویق می‌کرد و اشعاری بلسان عرب می‌سرود و بچندین زبان سخن می‌گفت. [۸۵]موسیقی را بسیار دوست داشت و به نوازندگان و خوانندگان دربار حتی مقلدین مقامی عطا فرمود که روز بار، در ردیف عمال عالی‌رتبه دولت [۸۶]یا فروتر از آنها قرار می‌گرفتند و بموجب یکی از افسانه‌های مشهور، این پادشاه بود، که قوم لوریان را، که اجداد فیوج فعلی هستند، از هند به ایران خواند تا عوام از لذتهای موسیقی بی‌بهره نمانند [۸۷]. طبع سرکش و بی‌آرام او باعث شد که او را ملقب به «گور» کردند. بعد این تسمیه را مربوط به واقعۀ دانستند، که در شکار اتفاق افتاد ازاین‌قرار که روزی بیک تیر گورخری و شیری را، که بر پشت او جسته بود، بهم دوخت.

مورخان عهد ساسانی وهرام گور را از ملامت و نکته‌گیری معاف نداشته‌اند؛ مثلا بر او خرده گرفته‌اند، که بیش از اندازه شهوت‌رانی کرده و در خرج اسراف روا داشته و بامور مملکت توجه چندانی نکرده است [۸۸]. لکن در این شکی نیست، که چون زمام امور را به بزرگان دولت واگذار کرد، مطبوع و محبوب نجبا و روحانیون شد و قسمتی از شهرت عظیم او را مربوط بهمین محبوبیت نزد بزرگان باید دانست.

در میان صاحبان مراتب آن زمان، کسی که از حیث قدرت و اقتدار رتبه اول را داشت، وزرگ‌فرمذار مهرنرسه پسر وزرگ بوده [۸۹]، که لقب و عنوان هزاربندگ («صاحب هزار غلام») داشت. نسب او به خانواده سپندیاذ می‌رسید، که یکی از هفت خاندان ممتاز بود. مورخان عرب و ایرانی، که ظاهراً اطلاعاتشان در این باب مأخوذ از تاریخ بزرگ ساسانی است، او را مردی هوشمند و دانا و صاحب تدبیر شمرده‌اند. عجب نیست، که مؤلفین عیسوی، بجهت توجهی که این وزیر به دیانت زردشتی داشته، نسبت به او کینه ورزیده و لازار فرپی او را خائن و دورو و بی‌رحم خوانده باشد. تعصب و غیرت او نسبت بدین زردشتی نه فقط در مورد خصومت با سایر ادیان ظاهر می‌شد، بلکه در مورد زراعت و آبادی، که موضوع احکام زردشتی است، جدی بلیغ مبذول می‌داشت. در املاک وسیعی، که در نواحی اردشیر خوره و شاپور فارس داشت، قصور متعدد بنا کرد و آتشگاهی ساخت، که بنام مهرنارسیان موسوم شد و در نزدیکی مولد خود آبروان در ناحیه اردشیر خوره چهار قریه با آتشگاه بنا نمود.[۹۰] یکی برای خود و سه دیگر را برای

شکل ۳۲-قصر سروستان

(دیولافوا، صنعت باستانی ایران)

هریک از سه پسرش زروان‌داذ و ماه‌گشنسب و کاردار تخصیص داد. نخستین را «فراز مرا آورا خوذایا» (؟) (خدایا نزد من آی) نام داد[۹۱] و آن سه قریه دیگر را هر کدام بنام صاحبش نامید ازاین‌قرار: زروان داذان و ماه گشنسپان و کارداران و بعلاوه بموجب روایت طبری، سه باغ یکی از نخل و دیگری از زیتون و دیگری از سرو نشانید و از هر نوع، دوازده هزار درخت کاشت. ضمنا طبری گوید، که همه این قریه‌ها و باغها و آتشگاهها «امروز نیز در دست جانشینان او است و از قراری که گویند در این ایام خرم و آبادان است»، ولی ما نمی‌دانیم، که آیا مقصود عصر خود طبری است یا زمان حیات آن مؤلف مجهولی، که کتابش مأخذ روایت طبری بوده است.

در کنار راه کاروانی، که شیراز را بدارابجرد و بندر عباس متصل می‌کند، ویرانه قصری پیداست، که سروستان نام دارد. باعتقاد هرتسفلد[۹۲] این قصر در زمان سلطنت وهرام پنجم بنا شده و ممکن است یکی از ابنیۀ مهرنرسی باشد. کلمه سروستان هم شاید دلیلی بر صحت این ادعا باشد. این قصر (ش ۳۲) بنای گنبدداری است، که به عقیده هرتسفلد نظر به کوچکی شایستگی اقامتگاه شاهنشاه را نداشته، خاصه که تالار بارگاه آن بسیار حقیر است. در دیوارها در بسیار تعبیه شده و بنای سقف‌ها نشان می‌دهد، که در آن زمان فن معماری ساسانی به پایه نسبة بلندی رسیده بوده است.[۹۳]

سه پسر مهرنرسی در زمان حیات پدر خویش بمشاغل عالیه رسیدند.

زروان‌داذ هیربذ شد، که بعد از مقام موبذان موبذ عالی‌ترین منصب روحانی است. ماه‌گشنسپ ریاست امور مالی را دارا بود و لقب واستریوشان‌سالار یافت و کاردار ارتشتارانسالار یا سپهسالار بزرگ کشور گردید.

وهرام پنجم نخست با اقوام وحشی شمالی، که مورخان عرب و ایرانی بدون امتیاز همه را بنام ترک خوانده‌اند، به جنگ درآمد. محتمل است، که اقوام مزبور خیونیان[۹۴] بوده باشند. نام این اقوام را، که از نژاد هون و ساکن دشتهای شمال مرو بوده‌اند، در جزء افواجی که به یاری شاهپور دوم آمده بودند، دیده‌ایم. این طایفه در دوستی ایران وفادار نماندند. بعد از مرگ شاهپور مکرر بخراسان هجوم آوردند و در این سرحدات دشمن عمده ایرانیان بشمار رفتند. وهرام شخصا بمقابله این اقوام وحشی لشکر کشید و ظفر یافت. برادرش نرسی در غیاب او نیابت سلطنت را بر عهده داشت. پس از آنکه در صفحات مشرق آرامش حکمفرما گردید، نرسی به حکومت خراسان منصوب شد.[۹۵] در این اثنا دوباره میان ایرانیان و بیزانس ابواب خصومت مفتوح گردید.

عیسویان ایران چون بواسطۀ وقاحت خود حسن ظن یزدگرد را مبدل به بدبینی کرده بودند، آن پادشاه قبل از وفاتش فرمان زجر و تنبیه آنان را صادر کرد و مجری فرمان را مهر شاهپور موبذان موبذ قرار داد. پس از جلوس وهرام پنجم قتل و زجر شروع شد. سکنه عیسوی ممالک مجاور سرحدات غربی دسته‌دسته به سرزمین بیزانس فرار کردند. مهرشاهپور قبایل عرب را بر ضد آنها تحریک کرد و جماعت بسیاری را از عیسویان بقتل رسانید. اسپهبذ از عمال عالیمقام ایرانی،[۹۶] که اجرای سیاست مسیحیان به او محول بود، از مأموریت خود متنفر شده، از امتثال اوامر دولت امتناع ورزید و عیسویان را در فرار یاری داد و چون خود او ناچار فرار اختیار نمود، به آناتول[۹۷] سردار رومی پناه برد، آن سردار فرماندهی قبایل عرب را، که تحت تسلط دولت بیزانس بودند، به او واگذاشت. پادشاه ایران از دولت بیزانس تقاضای استرداد پناهندگان را نمود، لکن اجابت نیافت.

این بود وقایعی که در سال ۴۲۱ منجر به جنگ جدیدی بین حکومت بیزانس و دولت ایران شد، اما چندان طولی نکشید. فرماندهی سپاه ایران با مهرنرسی بود. رومیان روی‌هم‌رفته در این جنگ، تفوق داشتند. بموجب صلحنامه‌ای که سال بعد (۴۲۲) امضاء شد، ایرانیان در کشور خود به عیسویان آزادی مذهبی دادند و نظیر همین آزادی را رومیان در حق زردشتیان مقیم بیزانس قائل شدند و این مطلب بر ابهت ایرانیان افزود، لکن عملا چندان اهمیت نداشت، قرارداد راجع به ادای مبلغی، که دولت بیزانس برای حفظ معابر قفقاز در مقابل هونها قبول کرده بود، تجدید شد.

مقارن این احوال عیسویان ایران به شدت با هم نزاع می‌کردند، دادیشوع،[۹۸] که در ۴۷۱ یا آغاز سال بعد بمنصب جاثلیقی انتخاب شد، در دفاع خراسان بر ضد اقوام وحشی شمالی خدمات ذی‌قیمتی به شاهنشاه کرده بود، یک فرقه از معاندان که رئیس آنها «بطای» نام اسقف شهر «هرمزد اردشیر» بود، دادیشوع را متهم کردند که اشیاء مقدسه را فروخته و مرتکب رباخواری شده و مغان را بزجر و قتل نصارا تحریک کرده است. این حمله خائنانه با مهارت خاصی صورت گرفت و عاقبت دادیشوع بامر وهرام به زندان افتاد، و چون بعدا در نتیجه اقدامات تئودوسیوس دوم قیصر روم دادیشوع آزاد شد، بقدری از مقام خود تنفر حاصل کرده بود، که میل استعفاء داشت، لکن پیروان او واسطه شدند و مجمعی که از سی اسقف تشکیل یافته بود، به او مساعدت کرد و تقاضا نمود استعفای خود را مسترد دارد. این مجمع که در شهری از ولایات عرب‌نشین تشکیل شد، از این حیث مهم بود، که استقلال فرقه عیسوی ایران را در مقابل کلیسای بیزانس اعلام می‌نمود، یقینا مقصود دادیشوع از وادار کردن مجمع به اظهار این مطلب آن بود، که وضع عیسویان مقیم ایران را ثابت‌تر نماید. چه بدین ترتیب آنها را دیگر متهم بهمدستی با بیزانس نمی‌کردند.[۹۹]

پس از مرگ شاهپور برادر وهرام پنجم، که پادشاه ارمنستان و مطیع دولت ایران بود، ارتشس[۱۰۰] (اردشیر) اشکانی پسر ورام شاپوه مدت ده سال بر تخت ارمنستان نشست، سپس بدست وهرام خلع شد و از آن ببعد کشور ارمنستان یکی از ایالات ایران بشمار آمد و یکی از نجبای بزرگ ایران موسوم به ویه مهر شاهپور به مرزبانی آنجا منصوب گردید.[۱۰۱]

وهرام پنجم در ۴۳۸ یا ۴۳۹ به عقیده فردوسی به مرگ طبیعی وفات یافت. با وجود این اغلب تواریخ عرب وفات او را در نتیجه عشق به شکار دانسته‌اند. گویند روزی سواره بدنبال گوری اسب می‌تاخت، ناگاه در گودال یا چاهی عمیق فرورفت و با تمام کوششهایی که کردند، به یافتن جسد او موفق نشدند.[۱۰۲] ممکن است وفات پیروز، که در گودالی اتفاق افتاد، موجب تشکیل این افسانه باشد و همچنین شباهت

شکل ۳۳-سکه یزدگرد دوم

(موزه ملی کپنهاک)

دو کلمه گور بمعنی قبر و گور بمعنی حیوان وحشی، که لقب وهرام بود، در ظهور این دخالت داشته باشد. عمر خیام این جناس را در یکی از رباعیات خود بکار برده است آنجا که گوید:

  آن قصر که بهرام در او جام گرفت آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت  
بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت[۱۰۳] یزدگرد دوم پسر و جانشین وهرام صفات حسنه پدر را دارا نبود. بموجب روایت طبری[۱۰۴] در نطق آغاز سلطنت خود چنین فرمود، که مثل پدر بارعام طولانی نخواهد داد، بلکه مایل است به گوشه رفته و در خیر و صلاح مملکت بیندیشد و در یکی از منابع سریانی نیز این تغییر رسم ذکر شده است، می‌نویسد از زمان قدیم معمول بود که هریک از عمال دولت حق داشت در نخستین هفته ماه شخصا بحضور شاه رفته و راجع به بی‌عدالتی یا اسرافی، که واقع شده، مطالبی بعرض رساند. یزدگرد دوم این رسم باستانی را برانداخت.[۱۰۵]

جنگ کوتاهی که با دولت بیزانس در آغاز سلطنت یزدگرد (۴۲۲) واقع شد بدون حادثه مهمی به پایان رسید و معاهدۀ صلح در اساس اوضاع سابق تغییری پدید نیاورد.[۱۰۶]

اگر به مندرجات اعمال شهدا بتوان اعتماد کرد، یزدگرد در آغاز نسبت به عیسویان مهربان بود، لکن در سال هشتم سلطنت پس از آنکه دختر خود را، که به زنی گرفته بود، کشت و چند تن از نجبا را بقتل رسانید،[۱۰۷] در رفتار او نسبت به عیسویان تغییری حاصل شد. در اعمال شهدا اسامی این اشخاص ذکر نشده، لکن می‌توان حدس زد، که مقصود کسانی بوده‌اند، که عیسویت اختیار کرده یا می‌خواسته‌اند اختیار کنند. نمی‌توان تصور کرد، که از طرف شاه نسبت بقدرت بزرگان عموما مخالفتی بعمل آمده باشد، زیرا که مورخان عرب و ایرانی که مندرجات کتبشان، آیینه عقاید روحانیون عهد ساسانی است، او را پادشاهی رحیم و مهربان[۱۰۸] معرفی می‌کنند. نسبت بیهود هم سختگیری کرد و در سال ۴۵۵-۴۵۴ فرمان داد، که روز سبت[۱۰۹] را عید نگیرند. این شهریار از سال دوم سلطنت خود[۱۱۰] نسبت به عیسویان ارمنستان سختی بسیار کرد. الیزه در این باب نکته جالب توجهی[۱۱۱] آورده، که یزدگرد تمام ادیان کشور خود را مطالعه کرد و آنها را با دیانت زردشتی سنجید و آیین عیسویان را نیز فراگرفت از کلمات اوست که فرمود: «بپرسید، دقت کنید ببینید، هر کدام بهتر بود ما آن را اختیار می‌کنیم». به عقیده این نویسنده متعصب ارمنی، پادشاه این سخن را بقصد فریب و بنا بر دورویی می‌گفت، ولی به عقیده ما، اگر این روایت صحیح باشد، کار این شهریار اقدامی بسیار مستحسن برای کشف حقیقت ادیان آن عصر بوده است.

این قبیل کارها در تاریخ پادشاهان ساسانی سابقه دارد. چنانکه دیدیم شاهپور اول و هرمزد اول بکیش مانی علاقه پیدا کردند و بعدا خواهیم دید، که آیین مزدک تا چه اندازه در کواذ اول تأثیر کرد. به هرحال یزدگرد دوم پس از مقایسه ادیان مختلفه به دیانت زردشت باقی ماند و مهر نرسی، که دشمن صعب عیسویان بود، زمام امور کشور را در دست نگاه داشت. ولی صحت روایت الیزئوس مورد تردید است. به عقیده آکینیان کتاب الیزئوس، بصورتی، که امروز در دست ما است، تحریفی است از نسخه اصلی، که موضوعش شرح جنگ ارمنستان در سال ۵۵۱ بوده است و آنچه در نسخه کنونی به یزدگرد دوم منصوب است، مربوط به خسرو اول انوشیروان میباشد.

پیشرفت آیین عیسی در ارمنستان از مدتی پیش باعث اضطراب دولت ایران شده بود و زمامداران ایران دریافته بودند، که تا اختلافات مذهبی در بین است، تصاحب ارمنستان امری ناپایدار و بی‌ثبات خواهد بود و مهرنرسی شخصا طرفدار اجرای فشار و تضییق بود. نتیجه مشاوراتی، که بین شاهنشاه و مهرنرسی و صاحبان مراتب عالیه و رؤسای دیانت زردشتی واقع شد، فرمانی بود، که مهرنرسی بنام شاه به نجبای ارمنستان ابلاغ کرد. لازار فرپی [۱۱۲]، که ظاهراً نیم قرن پس از وقایع مذکور می‌زیسته، آن اعلامیه را بشرح ذیل نقل کرده است: «... ما [ اصول ]دیانت خود را، که متکی بر حقیقت و مبتنی بر اساس و قواعد محکم است، نوشته و برای شما فرستادیم. میل داریم شما، که وجودتان برای کشور تا این اندازه مفید و برای ما تا این حد عزیز است، کیش مقدس و حقیقی ما را بپذیرید و دیگر در آن دیانت، که همه می‌دانیم باطل و بی‌فایده است، باقی نمانید. بنابراین پس از استحضار از این فرمان بدون اینکه خیالات دیگری در خاطر خطور دهید، باید اصول دیانت ما را بطیب خاطر بپذیرید. ما در راه موافقت تا آنجا پیش آمدیم، که بشما اجازه دادیم، که دیانت موهوم خود را، که تا امروز موجب خرابی کار شما شده است، برای ما بنویسید. اگر شما با ما هم اعتقاد شوید، گرجیان و آلبانی‌ها یارای آن نخواهند داشت، که از فرمان ما سرپیچی کنند» [۱۱۳].

می‌توان حدس زد که منضم باین فرمان ورقه بوده است حاکی از اصول مهمه دیانت مزداپرستی. باری اساقفه عیسوی و معاریف روحانیان ارمنی مجتمع شدند تا در این باب رای بزنند. لازار نام حضار این مجلس را ذکر کرده و معلوم می‌شود مأخذ معتبری در دست داشته است. جوابی که از روی کمال وقاحت و جسارت باین نامه داده‌اند، در کتاب لازار درج شده و بعض مطالب آن را ذیلا می‌آوریم [۱۱۴]: (ما هنگامی که در حضور شاهنشاه بودیم، مغان را، که مقنن شما بشمارند، مورد استهزاء قرار می‌دادیم: حال نیز اگر ما را مجبور کنید، که نوشته‌های آنان را بخوانیم و گفتاری را بشنویم، که ابدا قابل توجه و شایسته تفکر ما نتواند بود [همچنان باستهزاء مغان می‌پردازیم]. ازاین‌رو محض حفظ احترام شما آن نامه را [که موجب استهزا می‌شد] باز نکردیم و دستخط شما را نخواندیم. زیرا دینی که می‌دانیم تحقیقا باطل است و [نتیجه] اوهام مشتی مجانین و ابلهان بیش نیست و تفصیل موهومات آن را علمای مزور شما شرح داده‌اند، هرگز قابل پیروی نشناخته و اصول آن را شایسته استماع و قرائت نمی‌دانیم. در هر حال خواندن شرایع شما موجب خنده ما می‌شود. هم قانون، هم قانون‌گذار، هم پیروان قانون در نظر ما شایسته استهزاء هستند. از اینجاست، که ما برخلاف امری که کرده‌اید، اصول دیانت خود را ننوشته و نزد شما نفرستادیم. ما شریعت ناپاک شما را لایق خواندن و اندیشیدن ندانسته‌ایم و به حکم عقل کاملی، که شما دارید، حق این بود، که قبلا این نکته را در نظر گرفته و تیر استهزاء ما را بجانب خود سر نمی‌دادید ما چطور می‌توانیم دین حق و شریعت الهی خود را در برابر جهل شما عرضه کنیم و آن را هدف استهزا و دشنام شما قرار دهیم. اما راجع باصل دین خود اجمالا گوییم، که مانند شما عناصر و خورشید و ماه و باد و آتش را نمی‌پرستیم و این همه خدایانی که شما در زمین و آسمان دارید، ستایش نمی‌کنیم، بلکه یکتا خدایی را عبادت می‌نماییم. که آسمان و زمین و هر چه در آنهاست، آفریده اوست... [۱۱۵]»

یزدگرد پس از وصول جواب اساقفه، رؤسای خاندان‌های بزرگ ارمنی را طلب کرده همه را به زندان فرستاد. اینان در عین حال که باطنا با خدای خود عهد کرده بودند، که دین خویش را نگاه دارند، چنین وانمود کردند، که «مصمم به قبول عقاید کفرآمیز یزدگرد هستند». یزدگرد که در آن زمان به جنگ کوشانیان، یعنی اقوام وحشی که مالک سرزمین کوشان بودند، سرگرم بود «حیله ارامنه را درنیافت». مناصب و املاک بزرگان ارمنستان را واگذار کرد، لکن چند تن از شاهزادگان را بعنوان گروگان نگاهداشت و بیش از هفتصد تن از مغان را به ریاست «رئیس مغان» برای دعوت ارامنه بدانجا گسیل فرمود.

مقارن این احوال یزدگرد پادشاه قبایل هون موسوم به چول را، که در شمال گرگان سکنی داشت و در اعمال شهدا[۱۱۶] از او نام برده شده است، شکست داد. در این کشور که تسخیر کرد، شهری بنام شهرستان یزدگرد تأسیس نمود و سالی چند در آنجا اقامت گزید تا به سرحدات، که دستخوش غارت وحشیان بود،[۱۱۷] نزدیک‌تر

شکل ۳۴-ایران امبار کبذوه دین شاهپور

(زاره، صنایع ایران قدیم)

باشد. سپس هجوم قبایل هون یا خیون موسوم به کیداریان به ناحیه طالقان واقع در مشرق[۱۱۸] او را مجددا مجبور به جنگ نمود.

در این اثناء بزرگان ارمنی شورش کردند و روحانیون عیسوی جهاد را اعلان نمودند، ولی مانند همیشه رقابت خاندانهای بزرگ ارمنستان مانع این اقدام مشترک شد. وزگ[۱۱۹] سیونیکی، که یکی از معروف‌ترین شاهزادگان ارمنی و مرزبان ارمنستان بود، نسبت به ایرانیان وفادار ماند و به دیانت زردشت گروید سالها جنگ داخلی اوضاع ارمنستان را پریشان داشت. شورشیان از امپراتور روم یاری جستند، ولی نتیجه نداد، زیرا دولت بیزانس مشغول دفاع سرحدات خود و دفع هونها بود. این اقدام ارامنه ابواب صلح را با دولت ایران مسدود کرد. افواج ایرانی شکست یافتند و وزگ اسیر شد و جبرا به دیانت عیسی بازگشت. آنگاه یزدگرد، که در لشگرکشی خود به نواحی کیداریان چندان نصرتی نیافته بود، سپاه به ارمنستان کشید و به سال ۴۱۵ شورشیان را در جنگ سختی مغلوب کرد و رؤسای آنها را با روحانیون بزرگ به ایران آورد و وزگ که هم در نظر ایرانیان و هم در نظر ارمنیان خیانتکار محسوب می‌شد، زیرا که مرتکب قتل و نهب بسیار شده بود، از مرزبانی خلع گردید. دست او را از تمام املاکش کوتاه کردند. پادشاه به ویه‌دین شاهپور ایران انبارگذ (ش ۳۴) امرداد تا روحانیون عیسوی را، که محبوس بودند، هلاک کنند. مع‌ذلک مرزبانان ایرانی، که به حکومت ارمنستان منصوب می‌گردیدند؛ سعی وافر در بهبودی اوضاع آن کشور مبذول می‌داشتند. پس از مرگ یزدگرد آزادی مذهب مجدد در آنجا برقرار شد.

عیسویان سریانی هم از اختلافات مذهبی رنج بسیار دیدند. روی‌هم‌رفته زجر و آزار عیسویان به‌اندازه عهد شاهپور عموم و شمول نیافت. یزدگرد در زمان جنگ با پادشاه چول، ظاهراً نسبت به سربازان عیسوی نظر خوشی پیدا نکرده بود، آنان را از لشکر براند و پس از بازگشت از تیسفون به بعضی از بزرگان فرمان داد، که معروف‌ترین عیسویان ولایات مغرب را به زندان افکنند، تا انکار دین خود کنند. این بزرگان عبارت بودند از تهم یزدگرد مغان اندرزبذ،[۱۲۰] آذرافروزگرد، که در ولایت ارزنان منصب سروشورزداریگ.[۱۲۱] داشت، و سورن، که در اسقف‌نشین بیث گرمانی[۱۲۲] زاب صفیر،[۱۲۳] دارای مقام دستور همداذ بود. اکثر محبوسین از انکار مذهب خود ابا کردند و پس از شکنجه‌های سخت در سال ۴۴۶ بقتل رسیدند. یوحنان مطران نیز در زمرۀ آنان کشته شد. سال بعد پثیون،[۱۲۴] که یکی از مهم‌ترین شهدای عیسوی است و در نواحی کوهستانی ماد و ناحیۀ دجله دعوت او پیشرفت بسیاری حاصل کرده بود، شکنجه شد و بقتل رسید و سر او را بر سخره‌ای گذاشتند واقع در قرب شاهراهی که تیسفون را به نواحی شرقی کشور متصل می‌نمود.[۱۲۵]

یزدگرد در سنوات آخر سلطنتش به سختی گرفتار جنگ کیداریان بود و در سال ۴۴۷ به مرگ طبیعی فوت شد. پسر ارشدش هرمزد سوم، که با لقب شاهنشاهی در سگستان حکومت داشت، بتخت نشست، لکن برادر کوچک او پیروز ادعای سلطنت داشت و با سپاهی، که از نواحی شرقی آورده بود، به هرمزد، که در ری

شکل ۳۵-سکه پیروز

(موزه ملی کپنهاک)

اقامت داشت،[۱۲۶] حمله برد. در مدت جنگ این دو شاهزاده، مادرشان، که دینگ نام داشت، در تیسفون سلطنت می‌کرد. اکنون مهری موجود است، که صورت این ملکه با اسم و لقبش بانبشنان بانبش[۱۲۷] (ملکه ملکه‌ها)[۱۲۸] بحروف پهلوی در آن کنده شده است. این بانو تاجی بر سر دارد، که بر فراز آن گیسوانش بشکل گویی با نوار کوچکی بسته شده است، گوشوارۀ، که دارای سه مروارید است، در گوش و گلوبند مرواریدی در گردنش دیده می‌شود و گیسوان مجعدش بچندین رشته بافته و فروهشته است.[۱۲۹]

در روایات ایرانی از احساسات مذهبی و معلومات پیروز راجع به دیانت مزداپرستی بتفصیل سخن رفته است، پس می‌توان حدس زد، که روحانیون زردشتی او را بسیار محترم می‌شمرده‌اند،[۱۳۰] بعلاوه رهام نامی از دودمان مهران، که سرپرست او بود و یکی از مقتدرترین صاحبان مناصب بشمار می‌رفت، او را یاری می‌داد. رهام به جنگ هرمزد شتافت و او را شکست داد. هرمزد اسیر شد. بنا بر روایت الیزئوس رهام او را کشته، پیروز را بتخت نشانید.[۱۳۱]

سلطنت پیروز (۸۴-۴۵۹) چندان به آسایش نگذشت. دفاع از سرحدات شمال و مشرق مستلزم اعمال نظامی بود و قحطی مطولی،[۱۳۲] که در اثر خشک‌سال پدید آمد، بر مصائب جنگ افزود. اقداماتی، که پیروز برای جلوگیری از قحط نموده، در روایات مذکور است. گویند از قسمتی از خراج چشم پوشید و برای توزیع ذخائر گندم قراری گذاشت.[۱۳۳] در نامه‌ای که برصوما[۱۳۴] اسقف عیسوی به آکاس[۱۳۵] جاثلیق در حدود سال ۴۸۵ نوشته است،[۱۳۶] اشاره می‌کند، که مدت دو سال است، ولایات شمالی دچار قحطی سخت است.[۱۳۷]

در زمان سلطنت پیروز یهودیان گرفتار قتل و آزار شدند و سبب آن انتشار این خبر بود، که یهود دو تن از موبدان زردشتی را زنده پوست کنده‌اند. این کشتار ظاهراً در شهر اصفهان، که آن‌وقت هم مثل امروز مسکن جماعت کثیری از بنی اسرائیل بود،[۱۳۸] شدت فوق‌العاده یافت.

عالم مسیحیت در آن موقع راجع به یکی از مسائل اصولی خود در مجادله شدید افتاده بود. نسطوریان معتقد بودند، که مسیح دو طبیعت مجزا از یکدیگر داشته، یکی انسانی دیگر ربانی، و حال آنکه (یعقوبیان) قائل بودند، که این دو طبیعت در ذات مسیح وحدت یافته است.

نسطوریان و یعقوبیان اگرچه بر ضد آریائی‌ها، که مورد تنفر هر دو آنها بودند، متحد شده بودند، لکن در عین حال کینه شدیدی نسبت به یکدیگر داشتند. این مشاجره در مکتب الرها، که عیسویان ایران در آنجا علم الهی می‌خواندند، شدت فوق‌العاده داشت و چون ایبس[۱۳۹] استاد مشهور این مکتب، که از نسطوریان غیور بود، در سال ۴۵۷ وفات یافت، فرقه مخالف غلبه کرد و علمای نسطوری از آن شهر اخراج شدند. در میان ایشان چند نفر طلبه جوان بود، که مخالفین آنها را القاب توهین‌آمیز داده بودند، از قبیل «خفه‌کننده پشیز» یعنی مفتخور و «نوشنده چرکاب» و «خنزیر کوچک» و غیره، یکی از آنها لقبی داشت، که نوشتن آن شرم‌آور است». غیورتر از همه برصوما بود، که او را «شناور بین آشیانه‌ها» نامیده بودند و در مجمع موسوم به «راهزنی‌افز»[۱۴۰] (۴۹۹) با چنان حرارتی از اصول نسطوری دفاع کرد، که اساقفه اخراج او را خواستار شدند. بسیاری از این طلاب در ایران بمنصب اسقفی رسیدند. معاندینشان آنها را متهم بفسق و فجور و همه نوع خیانت کردند. برصوما، که ظاهراً آدمی جاه‌طلب بوده و در هر حال شخصیتی مبرز داشته، تا اندازه‌ای مساعدت پیروز را جلب کرد، و جدی تمام هم به دیانت مسیح هم به شاهنشاه خدمتها کرد. پیروز بلاشک نه روحانیون لجوج و سوداوی عیسوی را دوست می‌داشت، نه دیانت آنها را محترم می‌شمرد، لکن می‌دید که از اصول نسطوری استفاده سیاسی بسیار می‌توان برد، زیرا عیسویان ایرانی را از هم‌کیشان آنها که در آن‌سوی سرحد غربی ایران بودند، دور می‌کرد. وقتی امپراطور زنون [۱۴۱]سیاستی پیش گرفت، که مذهب یعقوبی را در زیر پرده بی‌طرفی پنهان می‌نمود، یعنی وانمود کرد، که از دو مذهب فوق هیچیک را تقویت نخواهد کرد، برصوما که در این وقت مطران نصیبین و مفتش افواج سرحدی شده بود، باتفاق چند نفر از مطرانهای دیگر انجمنی در نصیبین تشکیل دادند. در این انجمن چنین تصمیم گرفته شد، که جاثلیق موسوم به بابوائی [۱۴۲]را خلع کنند، چه عدم کفایت او مشهور خاص و عام بود. بابوائی در عوض برصوما و پیروان او را تکفیر کرد. مجادله شدت یافت و عاقبت بابوائی محبوس شد و او را به انگشت بنصر آویزان کردند و آن‌قدر تازیانه زدند تا مرد. بین برصوما و رفیق او آکاس («خفه‌کننده پشیز») هم، که پس از بابوائی بمقام جاثلیق رسید. توافق کاملی وجود نداشت. برصوما به بهانه‌های گوناگون از حضور در مجمعی، که آکاس می‌خواست در سلوکیه منعقد کند، عذر آورد [۱۴۳].

***

دولت بیزانس در قرن پنجم گرفتار اغتشاشاتی بود، که در اثر هجوم اقوام وحشی پیش می‌آمد و چندان از برای ایران خطر نداشت و چنانکه دیدیم ساسانیان نیز با هجوم وحشیان سر و کار داشتند [۱۴۴]و فارغ نبودند.

پیروز در آغاز سلطنت خواست کیداریان را به تأدیۀ خراج مجبور کند کیداره پادشاه این قوم امتناع ورزید و مجددا جنگ درگرفت. در تواریخ مذکور است، که پادشاه ایران با کونگخاس [۱۴۵]پسر و جانشین کیداره از طریق صلح پیش آمد و پیشنهاد کرد، که خواهر خود را بزنی به او بدهد [۱۴۶]. به هرحال جنگ مداومت یافت. پیروز قیصر روم را دعوت کرد، که به او مبلغی کمک کند، شاید بر کیداریان غالب آید و تهاجمات قوم ساراگور [۱۴۷]و اقوام وحشی دیگر را، که از معابر قفقاز داخل گرجستان و ارمنستان شده بودند، دفع نماید، اما ظاهراً این تقاضای متوالی اجابت نیافت. با وجود این پیروز بطور قطعی کیداریان را مغلوب کرد و آنان بهدایت کونگخاس هجرت کردند و در قندهار ساکن شدند. اما قوم دیگری موسوم به هفتالیان [۱۴۸]، که از ایالت کانسوی چین آمده بودند، به نواحی تخارستان، که تازه کیداریان از آنجا رفته بودند، هجوم آوردند. هفتالیان را، که «هونهای سفید» نیز نامیده‌اند، نمی‌توان تحقیقا از اقوام هون شمرد.[۱۴۹] به روایت پروکوپیوس این طایفه از حیث سفیدی پوست و زندگی مدنی با اقوام هون اختلاف داشته‌اند. پیروز با این دشمن جدید شروع به جنگ کرد و مغلوب و اسیر شد. ناچار شهر طالقان را، که قبل از غلبه او بر کیداریان شهر سرحدی مستحکمی بود، تسلیم کرد و متعهد شد که از آنجا تجاوز نکند و هم مجبور شد بوعده پرداخت غرامت جنگ، آزادی خود را بخرد. پسرش کواذ دو سال بعنوان گروگان در دربار پادشاه هفتالیان ماند، تا تمام مبلغ پرداخته شد.[۱۵۰] بعد پیروز با وجود ممانعت سپاهبذ وهرام مجددا با هفتالیان وارد جنگ شد.[۱۵۱] این لشگرکشی در سال ۴۸۴ عاقبتی بسیار وخیم یافت.[۱۵۲] سپاه ایران، که در بیابانی پیش می‌رفت، کاملا مغلوب دشمن، بلکه معدوم شد. پیروز بقتل رسید و جسد او هرگز بدست نیامد. بموجب روایات مورخین عرب و ایران این شاهنشاه با بسیاری از سربازانش در حفره‌هایی افتادند، که پادشاه هفتالیان کنده بود. راست یا دروغ این روایت بسیار قدیم است، زیرا لازار فرپی، که از مؤلفین معاصر او بوده، بآن قصه اشاره کرده است.[۱۵۳] یکی از دختران پیروز بدست پادشاه هفتالیان افتاد، که او را به حرم خود فرستاد. هفتالیان داخل مملکت ایران شدند و چندین ایالت را با شهرهای مرو الرود و هرات تصرف کردند و خراجی سالیانه بر ایرانیان تحمیل نمودند،[۱۵۴]

مقتدرترین نجبای ایران دو تن بودند، یکی زرمهر یا سوخرا از خانواده بزرگ قارن،[۱۵۵] که اصلا شیرازی و حکمران ایالت سگستان بود و لقب هزارفت داشت، دیگر شاهپور، که از مردم ری و خاندان مشهور مهران بود.[۱۵۶] لازار فرپی حکایت می‌کند، که این دو سردار با لشکر بسیار در ایبری و ارمنستان به جنگ مشغول بودند و همین‌که خبر مرگ پیروز به آنها رسید، معجلا به تیسفون شتافتند، تا نفوذ خود را در انتخاب پادشاه جدید بکار ببرند. ولاش برادر پیروز انتخاب شد و در زمان سلطنت این پادشاه فرمانروای حقیقی ایران زرمهر بود. او با وهن ممیکونی[۱۵۷] رئیس یاغیان ارمنی صلح کرد. ارمنیان می‌توانستند از موقع استفاده کنند و شرائط صلحی، که وهن تحصیل کرد، نشان می‌دهد، که عیسویان متعصب‌تر از زردشتیان بوده‌اند، زیرا نه فقط وهن آزادی کامل دیانت مسیح را طلب کرد، بلکه درخواست نمود که دیانت زردشت در ارمنستان ملغی شود و آتشکده‌های آنجا را خراب کنند.[۱۵۸] پس از تحصیل مطالب فوق، وهن با زرمهر مساعدت کرد تا زریر (بزبان ارمنی زاره) برادر پیروز و ولاش را، که مدعی سلطنت بود، مغلوب و به کوهستان متواری نمودند و در آنجا زریر دستگیر و مقتول شد[۱۵۹][۱۶۰] و وهن مرزبان ارمنستان گردید.

موقع خیلی سخت بود. ایران بواسطه تسلط پادشاه هفتالیان دچار خواری و خفت شده بود. بهمین مناسبت سردار ایرانی موسوم به گشنسپداذ ملقب به نخوارگ [۱۶۱]که زرمهر او را مأمور مذاکره با ارمنیان نموده بود، در ضمن صحبت با وهن چنین گفت: «او (یعنی پیروز) کشوری چندان بزرگ و آبادان و مستقل را تسلیم هفتالیان کرد و تا تسلط این طایفه باقی است، کشور ایران از قید عبودیت و زنجیر هولناک اسارت نجات نخواهد یافت [۱۶۲]». بهترین افراد سپاه هلاک شده بودند و دولت در خزانه خود پولی، که حقوق سپاهیان را کافی باشد، مورخان ایران برای حفظ آبروی قوم خود قصه‌ای ساخته‌اند، که زرمهر از پادشاه هفتالیان انتقام کشید و عاقبت با آن طایفه صلحی شرافتمندانه کرد، زیرا پادشاه هفتالیان مجبور شد، که تمام غنائمی را که در جنگ اخیر از پیروز گرفته بود، پس بدهد و دختر او را نیز مسترد دارد، اما در حقیقت این دختر مسترد نشد و پادشاه هفتالیان از او دختری پیدا کرد، که بعد زوجۀ کواذ اول پادشاه ساسانی گردید [۱۶۳].

ولاش ظاهراً مردی نیک‌نهاد و خوش نیت بود، که قصد داشت ملت را خوشبخت کند. حکایت کنند که چون از ویرانی مزرعۀ آگاه می‌شد، دهقان را مجازات می‌نمود، زیرا می‌گفت او با روستاییان چندان همراهی نکرده است، تا به علت فقدان وسائل معاش ناچار ترک اوطان گفته‌اند [۱۶۴]. مؤلفین عیسوی [۱۶۵]نیز از نیات حسنه و سلامت نفس ولاش تمجید کرده‌اند. با وجود این ولاش مردی نبود، که کشور ایران در آن وقت بوجود او احتیاج وافر داشت. ناخرسندی بزرگان تعمیم یافت[۱۶۶] و پس از چهار سال سلطنت ولاش را خلع و کور کردند و کواذ پسر پیروز را بر تخت سلطنت نشانیدند (۴۸۸).[۱۶۷]

بلا شک محرک اصلی این انقلاب زرمهر بوده است،[۱۶۸] که ظاهراً مصالح سیاسی در نظر داشته زیرا کواذ چندین سال پس از شکست پیروز نزد پادشاه هفتالیان بعنوان گروگان بسربرده بود و روابط نیکویی با آن طایفه داشت. ایرانیان امید داشتند، که انتخاب او از فشار هفتالیان بکاهد. ظاهراً پس از نصب کواذ با وجود اینکه کما فی السابق هفتالیان از ایران خراج می‌گرفتند،[۱۶۹] در روابط آنها سهولتی ایجاد شد.

در زمان سلطنت ولاش، برصوما در دربار تقرب داشت و سفری به قسطنطنیه کرد تا جلوس ولاش را رسما اعلام کند و هنگام مراجعت مأموریتی از طرف پادشاه به او محول و ناچار چندی برای تصفیه امور سرحد در نصیبین ماند و این مأموریت را بهانۀ جدیدی قرار داد، برای اینکه در انجمنی که آکاس دعوت کرده بود، حاضر نشود. مع‌ذلک مجمع مزبور در سلوکیه منعقد شد، اما فقط دوازده اسقف در آن شرکت کردند. بعضی از آنها مانند گابریل اسقف هرات از راه بسیار دور آمده بودند. سه قانون مهم در آنجا بتصویب رسید و اصول مذهب نسطوری مذهب قطعی و منحصر عیسویان ایران شد. رهبانان را در اجراء مراسم دینی از رقابت با کشیشان منع کردند و به روحانیون قدغن نمودند، که نذر تجرد نکنند، زیرا که احتراز از زن فقط برای صومعه‌نشینان مجاز بود. این تصمیم اخیر نیز قدمی در راه موافقت با مزداپرستان بود، که بسیار از عزوبت و تجرد متنفر بودند. برصوما بر حسب میل پیروز «مثل همۀ ایرانیان» زن اختیار کرد. برای این مادۀ سوم از تصمیمات انجمن سلوکیه، موجبات اختلافی نیز ذکر کردند و اهمیت این ماده سوم را که تحریم تجرد باشد، با دلایل بسیار بیان نمودند و گفتند: رسم قدیم که اجتناب از مزاوجت بود، «باعث رواج فحشاء و منکر شده، تیر استهزاء بیگانگان را بجانب نصاری جلب می‌نمود». مقصود از بیگانه ایرانیان است.

و چیز دیگر، که عیسویت مشرق را از عیسویت غرب جدا می‌کرد، تأسیس مکتب روحانیان در نصیبین بود. پس از آنکه مکتب الرها کاملا دستخوش عقاید نسطوری شد و بامر زنون امپراطور منحل گردید، برصوما این مدرسه را تأسیس کرد. علامه نرسس[۱۷۰] مشهور به «مبروس» به ریاست مکتب نصیبین انتخاب شد و این مکتب از آن ببعد مرکز اصول نسطوری محسوب گردید. مرگ برصوما و فوت خلیفه جاثلیق آکاس، که در حدود ۴۹۵ اتفاق افتاد، نشانه ختم یکی از مهم‌ترین ادوار عیسویت ایران است.[۱۷۱]

برای توضیح روابط بین عیسویت و دیانت رسمی ایران در قرون چهارم و پنجم بذکر عباراتی چند از زاخو مبادرت می‌ورزیم.[۱۷۲] عیسویت در عهد ساسانی همیشه، حتی در سخت‌ترین دوره‌های زجر و تعدی، مجاز بوده است، اگرچه گاهی بعضی از جوامع عیسوی در شهرها و دهات دستخوش آزار عمال ایرانی می‌شده‌اند. عیسویان اصول دینی خود را در انجمنهایی که در سنوات ۴۱۰ و ۴۲۰ در پایتخت کشور ایران تشکیل یافت، با حضور دو نفر نماینده دولت امپراطوری بیزانس برقرار نمودند، که یکی ماروثا اسقف میافارقین (میفرقط)[۱۷۳] بود و دیگری آکاس اسقف آمیدا[۱۷۴] افرعت[۱۷۵] خطب و مواعظ خود را در سخت‌ترین ایام جور و تعدی، که نسبت به عیسویان در زمان شاهپور دوم جاری بوده، نوشته است و مع‌ذلک اثری در این رسالات دیده نمی‌شود، حاکی از اینکه اجراء مراسم دیانت عیسوی در آن عهد بطور عادی و بدون مانع جریان نداشته باشد. فشار همیشه متوجه علمای دین مسیح بوده، اما هیچ گفته نشده است، که عامۀ عیسویان را زجر یا مجبور بارتداد نموده باشند. ظاهراً عیسویان چه در کشور ایران چه دولت امپراطوری روم، در روابط حقوقی بین خود، تابع قانون سریانی و رومی موسوم به [۱۷۶]بوده‌اند، که ظاهراً آن را با عرف محل وفق می‌دادند [۱۷۷]. کشتارهای بزرگ ندرتا اتفاق می‌افتاد غالبا عیسویان می‌توانستند به آرامی در تحت هدایت معنوی جاثلیقان و اسقفان خود زیست کنند.

***

کتب اعمال شهدا از این حیث، که حاوی مطالبی راجع بحقوق جزائی و بطور کلی تشکیلات عدلیه آن زمان می‌باشد، مخصوصا جالب توجه است. پس از آنکه به استعانت تألیف عالمانۀ دکتر لابور مجادلات بزرگ مذهبی قرون چهارم و پنجم را اختصارا ذکر کردیم، بسیار طبیعی است، که در اینجا مواردی را، که در دسترس هست، برای توضیح این مطلب جمع کرده بنگاریم.

عموما عدالت در ایران باستان مقام بسیار جلیلی داشته و از زمان هخامنشیان قرائن کافی در دست هست، که پادشاهان جدا مراقب حسن جریان قوه قضایی و درستکاری قضات بوده‌اند. در زمان ساسانیان هم نام قاضی احترامی به سزا داشته و مردمانی مجرب و عادل را بر مسند قضا می‌نشاندند، که احتیاج به مشورت نداشته باشند و طریقه رومیان را استهزا می‌کردند، که در پشت سر قضات جاهل. اشخاص فصیح و دانشمند قرار می‌دادند، که در مواضیع حقوقی فتوا دهند [۱۷۸].

چنانکه دیدیم وظیفۀ میانجی و حکم-شاید منحصراً در اموری که مربوط به نژادگان باشد-یکی از هفت منصب موروث دودمانهای ممتاز بشمار می‌رفته است [۱۷۹]، اما از آنجا که طبیعت دین پارسی مقرر است، که دین و اخلاق با حقوق بمعنی قضائی، متحد است، قوه داوری بمعنی اخص بایستی متعلق به روحانیان باشد، بعلاوه روحانیان همه علوم را به خود تخصیص و انحصار داده بودند. قضات- داذوران را در ردیف دستوران و موبدان و هیربدان نام برده‌اند. رئیس کل داذوران را «قاضی دولت» یا شهر داذور یا داذورداذوران [۱۸۰]می‌گفتند. یک نفر ملقب به آیین‌بذ (که رئیس محافظین عادات رسوم بشمار می‌رفت) ظاهراً کارهای قضایی انجام می‌داده است [۱۸۱]. محاکم هر ناحیه را یک نفر قاضی روحانی اداره می‌کرد و بطور کلی مراقب بود، که احکام و اعمال رؤسای غیر روحانی ناحیه نیز کاملا موافق عدالت باشد. از مأمورین عالی‌رتبه نواحی، که اختیار قضایی داشتند، یکی سروشورزداریگ [۱۸۲]یا مستمع روحانی و دیگر دستور همداذ بوده است [۱۸۳]. هر قریه یک مرجع قانونی فروتری داشته، که ریاست آن با دهقان یا قاضی مخصوصی بوده، که بآن قریه می‌فرستاده‌اند. گاهی از حکام صلح شاهریشت [۱۸۴]نام برده شده است [۱۸۵]، لیکن راجع بعمل و حدود اختیارات این مامورین اطلاعی نداریم. بموجب کتاب اوستایی سنکاذوم نسک [۱۸۶]بین قضاتی، که ده، یازده، دوازده، سیزده، چهارده، پانزده سال علم فقه تحصیل کرده باشند: امتیازی قائل شده‌اند، ظاهراً تصمیمات و احکام حقوقی هریک از آنان بر حسب درجه اعتبار مختلفی داشته است. قوه قضایی لشکری بیک قاضی مخصوص ملقب به سپاه داذور [۱۸۷]محول بود. از آن گذشته می‌توان حدس زد، که بسیاری از مأمورین قضایی، که مناصب مخصوصی داشتند، موبد یا هیربذ بوده‌اند، چنانکه می‌دانیم هیربذان گاهی به عنوان قضاوت فتوایی می‌داده‌اند [۱۸۸].

قوه عالیه قضایی به شاهنشاه اختصاص داشت و این فقط امر فرضی و نظری نبود، چه روایات متعدد موجود است، که بر عدالت‌خواهی پادشاهان ساسانی گواهی می‌دهد. گفتار پادشاهی قابل نقض نبود، به نشانۀ این نقض‌ناپذیری، چون پادشاه با کسی پیمان می‌بست، کیسه‌ای پرنمک می‌کردند و شاه مهر نگین خود را بر آن می‌نهاد [۱۸۹]. اگر کسی در مراجع عدلیۀ محلی بحق خود نمی‌رسید، همواره می‌توانست بشاه رجوع کند و بمقصود خود برسد. لکن شاه دور بود و به سختی بحضور او نائل می‌شد، مع‌ذلک چنین ذکر کرده‌اند، که اکثر پادشاهان ایران در بعضی مواقع مخصوص سوار اسب شده، بر بالایی می‌ایستادند و از آنجا همه جماعتی را، که در صحرا گرد آمده بودند، می‌نگریستند و به دعاوی رسیدگی می‌کردند و سبب این بود که: «چون پادشاه جایی بنشیند و آنجا با دهلیز و در بند و پرده‌دار بود، صاحب غرضان و ستمکاران مظلومان را بازدارند و پیش پادشاه نگذارند [۱۹۰].

علاوه بر این چنین معلوم است، که پادشاهان نخستین ساسانی سالی دو بار در اعیاد نوروز و مهرگان بارعام می‌دادند[۱۹۱] و ورود همه‌کس را از خرد و کلان آزاد می‌فرمودند. چند روز قبل از طرف شاه اعلام می‌شد، که بارعام خواهد داد، تا شاکی و متشکی عنه خود را برای جواب دادن آماده کنند. پس آنگاه پادشاه به موبد[ان موبد] امر می‌داد، که مردمانی امین و مطمئن در مدخل قصر قرار دهد، تا کسی از دخول متظلمان ممانعت نکند و اعلام می‌نمود، که هر کسی در این موقع مانع شود، از اینکه مظلومی شکایت خود را عرض کند، نسبت به خدا و پادشاه مرتکب گناهی عظیم شده و از امان قانون محروم خواهد بود. پس آنگاه مردان را داخل می‌کردند؛ نخست به شکایاتی، که طرف آن شخص پادشاه بود، رسیدگی می‌نمودند. شاه موبذان موبذ و [ایران]دبیربذ و نگاهبان کل آتشکده‌ها (هیربذان هیربذ) را احضار می‌فرمود و سپس برمی‌خاست و از تخت فرودمی‌آمد و پیش موبذان موبذ به داوری بدو زانو می‌نشست و می‌گفت «هیچ گناهی نیست نزد خدای تعالی بزرگتر از گناه پادشاهان و حق گذاردن پادشاهان نعمت ایزد تعالی نگه‌داشتن رعیت است و داد ایشان دادن و دست ستمکاران از ایشان کوتاه کردن»، پس چون پادشاهی راه بیداد سپارد، زیردستان او خود را در خراب کردن آتشکده‌ها و شکافتن دخمه‌ها[۱۹۲] مجاز خواهند دانست و این عبارت را بر زبان جاری می‌کرد: «من که بنده ناچیزی بیش نیستم در برابر تو قرار گرفته‌ام چنانکه تو فردا در برابر خدا قرار خواهی گرفت: اگر تو جانب خدا نگاهداری، خدا نیز جانب تو نگاه دارد، اما اگر جانب‌داری از شاه کنی خدا ترا کیفر دهد». موبذان موبذ در پاسخ می‌گفت: «اگر خدا سعادت بندگان خود را بخواهد، بهترین مرد مملکت را برای آنها انتخاب می‌کند و اگر مشیت او تعلق گرفته باشد، که منزلت پادشاه را بنمایاند، کلماتی بر زبان او جاری می‌کند شبیه آنچه تو الآن بر زبان راندی». سپس بدعوی رسیدگی می‌کردند، اگر حکم بقصور پادشاه صادر می‌شد، بایستی جبران و تدارک کند وگرنه شاکی را حبس می‌کردند و او را مجازاتی عبرت‌انگیز نموده اعلام می‌کردند، که «اینست سزای کسی که خواسته است بشاه نسبت ظلم بدهد و به‌کشور زیان رساند». پس از ختم این عمل قضایی پادشاه برمی‌خاست و بتفصیل خدا را شکر و ثنا می‌گفت. آنگاه مجددا تاج بر سر می‌نهاد و بر تخت می‌نشست و از شاکیان دیگر دعوت می‌نمود، که شکایات خود را عرض کنند[۱۹۳].

این روایت مسلما تا حدی متکی باسناد تاریخی است، زیرا که ادعای روحانیون زردشتی را می‌رساند، که خود را در همه محاکم می‌خواسته‌اند قاضی و حکم جلوه دهند، حتی در دعوایی که طرف مقتدرترین شخص مملکت باشد. منابع تاریخی ما ضمنا خاطرنشان می‌کنند، که رسم مزبور را یزدگرد اول لغو کرد و او در نظر روحانیان زردشتی منفورترین پادشاه ساسانی است. در اعمال شهدا مذکور است[۱۹۴]، که در ابتدا رسم ساسانیان این بود، که هفتۀ اول هر ماه همه‌کس حق داشت نزد مأمورین دولت رفته، از ظلمی که دربارۀ او شده شکایت کند و دعاوی خود را، که رسیدگی نشده باشد، بشاه عرض نماید. این رسم را یزدگرد دوم (نه یزدگرد اول) نسخ کرد و در تاریخ طبری نیز روایتی هست، که این نکته را تأیید می‌کند[۱۹۵].

مبانی حقوقی عهد ساسانی کتاب اوستا و تفاسیر آن[۱۹۶] و اجتماع «نیکان» یعنی مجموعۀ فتاوی علمای روحانی بوده است[۱۹۷]. ظاهراً مجموعۀ قانونی بمعنی اخص وجود نداشته[۱۹۸]، لکن از خلاصه نسکهای اوستای ساسانی، که در کتاب دینکرد موجود است، چنین استنباط می‌شود، که چندین نسک شامل مسائل حقوقی بوده است. خلاصۀ که در دینکرد است، از روی اوستای ساسانی و تفاسیر آن تشخیص شده و تاریخ آن ظاهراً عهد خسروان است. این تفسیر مشتمل بر تفاسیر قدیم‌تر بوده، که توضیحات جدیدی بر آن افزوده‌اند. بنابراین مطالبی، که راجع به اصولی قضائی در دینکرد آمده، غالبا مأخوذ از آراء مفسرین قدیم است و طرز عمل قضائی زمان ساسانیان را معلوم می‌دارد.

قطعاتی که از کتاب فقهی ماذیگان‌ی هزار داذستان[۱۹۹] در دست است و بارتلمه بخشی از آن را ترجمه و شرح کرده است، در امور تملک و ازدواج و حقوق خانوادگی بطور کلی بحث می‌کند، که ما آنها را بفصل بعد ارجاع می‌کنیم. مؤلف آن کتاب گفته است که در دعاوی حقوقی رأی موبذان موبذ بر دیگران تفوق داشته و از این عبارت استنباط می‌شود، که رأی او در حقوق جنائی نیز، که در اینجا مورد بحث ماست[۲۰۰]، فایق بوده و در این مورد هم فتوای موبذان موبذ بیش از سوگند تأثیر داشته و غیر قابل نقض بوده است.

در نسکهای نکاذوم[۲۰۱] و دزدسر نزد[۲۰۲] ذکری از محاکم مختلطی شده، که مرکب از قضات مختلف الدرجة بوده است. قانون برای احضار شهود مهلتی معین می‌کرده و مدت دعوی بوسیلۀ نظامنامۀ ثابتی محدود بوده است[۲۰۳]. مقرراتی نیز برای جلوگیری از مردمان دغل و ستیزه‌کار، که دعاوی را بدرازا می‌کشانیدند و کارها را آشفته می‌کردند، وضع شده بود[۲۰۴] و نیز ممکن بود، که شخص از قضاتی، که محض اجراء غرضی امور مشکوک را یقینی و امور یقینی را مشکوک جلوه داده باشد، شکایت کند.[۲۰۵]

در صورتی که نسبت بتقصیر یا بی‌تقصیری متهم شکی واقع می‌شد، کار را بامتحان (ور)[۲۰۶] محول می‌کردند و این رسم بسیار اهمیت داشت.[۲۰۷] این امتحان از حیث شدت دارای درجات بود[۲۰۸] و آن را عادتا بر دو نوع می‌دانستند «امتحان سرد» و «امتحان گرم»[۲۰۹]. مثلا امتحان گرم (ور گرم یا گرموگ وریه) عبارت بود از عبور از میان آتش، که در داستان سیاوش پسر کیکاوس[۲۱۰] و داستان «ویس و رامین»[۲۱۱] وصف آن بطور شاعرانه آمده است. نوع هیزمی، که در این امتحانها بکار می‌رفت، مطابق قواعد خاصی معین می‌شد و در ضمن اجرای امتحان تشریفات مذهبی نیز بعمل می‌آمد.[۲۱۲] در زمان شاهپور دوم آذربد پسر مهرسپند برای اثبات حقانیت گفتار خود، بنا بر روایات موجوده، خود را مورد نوع دیگر «ورگرم» قرار داد، یعنی فلز گداخته بر سینه خود ریخت.[۲۱۳] امتحان سرد (ورسرد) ممکن بود بوسیلۀ شاخه‌های چوب مقدس بعمل آید. در این صورت آن را برسموگ وریه[۲۱۴] می‌نامیدند.[۲۱۵] یک نوع دیگر از امتحان بسیار قدیم، که در ضمن ایراد قسم اجراء می‌شد، نوشیدن آب گوگردآلود بوده این رسم حتی در کتاب وندیداد هم (۴/۵۴ و ما بعد) ذکر شده و اصطلاح سوگند خوردن، که امروز در زبان کنونی ایران بمعنی قسم یاد کردن، استعمال می‌شود و معنی تحت اللفظ آن «نوشیدن آن گوگردآلود» است، یادگاری از آن عادت قدیم می‌باشد. ظاهر چنین است، که در زمان ساسانیان استعمال آب گوگردآلود هنگام اجرای قسم فقط صورت ظاهر بوده است[۲۱۶]. یک مأمور مخصوص از عدلیه ملقب به ورسردار در حسن جریان «امتحان» نظارت می‌کرده است[۲۱۷].

از نامۀ تنسر اطلاعاتی چند راجع باصول مجازات تحصیل می‌توان کرد. عقوبات بر سه گونه جرم مترتب بود: یکی میان خدای عز اسمه و بندۀ که «از دین برگردد و بدعتی احداث کند در شریعت»، و یکی میان برادران دنیا «که (یکی) بر دیگری ظلم کند». در قرون نخستین عهد ساسانی، کیفر جرم‌های نخستین و دومین یعنی کفر و عصیان و خیانت و فرار، اعدام عاجل بود و مجازات جرائم نسبت به «برادران دنیا» از قبیل دزدی و راهزنی و هتک ناموس و جور و غیره، جزای بدنی سخت یا اعدام بود[۲۱۸]. بنا بر گفته‌های آمین مارسلن مجازاتهای تأدیبی آن‌وقت خیلی سخت بوده است.[۲۱۹] وی گوید: «ایرانیان از قانون هراس بسیار در دل دارند، قوانینی که مخصوصا برای کیفر خیانت‌پیشگان و فراریان جنگ وضع شده، بسیار سخت است. از جمله قوانین بسیار ناهنجاری جاری است مثلا جنایت یک فرد مستلزم هلاک همه خویشانش می‌شود». در نکاذوم نسک[۲۲۰] مقرراتی هست راجع به اشخاصی که متهم به بعضی گناهان شده‌اند و طرز تعقیب آنان را ذکر کرده است مثل سرقت و راهزنی و خسارات مختلف و قتل و زنا و تهدید بزنا و توقیف غیر قانونی و محروم نمودن از خوراک و کاستن مزد کارگران بر خلاف قانون و خساراتی که بر شخص از جادوگران و غیره برسد. مسائل حقوقی دیگری از قبیل حدود مسئولیت طفل و تحریک، بقتل اجنبی و غیره در این نسک مورد بحث قرار گرفته است، لکن در خلاصه دینکرد فقط اشارات مختصری دیده می‌شود و غالبا بتفصیل نپرداخته‌اند. از این خلاصه معلوم می‌شود، که چون سارقی را در حین ارتکاب جرم دستگیر می‌کردند، او را بمحکمه می‌کشیدند و شیئی دزدیده را بگردن او می‌آویختند[۲۲۱] و او را به زنجیر می‌بستند و به زندان می‌افکندند. عدۀ زنجیر بر حسب شدت جرم تغییر می‌نمود و اعضایی از بدن را، که مرتکب آن جرم شده بود، بیشتر مقید می‌کردند[۲۲۲]. تحقیقا این زنجیرها فقط برای جلوگیری از محبوسین نبوده، بلکه نشانه اجرای عدالت محسوب می‌شده است. به موجب خلاصه نکاذوم نسک مرسوم نبوده، که به علت ارتکاب جرائم دینی، بدست مجرمین خارجی یعنی غیر زردشتی دست بند بندند[۲۲۳] و احتمال می‌رود، که این فتوای شخصی بعضی از مفسرین باشد نه قانون عام. به هرحال در اعمال شهدای عیسوی غالبا مذکور است، که دست‌بند و زنجیر و کند بر دست و پای محبوسین عیسوی می‌نهاده‌اند[۲۲۴]. قاضی تحقیق هنگام استنطاق محبتی مجعول و گفتاری فریبنده بکار می‌برد، تا مجرم را باعتراف وادار کند[۲۲۵]. اگر کسی نام شرکاء جرم خود را افشاء می‌کرد پاداش می‌یافت[۲۲۶]، لکن کسی که شیئی مسروق را پنهان می‌کرد، کیفر او معادل کیفر سارق بود[۲۲۷]. با سارقین بومی و بیگانگان چه از حیث لباس در موقع سرما و چه از حیث دوا در موقع مرض بیک نهج رفتار نمی‌شد[۲۲۸]. در نکاذوم نسک[۲۲۹] از تعقیب قضایی و «امتحان» و اعدام جادوگران بحث شده است.

معلوم نیست که در حقوق ایران حبسهای با موعد معین وجود داشته است یا خیر. اما توقیف مقدماتی ممکن بود تا مدت غیر محدودی دوام پیدا کند. بموجب نکاذوم[۲۳۰] مقصرین را در مکانی غیر مطبوع حبس می‌نمودند و بر حسب مورد عده‌ای از جانوران موذی در آن مکان رها می‌کردند: تئودوره[۲۳۱] اسقف صور، در تأیید این مطلب روایت می‌کند، که عیسویان را گاهی در سیاه چال می‌انداختند و عده‌ای موش با آنها همراه می‌کردند و دست و پای محبوسین را می‌بستند، بقسمی که این جانوران حریص را نتوانند دفع کنند و آن جانوران گرسنه محکومین را پس از آزار و رنج متمادی پاره می‌کردند[۲۳۲]. بعلاوه حبس وسیله از میان بردن بی‌سروصدای اشخاص بلندمرتبت بوده، که وجودشان برای کشور و شاه خطر داشت. قلعۀ مستحکمی واقع در خوزستان، که گیل‌گرد یا اندمشن[۲۳۳] نام داشت، یک نوع قلعۀ باستیل محسوب می‌شد و آن را انوشبرد یا «قلعه فراموشی» نیز می‌خواندند، زیرا که نام زندانیان و حتی نام آن مکان را کسی نبایستی بر زبان براند[۲۳۴]. فوستوس بیزانسی[۲۳۵] فاجعه فوت ارشک (سوم)[۲۳۶] پادشاه ارمنستان را حکایت کرده است که در «قلعه فراموشی» جان داد. خواجه‌سرایی در ستمت[۲۳۷] نام[۲۳۸]، که امیر (اشکن)[۲۳۹] یکی از ولایات ارمنستان شد، در یکی از جنگهای با کوشانیان شاهپور دوم را از خطر مرگ نجات داد. شاهپور به پاس خدمت او فرمود: هر چه از من خواهی بخواه و وعده داد، که مطلوب او هر چه باشد، اجابت خواهد شد. آنگاه در ستمت اجازه خواست، یک روز فقط به قلعۀ فراموشی بدیدن ارشک برود، تا لوازم احترام نسبت به او بجای آورد و به‌وسیله موسیقی او را شاد گرداند. شاهپور به او جواب داد، که اجابت این مسئول بسیار دشوار است و تو خود چون نام انوشبرد را بر زبان راندۀ، جان خود را بخطر انداخته‌ای، لکن با وجود این، شاهپور به پاس خدمات بزرگ او این تقاضا را اجابت کرد. پس یکی از مستحفظین خود را همراه او فرستاد و به او نامه‌ای داد ممهور بنقش نگین سلطنتی تا بتواند داخل قلعه شود. بدین‌طریق در ستمت به همراهی آن شخص وارد آن جایگاه شد و زنجیر از دست و پا و گردن ارشک برداشت و سر و تن او را شسته جامه مجلل بر او راست کرد و او را بر کرسی نشاند و بر طبق تشریفات معمول دربار ارمنستان برای او غذا آورد و پیش او شراب نهاد. بدین ترتیب در ستمت ارشک را از بهت و رخوت حبس بیرون کشید و با موسیقی‌نوازان وسائل تفریح او را فراهم آورد. فوستوس گوید: در آخر غذا میوه و سیب و خیار و اطعمه لذیذ در برابر ارشک نهادند و در همان وقت کاردی پیش او گذاشتند، تا بتواند میوه‌ها را بخورد. درستمت آنچه در قوه داشت برای تفریح ارشک بکار می‌برد و در مقابل او بر پای ایستاده دائما او را تسلی می‌داد. ارشک که سرمست شده بود، دنیا در نظرش سیاه می‌نمود. گذشتۀ خود را بخاطر آورد و گفت، بدبخت ارشک! کار جهان چنین است! اینک منم که بدینجا و بدین پایه افتاده‌ام! این بگفت و کاردی را، که برای میوه بریدن در دست داشت، بقلب خود فروبرد و در حال جان بداد. درستمت چون این بدید، خود را بروی او افکنده کارد را از سینۀ او برکشید و به پهلوی خود فروبرده در جای سرد شد.

یکی از مجازاتهای بسیار معمول آن زمان، که خصوصا درباره شاهزادگان عاصی مجری می‌شد، کوری بود؛ باین ترتیب که میل سرخ در چشم محکوم فرومیبردند یا روغن گداخته در دیده او می‌ریختند[۲۴۰].

حکم اعدام را معمولا به‌وسیله شمشیر اجراء می‌کردند. مرتکبین بعضی از جرائم را از قبیل خیانت بدین و دولت مصلوب می‌کردند. آمیانوس حکایت می‌کند[۲۴۱]، که «از عادات ایرانیان این بود، که تمام یا قسمتی از پوست بدن مجرمین را می‌کندند و پروکوپیوس[۲۴۲] روایت می‌کند، که پوست یک سردار ارمنی را کنده، از کاه انباشتند و بر درختی بسیار بلند آویختند. در زمان تعقیب عیسویان گاهی بزرگان مسیحی را رجم می‌کردند.[۲۴۳] در زمان یزدگرد دوم دو راهبه مسیحی را مصلوب کرده، همچنان بر دار سنگسار کردند[۲۴۴]. چند نفر از عیسویان را زنده در دیوار نهادند[۲۴۵]. مجازات باستانی مبنی بر ساییدن تن مجرمین در زیر پای پیل، که نمونه‌هایی از آن در ازمنۀ اسلامی نیز دیده شده، در عهد ساسانیان رواج داشت[۲۴۶]. بموجب نکاذوم نسک اشخاصی را، که مستحق اعدام بودند، ممکن بود، برای مقاصد طبی زنده نگاه دارند[۲۴۷].

در اعمال شهدای عیسوی انواع و اقسام زجرها و شکنجه‌های دهشتناکی، که محاکم می‌توانستند، از آن استفاده کنند، مذکور است. برای ترسانیدن متهمین آلات و ادوات مختلف شکنجه را در برابر چشم آنها می‌گستردند.[۲۴۸] زندانیان را گاهی با انگشت بنصر می‌آویختند. و گاهی واژگون و گاهی با یک پا سرنگون بر دار می‌کردند و با تازیانه‌هایی بافته از پی گاو[۲۴۹] می‌زدند. در زخمها سرکه و نمک و انقوزه می‌ریختند[۲۵۰]. اندام آن بی‌نوایان را یک‌یک قطع می‌کردند و پوست سرشان را می‌کندند. گاهی پوست چهره را از پیشانی تا چانه برمی‌داشتند و گاهی پوست دست و پشت آنها را می‌بریدند[۲۵۱] و سرب گداخته در گوش و چشم می‌ریختند و زبان را می‌کندند. گردن یکی از شهدای عیسوی را سوراخ کردند و زبان او را از آن سوراخ بیرون کشیدند[۲۵۲] جوال‌دوز در چشم و در تمام بدن فرومی‌کردند[۲۵۳] و دائم سرکه و خردل در دهان و چشم و منخرین آنها می‌ریختند تا مرگ فرارسد[۲۵۴]. یکی از ادوات کثیر الاستعمال شانۀ آهنین بود، که گوشت تن محکوم را با آن می‌کندند. برای افزایش درد و شکنجه بر استخوانهایی، که نمایان شده بود، نفت می‌ریختند و آتش می‌زدند. شکنجۀ چرخ و اعدام بر روی خرمن هیزم که بر آن نفت ریخته و مهیای آتش گرفتن بود، در ردیف شکنجه‌های ایران مذکور است و از آن گذشته اکثر این شکنجه‌ها را در حقوق جزای هند باستانی می‌توان دید[۲۵۵].

دهشتناک‌ترین شکنجه‌ها شکنجۀ معروف به «نه مرگ» بود، که تفصیل آن ازاین‌قرار است: جلاد به ترتیب انگشتان دست و انگشتان پا و بعد دست را تا مچ و پا را تا کعب و سپس دست را تا آرنج و پا را تا زانو و آنگاه گوش و بینی و عاقبت سر را قطع می‌کرد[۲۵۶]. اجساد اعدام‌شدگان را نزد حیوانات وحشی می‌افکندند[۲۵۷]. گاهی محبوسین عیسوی را به وعدۀ آزادی یا استرداد اموال مضبوطه وادار باعدام هم‌کیشان خود می‌کردند[۲۵۸]. مجازاتهای دیگری نیز وجود داشت از قبیل توقیف اموال شخصی مقصر[۲۵۹] و اعمال شاقۀ، که عبارت بود از راه‌سازی و سنگ‌شکنی و درخت‌بری و قطع چوب برای آتش مقدس و غیره[۲۶۰].

بلاشک اگر تصور کنیم، که آنچه در باب مجازاتهای سخت دولت ساسانی در اعمال شهدای عیسوی مذکور است، از مجازاتهای یومیه عدالتخانه ایران بوده نسبت به ایرانیان ظلم روا داشته‌ایم. صرف نظر از مبالغه‌گوییهایی، که می‌توان در این گونه روایات حدس زد، باید دانست، که این مجازاتها مخصوص سیاستهای مذهبی بوده و بنابراین آن بی‌رحمیها نتیجۀ اختلاط تعصب و غیرت دینی با مفاسد شهوانی است، که در اعمال محاکم مذهبی اروپا نیز در چند قرن پیش مکرر مشاهده شده است.

از این گذشته، مجازاتها همه را به سختی اجراء نمی‌کردند. اینک چند روایت از سیاستی را، که در زمان وهرام پنجم نسبت به عیسویان بعمل آمد، ذیلا نقل می‌کنیم. مهر شاهپور رئیس مغان «دشمن بزرگ عیسویان» بود، شانزده نفر عیسوی را، که از انکار دیانت خود امتناع کرده بودند، برهنه کرد و امر داد، که هر شب آنها را به کوهستان ببرند و دست‌وپابسته در آنجا بگذارند و نان و آب بمقدار قوت لایموت به آنها بدهند. پس از اینکه این شکنجه یک هفته بعمل آمد، مهرشاهپور از مستحفظ احوال آنان را پرسید. جواب داد که به مرگ نزدیکند. مهرشاهپور گفت. برو به آنها بگو: پادشاه می‌فرماید، که فرمان مرا گردن نهید و خورشید را ستایش نمایید وگرنه بپای شما طناب می‌بندم و شما را در تمام کوهستان می‌کشانم تا گوشت تن از استخوان جدا شود و بدنتان در میان سنگها بیفتد و جز رگ و پی چیزی بر طناب نماند». نگاهبان امر را ابلاغ کرد. بسیاری از محبوسین چون از هوش رفته بودند، بانگ او را نشنیدند. دیگران از شدت درد قبول کردند. آنگاه مهر شاهپور بدون اینکه بستایش آفتاب یا آتش مجبورشان کند، آنها را به سلوکیه گسیل نمود و در آنجا عیسویان همین‌که جراحاتشان التیام یافت، روزه گرفتند و استغفار کردند و از ضعف نفسی، که در کار دیانت ظاهر کرده بودند، نادم شدند بعد مهرنرسی پانزده تن از آنها را، با اینکه نخواستند در ارتداد و انکار دین مسیح باقی باشند، آزاد نمود و بمساکن خود فرستاد. تنها ژاک ملقب بشهید بفرمان شاه بمجازات «نه مرگ» محکوم شد، زیرا در مقابل محکمه شاهی جسورانه تذکر داده بود، که یزدگرد اول نیز چون از رفتار نیک خود نسبت به عیسویان دست کشید، در حالی مرد که همه از او کنار گرفته بودند و بعد از مرگ نیز جسد او را در دخمه قرار ندادند[۲۶۱]. هنگامی که فرمان تعقیب اهل سایر دیانات صادر می‌شد، محاکم عادی وارد رسیدگی نمی‌شدند و تحقیقات مقدماتی و استنطاقات و صدور احکام یا با مرزبانان و سایر صاحبان مناصب ایالتی بود، یا این کار را به انجمنی دولتی مخصوص این کار محول می‌نمودند، که موبدان از اعضاء مسلط و نافذ القول آن بشمار می‌آمدند[۲۶۲]. گاهی موبدان موبد شخصا عیسویان را استنطاق می‌کرد و حکم صادر می‌نمود. لابور[۲۶۳] گوید: «پادشاه و سرداران و موبدان بدین طریق همیشه جماعتی اسیر در دنبال خود می‌کشانیدند و هر وقت می‌خواستند آنها را استنطاق می‌کردند» در زمان شاهپور دوم چنین اتفاق افتاد، که عبدیشوع[۲۶۴] نام اسقف، برادرزاده داشت زناکار و در صدد منع او از ارتکاب گناه برآمد. آن زانی عبدیشوع را متهم کرد، که با قیصر روم رابطه دارد و اسرار شاه را بدو فاش کرده است. نخست شاهزاده اردشیر، که بعد اردشیر دوم شد، و در ولایات آدیابن عنوان شاهی داشت، به این قضیه رسیدگی نمود. پس موبدان موبد باتفاق دو تن از موبدان وارد تحقیق شد و عاقبت قضیه در مقابل رئیس خواجه‌سرایان، که «صاحب تمام پیلهای کشور بود»[۲۶۵]، طرح شد. یک هیئت بازرسی مرکب از مغان اندرز بذو سروشورزداریگ و دستور همداذ[۲۶۶] تشکیل شد و هیئت دیگری نیز مرکب از ناظر مخازن سلطنتی و موبدان موبد تشکیل گردید، که رئیس خواجه‌سرایان و رئیس خلوت[۲۶۷] مشاور آن بودند. گویند یکی از رذان یعنی شخصی روحانی، که به قضیه پثیون عیسوی رسیدگی می‌کرد، از آن سفاکیها منزجر و خسته شد و بر آن شد که از اجراء مجازات «نه مرگ» درباره آن شهید کناره‌گیری کند. موبدان موبد آگاه شد و خاتم افتخار را از او گرفت و او را معزول نمود و بجای او قاضی بزرگ کشور (شهر داذور)، که جدیدا انتخاب شده بود، از دربار فرستاده شد، تا با موبد بزرگ همراهی کند[۲۶۸]. معمولا وقتی کسی می‌خواست اقدامات شدیدی بر ضد پیروان سایر مذاهب بعمل آورد، محتاج به اجازه مخصوص شاه بود[۲۶۹].

بنابراین در مواردی، که پای تعصبات دینی در میان می‌آمد، اجرای احکام مقید بقوانین عادی نبود و اکثرا بطور فوق‌العاده صورت می‌گرفت، زیرا که در این موقع اشخاصی، که برسیدگی قضایا مأمور می‌شدند، غالبا عمال دولت بودند، که بالطبع اطلاع وافی و تبحر کافی در مسائل فقهی و حقوقی نداشتند. ملاک عمل آنها فرامین دولتی بود که بنحو فوق‌العاده صادر می‌شد[۲۷۰]. در این موقع به هیچ‌کس ابقاء نمی‌کردند، خواه سریانی خواه ایرانی خواه اوساط الناس و خواه بزرگان و اشراف محکوم به شکنجه و اعدام می‌شدند. اگر مجرم از ایرانیانی بود، که پشت به دین آباء و اجداد خود کرده بود، کار سخت‌تر می‌شد. ما در میان شهدای عیسوی به بسیاری برمی‌خوریم، که نام‌های ایرانی داشته‌اند. بعضی از اشراف درجه اول حتی از افراد خاندان سلطنتی هم بمجازات می‌رسیدند. مثلا پیرگشنسب برادرزاده شاپور دوم[۲۷۱]، که چون قبول دین عیسوی کرده نام سریانی مار سابها[۲۷۲] گرفته بود، شکنجه و هلاک شد. الیزئوس قصه یکی از رؤسای مجوس را ذکر کرده است، که چون از دین خود برگشته بود، راه هلاکت سپرد. آن قصه چنین است: که در زمان یزدگرد دوم موبدی بسیار دانا بود، که از فرط تبحر در امور فقهی او را همگ‌دین لقب داده بودند[۲۷۳]. این مرد مکرر نصارای ارمنستان را به عقوبت و فشار مبتلا کرد و عاقبت چنان از استواری و ثبات عیسویان متأثر شد، که کیش نصاری گرفت. بنا بر روایت الیزئوس، ناظر ارزاق، که ریاست انجمن تحقیق و تفتیش دینی را داشت، چون از این واقعه آگاه شد، ترسید که به مسئولیت خود خون یکی از روحانیان بزرگ را بریزد، قصه را به شاهنشاه عرض کرد. شاه فرمود تدبیری کن تا مردم آن ناحیه موبد را متهم به خیانت نسبت به سلطنت نمایند وی چنین کرد و آن موبد گرفتار و محکوم به مرگ به‌وسیله گرسنگی شده، در بیابانی دور و بی‌آب و علف جان سپرد[۲۷۴].

***

مضمون کتب اعمال شهیدان سریانی مثل سایر کتبی است، که در خصوص شهدای عیسوی نوشته‌اند در هر زمان و هر زمان و مکانی روح دیانتی یکسان است در کتب قدیمه اعمال شهیدان طریق اختصار پیموده شده، ولی در نامه‌های اخیر آنان رجزخوانی و خودستایی و حمله بخصم بحدی است، که خواننده نمی‌تواند تحمل کند. لکن اگر کسی بخواهد روابط حقیقی نصارا را با دین رسمی ایران از این کتب استنباط کند، باید مطالبی را که مربوط به تعصب نصارا است، از نظر دور ندارد و غافل از عصبیت نویسندگان نباشد. بعلاوه عیسویان نه فقط از زردشتیان، که علما آنها را جادوگر می‌خوانند، تنفر داشتند، بلکه از سایر کفار و بی‌دینان نیز گریزان و متنفر بودند. نسبت به دشمنان خود از اقسام تهمت کوتاهی نداشتند، مخصوصا قوانین زناشویی خصم را به بدترین وجهی وانمود می‌کردند. از طایفه گنوستیک هراسان و متنفر بودند. دربارۀ یکی از فرقه‌های گنوستپک موسوم به صدوقیان[۲۷۵] گفته‌اند که «مردمانی شریر مثل مردم سدم هستند و سر خوک را می‌پرستند»[۲۷۶] و در باب طایفه بوربوری[۲۷۷] که افکار آنها شباهت تامی به صدوقیان داشته، گفته‌اند: «بسیار زشت است، که شریعت ناپاک این طایفه را بسمع پاکان برسانیم»[۲۷۸]. سابها[۲۷۹] و ویه شهریگ،[۲۸۰] که دو تن از مقدسین مسیحی بودند، برای خراب کردن معابد غیر عیسوی و تبدیل آنها بصوامع نصرانی، در همه جا گردش می‌کردند[۲۸۱]. ربولا[۲۸۲] اسقف الرها را ستوده‌اند، زیرا که اتباع ابن دیصان و یهود و آریان و اتباع مرقیون و مانی و بوربوریان و صدوقیان بی‌دین را از اسقف‌نشینی خویش رانده است، چه این طوایف چنان به افسانه‌ها و موهومات خویش علی العمیا اعتقاد داشتند، که گویی در برابر حقایق واقعند». دربارۀ اسقف مزبور نوشته‌اند، که «جمعیت آن فرقه‌ها را را بهم می‌زد و از معابدی که در نهایت زیبایی ساخته بودند، بیرون می‌افکند و بجای آنها برادران دینی ما را می‌نشاند و از آن طوایف هرکس ایمان می‌آورد، او را داخل گلۀ پیروان خویش می‌کرد».[۲۸۳]

محتاج ذکر نیست، که عیسویان مکاشفات بزرگان و کرامات اولیاء خود را افسانه نمی‌دانند. جدیدترین کتب اعمال شهدا مشحون بذکر معجزات و کرامات است. از جمله نوشته‌اند، که سابها ملقب به «هادی کفار» با دست بجانب سنگی اشارت کرد و گفت: «از جای خود برخیز!». در حال بانگ رعد عظیمی بگوش رسید و سنگ از جا فروغلطید.[۲۸۴] دیگر از معجزات اینکه چون پثیون[۲۸۵] را می‌خواستند دستگیر کنند، زنجیرها از هم گسست. آنگاه او را با طنابهایی، که از پی خوک درست شده بود، محکم بستند، لکن طناب در اثر صاعقه پاره شد. یکی از رذان که مأمور دستگیری پثیون بود، خواهش کرد، که تسلیم شود تا مغلولا او را بحضور موبد بزرگ ببرد، پثیون قبول نمود و تن به اسارت داد، اما در حضور موبد بزرک جوابهای استوار داد، بحدی که موبد خشمناک شده، زنجیر او را به سختی فروکشید زنجیر از هم گسیخت و سر آن که در دست موبد بود، چون مشعلی بسوختن درآمد پثیون را به زندان افکندند، لکن نیمه‌شب با سایر محبوسان از جا برخاست. زنجیرها خود به خود فروریختند و درهای محبس باز شدند. بعد او را به نهری افکندند، لکن آب چون دیوار از دو طرف برخاست و او را تر نکرد، پس مغ بزرگ او را در آتشی افکند، که بر آتشگاهی[۲۸۶] افروخته بود، اما آتش برخاست و در بالای سر او یک نوع قبه تشکیل داد و چهار ساعت تمام بآن حالت باقی ماند و عاقبت پس از آنکه چند نفر از کفار حاضر را بسوزانید، از انظار ناپدید شد. پثیون را درحالی‌که مانند سگی بسته بودند؛ بمحبس بازآوردند و امر دادند، که به او آب‌ونان ندهند و پس از دو ماه او را زنده و با طراوت دیدند، که در زیبایی شبیه خداوند ترسائی.[۲۸۷] شده بود[۲۸۸] عاقبت او بمجازات «نه مرگ» محکوم کردند و این سیاست شش روز طول کشید و در این مدت دائما دعا می‌کرد و حضار آمین می‌گفتند.[۲۸۹]


    آنقدر توانایی یافت، که توانست از ادای خراج امتناع ورزد. چنانکه دیدیم پروکوپیوس از چهار سال سلطنت بلاش ذکری نکرده است. در واقع چنین بنظر می‌رسد، که ایران تا زمان خسرو اول خراجگزار هفتالیان بود. زیرا سکه‌های نقره از بلاش و کواذ و خسرو اول یافته‌اند، که روی آنها بخط کوشانی و هفتالی نوشته شده است و بنا بر رای مارکوارت (ایرانشهر، ص ۶۳-۶۲) این سکه‌ها برای تأدیه خراج هفتالیان ضرب می‌شده است. مقایسه شود با کتاب یونکر راجع به مسکوکات هفتالیان، گزارش آکادمی پروس،۱۹۳۰ ص ۶۵۶ و ما بعد.

  1. طبری، ص ۸۲۵ و ۸۳۱، نلدکه، ص ۳۰ و ۴۲. بنا بر روایت طبری اردشیر اول و شاپور اول و شاپور دوم و کواذ و خسرو اول جانشین خود را شخصا تعیین کرده‌اند و بسیار دشوار است، که گمان کنیم، که انحصار تعیین جانشین به این پادشاهان بر حسب اتفاق بوده است.
  2. بغ نامیست، که در فارسی باستان بموجودات ربانی اطلاق می‌شده است (بغ baga )، اما یزدان اصطلاح مخصوص زردشتیان است. در القاب شاهنشاه این دو اصطلاح را متمایز ذکر کرده‌اند و این نکته قابل توجه است.
  3. رک ص ۲۶۳-۲۶۲.
  4. نامه خسرو به یوستی نیانوس بنقل مناندرس (تاریخ بیزانس، قسمت اول، ص ۳۵۳).
  5. تئوفیلاکتوس، کتاب ۴، بند ۸.
  6. ابن خلدون، که این قسمت نقل از کتاب اوست، چنین گوید، که اشتغال شاه به زراعت به منابع همسایگان زیان تواند رساند و هرگاه پادشاه به تجارت پردازد، قیمت کالا را بالا برد.
  7. ابن خلدون ۱۷، ص ۸۶ و ۲۰ ص ۹۸.
  8. رک بالاتر ص ۱۸۷.
  9. چاپ پشوتن سنجانا، ج ۳٬۱۳۳، متن، ص ۱۵۴ و ما بعد، ترجمه ص ۱۸۰ و ما بعد.
  10. چاپ پشوتن سنجانا، ج ۶٬۲۷۳، متن، ص ۳۱۹، ترجمه ص ۲۳-۴۲۲.
  11. ایضاً، ج ۲٬۹۲ متن، ص ۱۰۱، ترجمه، ص ۱۱۵. من در اینجا بنقل ترجمه پشوتن سنجانا پرداخته‌ام، ولی اعتراف می‌کنم که بعضی جزئیات متن بنظر من درست روشن نیست.
  12. دارمستتر، ص ۴۱-۲۳۹ و ۴۵-۵۴۴، مینوی، ص ۴۰-۳۸.
  13. توضیح دارمستتر در ذیل عبارت فوق از نامه تنسر.
  14. اصل پهلوی یزدان یا امهرسپندان بوده است.
  15. طبری، ص ۸۶۱، نلدکه، ص ۹۶.
  16. رک ضمیمه دوم.
  17. چاپ هوتسما، ج ۱، ص ۲۰۲.
  18. رک فصل دوم، قسمت تشکیلات اداری.
  19. پهلوی اساوره اسواران یا اسوارگان می‌باشد.
  20. رک اواخر ضمیمه دوم.
  21. رک بالاتر ص ۸۱.
  22. جغرافیون، ج ۸، ص ۱۰۴؛ کارادوو (التنبیه)، ص ۱۴۷ و بعد.
  23. یعنی ایوان سپاهبذ،
  24. مقایسه شود با بالاتر ص ۲۱۲ و ۱۵۷ و ما بعد و ضمیمه ۲.
  25. نلدکه، طبری، ص ۶۸، یادداشت ۱؛ لابور، ص ۹-۷. در باب ویرانه‌های یک کنیسه یهودی در دورارک رستووتزف، دورا اوروپوس، ص ۱۰۰ و ما بعد؛ پالیارو، کتیبه‌های پهلوی کنیسه جهودان دورا:۱۹۳۶.
  26. لابور، ص ۱۹-۱۸. در باب بقایای یک کلیسای مسیحی در دورا که دارای نقوش دیواری از ربع دوم قرن سوم میلادی است، رک رستووتزف، شهرهای کاروانی، ص ۱۸۹ و بعد و دورا اوروپوس ص ۱۳۰ و ما بعد.
  27. Papa bar Aggai
  28. لابور، ص ۲۴ و بعد.
  29. Valentiniens
  30. Apocalypse
  31. ایضاً ص ۴۹-۴۸.
  32. سیمون برصباعی Barsabbae جانشین پاپا.
  33. لابور، ص ۴۶-۴۵.
  34. لابور، ص ۴۵ و بعد.
  35. Heliodore
  36. Phenek
  37. Bezabde
  38. لابور، ص ۷۸ و بعد.
  39. Sozomene
  40. ایضاً، ص ۵۳ و ما بعد.
  41. لند، قصص سریانی ۱٬۸، رک نلدکه، طبری، ص ۷۵، یادداشت.
  42. Dabhr مارکوارت-مسینا، فهرست، ص ۶۷.
  43. یعنی اشراف بزرگ.
  44. طبری، ص ۸۴۸، نلدکه، ص ۷۴.
  45. طبری، ص ۸۶۵، نلدکه، ص ۱۰۴.
  46. راجع باصلاح تقویم در زمان یزدگرد اول، که بیرونی بدان اشاره کرده: رک نیبرگ، دین، ص ۴۴-۴۱. تقویم در اثر عدم رعایت روزهای اضافی مغشوش شده بود و یزدگرد با افزودن دو ماه بیک سال آن را منظم کرد. (سال ۴۰۱؟).
  47. Theodosius
  48. پروکوپیوس کتاب ۲، بند ۱.
  49. Marutha
  50. Nicee
  51. Beth Lapat
  52. رک بالاتر ص ۱۲۷.
  53. لابور، ص ۹۹-۷۸.
  54. Yahbalaha
  55. لابور، ص ۱۰۳-۱۰۰.
  56. نلدکه، طبری، ص ۷۵، یادداشت.
  57. Shoshendukht
  58. رک بالاتر ص ۵۴؛ مارکوارت، ایرانشهر، ص ۵۳، یادداشت ۱؛ لوئی‌گری، جهودان در ادبیات پهلوی، از انتشارات چهاردهمین کنگره بین المللی مستشرقین،۱ (پاریس ۱۹۰۶) ص ۱۹۰ و بعد.
  59. Louis H,Grey,The lews in pahlavi Literature.
  60. Theodoret
  61. هوفمان، ص ۳۴ و بعد؛ لابور، ص ۱۰۵ و بعد.
  62. به سریانی آدرفروا Adhur farrwa
  63. شاید موبدان موبد باشد. در صفحات بعد اعمال شهدا او را رئیس مغان خوانده‌اند.
  64. به سریانی ترسائی.
  65. هوفمان، ص ۳۸-۳۶؛ لابور، ص ۱۰۸-۱۰۷.
  66. نلدکه (طبری، ص ۷۶، یادداشت ۱) با دلایل تاریخی عدم صحت قول طبری را، که می‌گوید یزدگرد بلافاصله پس از جلوس بتخت مهرنرسه را وزیر خود نمود، آشکار کرده است.
  67. نلدکه، طبری، ص ۷۷، یادداشت ۱.
  68. طبری، ص ۸۵۵، نلدکه، ص ۸۶ و بعد:
  69. طبری، ص ۸۵۸، نلدکه، ص ۹۱.
  70. رک نلدکه، طبری، ص ۹۰، یادداشت ۲.
  71. رتشتین، ص ۱۶ و ص ۱۴۴.
  72. طبری، ص ۸۵۵، نلدکه، ص ۸۶ و بعد. مقایسه شود با رتشتین، ص ۶۷ و بعد.
  73. بالاتر ص ۲۹۶ را ببینید.
  74. طبری؛ ص ۸۶۳، نلدکه، ص ۹۸.
  75. چاپ گیرکاس، ص ۵۷، رک ضمیمه دوم این کتاب.
  76. در نظر دینوری «مهران» عنوان مقامی بوده است، نگاه کنید به ضمیمه دوم.
  77. روانگان‌دبیر، بالاتر ص ۱۵۶-۱۵۵ را ببینید.
  78. موسی خورنی،۱/۵۶؛ طبری، ص ۹۱، یادداشت ۴.
  79. شاید معنی آن «دارای دو رئیس» است (؟).
  80. رتشتین، ص ۱۸ و بعد.
  81. مصنفین عرب هر دو دسته را با هم ذکر می‌کنند و فرض رتشتین (ص ۱۳۶) بر اینست، که در ابتدای کار هر دو نام بر یک سپاه اطلاق می‌شده.
  82. Munchausen
  83. رک عیون الاخبار ابن قتیبه (ج ۱، ص ۱۷۸، چاپ قاهره) : فردوسی چاپ مهل، ج ۵، ص ۸-۵۰۶.
  84. در باب بقعه غزال (که حکایت دیگری راجع به شکار است) و نیز راجع بقصر بهرام گور در نزدیکی همدان، که ابن قتیبه آن را توصیف کرده است. رک شوارتز، ایران در قرون وسطی، V، ص ۵۴۷ برای اطلاع از مهارت بهرام در تیراندازی رک حکایتی، که جاحظ در کتاب التاج آورده است، ص ۱۷۷ و بعد.
  85. مسعودی، مروج، ج ۲، ص ۱۹۱، ثعالبی، ص ۵۵۵.
  86. جاحظ، کتاب التاج، ص ۲۸؛ مسعودی، مروج، ج ۲، ص ۱۵۷.
  87. فردوسی، چاپ مهل، ج ۶، ص ۷۸-۷۶؛ ثعالبی، ص ۵۶۶ و بعد.
  88. جاحظ کتاب التاج، ص ۳۰ و ۱۵۹؛ طبری؛ ص ۸۶۳، نلدکه، ص ۹۸، مسعودی، مروج، ج ۲، ص ۱۶۸ و بعد؛ ثعالبی، ص ۵۵۷.
  89. طبری، ص ۸۷۲، نلدکه، ص ۱۱۶.
  90. اطلاعات راجع به مهرنرسه و پسرانش را طبری آورده است (ص ۸۶۹، نلدکه، ص ۱۰۹ و بعد).
  91. طبری در ترجمه عربی جمله فارسی فوق ضمیر مؤنث بکار برده است، بنا بر قول نلدکه (طبری، ص ۱۱۱، یادداشت ۷) سببش اینست، که لفظ نار در عربی مؤنث است. مع‌ذلک مقایسه کنید با ص ۱۶۸ این کتاب، اما راجع بفعل امر آور رک به نیبرگ موسوم به Danielsson octogenario dicatis(Upsal.1932) Symbolis Philotogicis O. A ص ۲۳۷ و بعد.
  92. زاره-هرتسفلد، نقوش برجسته، ص ۱۳۱؛ زاره-هرتسفلد، سفر باستان‌شناسی در حوزه دجله و فرات، ج ۲، ص ۳۳۲ و بعد.
  93. نقوش برجسته، همان‌جا؛ تاریخ صنایع پوپ IV،۱۴۸. دیولافوا (۴، ص ۳۰ و بعد) قصر سروستان را جزو ابنیه هخامنشی محسوب داشته است.
  94. چنین است مارکوارت، ایرانشهر، ص ۵۲.
  95. طبری، ص ۸۶۵، نلدکه، ص ۱۰۳؛ مقایسه شود با مارکوارت-مسینا، فهرست، ص ۴۳.
  96. Analecta graeca ویرا یک شاهزاده عرب می‌داند (لابور، ص ۱۱۷)، اما از روی اسم این شخص حدس زده می‌شود، که یا یکی از ایرانیان خاندان اسپاهبذ بود، یا فقط منصب سپاهبذی داشته و در این صورت اخیر هم چنین منصبی را به یک نفر عرب نمی‌داده‌اند.
  97. Anatole
  98. Dadicho
  99. لابور، ص ۱۲۵-۱۱۹.
  100. Artashes
  101. خلاصه تاریخ سیاسی ارمنستان در سال‌های ۵۷۲-۴۲۸، اکینیان، ص ۸۰۶-۸۱.
  102. نلدکه. طبری، ص ۱۰۳. یادداشت ۳؛ همین مطلب را ثعالبی (ص ۵۶۸) ذکر می‌کند.
  103. رک آرتور کریستنسن، تحقیقات انتقادی راجع برباعیات عمر خیام in the Rubaiyat of Umar-i-Khayysm Critical Studies ص ۷۵، شماره ۴۴ وهرام در فارسی جدید بهرام شده است. gur تلفظ فارسی جدید است، که در پهلوی gor بوده است.
  104. ص ۸۷۱، نلدکه، ص ۱۱۳.
  105. هوفمان، ص ۵۰.
  106. نلدکه، طبری، ص ۱۱۶، یادداشت ۲.
  107. هوفمان ص ۵۰. لابور، ص ۱۲۶.
  108. طبری، ص ۸۷۱، نلدکه، ص ۱۱۳.
  109. نلدکه، طبری، ص ۱۱۴، یادداشت ۱.
  110. لانگلوا، ج ۲، ص ۱۸۴.
  111. ایضاً، ص ۱۸۷ و بعد.
  112. آکینیان،۱، ص ۷۶-۲۷۵.
  113. لانگلوا، ج ۲، ص ۲۸۱.
  114. راجع باشاعه مذهب مسیح در بین مردم قفقاز رک پیترس، مبادی عبادی عیسویت در گرجستان طبق روایت دینی، در Analectsa Bollandiana جلد ۶۰، ص ۵۸-۵.
  115. دیگری از مورخان ارمنی موسوم به الیزئوس بتفصیل فرمان مهرنرسه را نقل کرده، که با صورت مذکور مباینت دارد. در این فرمان شمه از اصول زردشتی و انتقاداتی درباره عقاید مسیحی مسطور است و در پایان آن چنین حکم شده است، که یا از عقاید مذکور تبری جویند یا خود را بمحکمه عالی تسلیم نمایند. همچنین مورخ صورت تبری‌نامه مفصلی را، که کشیشان ارمنی نگاشته‌اند، نقل نموده است. میه Meillet در یک مقاله مختصر و بسیار روشنی (مجله آسیایی، سال ۱۹۰۹، ص ۵۴۸ و ما بعد) خواسته است ثابت کند، که مندرجات کتاب الیزه و همچنین کتاب از نیک، که او نیز اصول عقاید مغان را تقریبا با همان عبارات الیزه بیان کرده، هر دو یک شرح قدیمی است، که در باب آیین مزدیسنی وجود داشته (بنا بر مذهب زروانیه) و مطالب این منبع قدیم در ترجمه حال شهدای سریانی و در عبارت مشهوری از تئودر موپوستی. بنقل فوتیوس، دیده می‌شود و این از منبع بسیار معتبری نقل شده است (بالاتر ص ۱۷۲ را ببینید). ماریس Maries نظر میه را در کتابی که راجع به ازنیک نوشته ( «Le Deo d'Eznki de Kelb» پاریس)، تأیید کرده است و موضوع را از ریشه مورد تحقیق قرار داده است و بعدها آکینیان (ص ۲، ص ۷۹۷) هم بهمان کار پرداخته است من با تصدیق قول دو دانشمند مذکور تصور می‌کنم روایتی که لازار فرپی آورده است، در کلیات صحیح است و روحانیون عیسوی ارمنستان آن نامه را که حاوی شرح عقاید زردشتیان بوده، ندیده انگاشته و حتی بازهم نکرده‌اند. اگر این‌طور باشد، باید گفت چون در زمان الیزه متن فرمان مهرنرسه موجود نبود، مورخ مذکور برای رفع نقیصه پیش خود هم شرح اصول عقاید زردشتی و هم رد آن را سراپا ساخته است و این دو ظاهراً هرگز وجود خارجی نداشته است و برای ساختن شرح عقاید زردشتیان از یک رساله (به عقیده شدر، مجله شرقی آلمان،۹۵، ص ۲۸۰ یک رساله عیسوی)، که مأخذ یادداشتهای تئودور موپوستی و ازنیک و دیگران نیز بوده است، اقتباساتی کرده است. با وجود اینها نامه مجهول مهرنرسی، که الیزه نقل کرده است، دارای اهمیت است، نه تنها از جهت اطلاعاتی که مربوط بدین زردشت در عهد ساسانیان می‌دهد، بلکه چون نشان می‌دهد، که در نظر زردشتیان کدامیک از عقاید نصاری بیشتر منفور بوده است، این موارد اختلاف همانست، که در مجاهدات قلمی و مناظرات بین زردشتیان و نصاری در اعمال شهدای ایران، که بزبان سریانی است، ذکر شده است. مثلا مطالب ذیل: این عقیده نصاری خطا است که گویند خیرات و شرور عالم از یک فاعل است و خدا غیور و حسود است و برای یک دانه انجیر، که از درختی کنده شد، مرگ را آفرید و نوع بشر را گرفتار آن نمود. «این قسم حسد حتی در میان بشر هم وجود ندارد، تا چه رسد بروابط خدا و خلق. یکی دیگر از خطاهای عیسویان اینست که گویند که خدا یعنی خالق آسمان و زمین باین عالم آمده و از دوشیزه مریم نام، که شوهرش یوسف بود، متولد شده، در صورتی که عیسی مسیح در حقیقت پسر فانتور Panthour (پانتروس Pantheros طبق یک روایت قدیمی یهود، نگاه کنید لانگلوا،۲، ص a 191، یادداشت ۲) بوده است و بنابراین از طریق نامشروع بوجود آمده است. از جمله تناقض‌گویی عیسویان اینکه رؤسای روحانی آنان گویند، خوردن گوشت گناه نیست، ولی خودشان از خوردن آن امتناع می‌کنند، و گویند زن گرفتن مباح است. اما خود از نظر کردن بنسوان احتراز می‌کنند؛ گویند جمع‌آورنده مال گناهکار است و در مدح فقر راه مبالغه می‌پیمایند. مصائب روزگار را دوست دارند و از رفاه و نعمت گریزانند؛ از توانگری متنفرند و نام افتخار را هیچ و ناچیز میدانند، جامه فقرا می‌پوشند و اشیاء عادی را بیش از اشیاء گرانبها محل توجه قرار می‌دهند؛ مرگ را می‌ستایند و حیات را تحقیر می‌نمایند. پیدا شدن اطفال را عیب می‌شمارند و عقیم بودن را موجب تأسف می‌دانند و غیره (لانگلوا، ج ۲، ص ۱۹۱).
  116. هوفمان، ص ۵۰ و ص ۲۷۷ و بعد؛ مارکوارت، ایرانشهر، ص ۵۶. از نیمه دوم قرن پنجم خاقان چول در بلخان واقع در مشرق خلیج کرسنودسک اقامت داشته است (مارکوارت-مسینا، فهرست، ص ۳۸ و بعد و ص ۴۳).
  117. هوفمان، ص ۵۰.
  118. بمناسبت نام پادشاهان کیدار Kidasa چنین نام یافته‌اند. مقایسه شود با مارتین، سکه‌های کیدار و کوشانیان صغیر of Kidara and the Little Kushans Coins در Stpple ent for 1937-38 Numismatic.
  119. Vasag
  120. رک ص ۱۴۱ کتاب حاضر.
  121. Sroshavarzdarigh از کارداران عالیمقام قضایی.
  122. Beth Garmai
  123. هوفمان، ص ۲۵۳ و بعد.
  124. Peshion
  125. هوفمان، ص ۶۸-۴۳؛ لابور، ص ۱۲۶ و بعد.
  126. اینکه در بعضی از روایات عربی (رک طبری، ص ۸۷۲، نلدکه، ص ۱۱۵ و ص ۱۱۷، یادداشت ۳) آمده است، که پیروز از پادشاه هفتالیان سپاهی به یاری خود گرفت، افسانه است و منشأ آن ظاهراً تقلید از سرگذشت کواذ پسر فیروزبذ، که با پادشاه هفتالیان عقد مودت بست و شرح آن پایین‌تر بیاید، هنگام مرگ یزدگرد دوم هنوز هفتالیان به مرزهای ایران نرسیده بودند (مارکوارت. ایرانشهر، ص ۵۷).
  127. Banbishnan Banbishn
  128. چنانکه هرتسفلد گوید این عنوان ملکه می‌رساند، که در این فاصله دینگ زمامدار قدرت سلطنتی بوده است.
  129. Mordtmann مردتمان، مجله شرقی آلمان،۲۸، ص ۲۰۱ و بعد و ۳۱، ص ۵۸۲، هرتسفلد پایکولی، ص ۷۵ و لغت شماره ۲۶۲ و ۶۳۶.
  130. طبری، ص ۸۷۲، نلدکه، ص ۱۱۸، یادداشت ۴.
  131. الیزه، لانگلوا،۲، ص ۲۴۸.
  132. به روایت مورخان عرب ۷ سال طول کشید.
  133. طبری، ص ۸۷۳، نلدکه، ص و بعد. مقایسه شود با بالاتر ص ۲۰۱.
  134. Barsauma
  135. Acace
  136. پایین‌تر را ببینید.
  137. لابور، ص ۱۴۴ و بعد.
  138. نلدکه، طبری، ص ۱۱۸، یادداشت ۴؛ حمزه چاپ گوتوالد، ص ۵۶، ترجمه ص ۴۱.
  139. Ibas
  140. le brigandage d.Ephese
  141. Zenon
  142. Babowai
  143. لابور، ص ۱۴۴-۱۳۱.
  144. راجع بروابط ایران با اقوام شرقی در زمان سلطنت پیروز رک تفحصات مارکوارت، ایرانشهر، ص ۵۵ و بعد.
  145. Kungkhas
  146. احتمال می‌توان داد، که این مطلب افسانه باشد. پیروز بجای خواهرش زن دیگری را برای کیداره فرستاد و باین ترتیب او را گول زد. این یکی از قصص رایجه در ایران است (مثلا مقایسه شود. با حیله، که آمازیس فرعون مصر در حق کمبوجیه بکار برد، هرودوت، کتاب ۳، بند ۱). همین حکایت راجع به خسرو اول در روابطش با خاقان ترک نقل شده است. رک مارکوارت، ایرانشهر، ص ۵۷، یادداشت ۴.
  147. Saragure
  148. هفتالان Heftsalan در بندهشن ایرانی (انکلساریا، ص ۲۱۵، سطر ۷ و ۹) بارمنی Hep't'al، فارسی هیتل Hetal، عربی هیطل Haital، مقایسه شود با بیلی بولتن شرقی، ۶، ۴ (۱۹۳۲)، ص ۹۴۶ و بعد چند سکه از هفتالیان را می‌شناسیم، که روی آن خطوطی با حروف کوشانی، که از الفبای یونانی مشتق شده، منقوش است. چند سکه هم بخط هندی معروف به براهمی Brahmi است. رک یونکر H. F. I. Junker، خطوط مسکوکات هفتالی- Die heph talilitisehen Munzinschriften (گزارش آکادمی پروس،۱۹۳۰، ص ۶۴۱ و بعد).
  149. بنا بر قول مارکوارت (ایرانشهر، ص ۵۵، یادداشت ۸) خیونیان ابتدا باسم «هون سفید» خوانده می‌شدند و این عنوان به بعد هفتالیان اطلاق شده است.
  150. بنا بر استیلیتس دروغی، پیروز دو بار پس از شکست در جنگ اسیر هفتالیان شده است اما ظاهراً این مطلب غلط است.
  151. در منابع عربی و فارسی، که به خوذای‌نامگ منتهی می‌گردند، اسم این پادشاه اخشنوار Akhshunyar، اخشوان Akhshuvan، یا خشنواز Khushunvaz، آمده است، و نام اصلی او در خط عربی تحریف گردیده است. در بندهش ایرانی (انکاریا، ص ۲۱۵) این اسم بخط پهلوی دیده می‌شود و ظاهراً شبیه خشنواز Khshunvaz است، اما چون آن عبارت در فصلی از بندهش واقع شده، که اکثر مطالب آن مأخوذ از نگارش‌های مختلف فارسی و عربی خوذای‌نامگ است، (کریستنسن، کیانیان، ص ۶۵-۶۱) بنابراین کلمه مذکور را هم نمی‌توان معتبر شناخت. چنین بنظر می‌آید، که در زیر همه این تحریفات، کلمه را خشیون Khshevan، که در سغدی بمعنی «شاه» است، پنهان باشد. این حدس از مولر است (متون سغدی، ج ۱، ص ۱۰۸، یادداشتها) مقایسه شود با هنینگ، کتاب دعا و اعتراف ص ۹۵.
  152. در باب جنگ پیروز با هفتالیان افسانه عامیانه چندی مذکور است. مثلا گویند پیروز سوگند خورده بود از سرحد دولتین نگذرد و برای اینکه قسم خود را نشکند، سنگی را که علامت مرز بود پیشاپیش لشکر به حرکت آورد. (یا به روایت دیگر به‌وسیله پنجاه فیل و سیصد مرد جنگی برجی را که بهرام پنجم برای نشانه سرحد ساخته بود، در جلو سپاه به حرکت درآورد.) در روایات ایرانی جنگ پیروز با هفتالیان حکایت قدیمی زوپورس ZoPyros نیز داخل شده است رک ابن قتیبه، عیون الاخبار، چاپ قاهره، ج ۱، ص ۱۱۷ و ما بعد. (بنا بر روایت سیر العجم) و طبری، ص ۸۷۸ و ۸۷۵، نلدکه ۱۲۸ و بعد و ۱۲۴ و یادداشت ۱؛ مقایسه شود با گابریلی، مجله ایتالیائی مطالعات شرقی، ۱۳، ص ۲۰۹ و ما بعد.
  153. لانگلوا، ج ۲، ص ۳۵۱.
  154. رک مارکوارت، ایرانشهر، ص ۶۳-۶۰.
  155. چنین بنظر می‌آید، که سوخرا نام خانوادگی شاخه‌ای از دوده کارن بود، که زرمهر نیز بدان منصوب بود؛ رک نلدکه، طبری، ص ۱۲۰، یادداشت ۳ و ص ۱۴۰، یادداشت ۲. این نام را مورخان عرب و ایرانی بطور مختلف ذکر کرده‌اند. (سوخرا، سوخران، سوخر سوفرای و غیره) شکل پهلوی آن سوخرگ Sokhragh یا شاید Sokhral یا Sokhrae می‌باشد. (رک نلدکه، مطالعات ایرانی، I، گزارش شعبه ادبی آکادمی امپراطوری علوم وین،۱۸۸۸، ص ۴۱۳ و ما بعد.)
  156. طبری، ص ۸۷۸، نلدکه، ص ۱۲۷ و بعد. لازار، لانگلوا، ج ۲، ص ۳۲۶.
  157. لازار، لانگلوا، ج ۲ ص ۳۵۲؛ طبری، ص ۸۸۵، نلدکه ص ۱۳۹.
  158. Vahan
  159. لازار. لانگلوا، ج ۲، ص ۳۶۰.
  160. لازار، لانگلوا، ج ۲، ص ۴۴۳ و بعد. پروکوپیوس ولاش و جاماسب، پسر پیروز را با هم اشتباه نموده و کواذ را جانشین بلافصل پیروز دانسته است در باب وقایع ارمنستان در سالهای ۸۵-۴۸۴ و شخصیت وهن رک پیترس سوسنیک مقدس «Sousanik» در Analecta Bollandiana (1935) ج ۳، ص ۲۷۸ و بعد.
  161. رک ص ۳۶-۳۵.
  162. لازار، لانکلوا، ج ۲، ص ۵۷.
  163. نلدکه، طبری، ص ۱۳۰، یادداشت ۳. منابع آن عصر از این جنگ و انتقام هیچ ذکری نکرده‌اند.
  164. طبری، ص ۸۸۳، نلدکه، ص ۱۳۴.
  165. رک مثلا میشل سریانی ترجمه شابو، ج ۲، ص ۱۵۱.
  166. در کتاب منسوب به استیلیتس آمده است، که ولاش پول برای پرداختن به لشگر نداشت و روحانیون زردشتی را نسبت به خود خشمگین کرده بود، «چون در نقض قوانین زردشتی می‌کوشید، و می‌خواست در شهرها گرمابه بسازد». در کتاب «سلطنت کواذ اول» (ص ۵۳، یادداشت ۲) نسبت به صحت این روایت، در آن قسمت که مربوط به ساختن حمامهاست، اظهار تردید کرده‌ایم، مع‌ذلک باید گفت، که این مسئله در آن عصر شهرت داشته است. در کتاب منسوب به استیلیتس آمده است، که کواذ اول پس از فتح آمیدا، چون در آن شهر گرمابه‌های یونانی را دید، فرمود در همه شهرهای ایران هم نظیر آن را بسازند. در نظر زردشتیان استحمام در آب‌گرم گناه محسوب می‌شد (اردای‌ویرازنامگ )، مع‌ذلک چنین پیدا است، که اوستای ساسانی استحمام آب‌گرم را مجاز کرده باشد، بشرط آنکه در حفظ پاکی آتش احتیاطات مخصوصی مرعی شود (دینکرد، کتاب هشتم، فصل ۲۷، فقره ۱ بنا بر دزدسر نزد نسک).
  167. بنا بر بعضی از منابع مأخوذ از روایت خوذای‌نامگ کواذ در موقع جلوس طفل بوده است، ولی این مطلب خالی از صحت است؛ بنا بر روایت مالالا Malala و فردوسی کواذ در سن ۸۲ سالگی یا ۸۰ سالگی پس از ۴۳ یا ۴۰ سال سلطنت درگذشت. (نلدکه، طبری؛ ص ۱۴۳، یادداشت ۱).
  168. دینوری (و نهایه) ؛ فردوسی.
  169. پروکوپیوس مدت تسلط هفتالیان را بر ایران دو سال می‌داند و به عقیده او کواذ
  170. Narses
  171. لابور، ص ۱۵۲-۱۴۳.
  172. راجع بوضع حقوقی عیسویان در دولت ساسانی، گزارش‌های سمینار السنة شرقیه، ج ۱۰، جزوه ۲، ص ۷۲ و ما بعد. Von den reehtlichen Verhaltnisssen der Christen im Sassaanidenreich. Mttteilungen des Seminars fur. Orientalische Sprachen.
  173. Maipherqat
  174. در باب آکاس رک لابور، ص ۸۹٬۹۳٬۱۰۱ و بعد.
  175. Aphraat
  176. Ieges Constantlni Theodosii Leonis
  177. زاخو، ص ۸۰ و ما بعد:
  178. آمیانوس مارسلینوس، کتاب ۲۳، بند ۶، فقره ۷۰ و ما بعد دینکرد (کتاب هشتم، فصل بیستم، فقره ۷۴ به روایت از نکاذم نسک) نیز گوید که شایسته منصب قضا کسی است، که از قانون آگاه باشد. در هوسپارم نسک شرح مفصل‌تری از وظیفه عدالت قاضی و واجبات دینی این منصب مسطور بوده است.
  179. بالاتر ص ۱۲۸ را نگاه کنید.
  180. وادیا، «سورسخون». شهر داذوری داذوران (ص ۴۴٬۶۵ و ما بعد،۸۵ و ما بعد) ظاهراً از ترکیب دو اصطلاح شهر داذور و داذوری داذوران اشتباها بوجود آمده است.
  181. برون، منتخب اعمال شهدای ایران، ص ۲۱۳.
  182. Sroshavarzdarigh
  183. هوفمان، ص ۵۱-هوفمان اصطلاح دستور همداذ را چنین معنی کرده است: «کسی که قدرت قضایی او مانند دستور است». اگر این قول هوفمان را بپذیریم، باید گفت، که دستور کارهای قضایی را عهده‌دار بوده است. نلدکه (طبری، ص ۴۳۸) این لفظ را دست بر هم یعنی «کسی که دستها را متصل می‌کرده است» خوانده است. به عقیده من قول هوفمان را باید ترجیح داد.
  184. Shahrisht
  185. یعقوبی، رک بالاتر اوایل فصل ششم.
  186. دینکرد. کتاب هشتم، فصل ۴۳، فقره ۹.
  187. هوبشمان، صرف و نحو ارمنی، ج ۱، ص ۱۳۶.
  188. مسعودی، مروج. ج ۲، ص ۱۵۶.
  189. فوستوس بیزانس، لانگلوا، ج ۱، ص ۶۹-۲۶۸؛ پروکوپیوس؛ جنگ ایران، کتاب اول، بند ۴، رک پاتکانیان؛ مجله آسیایی ۱۸۶۶، ص ۱۱۳.
  190. نظام الملک، سیاست‌نامه، چاپ شفر، ص ۱۰، ترجمه ص ۱۲(مقایسه شود با برون، مجله پادشاهی،۱۹۰۰، ص ۲۲۰).
  191. رک ص ۲۰۰-۱۹۶ این ترجمه.
  192. عبارت «دزدیدن کفن مردگان از تابوتها» متعلق به عقاید اسلامیست.
  193. جاحظ، تاج، ص ۱۶۳-۱۵۷؛ شرح مختصرتر در سیاست‌نامه نظام الملک، چاپ شفر: ص ۳۹-۳۸، ترجمه ص ۵۶ و ما بعد.
  194. هوفمان، ص ۵۰.
  195. رک ص ۳۰۷-۳۰۶ این ترجمه.
  196. زند، رک بالاتر ص ۷۴-۷۳.
  197. دینکرد، کتاب هشتم، فصل ۲۰، فقره ۶۹.
  198. بارتلمه، زن در حقوق ساسانی، ص ۶.
  199. رک بالاتر ص ۷۵.
  200. بارتلمه، حقوق ساسانی، ج ۴، ص ۲۹ و بعد.
  201. دینکرد، کتاب هشتم، فصل ۲۰-۱۶.
  202. ایضاً کتاب هشتم، فصل ۲۷-۲۱.
  203. ایضاً، کتاب هشتم، فصل ۲۲، فقره ۱۵-۱۲.
  204. ایضاً کتاب هشتم، فصل ۲۰، فقره ۲۷.
  205. ایضاً، کتاب هشتم، فصل ۴۲، فقره ۱۰.
  206. Ordatlie
  207. ایضاً، کتاب هشتم، فصل ۴۲، فقره ۳، و ما بعد (به نقل از سکاذم نسک).
  208. سکاذم نسک، دینکرد، کتاب هشتم، فصل ۳۸، فقره ۶۵.
  209. ایضاً، کتاب هشتم، فصل ۴۲، فقره ۶.
  210. فردوسی، شاهنامه، چاپ وولرس؛ ص ۵۵۰ و بعد (بیت ۵۰۲ و بعد).
  211. ویس و رامین چاپ لیس W. N. Lees، ص ۱۳۶ و ما بعد.
  212. دینکرد، کتاب هشتم، فصل ۲۰، فقره ۴۱.
  213. قطعات پهلوی، که وست بچاپ رسانیده مثلا فصل ۱۵ شایست نی شایست (۱۵/۱۶) متون پهلوی، ج ۱، ص ۳۷۶؛ شکندگمانیک ویزار،۱۰/۷۰(وست متون پهلوی، ج ۳، ص ۱۷۱) ؛ دینکرد کتاب ۷، فصل ۵، فقره ۵۰(وست، متون پهلوی، ج ۵، ص ۷۴) مقایسه شود با بالاتر ص ۱۶۳.
  214. Baresmoghvarih
  215. دینکرد، کتاب هشتم، فصل ۱۹، فقره ۳۸ و فصل ۲۰، فقره ۱۲.
  216. بارتلمه، حقوق ساسانی: ج ۲. ص ۷ و ما بعد.
  217. در خصوص احترام قول و پیمان بدون خوردن سوگند و راجع بمجازات پیمان‌شکنان رک بارتلمه. علم لهجه‌های ایرانی متوسط، ج ۲، ص ۱۵-۱۴.
  218. دارمستتر، مجله آسیایی،۱۸۹۴، ص ۲۱۹ و بعد و ۵۲۳ و بعد؛ مینوی، ص ۱۷-۱۶.
  219. کتاب ۲۳، بند ۶، قطعه ۸۱.
  220. دینکرد، کتاب ۸، فصل ۱۶ و ما بعد.
  221. دینکرد، کتاب ۸، فصل ۲۰، فقره ۱۲۳.
  222. ایضاً، کتاب ۸، فصل ۲۱، فقره ۵-۱.
  223. ایضاً، کتاب ۸، فصل ۱۹، فقره ۵۶.
  224. مثلا هوفمان، ص ۶۱.
  225. دینکرد، کتاب ۸، فصل ۲۱، فقره ۱۰.
  226. ایضاً، کتاب ۸، فصل ۲۱، فقره ۱۱.
  227. ایضاً، کتاب ۸، فصل ۲۱، فقره ۸.
  228. ایضاً، کتاب ۸، فصل ۱۹، فقره ۵۵.
  229. ایضاً، کتاب ۸، فصل ۴۲، فقره ۲-۱.
  230. ایضاً، کتاب ۸، فصل ۱۹، فقره ۴۴.
  231. Theodoret
  232. لابور. ص ۱۱۰.
  233. هوبشمان شباهت این نام را، که به‌وسیله متون ارمنی بما رسیده است، با اندمشک نام باستانی شهر دزفول خاطرنشان کرده است (صرف و نحو ارمنی، ج ۱، ص ۱۹).
  234. هوبشمان، همان‌جا؛ نلدکه، طبری، ص ۱۴۴، یادداشت ۱. چندین نفر از خاندان سلطنتی در این زندان افتاده بودند، که از آن جمله ارشک سوم پادشاه ارمنستان می‌باشد. بگفته پروکوپیوس کواذ پس از محرومیت از تاج و تخت در آنجا زندانی بود و از همان‌جا فرار اختیار نمود. بعدها شیرویه عده‌ای از زندانیان آنجا را آزاد کرد و ایشان به او کمک نمودند تا توانست پدر خویش خسرو دوم را از تخت پایین آورد (پاتکانیان، مجله آسیایی،۱۸۶۶٬۱، ص ۹-۲۰۸).
  235. لانگلوا، ج ۱، ص ۲۸۶ و ما بعد.
  236. رک باترص.
  237. Drastamat
  238. درباره این اسم نگاه کنید هوبشمان، صرف و نحو ارمنی، ج ۱؛ ص ۳۸.
  239. Ishkan
  240. پروکوپیوس،۱/۶؛ فوستوس بیزانسی، لانگلوا، ج ۱، ص ۲۳۱.
  241. کتاب ۲۳، بند ۶، فقره ۸۰.
  242. جنگ ایران،۱/۵.
  243. لابور، ص ۶۱.
  244. ایضاً، ص ۱۲۷.
  245. ایضاً، ص ۱۱۲.
  246. هوفمان، ص ۵۳؛ طبری، ص ۱۰۱۲، نلدکه، ص ۳۰۷.
  247. دینکرد، کتاب ۸، فصل ۲۰، فقره ۴.
  248. هوفمان، ص ۵۳.
  249. ایضاً، ص ۲۵.
  250. ایضاً، ص ۲۹.
  251. لابور، ص ۱۱۰.
  252. لابور، ص ۶۱.
  253. هوفمان، ص ۵۵.
  254. هوفمان، ص ۵۶.
  255. رک Dand Ins Dac,Akum Racaritam ترجمه میر، لیپزیگ، ص ۳۶ و ما بعد.
  256. هوفمان، همان‌جا؛ لابور، ص ۶۱.
  257. لابور، ص ۶۲.
  258. ایضاً ص ۶۱ و بعد.
  259. لابور، ص ۱۱۱، مقصر، که از اشراف بوده محکوم شد که از پست‌ترین غلامان خود اطاعت کند و بعلاوه زن خود را هم به او واگذار نماید.
  260. لابور، ص ۱۱۴ و ۱۳۰.
  261. لابور، ص ۱۱۶-۱۱۴.
  262. مثلا هوفمان، ص ۳۸ و ۶۱ و ما بعد.
  263. ص ۵۹.
  264. Abdisho
  265. ایضاً، ص ۶۰.
  266. هوفمان،۵۱-۵۰.
  267. لازار فرپی لانگلوا، ج ۲، ص ۳۰۷ مقایسه شود با الیزئوس همان‌جا، ص ۲۳۰ و ما بعد.
  268. هوفمان، ص ۶۵ درباره تصحیح شهر دبیر به شهر دادور رک نلدکه در مجله Gott,gel. Anz سال ۱۸۸۰، ص ۸۷۸.
  269. لابور. ص ۱۱۴.
  270. مقایسه شود با لابور، ص ۵۷.
  271. پیرگشنسب پسر ژاماسب بود. این ژاماسب با آذر افروزگرد دو برادر اصلی شاپور بودند و حکومت بعضی از نواحی اروستان (بیت عربایه) می‌کردند، که در میان نصیبین و دجله واقع است. هوفمان، ص ۲۴؛ مقایسه شود با مارکوارت، ایرانشهر ص ۱۶۳.
  272. Mar Sabha
  273. بالاتر ص ۱۲۴ را ببینید.
  274. لانگلوا، ج ۲، ص ۲۳۰ و ما بعد.
  275. Sadguceens
  276. هوفمان، ص ۷۶.
  277. Borboriens
  278. ایضاً، ص ۱۲۵.
  279. Sabha
  280. Vehshahrigh
  281. ایضاً، ص ۷۶.
  282. Rabbula
  283. ایضاً، ص ۱۲۲.
  284. هوفمان، ص ۷۶.
  285. pethion
  286. پلید کردن عنصر آتش در شریعت مزدیسنان گناه عظیم است و این روایت باور کردنی نیست.
  287. tarsai
  288. رک ص ۱۷۸ کتاب حاضر.
  289. هوفمان، ص ۶۱ و بعد.