پرش به محتوا

ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ/آنتونیوس

از ویکی‌نبشته

آنتونیوس [۱] پس از آنکه قرارداد میانه انتونیوس و اوکتاویوس و لپیدوس[۲] انجام گرفت انتونیوس ونتیدیوس[۳] را روانۀ آسیا ساخت تا جلو پیشرفت اشکانیان را بگیرد.[۴] و خود او در روم بود تا


ولی او یک گرفتاری سختی داشت و آن کلئوپترا در مصر بود. این زن که بی‌اندازه زیبا و در کار دلربایی بی‌اندازه زبردست بوده و این هنگام تاج و تخت خاندان بطلمیوس به دست او افتاده بود انتونیوس را گرفتار عشق خود ساخته و اختیار او را پاک از دست گرفته بود. چنان‌که انتونیوس هر زمان که به مصر می‌رفت همه کارهای خود را فراموش ساخته به کامگزاری با وی بسنده می‌کرد. اما حال اشکانیان در این زمان و رابطه آنان با رومیان پس از داستان کراسوس. این زمان اشکانیان به حمله پرداخته و چون سراسر بین النهرین از آن ایشان شده بود لابینیوس سپهسالار اشکانی با لشکرگاه انبوهی از رود فرات گذشته در سوریا به پیشرفت آغاز کرده بود و خبرهای بیمناک پیشرفتهای او به انتونیوس و دیگران می‌رسید که بازمانده داستان آنها را در متن خواهیم دید.

پس از دیری اوکتاویا را که تازه دختری زاییده بود همراه برداشته روانه یونانستان گردید. در آنجا در آتن زمستان را به سر می‌برد تا مژده به او رسید که ونتیدیوس اشکانیان را در جنگ شکسته و لابینیوس[۵] را با فارنایاتیس[۶] که بزرگ‌ترین سردار هورودیس بود کشته است.

از این مژده در یونانستان جشن بزرگی برپاساخت. در این میان پاکوروس[۷] پسر پادشاه اشکانی که با سپاه انبوهی آهنگ سوریا کرده بود در خاک کوروستیکا[۸] با ونتیدیوس روبه‌رو گردیده جنگ سختی کردند. ونتیدیوس بسیاری از سپاه او را کشته خود او را نیز نابود ساخت.

این فیروزی یکی از کارهای تاریخی رومیان به شمار است و بدین فیروزی بود که جبران شکست کراسوس را کرده کینه از اشکانیان بازجستند. اشکانیان پس از این سه شکست پیاپی دیگر پای بازپس کشیده درون ماد و بین النهرین بایستادند.

ونتیدیوس نخواست بیش از این پیشامد از بخت بهره‌یابی کند تا آنتونیوس با او بر سر رشک نباشد و لشکر را بر سر کسانی که از روم برگشته بودند رانده بار دیگر آنان را زیردست روم گردانید.

از جمله انتیوخوس پادشاه کوماگنی[۹] را در شهر سارموساتا[۱۰] گرد فروگرفت.

آنتیوخوس هزار تالنت پیشکش فرستاده بخشایش خواست و به گردن گرفت که همیشه فرمانبرداری از آنتونیوس نماید ولی ونتیدیوس آن را نپذیرفته پاسخ داد که چون آنتونیوس آهنگ این سوی کرده و در راه است و چنین پیغام فرستاده که من با تو هیچ‌گونه پیغام نبندم این است تو باید کسی نزد انتونیوس بفرستی.

آنتونیوس این کار را برای آن کرده بوده که باری این فیروزی به نام او انجام گرفته همه فیروزیها بهره ونتیدیوس نباشد.

به‌هرحال محاصره به درازا انجامیده مردم شهر چون از زینهار نومید گردیدند از جان گذشته دلیرانه بکوشیدند تا آنجا که آنتونیوس از دست یافتن به ایشان ناامید شده و از اینکه آن


بوده. ولی از این نگارشهای پلوتارخ پیداست که دروغ است.

خواهش را نپذیرفته بود پشیمان گردید و با آنتیوخوس به سیصد تالنت قرار داده دست از محاصره بازداشت و دستورهایی برای کارهای سوریا داده به آتن بازگشت و یونتیدیوس پاداشی را که سزاوار بود داده او را به روم بازفرستاد تا در آنجا احترامی را که شایسته کارهای او بود دریابد.

ونتیدیوس در آن روز یگانه مردی بود که بر اشکانیان فیروزی یافته بود.

نژاد او شناخته نبود ولی در سایه پیوستگی با آنتونیوس پیشرفت کرده بدانسان فرصت به دست آورده که گوهر خود را نشان دهد و کارهای بزرگی را به انجام رساند.

این هنرنمایی او اندیشه مردم را درباره انتونیوس و قیصر تغییر داده همگی دانستند که نیکبختی آنان بیشتر از رهگذر داشتن یاوران تواناست نه از رهگذر کاردانی خودشان، زیرا سوسیوس[۱۱] نیز پیشرفتهای فراوانی کرد. کانیدیوس[۱۲] که آنتونیوس او را در ارمنستان گزارده بود فیروزیهای بسیار یافته ارمنیان را بشکست. نیز پادشاهان البانیا و ایبریا را شکسته فیروزانه در قفقاز پیش رفت و بدین‌سان نام آنتونیوس در میان مردمان آنجا شهرت فراوان یافت.

لیکن در این میان خبرهای ناخوشی از رهگذر قیصر رسیده آنتونیوس بار دیگر از او بددل شد و با سیصد کشتی آهنگ ایتالیا کرد. و چون از بندر برندسیوم او را راه ندادند روانه بندر تارنتوم[۱۳] گردید.

زن او اوکتاویا که از یونان همراهش آمده بود اجازه گرفت که به دیدار برادر بشتابد و او این زمان گذشته از دختر دومی که برای شوهر خود زاییده بود بچه‌ای آبستن بود و چون در راه که روانه بود به قیصر برخورد که دو دوست خود آگریپا[۱۴] و مایکناس[۱۵] را همراه داشت اوکتاویا آن دو تن را کنار کشیده با دیده‌های پراشک و با شیون با آنان به گفتگو درآمده چنین گفت:

من نیکبخت‌ترین زن در جهان بودم و کنون می‌روم که بدبخت‌ترین زن گردم.

تاکنون هر کسی مرا به آن چشم می‌دید که زن و خواهر دو فرمانروای بزرگ روم می‌باشم. ولی اکنون اگر فتنه‌انگیزیها پیشرفت کند و جنگ برپاشود به‌هرحال من آسیب خواهم دید. زیرا هر یکی از دوسوی که فیروزمند درآید من باخته خواهم بود.

این گریه و لابه او بر قیصر کارگر افتاده از سر جنگ برخاست و به آهنگ دیدار دوستانه با آنتونیوس روانه تارنتوم گردید.

کسانی که در آنجا بودند از رسیدن این دو سپاه به یکدیگر تماشای شگفتی کردند. زیرا از یک‌سوی لشکر بسیار انبوهی در کنار دریا صف کشیده و از آن سوی یک دسته کشتیهای جنگی در روبه‌روی آنان در آب پهلوی هم ایستاده و بااین‌حال جز نوازش و مهربانی در میان نبود و سپاهیان با هم درآمیخته به هم‌دیگر درود می‌گفتند و شادیها از دیدار یکدیگر می‌نمودند.

نخست آنتونیوس بزم آراست و قیصر به پاس احترام خواهر خود آن را پذیرفت. سرانجام در میان آنان پیمانی چنین بسته شد.

قیصر دولگیون از سپاه خود را به آنتونیوس برای جنگهای او با اشکانیان بسپارد.

آنتونیوس هم صد تا کشتی زره‌پوش خود را به قیصر واگذارد. اوکتاویا گذشته از اینها بیست کشتی سبک از شوهرش برای برادرش گرفته از برادرش نیز هزار تن سپاهی پیاده برای آنتونیوس گرفت. و چون این کارها انجام یافت قیصر بی‌درنگ پومپیوس[۱۶] در سیکیلیا[۱۷]جنبش کرد.

آنتونیوس نیز اوکتاویا را با بچه‌هایش و بچه‌هایی که خود او از زن پیشین داشت به پرستاری قیصر سپرده خویشتن به آهنگ آسیا روانه گردید.

آن دلدادگی او به کلئوپترا که مدتها بود از سختی خود کاسته و چنین می‌نمود که جای خود را به اندیشه‌های گرانمایه دیگر داده از نزدیک شدنش به سوریا بار دیگر سختی گرفت و آتش خاموش شده عشق دوباره افروختن آغاز کرد.

این بود که شکیبایی نتوانسته و دانش و خرد را پشت گوش انداخته فونتیوس کاپیتو[۱۸] را برای آوردن آن زن روانه مصر ساخت. و چون کلئوپترا به سوریا رسید پیشکشهای بسیار گزافی به او کرد. بدین‌سان که فینیکیا و سوریای پایین[۱۹] و جزیره کوپرس (قبرس) و بخش بزرگی از کیلیکیا و آن بخش از یودیا[۲۰] است که بلسان بار می‌دهد و آن بخش از عربستان که

نشیمن نبطیان[۲۱] است و تا دریا کشیده می‌شود همه اینها را به وی بخشید و این کار پومپیوس به رومیان سخت گران آمد. زیرا اگرچه او به کسان بسیاری پادشاهی‌ها بخشیده و کشورها داده و نیز پادشاهانی را از فرمانروایی بی‌بهره ساخته بود.

از جمله آنتیگونوس[۲۲] پادشاه بود که فرمان داد گردنش را زدند و این کیفر را برای نخستین بار درباره او به کار بستند. ولی هیچ‌یک از آن بخششها و کارها ماننده این یکی شرم‌آور نبود.

رومیان خشمناک شدند و این خشم آنان بیشتر گردید، زمانی که دانستند کلئوپترا دو بچه در یک شکم از او زاییده که یکی را الکساندر و دیگری را کلئوپترا نام داده و باز یکی را آفتاب و دیگری را ماه لقب نهاده‌اند. ولی خود آنتونیوس که می‌دانست برای این کار بسیار شرم‌آور چه رنگ دلنشینی بدهد چنین می‌گفت:

روم از راه کشور بخشی بیشتر بزرگی می‌یابد تا از راه کشورستانی و بهترین راه برای پر کردن جهان از خون گران‌مایه رومی همین است که در هر کجا با پادشاهان پیوند کنند و خاندانهای رومی در میان آنان پدید آورند.

چنان‌که خود ما از پشت هرکلیس[۲۳] پدید آمده‌ایم. زیرا هرکلیس برای پدید آوردن فرزندان به یک زهدان بسنده نکرد و هرگز خود را پابسته قانونهای سولون[۲۴] و دیگران نساخت. بلکه آزادانه جلو خواهش طبیعت را رها کرد و در سایه این کار آن همه خاندانها را پدید آورد.

بر سر اشکانیان بیاییم: فراهات[۲۵] پس از آنکه پدر خود هورودیس را بکشت و رشته فرمانروایی را به دست گرفت بسیاری از اشکانیان از نزد او گریختند که یکی از آنان


این است که انتونیوس هم‌نژاد خود را به او می‌رساند و از اینکه او در هر کجا زنی می‌گرفته و خاندانی از خود پدید می‌آورده افتخار می‌نماید.

مونایسیس[۲۶] بود. این مرد یکی از بزرگان به شمار می‌رفت و توانایی بسیار داشت چون از ایران بگریخت نزد انتونیوس پناهنده گردید.

انتونیوس او را همپایه ثمیستوکلیس[۲۷] گرفته و از اینجا خود را در شکوه و بزرگی مانندۀ پادشاهان پیشین ایران شمرد و سه شهر را به ارمغان به او واگذاشت.

لاریسا[۲۸] و آریثوسا[۲۹] و هیراپولیس[۳۰] که در دیرین زمان بامبوکی[۳۱] نامیده می‌شد.

ولی چون پس از دیری فراهات به او زینهار داده و به ایران بازخواندش. انتونیوس به خرسندی به او اجازه بازگشت داد و مقصود او از این کار آن بود که فراهات فریب خورده چنان بینگارد که آرامش و آشتی در میانه دو دولت همچنان پایدار خواهد ماند.

تنها خواهشی که از او کرد این بود که درفشهای رومی را که در شکست کراسوس از رومیان گرفته شده بازپس فرستاده هم کسانی را که دستگیر شده و هنوز زنده هستند اجازه بازگشت دهد. و چون این کارها را کرد کلئوپترا را به مصر فرستاده خویشتن با سپاه آهنگ عربستان و ارمنستان نمود و چون سپاهیان همه به هم پیوستند و نیز پادشاهان زیردست که خود دسته‌ای بودند و بزرگ‌ترین ایشان آرتاوازد[۳۲] پادشاه ارمنستان شش هزار سوار و هفت هزار پیاده همراه آورده بود همگی به آنجا رسیدند انتونیوس شمارش و آزمایشی از همه سپاهیان خود کرد که شصت هزار پیاده و ده هزار سواره رومیان بودند (سپاهیان اسپانیا و گول[۳۳] نیز رومی شمرده شدند) و سی هزار پیاده و سواره از دیگران به شمار آمد.

ولی چنین سازوبرگ بی‌اندازه و سپاه انبوه که هندویان را در آن‌سوی باختریا[۳۴] نیز به ترس‌ولرز انداخته بود همگی در راه عشق کلئوپاترا بیهوده و هدر گردید.

زیرا انتونیوس برای آنکه زمستان را با آن زن به سر دهد در کار خود شتاب زده بود و از این جهت جنگ را نابهنگام آغاز کرده و به هر کاری که دست می‌زد آن را درست انجام نمی‌داد و پایان آن را نمی‌سنجید و چون مردی که افسونش دمیده یا درمانش خورانیده باشند هوش و دانش خود را از دست داده همیشه حیرت‌زده بود و تو گویی چشم به پشت سر داشته به بازگشتن بیشتر می‌کوشید تا به فیروزی و دست یافتن به دشمن.

نخستین خطای او این بود که سپاهیانی که دست‌کم هزار میل راه پیموده و سخت فرسوده شده بودند به جای آنکه در ارمنستان که رسیده بودند نگاه دارد تا زمستان را به آسایش پردازند و در بهار زود که هنوز اشکانیان را از مستانگاه‌ها بیرون نیامده‌اند به ماد بشتابند از شتابی که داشت ارمنستان را در دست چپ هشته و هیچ‌گونه پاسبانی در آنجا ننشانده یکسر روانه آتورپاتگان[۳۵] گردید.

دومین خطای او اینکه از شتابزدگی، منجنیق‌ها را که برای محاصره شهرها دربایست‌ترین ابزار است و همیشه در سیصد گردونه (ارابه) در پشت‌سر لشکر کشیده می‌شد و از جمله آنها منجنیق[۳۶] بزرگی بود که هشتاد پا بلندی آن بود همه آنها را در پشت سر هشته همراه نیاورد.

اینها ابزارهایی بودند که اگر یکی گم می‌شد یا شکست می‌یافت درست کردن آنها یا ساختن یکی دیگر نشدنی بود.

زیرا آسیای بالا چوبهایی به آن بلندی یا استواری بار نمی‌دهد که بتوان به مصرف کاری برد. بااین‌حال از شتابزدگی آنها را همراه نیاورد و استاتیانوس[۳۷] فرمانده گردونه‌ها را با دسته‌ای از سپاه به نگهداری آنها برگماشت و چون به آتورپاتگان رسید، فراهاتا[۳۸] را که شهر


این است که در نگارشهای رومیان هم آن را به شکل نسبت نوشته Atropatene می‌آوردند.

بزرگی از آن سرزمین و زن و فرزندان پادشاه ماد[۳۹] در آنجا بودند گرد فروگرفت و خود در اینجا بود که به خطای خود پی برده دانست که از همراه نیاوردن آن ابزارها با چه دشواری روبه‌رو خواهد بود و تنها راهی که برای جبران آن اندیشید این بود که دستور داد پشته‌ای را در برابر باروی شهر از خاک پدید آوردند و این کار گذشته از آنکه رنج بسیار داشت باعث از دست رفتن فرصت بود.

در این میان فراهات با لشکر انبوهی به آنجا رسیده چون دانست که گردونه‌ها با منجنیق‌ها در پشته سر گزارده شده یک دسته از سوارگان چالاک را بر سر آنها فرستاد که ناگهان به آنجا رسیدند و استاتیانوس را که ایستادگی می‌نمود با ده هزار تن از کسان او بکشتند و منجنیقها را درهم شکستند.

گروهی نیز دستگیر افتاد که یکی از آنان پادشاه پولیمون[۴۰] بود.

چنین پیش‌آمدی در آغاز کار جنگ رومیان و همدستان ایشان را چندان دل‌شکسته گردانید و بخت رومیان را برگشته دانستند که آرتاوازد پادشاه ارمنستان با همه سپاهی که داشت از لشکرگاه کنار کشید با آنکه او بیش از همه خواستار جنگ بود.

از آن سوی اشکانیان بر دلیری افزوده بر سر رومیان در گرد شهر راندند و از هر سوی بر آنان تنگ گرفتند.

آنتونیوس چنین می‌پنداشت که بیکاری سپاهیان ترس و نومیدی آنان را بیشتر خواهد گردانید و این بود که همه سوارگان را با خود برداشته با ده لگیون و سه دسته از پیادگان سنگین ابزار از پاسبانان خود بیرون تاخت که هم جستجوی آذوقه نمایند و هم دشمن را نزدیک کشیده به جنگ برخیزند و چون یک‌روزه راه از لشکرگاه دور شدند اشکانیان در آن پیرامونها انبوه بودند و همگی آماده می‌ایستادند که چون رومیان به راه پردازند بر آنان حمله نمایند.

آنتونیوس فرمان داد که علامت جنگ را در لشکرگاه برپا نمایند و از آن سو هم دستور داد چادرها را بکنند تا دشمن چنان پندارد که به جنگ نایستاده به آهنگ سرزمین خود روانه

می‌شوند. بدین‌سان سپاه را راه انداخت و چون به جلو دشمن رسیدند اشکانیان شکل ماه نوی (نیم دایره) پدید آورده و ایستاده بودند.

آنتونیوس چنین دستور داد که چون لگیونها به پشت سر سوارگان برسند که بتوانند پشتیبان آنان باشند سوارگان نایستاده حمله کنند.

اشکانیان آرام ایستاده تماشا می‌کردند و چون رومیان از جلو آنان می‌گذشتند از سامان و آراستگی آنان که هر صفی پشت صفی را گرفته و همه سپاهیان به یک فاصله از هم دور بودند و همگی آنان نیزه‌ها به دست خاموش و آرام راه می‌پیمودند از این آراستگی سخت در شگفت شدند. و چون علامت جنگ داده شد و سوارگان به یک‌بار به سوی دشمن برگشتند و خروشهایی درآوردند اشکانیان پافشاری می‌کردند و با آنکه رومیان بسیار نزدیک شدند که مجال تیراندازی نبود از جای درنمی‌رفتند. ولی چون رومیان بیشتر نزدیک شدند از خروشهای دل‌شکاف آنان و از چکاچاک ابزارهای اسبهای ایشان بلکه خود سپاهیان هم ترسیدند و دیگر ایستادگی نتوانستند.

آنتونیوس در دنبال کردن ایشان پافشاری بی‌اندازه کرد و امیدوار بود که با این فیروزی جنگ به پایان خواهد رسید و دیگر اشکانیان به جلو نخواهند آمد و این بود که پیادگان چهار میل و نیم و سوارگان سه برابر آن مسافت از دنبال گریختگان رفتند.

چیزی که هست با همه آن دنبال کردن بیش از سی تن دستگیر نیاوردند و از آغاز تا انجام بیش از هشتاد تن از اشکانیان کشته نشد. این بود که رومیان دل‌شکسته‌تر گردیده می‌گفتند: چرا اگر ما فیروزمند می‌شویم نتیجه به این کمی و بی‌ارجی است. ولی چون شکست می‌یابیم زیانش به آن فزونی و سختی است که در داستان درهم شکستن گردونه‌ها روی داد؟!

فردا بنه را برداشته به سوی لشکرگاه در برابر فراهاتا روانه گردیدند، در راه دسته‌های پراکنده‌ای را از دشمن می‌دیدند و چون جلوتر رفتند دسته‌های انبوه‌تری را دیدند و سپس به لشکر بزرگ و آراسته‌ای رسیدند که آماده جنگ ایستاده بودند و از هر سوی به اینان حمله آوردند و خود به دشواری بود که اینان توانستند خود را به لشکرگاه برسانند.

در آنجا آنتونیوس خبر گرفت که یک دسته از سپاهیان در برابر دشمن که از شهر بیرون تاخته بودند ایستادگی نکرده از ترس جان گریخته‌اند و بدین‌سان پشته را رها کرده‌اند. سزای آنان را به آیین ده تن یکی داد و این بود سپاه را ده بخش کرده از هر دهه یکی را با قرعه بیرون آورده می‌کشتند.

سپس به دیگران آن سزا را داد که به جای گندم جیره روزانه را جو دریافت دارند.

این هنگام جنگ و کشاکش هر چه سخت‌تر گردیده بود و هر دوسوی سخت می‌کوشیدند.

ولی زمان هرچه درازتر می‌شد زیان آنتونیوس فزون‌تر می‌گردید. زیرا گرسنگی لشکر را بیم می‌داد و این زمان بیرون رفتن برای آذوقه‌کشی جز زخمی شدن یا کشته گردیدن نتیجه دیگری نداشت.

از آن سوی فراهات چون می‌دید که رومیان در گرد شهر پافشاری می‌نمایند بیم می‌کرد که چون آفتاب از نقطه اعتدال پاییزی گذشته است ناگهان سرما برسد و آن زمان سپاهیان هر کدام به زمستان‌گاه خود رفته او را در بیابان تنها بگذارند.

برای جلوگیری از چنان پیش‌آمدی نیرنگی بدین‌سان اندیشید که دستور به کسان خود داد هر کسی که با یکی از رومیان آشنایی دارد چون برای آذوقه‌کشی بیرون می‌آید سختگیری نکرده راه برای بردن آذوقه باز کند و آن‌گاه دلیری رومیان را ستایش کرده چنین بگوید.

بی‌جهت نیست که پادشاه ما سپاهیان رومی را بهترین سپاهیان جهان می‌شناسد. چون این کار پرداخته شد و میانه سپاهیان اشکانی با رومیان مهربانی پدید آمد اشکانیان سوار شده و به رومیان نزدیک رفته و با آنان به گفتگو پرداخته از آنتونیوس بدگویی می‌نمودند و چنین می‌گفتند:

فراهات آشتی را پیش از همه خواستار است و بر جان این همه سپاهیان دلیر دریغ می‌گوید. ولی آنتونیوس عناد ورزیده هرگز گامی به سوی آشتی برنمی‌دارد و چنان ایستادگی خواهد کرد که فردا دو دشمن جانستان، زمستان و گرسنگی با هم برسند. که دیگر راه چاره‌ای باز نباشد و از دست ما اشکانیان هم کاری برای رهایی شما برنیاید.

این گفتگوها کم‌کم به گوش آنتونیوس رسیده اندکی امیدوار گردید و از کسانی که این خبرها را از اشکانیان می‌آوردند پرسشها می‌کرد که آیا این سخنان راست است؟ و چون آنان راست بودن آنها را تأکید کردند امیدواریهای نوین در دل او پیدا گردید و این بود چند تن از دوستان خود را نزد پادشاه اشکانی فرستاد.

بار دیگر خواهش پس فرستادن درفشها و دستگیران را نمود و این برای آن بود که گفته نشود از فیروزی نومید است و به تنگنا افتاده و می‌خواهد تهی دست بازگردد.

پادشاه اشکانی پاسخ داد: درباره درفشها و دستگیران رنج بیهوده نباید کشید.

اما درباره بازگشت اگر او خواستار است می‌تواند آسوده و ایمن بازگردد.

رومیان چند روزی را برای بستن بنه به سر برده سپس آهنگ بازگشت نمودند و با آنکه آنتونیوس در خطابه‌خوانی برای انبوه مردم و رام ساختن سپاهیان به دستیاری سخن، یگانه روز کار خود بود این زمان از شرمندگی و دل‌شکستگی در خود یاری چنین کاری ندیده دومتیوس آینوباربوس[۴۱] را برای این کار برگماشت.

برخی سپاهیان می‌پنداشتند مگر آنتونیوس ارجی به آنان نمی‌گزارد. ولی بیشتر ایشان چگونگی را دریافته و دلشان به حال وی سوخته بیش از دیگر هنگامها که به سردار خود احترام می‌نمودند و فرمانبرداری آشکار می‌ساختند.

خود آنتونیوس می‌خواست از راهی که آمده بودند و دشت همواره و بی‌درختی بود بازگردند . ولی یک‌تن ماردی[۴۲] نزد او آمده و این مرد به آیین و عادت مادان آشنا ولی هوادار رومیان و در سر جنگ منجنیقها جان‌سپاری از خود نموده بود. این هنگام دلسوزی به نزد رومیان کرده به آنتونیوس چنین می‌گفت:

که از راه کوهستان که در سمت راست او و بسیار نزدیک بود روانه شده سپاهیان سنگین ابزار خود را در دشت هموار بگیر سوارگان چابک و تیراندازان ماهر اشکانی نیاندازد. نیز می‌گفت:

فراهات با نوید و فریب شما را از گرد شهر تکان داده تا در بازگشت فرصت به دست آورده به آسانی گزند بر شما برساند. ولی من شما را به یک‌راه نزدیک و فراوان آذوقه‌ای راه می‌نمایم که زودتر از چنگال آنان رهایی یابید.

انتونیوس در اینجا به اندیشه فرورفت و این بر او سنگین می‌آمد که به پیمان اشکانیان اعتماد ننماید و به‌هرحال این پیشنهاد را پسندیده که لشکر خود را از راهی که کوتاه‌تر و آذوقه‌اش فراوان‌تر است راه ببرد.

ولی از مرد ماردی ضمانت خواست تا بتواند بر وی اعتماد کند. ماردی گفت:

مرا بند کنید تا هنگامی که شما را آسوده به جای ایمنی برسانم.

او را بند نمودند و دو روز در بند راه می‌نمود روز سوم که آنتونیوس دیگر پروایی از دشمن نداشت و گستاخ و بی‌باک راه می‌پیمود و سپاهیان سامان و صف خود را به هم زده آزادانه راه می‌پیمودند راهنما ناگهان رودی را کنار راه دید که دیوار آن را شکسته و آب را به راه سر داده بودند و خود پیدا بود که این کار را با دست کرده‌اند.

از اینجا راهنما به ترس افتاده دانست که دشمن نزدیک است و آن کار را برای همین کرده‌اند که پیشرفت رومیان را دیرتر گردانند. چگونگی را به آنتونیوس خبر داده یادآوری کرد که باید آماده و هوشیار باشید. آنتونیوس بی‌درنگ به کار پرداخته فلاخن‌اندازان و کمانداران را به فاصله‌هایی که بایستی داشته باشند گزارد و سپاه را به سامان آورد.

هنوز سرگرم این کار بود که ناگهان دشمن از هر سوی پدیدار گردید و همه بر آن می‌کوشیدند که رومیان را گرد فروگیرند و آنان را از هم بپراکنند. سوارگان سبک ابزار بر دشمن تاختند، از آن سوی هم تیرباران آغاز گردید.

فلاخن‌اندازان و کمانداران رومی سخت کوشیده با تیر و سنگ گزند بسیار بر دشمن می‌رسانیدند و این بود که اشکانیان دیگر نایستاده به دور رفتند. لیکن پس از اندکی دوباره پدید آمده به رومیان تاختند و دسته سوارگان گول به جلو شتافته مردانه جنگ نمودند و بار دیگر آنان را دور راندند که آن روز هرگز بازنگشتند.

چون شیوه جنگ و هجوم اشکانیان دانسته شد، انتونیوس دیگر نخواست که کمانداران و فلاخن‌اندازان تنها در دنباله لشکر باشد بلکه بر دست راست و دست چپ نیز از آنان برگماشت و بدین‌سان آراسته و آماده راه می‌پیمود.

به دستور او سوارگان بایستی جلو دشمن را بگیرند ولی نبایستی از دنبال آنان رفته توده از لشکر دور بیفتند.

در چهار روز دیگر چندان هجومی از دشمن نشد و از انبوهی آنان هم کاسته بود. زیرا زمستان که فرا رسیده بیشتر ایشان روانه زمستان‌گاه‌ها شده بودند.

اما در روز پنجم فلاویوگالوس[۴۳] که یکی از سرکردگان و خود جوان غیرتمندی بود و دسته

بزرگی را زیر فرمان داشت نزد آنتونیوس آمده از او خواستار گردید که دسته‌ای از پیادگان دنباله لشکر و دسته‌ای از سوارگان جلو لشکر را برگزیده به او بسپارند که به دستیاری آنان کار ارجداری را انجام دهد و چون آنتونیوس خواهش او را پذیرفت با آن سپاه بر دشمن تاخته و چون آنان را دور راند دوباره بازپس نگشته (بدانسان که دیگران می‌کردند) بلکه در میدان ایستاده همچنان به جنگ و نبرد پرداخت و دلیریها از خود می‌نمود.

سرکردگان که در دنباله لشکر بودند چون از دور او را می‌دیدند که همچنان پیش رفته از توده لشکر بسیار دور می‌افتد کسی نزد وی فرستاده یادآوری کردند که بازگردد ولی او توجهی به این یادآوری نکرد.

گفته‌اند که تیتیوس[۴۴] دفتردار به درفشها چسبیده آنان را برگردانید و به گالوس بد گفت و نکوهش کرد که به خیره آن همه دلاوران را به کشتن می‌دهد.

گالوس پاسخ او را به دشنام داده به سپاهیان فرمان ایستادگی داد. تیتیوس برآشفته و سپاهیان را برداشته و بازگشت. ولی گالوس به دشمن هجوم برد و چون دسته‌هایی از پشت سر او آمدند به محاصره افتاد و کس فرستاده یاری خواست. ولی سرکردگان دسته‌های پیاده که یکی از ایشان گانیدیوس[۴۵] دوست خاص آنتونیوس بود سهو بزرگی کردند.

بدین‌سان که به جای حمله یک‌بارگی دسته کوچکی از سپاه را فرستادند و چون آنان شکست یافته بازگشتند دسته کوچک دیگری را فرستادند و همچنین که نزدیک بود سامان همه لشکر به هم بخورد که خود آنتونیوس از پیشروی لشکر چگونگی را دریافته بالگیون سوم به یاری شتافت و از میان گریختگان گذشته با دشمن روبرو گردید و جلو آنان را بازداشت.

در این گیرودار سه هزار تن کشته شده و پنج هزار تن زخمی به لشکرگاه آورده شد و یکی از زخمیان همان گالوس بود که چهار تیر به تنش رسیده بود و با همان زخمها درگذشت.

آنتونیوس از چادری به چادر دیگر رفته حال زخمیان را می‌پرسید و از حال زار آنان متأثر گردیده اشک می‌ریخت. ولی سپاهیان با چهره‌های باز دست او را گرفته خرسندی می‌نمودند و از او خواستار می‌شدند که به چادر خود بازگردد و او را سردار و امپراطور خود نامیده می‌گفتند.

اگر شما تندرست باشید ما آسوده و تندرست هستیم. یک کلمه می‌توان گفت که تاریخ هرگز چنین سرداری را بر سر چنان لشکری نشان نداده.

همه نیکیها از جوانی و زور بازو و شکیبایی و توانایی بر کوشش و نفرسودن از راه‌پیمایی در او گرد آمده بود.

اما فرمان‌برداری سپاهیان و دلبستگی که به او داشتند و احترامی که بزرگ و کوچک از سرکرده و سپاهی برمی‌نمودند و جانها و هستیهای خود را در راه خرسندی او هیچ می‌شماردند در این‌باره رومیان باستان هم برتری بر آنتونیوس و سپاه او نداشتند. آنتونیوس نجابت خاندان و شیوایی زبان و سادگی رفتار و گفتار و دهش و پاکی دل را در یکجا داشت و با هر کسی فروتنانه سخن گفته آشنایی می‌نمود و به هر کسی دلسوزی نشان می‌داد و از بیماران دلسوزی دریغ نداشته هرچه آنان نیاز داشتند می‌داد. چنان‌که با بیماران و زخمیانی که بیشتر از دیگران در راه او جان‌فشانی می‌نمودند.

به‌هرحال این چیرگی آخر که دشمن را رویداد آنان را چندان دلیر ساخت که به جای سستی و بی‌پروایی که تاکنون می‌نمودند این زمان سخت کوشیده تا می‌توانستند به رومیان نزدیک می‌شدند و سراسر شب را در پیرامونیان چادرها و بنه‌های رومیان به سر می‌بردند، به این امید که رومیان آنها را خواهندگزارد و آنان تاراج خواهند کرد و چون روز شد دسته‌های انبوه دیگری نیز رسیدند که شماره همگی آنان چنانکه گفته‌اند: به چهل هزار سواره می‌رسید.

پادشاه اشکانی پاسبانان خود را نیز فرستاده بود و از اینجا بود که او فیروزی را یقین کرده.

زیرا خود پادشاه هرگز در جنگی حاضر نمی‌شود. آنتونیوس می‌خواست نطقی برای سپاهیان بکند و برای آنکه اثر آن بیشتر باشد جامه سوگواری در تن خود کرد. ولی دوستان او نپسندیدند و این بود که با جامه ارغوانی سرداری بیرون آمد و نطقی کرده و از سپاهیان آنانی را که در جنگ ایستادگی نموده بودند ستایش کرده و آنانی را که گریخته بودند نکوهش نمود که آن دسته پاسخ به سپاسگزاری دادند و این دسته پوزش خواسته گفتند: به هر سزایی که شما سزاوار بدانید ما آماده‌ایم. اگرچه کشتن ده تن یکی یا هر سزای دیگری باشد.

تنها این خواهش را از شما داریم که این خطای ما را فراموش کرده دل خود را رنجیده مدارید.

آنتونیوس این شنیده دستهای خود را به آسمان برداشته از خدایان خواستار گردید که اگر در برابر آن همه نوازشهایی که از او دریغ نداشته‌اند اکنون شکنجه‌هایی بر او روا می‌شمارند همه آنها را بر خود او تنها روا داشته سپاه او را همیشه فیروز گردانند.

روز دیگر رومیان آماده‌تر و آراسته‌تر راه می‌پیمودند و اشکانیان که گستاخ شده چنین می‌پنداشتند بیشتر برای تاراج آمده‌اند تا برای جنگ برخلاف امید خود امروز ایستادگی بیشتر دیدند.

چون رومیان تیر می‌باریدند ناگزیر شدند خود را دور بکشند و چون دیدند دشمن دل نباخته خود آنان دلباخته گردیدند. لیکن در پایین آمدن از پشته‌ای که بر سر راه بود باز دو دسته به هم رسیدند. و چون رومیان آهسته گام برمی‌داشتند اشکانیان تیر بر روی آنان می‌باریدند.

پیادگان سنگین ابزار روی به دشمن برتافته دسته‌های سبک ابزار را در میان گرفتند. صف پیشین ایشان سپرها را جلو گرفتند و صف دوم سپرهای خود را بر سرهای آنان بازداشتند و صف سوم سپرهای خود را بر سر اینان بازداشتند و همچنان تا آخر صفها که بدین‌سان روی صفها را بپوشانیدند بدانسان که سقف خانه‌ای را بپوشانند.

کوتاه سخن بدین تدبیر خود را از گزند تیرها نگاه داشتند که هر چه می‌رسید بر سپرها می‌خورد بی‌آنکه آسیبی به کسی برسانند.

اشکانیان که از آن بالا نگاه می‌کردند چون رومیان را دیدند که زانو به زمین نهاده‌اند پنداشتند مگر اینان فرسوده گردیده و درمانده‌اند. این بود که کمانها را دور انداخته و نیزه‌ها را به دست گرفته به هجوم پرداختند رومیان این دیده با خروش و غریو از جا جهیدند و با آنان جنگ دست به دست کرده گروهی را دور راندند.

پس از این هر روز آن نمایش برپابود و بدین‌سان رومیان روزانه جز اندک مسافتی نمی‌پیمودند. از آن سوی گرسنگی در میان ایشان پدید آمده بود. زیرا گندم بسیار کم به دست می‌آمد و بر سر این مقدار کم نیز بایستی جنگ کنند. پس از همه آنها ابزار برای آرد کردن و نان پختن نداشتند. زیرا همه این ابزارها را در پشت سر گزارده بودند و اسبهای آنها بسیار مرده و بازمانده را هم برای کشیدن زخمیان و بیماران به کار می‌بردند. خوردنی در لشکر چندان کمیاب گردیده بود که هر «کوارتر» آتنی[۴۶] از گندم به پنجاه درهم فروش می‌رفت و هر قرصی از نان جوین با نقره به سنگینی خود آن سودا می‌شد. و چون می‌خواستند گیاه بخوردند گیاهی که آدمیان می‌خورند کمتر پیدا می‌کردند و این بود به گیاه‌های دیگر پرداختند.

از جمله گیاهی بود که هر که می‌خورد نخست هوش خود را می‌باخت و سپس می‌مرد.

این کس از همه چیزهای جهان بی‌خبر می‌گردید و تنها کاری که می‌نمود سنگهای بزرگ را از اینجا به آنجا می‌برد و این کار را چنان با شوق و دلخواه انجام می‌داد که تو گویی نتیجه مهمی را از انجام آن انتظار دارد. در همه لشکرگاه که نگاه می‌کردی چیزی دیده نمی‌شد. مگر این کسان که سنگها را از زمین کنده و از این سو به آن سو می‌کشیدند.

سپس هم افتاده می‌مردند می که پادزهر مشهور است آن نیز چاره به درد اینان نمی‌کرد.

آنتونیوس چون اینان را می‌دید که افتاده می‌میرند و از آن سوی اشکانیان هنوز دنباله را داشتند چند بار به حسرت گفت:

ای ده هزار تن!

و بر آن ده هزار تن یونانی همراهان گزنفون که راهشان بس دورتر و دشمن ایشان بس نیرومندتر از این رومیان بود و با این همه آسوده و بی‌گزند به یونان بازگشتند آفرین می‌خواند.

اشکانیان چون می‌دیدند که نمی‌توانند سپاه روم را از هم بپراکنند یا سامان جنگی ایشان را به هم بزنند و آن همه ایستادگی از آنان دیده و آسیب می‌یافتند بار دیگر با آذوقه مهربانی آغاز کردند و کمانها را باز کرده نزد اینان آمدند و چنین می‌گفتند: ما به خانه‌های خود می‌رویم و دیگر کشاکشی با شما نخواهیم داشت. تنها چند دسته مادی از دنبال شما خواهند آمد و این نه برای آزار شما بلکه برای پاسبانی پاره‌آبادیهاست.

این گفته رومیان را به آغوش می‌کشیدند و به مهربانی بدرود می‌گفتند. از این کار بار دیگر رومیان دل پر از امید کردند و چون شنیده بودند که در کوهستان آب پیدا نمی‌شود بار دیگر بر آن سر شدند که راه دشت را پیش گیرند. و چون بسیج آن را می‌کردند ناگهان مثرادات نامی پسر عموی مونایسیس (آنکه گفتیم پناه نزد رومیان جست و انتونیوس سه شهر به او پیشکش داد) به لشکرگاه آمد و چون به آنجا رسید کسی را که زبان اشکانی یا سریانی بداند به ترجمانی خواست که به دستیاری او سخن خود را بگوید. الکساندر انتیوخی (انطاکی) را که یکی از دوستان انتونیوس بود نزد وی آوردند و او نخست نام خود را برده سپس مونایسیس را یاد کرد و گفت که او همیشه خواستار نیکی از بهر رومیان می‌باشد.

پس از آن یک رشته پشته‌ها را که از دور نمایان بود نشان داده چنین گفت: همه سپاه اشکانی در آنجا گرد آمده چشم به راه شما دارند. زیرا این دشت به آن کوه‌ها خواهد رسید و اشکانیان امیدوارند که شما فریب نویدهای ایشان را خورده راه دشت را پیش خواهید گرفت. این راست است که شما در کوهستان آب نیافته و از ناهمواری راه سخت فرسوده خواهید گردید. لیکن بدانید که اگر راه دشت را پیش گیرید بی‌شک سرگذشت کراسوس خواهد بود.

این را گفته بی‌درنگ بازگشت آنتونیوس از سخن او به ترس افتاده دوستان خود را بخواند تا رأیی بزنند و آن مرد ماردی را هم پیش خود بخواند.

ماردی به همان اندیشه بود که مثرادات و چنین گفت که در دشت چه دشمن در جلو باشد و چه نباشد چون راه‌ها درست پیدا نیست به آسانی می‌توان راه را گم کرد و این خود علت مهم دیگری است که باید از آن راه روی برتافت.

اما کوه اگرچه ناهموار است و آب در آنجا یافت نمی‌شود. ولی شما یک روز بیشتر در آن راه نخواهید بود.

از این سخنان انتونیوس اندیشه خود را تغییر داده راه کوه را پیش گرفت و به سپاهیان دستور داد که هر کسی آب یک‌روزه راه خود را همراه بردارد. و چون بسیاری از ایشان ظرف همراه نداشتند خودهای خود را پرآب می‌ساختند. از آن سوی خبر به اشکانیان رسیده برخلاف رسم خود همان شبانه از دنبال رومیان افتادند و هنگام بالا آمدن آفتاب بود که بر دنباله سپاه حمله آوردند.

این سپاهیان که در یک شب پنج میل راه آمده و سخت فرسوده شده و از بی‌خوابی سخت درمانده بودند بااین‌حال ناگهان دشمن را در پشت سر خود دریافتند و این بود که به یک‌باره دلهای خود را باختند.

ویژه از این جهت که سامان خود را به هم زده و آماده جنگ نبودند و چون ناگزیر به جنگ ایستادند، از تلاشی که به کار می‌بردند تشنگی بیشتر می‌گردید و بیشتر آزار می‌کشیدند.

دسته‌های پیشین سپاه به رودی رسیدند که آب سرد و صافی داشت. ولی آب‌معدنی و تلخی بود که چون سپاهیان از آن خوردند بی‌درنگ روده‌ها را به درد آورده تشنگی را بیشتر گردانید.

راهنمای ماردی پیش از آن این رود تلخ را خبر داده بود ولی سپاهیان خودداری نکردند و کسانی را که جلوگیری از ایشان می‌نمودند پس زده خود را به آب می‌رسانیدند.

آنتونیوس از این سو به آن سو دویده از سپاهیان خواهش می‌کرد که اندکی هم شکیبایی نمایند تا به رود دیگری در آن نزدیکی که آب گوارایی دارد برسند و از آن پس راه چندان سخت و ناهموار است که دشمن دیگر نخواهند از دنبال ایشان بیایند.

سپس فرمان داد که آواز بازگشت بلند نمایند تا آن دسته که جنگ می‌کنند بازگردند و دستور داد چادرها را برافراشتند تا سپاه اندکی از فرسودگی درآید.

ولی چادرها تازه برافراشته شده و اشکانیان به عادت خود بازمی‌گشتند که بار دیگر مثرادات فرا رسیده، الکساندر را که آن با وی گفتگو کرده بود دیدار نموده چنین گفت:

من نیک‌خواهانه این راهنمایی را به انتونیوس می‌کنم که در اینجا دیر نکرده و همین‌که سپاهیان اندک آسایشی یافتند بی‌درنگ روانه شوند تا زودتر خود را به آن رود دیگر برسانند. زیرا اشکانیان تنها تا آن حد دنبال ایشان کرده از آنجا فراتر نخواهند گذشت.

الکساندر این خبر را به آنتونیوس رسانید و او دستور داد ظرفهای زرینی برای مثرادات بردند که چندان که می‌توانست در زیر رختهای خود پنهان سازد از آنها برداشت و بی‌درنگ بازگشت.

هنوز روز به پایان نرسیده بود آنتونیوس فرمان داد چادرها را درچیدند و سپاهیان روانه شدند بی‌آنکه دیگر آسیبی از دشمن به آنان برسد.

ولی از رهگذر پیش‌آمدی در میان خود، ایشان آن شب را با بدترین حالی به سر دادند که هرگز ماننده آن حال را ندیده بودند.

شرح چگونگی آنکه کسانی از خود رومیان هر کسی را که پولدار می‌شناختند کشته پولهای او را به تاراج می‌بردند و بر بنه این و آن زده هر چه می‌یافتند می‌بردند. سرانجام نیز دست به کالا و ابزار خود آنتونیوس دراز کردند که میزهای او را شکسته و فنجانها را خورد کرده در میان خود بخش نمودند.

در نتیجه تاراجگری اینان غوغایی در میان برخاسته خروش و فریاد به سراسر لشکر پیچید و در همه جا چنین می‌پنداشتند که دشمن هجوم به لشکرگاه آورده و بخشی از سپاه را نابود گردانیده که آن غوغا برخاسته است.

آنتونیوس از شنیدن آن خبر چندان نومید گردید که مردی را به نام رهامنوس[۴۷] که آزاد

کرده او و این زمان در میان پاسبانان خاص بود پیش خود خواند با سوگند از او پیمان گرفت که هر زمان که فرمان دهد شمشیر خود را به شکم او فروببرد و سپس سر او را از تن جدا گرداند.

زیرا که نمی‌خواست زنده به دست دشمن بیفتد یا پس از مرگ لاشه او شناخته شود.

در آن هنگام که او این سخنان ناامیدانه را بر زبان می‌راند و دوستانش در پیرامون وی اشک از دیده می‌باریدند ناگهان راهنمای ماردی فرا رسیده آنان را از آن نومیدی بیرون آورد زیرا ثابت کرد که این سردی هوا و تری آن که در دم زدن خود آن را می‌یابند دلیل است که به آن رود نزدیک می‌باشند. در این میان از لشکر هم خبر رسید که همه آن غوغاها از رهگذر خود سپاهیان می‌باشد و هرگز پای دشمن در میان نبوده.

آنتونیوس برای فرونشاندن غوغا فرمان ایستادن داد که سپاهیان اندکی آسایش نمایند.

روز آغاز کرد و در لشکر اندک آرامشی پدید آمده بود که ناگهان تیرهای اشکانیان در بالای سر دنباله لشکر پریدن آغاز کرد.

این هنگام نیز سبک‌ابزاران به جنگ پرداختند و پیادگان سنگین ابزار به پشتیبانی آنان برخاسته بدانسان که در پیش گفته‌ایم به دستیاری سپرهای خود به نگهداری آنان برخاستند.

ولی دشمن بیش از این دنبال نکرد و چون دسته‌های پیشین سپاه آن رود را از دور می‌دیدند آنتونیوس سوارگان را به کنار آب فرستاد که آنان در جلو دشمن به پاسبانی بایستند تا زخمیان و بیماران راه بگذرانند.

این زمان همه سپاه آسوده گردیده و از آب آن رود آزادانه می‌نوشیدند زیرا اشکانیان همین‌که چشمشان به رود افتاد کمانها را باز کرده و روی به رومیان آورده چنین گفتند:

به آزادی از آب بگذرید.

سپس از دلیری آنان ستایشهایی کردند. همه سپاه از رود گذشته در آن سوی به آسایش نشستند و چون چندان اعتمادی به گفته دشمنان نداشتند همچنان آماده و هوشیار راه را پیش گرفتند. شش روز پس از آن جنگ آخرین بود که به کنار رود اراکس[۴۸] (ارس) رسیدند و از تندی و ژرفی آب، گذشتن از آن را بیمناک می‌دیدند و چون خبری هم می‌رسید که دشمن کمینی در آنجا دارد و به هنگام گذشتن ایشان از آب بر سر ایشان خواهند تاخت.

از این جهت سخت ترسناک بودند. ولی بی‌هیچ‌گونه گزندی از آب گذشته و چون خود را

در خاک ارمنستان دیدند به یک‌بار دل‌آسوده شدند و همچون کشتی‌نشینان که پس از گرفتاری به طوفان به خشکی برسند از شادی زمین را می‌بوسیدند و همدیگر را به آغوش می‌کشیدند و چون در راه که می‌رفتند از بس که خوردنی فراوان و بی‌اندازه بود بی‌اندازه می‌خوردند و این بار هم خود را گرفتار استسقا و اسهال خونی می‌ساختند.

در اینجا آنتونیوس به دقت شماره سپاه کرد بیست هزار پیاده و چهار هزار سواره را از دست داده بود که یک نیم بیشتر آنان نه از دست دشمن بلکه از گزند بیماری نابود شده بودند.

راه‌نوردی ایشان از بیرون فراهاتا تا اینجا بیست و هفت روز کشیده و در این مدت در هجده هنگامه بر دشمن چیره درآمده بودند. ولی چون نتوانسته بودند که از دنبال بتازند چندان نتیجه از آن فیروزیها در دست نداشتند.

از اینجا بود که باعث هدر رفتن رنجهای خود را ارتاوازد پادشاه ارمنستان می‌شماردند.

زیرا او بود که شانزده هزار سواره را[۴۹] که از آن جهت سازوبرگ همچون خود ایرانیان بودند و برسم جنگ آنان آشنایی داشتند و در هنگام دنبال کردن می‌توانستند کار بس سودمندی را انجام دهند برداشته با خویشتن به ارمنستان برد و نتیجه این کار او بود که اشکانیان هر شکستی که می‌یافتند به آسانی و زودی جبران آن را کرده دوباره بازمی‌گشتند و بار دیگر به حمله و هجوم می‌پرداختند.

از این جهت رومیان همگی خواستار هجوم بر ارمنستان بودند که از ارتاوازد کینه بازجویند . ولی خود آنتونیوس دوراندیشانه می‌دید که سپاهیان فرسوده می‌باشند و آنچه را که برای چنان هجومی دربایست با خود ندارند.

این بود که از چنان آهنگی چشم پوشید. ولی زمان دیگری که به ارمنستان درآمده بود آرتاوازد را با مهر و نوید پیش خود بخواند و چون بیامد دستگیرش گردانیده با خود به الکساندریا برد و در آنجا جشن فیروزی به نام این کار گرفت.[۵۰]


آن زمان چون کسی را در جنگ دستگیر می‌کردند و مردی به نام بود در بازگشتن به شهر خود او را بر چهارپایی نشانده گرد شهر می‌گردانیدند. آنتونیوس نیز آرتاوازد را در الکساندریا به همان نحو بگردانید.

این خود از کارهایی بود که به رومیان سخت برخورد، زیرا دیدند که همه سرفرازیهای کشور ایشان از برای کلئوپترا ارزانی مصر داشته می‌شود. ولی این داستان در زمان دیگری روی داده نه در این زمان.

باری آنتونیوس با سپاه در سرمای سخت زمستان با شتاب بسیار راه می‌پیمود و با طوفانهای سخت برف دچار بود و از این رهگذر هم هشت هزار تن از سپاه خود را از دست داده تنها با دسته اندکی به جایی که دیه سفید می‌نامیدند و جایی در کنار دریا میانه سیدون[۵۱] و بیروتوس[۵۲] بود رسید و در اینجا درنگ کرده برای رسیدن کلئوپترا منتظر نشست و چون او دیر کرد از ناشکیبی روزها را با می‌خوارگی به سر می‌داد و چه بسا که بی‌تابی بی‌اندازه نموده هنگام ناهار یا شام چند بار از سر میز برخاسته و بیرون می‌آمد تا ببیند آیا او رسیده یا نه.

سرانجام کلئوپترا به بندر رسید و با خویشتن رخت و پول برای سپاهیان آورده بود.

برخی گفته‌اند که تنها رخت را او آورده بود و پول از خود انتونیوس بود که به نام وی خرج می‌کرد.

زمانی پس از پیش‌آمدها میانه پادشاه ماد با فراهات پادشاه اشکانی کشاکش و رنجیدگی پدید آمد و چنان‌که گفته‌اند این در نتیجه‌بخش کردن مالهای تاراجی بود که از رومیان گرفته بودند.

شاه ماد سخت می‌ترسید که مبادا پادشاهی خود را از دست دهد و این بود که فرستادگانی نزد انتونیوس فرستاد که با او پیمانی برای جنگ و دشمنی با شاه اشکانیان ببندد. از این پیشامد آنتونیوس امیدهایی در دل خود پرورد، بدین‌سان که آنچه را که در آن لشکرکشی بر سر اشکانیان نیازمند بود و نداشت این زمان خواهد داشت و آن سوارگان و تیراندازان است[۵۳]و این بود که بار دیگر به بسیج لشکرکشی پرداخت که به ارمنستان بیاید و در آنجا در کنار آراکس با مادان یکی شده و دوباره با اشکانیان جنگ آغاز کند. ولی از آن سوی اوکتاویا در روم خواستار دیدار آنتونیوس گردیده از قیصر اجازه سفر خواست و چنان‌که بسیاری از

مؤلفان نوشته‌اند قیصر از این جهت اجازه داد که چون آنتونیوس او را نپذیرد از این راه بهانه جنگ به دست قیصر بیفتد. اوکتاویا تازه به آتن رسیده بود که نامه‌هایی از آنتونیوس به او رسیده بود که از قصد خود به لشکرکشی دیگری خبر داده و خواستار شده بود که اوکتاویا در آتن منتظر بنشیند. اوکتاویا اگرچه از علت راستین این کار ناآگاه نبود و سخت بر او ناگوار می‌آمد، ولی به شکیبایی گرائیده و دوباره کسی را فرستاده پرسید که آیا ارمغانهایی را که با خود آورده است به کجا بفرستد. زیرا رخت برای سپاهیان و گردونه‌های بارکش و گاو و گوسفند و پول و هدیه‌ها برای دوستان و سرکردگان انتونیوس با خود داشت. نیز دو هزار تن سپاهی برگزیده با برگ و ساز زیبا همراه آورده بود که پاسبانان خاص آنتونیوس باشند.

این پیام را از او نیگر[۵۴] نامی که از دوستان نزدیک آنتونیوس بود آورد و ستایشهای بسیار از اوکتاویا می‌کرد.

کلئوپترا دریافت که رقیب او می‌رسد و سخت بیمناک بود از اینکه اگر اوکتاویا به آنجا درآید و با آنتونیوس زندگانی کند و بر پاکیزه‌خویی و نیک‌نامی خود و بر خواهری قیصر که مایه احترام اوست مهرها و نوازشهای روزانه را هم بیفزاید آنتونیوس را تنها از آن خود خواهد ساخت و ایستادگی این در برابر او کاری بس دشوار خواهد بود.

این بود به نیرنگ پرداخته چنین وامی‌نمود که مهر آنتونیوس دل او را فرا گرفته و عشق او بی‌تابش ساخته از پایش می‌اندازد. از راه کم‌خواری تن خود را کاهیده چنین وانمود که از غم لاغر گردیده. هر زمان که آنتونیوس به اطاق درمی‌آمد با روی خندان و باز چشم به چهره او می‌دوخت و چون او بیرون می‌رفت چشمها را خیره و خود را سست و افسرده می‌نمود.

به حیله اشک از دیده ریخته بااین‌حال خود را به آنتونیوس نشان می‌داد. ولی همین‌که او چشمش می‌افتاد با شتاب اشکها را پاک می‌کرد و چنین وامی‌نمود که نمی‌خواهد آنتونیوس از گریه او آگاه شود. آنتونیوس سرگرم بسیج سفر به ماد بود. کارکنان کلئوپترا بی‌کار نایستاده می‌کوشیدند که بی‌او، وی از آن سفر بازدارند و بر او نکوهش می‌کردند که سنگدلانه یک زنی را که او بی‌زندگی نمی‌تواند از خود دور می‌سازد. گاهی به گفتگو درآمده چنین می‌گفتند. راست است که اوکتاویا زن شماست و از جهت برادرش قیصر شایسته چنان پایگاه و

چنان لقب می‌باشد. ولی کلئوپترا پادشاه چندین مردمان گوناگون هم به نام «برگزیده»[۵۵] از آن جهت رضایت داده که همیشه با شما باشد، زیرا او اگر از شما دور شود دیگر زنده نخواهد ماند. با این سخنان آنتونیوس را فریب می‌دادند و او باور می‌کرد که راستی کلئوپترا بی‌او زندگی نخواهد توانست و این بود که سفر خود را به ماد تا تابستان آینده به تأخیر انداخته همراه آن زن به الکساندریا بازگشت. با آنکه خبرهایی می‌رسید که اشکانیان گرفتار جنگهایی در درون کشور خود می‌باشند و کارهای ایشان سخت برآشفته است. لیکن به هنگام دیگری که سفر به آن سوی کرد با پادشاه ماد پیمان همدستی بسته دختری را از او که هنوز کوچک بود به زنی برای پسر خود که از کلئوپترا داشت بگرفت و چون این زمان گرفتار اندیشه درباره جنگ با قیصر بود زود از آنجا بازگشت.

زیرا اوکتاویا چون از آتن بازگشت قیصر که می‌پنداشت بدرفتاری با خواهر او شده دستور به او داد که از خانه آنتونیوس بیرون آمده در خانه دیگری زندگی کند. ولی اوکتاویا از این دستور سرباز زده گفت:

اگر شما به جهت دیگری با آنتونیوس آهنگ جنگ دارید بکنید وگرنه به جهت من نباید به جنگ برخیزید. زیرا هرگز دوست ندارم دو تن فرمانروای بزرگ روم با هم به جنگ برخاسته رومیان را به روی یکدیگر بکشند و دستاویز یکی از ایشان دلسوزی به یک زن و دستاویز دیگری دشمنی با آن باشد.

رفتاری که پس از این از اوکتاویا سرزد خود می‌رساند که وی در این گفته‌های خود راستگو بوده است. زیرا همچنان در خانه شوهرش مانده رفتاری نمود که تو گویی با شوهر خود در یکجاست.

نه تنها فرزندان خود را بلکه فرزندانی را که آنتونیوس از زن پیشین خود داشت با همه گونه مهربانی و پرستاری نگه داشت. گذشته از اینها دوستان آنتونیوس را که به روم برای پیدا کردن شغلی در اداره‌ها یا برای انجام کاری می‌آمدند نواخته هیچ‌گونه پشتیبانی از آنان دریغ نمی‌ساخت و اگر خواهشی از قیصر داشتند به انجام آن می‌کوشید. این ستوده‌کاریهای او بیش از همه مایه بدنامی آنتونیوس می‌گردید. زیرا همه او را نکوهش می‌کردند که با این‌گونه زنی

آن‌گونه رفتار پیش گرفته است. یک کار دیگر آنتونیوس که همچنین مایه بدنامیش گردید کشور بخشی او بود که در مصر در میان پسران کلئوپترا کرد و خود آن کار تیاتری ننگین برای کشور وی به شمار می‌رفت.

شرح داستان آنکه مردم را در میدان مشق گرد آورده و بر روی یک تخته فرش سیمین دو تخت زرینی یکی برای خود او دیگری برای کلئوپترا گزارده و در فراتر از آنها تختهای پست‌تری برای فرزندان خویش نهاد و چون خود ایشان به روی تختها نشستند در همان انجمن کلئوپترا پادشاه مصر و کوپرس و لمبوا[۵۶] و سوریای پایین خوانده شده و کیسرایون[۵۷] فرزند خوانده قیصر (زیرا قیصر کلئوپترا را آبستن گذاشت و رفت)[۵۸] با او شریک پادشاهی اعلان گردید.

اما فرزندان خود آنتونیوس از کلئوپترا بر آنان لقب «شاهنشاه» داد و به آلکساندر ارمنستان و مادستان را بخشید و کشور اشکانی (ایران) پس از آنکه گرفته شود از آن او بایستی بود و به بطلمیوس سوریا و کیلیکیا را داد.

الکساندر را چون به پیشگاه مردم آوردند رخت به شیوه مادان پوشیده و تاج با نوک راست بر سر گزارده بود و بطلمیوس رخت ماکیدونیان را در بر کرده و خود را با کلاه و تاج آراسته که این یکی شیوه جانشینان الکساندر[۵۹] بود و آن یکی رسم مادان و ارمنیان. و چون بدین‌سان پیش آمده به پدر و مادر خود سلام دادند بی‌درنگ آن یکی را یک دسته پاسبانان (گارد) مادی گرد فروگرفتند و این یکی را یک دسته پاسبانان (گارد) ماکیدونی. خود کلئوپترا چنان‌که در دیگر هنگامهای بیرون آمدن به میان مردم رسم داشت این هنگام نیز خود را به صورت خدای مادینه مشهور ایسیس[۶۰] آراسته بود و به عنوان «ایسیس» مردم به او سلام دادند.

از آن سوی قیصر چه در سناتوس[۶۱] و چه در گفتگوهای خود با این و آن این‌گونه کارهای آنتونیوس را عنوان ساخته رومیان را به دشمنی او برمی‌انگیخت.

آنتونیوس نیز تهمتهایی به او زده و فرستادگانی برای او فرستاده و شکایتهای عمده آنتونیوس این چند چیز بود:

نخست آن که قیصر از سیلیکیا که به تازگی گشاده شده رسدی از بهر او جدا نکرده.

دوم کشتیهایی را که آنتونیوس به عاریت برای جنگ به او سپرده بود پس نفرستاده.

سوم پس از خلع لپیداس همکار سوم ایشان سپاه و سرزمین و درآمد او را همه برای خود برگزیده و سهمی به آنتونیوس نداده است.

چهارم سراسر ایتالیا را خاص سپاهیان خود ساخته و سپاهیان آنتونیوس را راه به آنجا نمی‌دهد.

قیصر در پاسخ این شکایتهای او چنین می‌گفت: نخست در زمینه لپیداس همانا در سایه زشتکاریهای او بوده که وی را خلع ساخته[۶۲]، دوم هر آنچه را که او در جنگ به دست آورده با آنتونیوس به میان می‌گزارد در حالی که او نیز از ارمنستان سهمی برای قیصر جدا کند.

سوم سپاهیان آنتونیوس که در سایه دلیریهای خود و سردارشان خاک مادان و اشکانیان را به چنگ آورده‌اند، دیگر نباید سهمی هم از خاک ایتالیا داشته باشند.[۶۳]

آنتونیوس در ارمنستان بود که این پاسخهای قیصر به او رسید این بود که بی‌درنگ کانیدیوس را با شانزده لگیون از سپاه به جلو دریا فرستاد و خویشتن همراه کلئوپترا به ایفسوس[۶۴] رفت که از هر سوی کشتیها در آنجا گرد می‌آمدند، تا به هم پیوسته برای جنگ آماده شوند.

هشت‌صد کشتی در آنجا گرد می‌آمدند که دویست کشتی را کلئوپاترا داده نیز بیست هزار تالنت برای خرج لشکرکشی پرداخته بود. دومیتیوس[۶۵] و برخی دیگر از سرکردگان بهتر آن می‌دانستند که کلئوپترا به مصر رفته منتظر پایان جنگ باشد و آنتونیوس سخن آنان را پذیرفته به کلئوپترا دستور بازگشت داد.

ولی او از بیم آنکه مبادا اوکتاویا باز پای میانجیگری به میان نهاده آن جنگ را به آشتی مبدل سازد به بازگشت مصر رضایت نداد و پول گزافی به کانیدیوس بخشیده او را به هواداری خود برانگیخت.

کانیدیوس به آنتونیوس گفتگو کرده چنین گفت:

دور از انصاف است که کسی که آن همه شرکت در خرج یک لشکرکشی کرده خویشتن در آن لشکر نبوده و سهمی از آن سرفرازی برندارد. و آنگاه این برخلاف سیاست است که مصریان که دسته عمده‌ای در لشکر دریایی می‌باشند دل‌آزرده شوند.

گذشته از آنکه کلئوپاترا از دیگر پادشاهانی که همراه او می‌آیند کمتر نیست. زیرا سالها به تنهایی رشته کارهای یک کشور بزرگی را در دست داشته و نیک از عهده برآمده و از سالهاست که همراه شما می‌گردد و در این مدت بسی آزموده و ورزیده گردیده است.

این استدلالهای کانیدیوس کار خود را کرد، زیرا چنین مقدر بود که قیصر بر همه کشور روم دست یابد. این بود چون همه سپاه و آراستگیها فراهم آمد. آنتونیوس به همراهی کلئوپترا از راه دریا روانه ساموس[۶۶] گردیده در آنجا جشن بسیار باشکوهی را برپانمودند. زیرا فرمان رفته بود که همه پادشاهان و فرمانروایان از هر مردمی و هر شهری که باشند چه در ارمنستان و الوریا[۶۷] و چه کنار دریاچه مایوتید[۶۸] و سوریا هر کسی هرآنچه می‌تواند ابزار جنگ آماده نموده به آنجا بیاورد یا بفرستد. و نیز فرمان رفته بود که همه نمایشگران و بازیگران در ساموس حاضر شوند و چون این آمادگیها به انجام رسید در زمانی که جهان پر از ناله و شیون بود تنها این جزیره برای چند روز به جشن و شادی برخاسته از همه جای آن آواز سرنا و نای بلند و در هر گوشه بازیها و نمایشها برپاگردید.

پادشاهانی که همراه آنتونیوس بودند هر یکی می‌خواست بهترین جشن را او گرفته و گرانبهاترین هدیه را او داده باشد. مردم از همدیگر می‌پرسیدند در جایی که کسی برای آغاز جنگ چنین جشنی برپانماید و این همه خرج کند آیا برای فیروزمندی در پایان جنگ چه جشنی را خواهد گرفت؟

چون جشنها به پایان رسید آنتونیوس پرینی[۶۹] را برای نشیمن به بازیگران بخشیده خویشتن

روانه آتن گردید که در آنجا تماشای بازیها و ورزشهای دیگری را بکند. کلئوپترا همیشه رشک آن داشت که اوکتاویا در آتن احترام بزرگی از مردم دیده (آتنیان اوکتاویا را بسیار دوست می‌داشتند) و این بود که درباره خود نیز چشم احترام بسیاری را داشت.

از این جهت آتنیان به احترام برخاسته و دسته‌ای را به نمایندگی از خود نزد وی فرستادند و چون آنتونیوس زاده شده آنجا بود خود او نیز با همان نمایندگان بود و نزد کلئوپترا او از زبان مردم شهر سخن گفت:

در همان‌جا آنتونیوس دستور به روم فرستاد که اوکتاویا را از خانه او بیرون کنند.

چنان‌که گفته‌اند: اوکتاویا چون از آن خانه بیرون رفت از اینکه او باعث چنان جنگ بزرگی شده نالان و گریان همی‌بود و همه بچه‌های آنتونیوس نیز همراه وی بیرون رفتند. مگر پسر بزرگ فلویا[۷۰] که این زمان نزد پدر خود بود.

رومیان دلشان به آنتونیوس بیشتر می‌سوخت تا به اوکتاویا به ویژه آنان که کلئوپترا را دیده بودند و چنین می‌گفتند که هیچ‌گونه برتری بر اوکتاویا ندارد نه از جوانی و نه از زیبایی.

چابکی آنتونیوس در کارهای خود و آن سازوبرگ انبوه و سپاه بیشماری که آماده می‌نمود قیصر را تکان داد و او بیمناک شد مبادا جنگ در همان تابستان روی دهد.

با آنکه او هنوز به آراستگی و سازوبرگ بسیاری نیاز داشت و از آن سوی رومیان از پرداخت باج خودداری می‌نمودند.

زیرا بایستی مردم آزاد یک چهار یک از درآمد خود و بندگان آزادشده یک‌هشتم از دارایی خود را به نام باج بپردازند و این کار بر مردم بسیار گران می‌آمد و ایستادگی در برابر آن می‌نمودند و در همه جا به دشمنی قیصر برخاسته بودند که سراسر ایتالیا شوریده بود. این را یکی از بزرگ‌ترین سهوهای آنتونیوس شمرده‌اند که در چنین هنگامی جنگ را دنبال نکرد و بدین‌سان مجال به قیصر داد که کارهای خود را به سامان آورده آماده جنگ شود.

آن زمان که مردم بایستی پول بپردازند سخت برآشفته بودند. ولی چون پول را پرداختند به آرامی گراییدند. تیتیوس[۷۱] و پلانکوس[۷۲] که دو تن مردی از بزرگان روم و دوست آنتونیوس بودند چون همراهی کلئوپترا را در جنگ شایسته نمی‌توانستند و در این باره ایستادگی

می‌نمودند و کلئوپترا با آنان اهانت می‌نمود از این جهت از آنجا بیرون رفته نزد قیصر شتافتند و آنچه را که از وصیت‌نامه آنتونیوس آگاهی داشتند به او بازنمودند. این نوشته در دست دوشیزگان پرستار ویستا[۷۳] امانت بود. قیصر آن را طلبیده ولی دوشیزگان از دادن بازایستاده چنین پاسخ دادند که خود قیصر برآمده برگیرد.

قیصر نیز چنان کرده و آن نوشته را به دست آورده سراسر آن را بخواند و آن جاهایی را که با مقصودش ارتباط داشت یادداشت کرده سناتوس را برای گفتگو درباره آن دعوت نمود که در آنجا نوشته را آشکاره بخواندند. برخی نمایندگان از این کار بددل شده دور از حق می‌دانستند که کسی را برای کارهایی که باید پس از مرگ وی کرده شود دنبال نمایند.

قیصر پافشاری بیشتر دربارۀ آن بخش وصیت‌نامه داشت که مربوط به دفن آنتونیوس بود که چه وصیت کرده بود که اگر هم در روم بمیرد او را با شکوه رسمی به فوروم[۷۴] برده سپس جنازه او را به الکساندریا نزد کلئوپترا بفرستند.

کالویسیوس[۷۵] که یکی از بستگان قیصر بود تهمتهای دیگر بر آنتونیوس بست.

از جمله این که او کتابخانه پرقاموس[۷۶] را که دارای دویست هزار جلد کتاب گران‌مایه است به کلئوپترا بخشیده. نیز او در یک مهمانی بزرگی در روبروی گروه انبوهی بپاخاسته و خود را به پای کلئوپترا مالیده و این برای انجام یک نذر یا وعده‌ای بوده است. نیز مردم ایفسوس را ناگزیر گردانیده که کلئوپترا را ملکه خود بخوانند.

نیز بارها در انجمنهای عام که پادشاهان و شاهزادگان در آنجا بوده‌اند بر روی لوحهای بلوری یا مرمری پیامهای عاشقانه نوشته و پیش او آورده‌اند و او آشکار و بی‌پروا آن پیامها را برای مردم خوانده. نیز به هنگامی که فرنیوس[۷۷] که مردی گرانمایه و در میان رومیان به شیوا زبانی شهرت داشت در انجمن داوری سخن می‌رانده و چنین روی داده که کلئوپترا بر روی

تخت از آن نزدیکی بگذشته انتونیوس داوری را ناانجام گزارده و از دیوان برخاسته تا همراه کلئوپترا رفته او را به کوشک خود برساند.

ولی چنین می‌پنداشتند که کالوبسیوس بیشتر آن داستانها را از پیش خود می‌سازد.

به‌هرحال دوستان انتونیوس به تکاپو افتاده در سراسر شهر می‌دویدند و برای استواری کار او می‌کوشیدند. نیز یکی را از میان خود به نام گیمنیوس[۷۸] برگزیده نزد او فرستادند و از وی خواهش کردند که هوشیار بوده کار را به آنجا نرساند که سناتوس رأی به زیان او داده و او را دشمن کشور روم اعلان نماید. ولی گیمنیوس چون به یونان رسید در آنجا او را یک‌تن جاسوس اوکتاویا شماردند و این بود که درباره خوابهای شبانه او را آماج همه ریشخندها و سرزنشها می‌نمودند و همیشه در جایگاه پستش می‌نشاندند. لیکن گیمنیوس بردباری کرده منتظر فرصتی بود که با خود آنتونیوس در تنهایی گفتگویی کند. تا شبی در باده‌خواری از او پرسیدند:

آخر تو برای چه آمده‌ای؟

او پاسخ داد:

من سخنان خود را برای هنگام هوشیاری نگاه می‌دارم. ولی یک جمله چه مست و چه هوشیار می‌گویم و آن اینکه اگر کلئوپترا به مصر بازگردد همۀ کارها درست خواهد بود.

از این سخن آنتونیوس بر او خشمناک گردید و کلئوپترا چنین گفت:

گیمنیوس! برای تو بهتر است که بیش از آنکه به زیر شکنجه کشیده بشوی راز خود را بیرون بریزی!

چند روز پس از این پیشامد کمینیوس فرصت به دست آورده جان خود را برداشته به روم گریخت.

بسیاری از هواداران آنتونیوس چون از دست چاپلوسیهایی که به کلئوپترا می‌شد سخت در آزار بودند و از آن چاپلوسان اهانتها می‌دیدند از او برگشته کنار رفتند که یکی از آنان مارکوس سیلانوس[۷۹] و دیگری دیلیوس[۸۰] تاریخ‌نگار بود.

دیلیوس می‌نگارد که وی بر جان خود بیمناک بوده زیرا گلاوکوس[۸۱] طبیب خبر داده بود که

کلئوپترا قصد کشتن او را دارد و این کینه آن جهت را داشت که او گفته بود به همراهان آنتونیوس باده ترشیده می‌خورانند با آنکه در روم سارمنتوس[۸۲] غلام بچه قیصر فالیریا[۸۳]می‌نوشد.

قیصر همین‌که ساز جنگ را آماده کرد فرمانی بیرون داد که مضمون آن جنگ با کلیوپترا و خلع کردن آنتونیوس بود از اختیاراتی که آنها را به دست یک زنی سپرده هم در آنجا می‌گوید که به آنتونیوس درمانی خورانیده‌اند و او هوش خود را باخته است.

سردارانی که رومیان باید با آنان روبرو گردیده جنگ نمایند جز از ماردیون[۸۴] خواجه سرای و پوثنیوس[۸۵] و ایراس[۸۶] دختر مشاطه کلئوپترا و خارمیون[۸۷] نخواهد بود، زیرا اختیار همه کارها به دست اینان است.

بدین طرز شگفت‌آور جنگ اعلان گردید و چون لشکرها و سازوبرگها در یک‌جا گرد آمد آنتونیوس کمتر از پانصد کشتی جنگی نداشت که برخی از آنها دارای هشت یا ده ردیف پارو بود و چندان آرایش کرده بودند که تو گویی برای جشن فیروزی آماده گردانیده‌اند. سپاه او صدهزار پیاده و دوازده هزار سواره بودند.

گذشته از پادشاهان زیردست که بسیاری خودشان همراه بودند از قبیل: بوخوس[۸۸]شاه‌لیبوا و تارکوندموس[۸۹] از آن کیلیکیای بالا و آرخیلائوس[۹۰] از آن کاپادوکیا و فیلادلفوس[۹۱] از آن پافلاگونیا و مثراداتیس از آن کوماگینی و سادالاس[۹۲] از آن ثراک. بسیاری نیز خودشان نیامده سپاه فرستاده بودند از قبیل: پولمیون پادشاه پونتوس و مالخوس[۹۳] از آن عربستان و هیرود[۹۴]

از آن جهودان و آمونتوس[۹۵] پادشاه لوکایونیا و گالانیا همچنین پادشاه ماد دسته‌هایی به یاری او فرستاده بود.

اما زور و سپاه قیصر دویست و پنجاه کشتی جنگی و هشتاد هزار پیاده و سواره‌اش به اندازه سوارۀ دشمن بود. خاک آنتونیوس از رود ایوفراتیس (فرات) و ارمنستان تا کنار دریای یونان و الوریا و خاک قیصر از الوریا تا اقیانوس غربی و به امتداد اقیانون تاتوثکانا[۹۶] و دریای سیکیلیا بود در آفریقا. قیصر همه کنارهای دریا را که در روبروی ایتالیا و گول و اسپانیا نهاده در دست داشت و همه سرزمینهایی که از کورینی[۹۷] یا ایثیوپیا[۹۸] می‌کشد از آن آنتونیوس بود.

آنتونیوس این زمان چندان خود را بی‌اختیار ساخته و رشته اختیار را به دست کلئوپترا سپرده بود که با آنکه زور و سپاه او در خشکی همه‌گونه برتری بر زور و سپاه دشمن داشت به پاس دلخواه کلئوپترا جنگ در آب را برگزید.

با آنکه می‌دید که سرکردگان او در سراسر یونان مردم بدبخت را به فشار گزارده هر مسافر و هر چهارپادار و هر برزگر و هر پسر بچه را در کشتیها به کار برمی‌گمارند که با این همه بیشتر کشتیهای او پاروزن نداشت و یا مردانی که نیازمند آنها بود بسیار کمتر داشت.

ولی از آن سوی کشتیهایی قیصر نه برای بزرگی حجم یا از بهر زیبایی بیرون بلکه برای انجام کار ساخته شده که بسیار چابک و سبک بود و هر یکی هر اندازه مرد که نیازمند بود.

درون خود فراهم داشت. قیصر از تارنتوم یا برندسیوم که مرکز زور و سپاه او بود به انتونیوس چنین پیغام فرستاد.

جنگ را به تأخیر نیانداز و با کشتیها و سپاهیان خود جلو بیا. من برای کشتیهای تو بندرهای ایمن و آزاد داده نیز برای پیاده شدن سپاهیان زمین واگذار می‌کنم و از کنار آب تا یک میدان اسب زمینها را برای تاخت‌وتاز سوارگان به تو وامی‌گزارم.

آنتونیوس با لحن دلیرانه که شیوۀ او بود پاسخ داد و با آنکه پیرتر از قیصر بود او را به جنگ تن به تن بخواند و سپس گفت:

اگر او این دعوت مرا نپذیرفت خوب است که در دشت فارسالیان[۹۹] که قیصر بزرگ و

پومپیوس با هم کارزار نمودند ما نیز به هم برسیم. ولی به هنگامی که انتونیوس در آکتیوم[۱۰۰] در آنجا که اکنون شهر نیکوپولیس[۱۰۱] می‌ایستد نشیمن گرفت، قیصر فرصت به دست آورده دریای یونان را درنوردیده و لشکر خود را به جایی در اپروس[۱۰۲] که تورونی[۱۰۳] (چمچه) نامیده می‌شود رسانیده استوار بنشست پیرامونیان آنتونیوس سخت سراسیمه گردیدند زیرا سپاهیان خشکی اینان هنوز بسیار دور بود.

ولی کلئوپترا ریشخند کرده می‌گفت:

ترس بیشتر ما زمانی خواهد بود که قیصر چمچه را به دست بگیرد!

چون فردا شد آنتونیوس کشتیهای دشمن را دید که به سوی اینان روانه می‌باشند و چون ترسید که از نداشتن مردان جنگی در کشتیهای خود دشمن بر آنها دست یابد این بود که به پاروزنان ابزار جنگ داده و آنان را بر صفه کشتی آورده چنین وانمود که جنگجویانی می‌باشند و نیز پاروها را دستور داد چنان بگذارند که تو گویی کشتیها آماده راه ایستاده نیز کشتیها را از دوسوی تنگه اکتیوم به صف نهاد و روی آنان را به دشمن برگردانید که تو گویی پر از جنگجویان و آماده جنگ و کارزار می‌باشند.

قیصر فریب این ساخته‌کاریها را خورده و بیمناک بازگشت. نیز آنتونیوس این زیرکی را نشان داد که به دستیاری خندقها و بندها آب را از دشمن برید.

با آنکه آب در آن پیرامون کمیاب بود و اگر یافت می‌شد آب پاکیزه نبود. نیز او برخلاف دلخواه کلئوپترا رفتار مردانه و پاک‌دلانه با دمیتیوس[۱۰۴] کرد.

بدین‌سان که دیمیتیوس که دچار اندک تبی بود به بهانه هواخوری به کشتی کوچکی نشسته به سوی قیصر گریخت. آنتونیوس با همه خشمی که از این کار او گرفت همه ابزارها و کالاهای او را با کسان و دوستانش نزد وی فرستاد. دمیتیوس تو گویی گرفتاری خود را به سزای آن خیانت آشکار می‌ساخت که چند روز پس از آن پیشامد افتاده بمرد.

از پادشاهان زیردست نیز آمونتاس و دیوتاروس[۱۰۵] به سوی قیصر رفتند و چون از این سازوبرگ دریایی پیاپی نومیدیها نمودار می‌شد و هر زمان دلیل دیگر بر نافیروزی انجام آن به

دست می‌آمد آنتونیوس بار دیگر امید به لشکرهای خشکی بست و کانیدیوس که فرمانده لگیونها بود و آن ناامیدیها را در کار سپاه دریایی می‌دید این زمان اندیشه خود را تغییر داده می‌گفت:

باید کلئوپترا را به مصر بازفرستاد و لشکرها را در خشکی به ثراکیا[۱۰۶] یا ماکیدونی کشید و در آنجا در خشکی کارزار نمود. زیرا دیکومیس[۱۰۷] پادشاه گتای[۱۰۸] نیز وعده داده بود که با سپاهی انبوه به یاری شتابد.

در اندیشه او هیچ‌گونه عیب نداشت که دریا به قیصر واگذارده شود. زیرا قیصر در جنگهای خود بر سر جزیره سیلیکیا که زمان درازی برپابود مهارت بسیار در جنگ بر روی آب به دست آورده بود و از آن سوی بسیار بی‌خردانه بود که آنتونیوس که در جنگ در خشکی یگانه سردار ماهر زمان بود و آن همه لشکرهای انبوه ورزیده در کار جنگ خشکی زیر فرمان داشت. از آن مهارت خود و سپاهیانش استفاده نکرده و لشکریان را از هم پراکنده و دسته‌دسته در کشتیها جای دهد و آن را بیکاره و ناسودمند گرداند.

با این همه دلیلها کلئوپترا سخن خود را درباره جنگ دریایی پیش برد و مقصود او از نخست آن بود که همین‌که جنگ در دریا آغاز شد و اندک نشانی برای شکست نمودار گردید او روی برتافته بگریزد و هرگز اندیشه فیروزمندی را نداشت.

از آنجا که لشکرگاه انتونیوس بود تا ایستگاه کشتیها در دریا و دیوار درازی کشیده بودند و این برای آن بود که آنتونیوس ایمن و آسوده از میان آنها آمد و رفت نماید.

یکی از چاکران این خبر را به قیصر داده چنین گفت که به آسانی می‌توان آنتونیوس را از میان آن دو دیوار بربود و قیصر کمین برای این کار برگماشت ولی کمین اندکی زودتر برجسته و مردی را که پیشاپیش می‌آمد گرفتند خود آنتونیوس به دست نیفتاد و به هر سختی بود گریخته جان به در برد.

و چون عزم را بر جنگ در روی آب استوار گردانیدند به همه کشتیهای مصری آتش زده تنها شصت کشتی را نگاه داشتند و از اینها نیز آنچه که بهتر و بزرگ‌تر بود برگزیده بیست هزار تن از جنگجویان درست ابزار و دو هزار تن از تیراندازان را در آنها جای دادند.

گفته‌اند در اینجا یکی از سرکردگان پیاده که بارها در پیش روی آنتونیوس جنگ کرده و سراسر تن او پر از جای زخمها بود روی به او کرده چنین گفت:

ای سردار! آیا از این شمشیرهای ما و زخمهای تن ما چه دل‌آزردگی داشتی که اکنون اختیار خود را به این چوبهای پوسیده می‌سپاری؟! بگزار مصریان و فنیگیان در دریا به جنگند و خشکی را به ما بسپار که خوب می‌دانیم در آنجا که ایستاده‌ایم جان باخته و یا دشمن را از جلو برداریم.

آنتونیوس پاسخی به او نداده ولی با نگاه خود و اشاره دست فهمانید که باید دلیر بوده دل آرام داشت و از جلو او برفت.

گویا این زمان امید بسیار به فیروزی خود داشت. زیرا ناخدایان از او دستور می‌خواستند که بادبانهای کشتیها را باز کنند ولی او اجازه نداده گفت:

ما باید نگذاریم یک‌تن از دشمن جان به در ببرد.[۱۰۹]

آن روز و سه روز دیگر پس از آن چون دریا سخت به هم خورده بود جنگی در میانه‌روی نداد ولی روز پنجم چون دریا آرام بود جنگ آغاز گردید.

خود آنتونیوس به همراهی پوبلیکولا[۱۱۰] فرماندهی دست راست و کوئیلیوس[۱۱۱] فرماندهی دست چپ را عهده‌دار شده مارکوس اوکتاویوس[۱۱۲] و مارکوس انستیوس[۱۱۳] در دل ایستادند.

اما قیصر دست راست را با کریپا سپرده خویشتن عهده‌دار فرماندهی دست چپ گردید. در خشکی فرمانده آنتونیوس کانیدیوس و فرمانده قیصر تااورس[۱۱۴] بود.

آنتونیوس بر کشتی کوچکی نشسته از اینجا به آنجا می‌شتافت و به سپاهیان دل می‌داد که به روی کشتیهای بزرگ و استوار خود پافشاری نمایند بدانسان که در خشکی پافشاری می‌کنند به کشتی‌رانان دستور می‌داد که در برابر دشمن آرام بایستند بدانسان که گویی لنگر انداخته‌اند و دهانه بندر را که جایگاه تنگ و دشواری است پاسبانی کنند.

درباره قیصر گفته‌اند که بامداد هنوز روشنی برنتافته از چادر خود بیرون آمده روانه

لشکرگاه کشتیها گردید و در راه که می‌رفت مردی را با خری دید که راه می‌پیمود. از او نامش را پرسید و آن مرد چنین گفت:

نام خودم ایوتوخوس[۱۱۵] و نام خرم نیکون[۱۱۶] است.

قیصر شادمان گردیده و پس از جنگ هنگامی که می‌خواست از نوکهای کشتیها نشان در آن جایگاه به نام یادگار فیروزی خود پدید آورد دستور داد که پیکره‌ای هم برای آن مرد و خر او از برنز ساختند و در آنجا برگماشت.

باری قیصر نخست به کشتیهای دیگر خود سر زده سپس روانه دست چپ گردید و چون کشتیهای دشمن را می‌دید که در تنگه‌ها آرام ایستاده‌اند چنان‌که تو گویی لنگر انداخته‌اند سخت در شگفت شده او نیز کشتیهای خود را به دوری یک میل از آنها نگه داشت. این هنگام بادی از سوی دریا ورزیدن گرفت.

سپاهیان آنتونیوس از ایستادن فرسوده شده و از آن سوی چون به کشتی‌های دراز و بلند خود مغرور بودند و آنها را شکست‌ناپذیر می‌انگاشتند کشتیها دست چپ ایشان به جنبش درآمدند.

قیصر این را دیده سخت شادمان گردید و به کشتیهای خود دستور داد که بازپس نشسته و آن کشتیها را تا بتوانند به سوی دریا بکشند زیرا مقصود وی آن بود که در دریا جای پهناوری به دست آورد تا کشتیهای چابک ورزیده او به آسانی بتواند چرخ زده و از هر سوی حمله به کشتیهای سنگین و کند کار دشمن کند.

و چون نبرد آغاز شد کشتیها نتوانستند با یکدیگر زدوخورد نمایند و کله به کله یکدیگر بزنند. زیرا کشتیهای آنتونیوس از سنگینی و کندی چنین کاری نمی‌توانست و کشتیهای قیصر هم به چنین کاری دلیری نمی‌نمود.

از این جهت که کشتیهای دشمن با آهنها استوار گردیده و با برنز پاره‌ها پوشیده شده و درخور زدن و شکستن نبود.

همچنین نمی‌توانستند از پهلوی آن کشتیها حمله بیاورند زیرا آنها را از تخته‌های کلفت

ساخته و با تیرهای آهنی با هم استوار گردانیده بودند چندان‌که هر کشتی که کله به آنها می‌زد خود آن در هم می‌شکست. می‌توان گفت این جنگ در دریا تفاوتی از جنگ در خشکی نداشت و می‌توان گفت به زدوخورد در پیرامون یک در استوار ماننده‌تر بود تا به جنگ دریایی. زیرا همیشه سه یا چهار کشتی از آن قیصر یک کشتی را از آن آنتونیوس در میان گرفته با نیزه و زوبین و چنگال و پاره‌آتشهایی که اختراع کرده و به درون آن می‌انداختند در همش می‌شکستند.

از آن سوی کسان آنتونیوس از درون به نگهداری کشتی کوشیده از بالای برجهای چوبی به دستیاری منجنیق و ماشین سنگ و دیگر چیزها پرتاب می‌نمودند.

آگریپ‌پا[۱۱۷] دسته کشتیهایی را که زیر فرمان داشت تکان داده از پهلوی دشمن رد شد از این جهت پبیکولا با کشتیهای خود از جا جنبید تا نگران کشتیهای اگریپا باشد و این بود از دل سپاه دور افتاد و بدین‌سان نابسامانی در لشکر ایشان پدید آمد با آنکه در این هنگام آرونتیوس[۱۱۸]جنگ را پیشرفت می‌داد.

با این همه هنوز پایان جنگ ناپیدا بود و از دیده بیم و امید هر دوسوی یکسان می‌نمودند.

در این حال ناگهان سپاهیان کشتیهای شصت‌گانه کلئوپترا را دیدند که با شتاب دریا را می‌شکافد و روی به گریز دارد و راست به سوی آن کشتیهایی که سرگرم جنگ بودند می‌آید تا از میان آنان بگذارد.

این کشتیهای کلئوپترا را در پشت سر کشتیهای بزرگ هشته بودند و در این هنگام که از میان آن کشتیها می‌گذشت ناگزیر بود که سامان آنها را به هم بزند.

دشمنان سخت در شگفت شدند زیرا دیدند آن کشتیها به دستیاری باد موافق دریا را به سوی پلوپونیوس[۱۱۹] می‌شکافد.

در اینجا بود که آنتونیوس برای جهانیان نشان داد دیگر هوش و جربزه بلکه شایستگی یک مرد را نیز ندارد.

آنکه زمانی به شوخی گفته شده بود که دل عاشق در کالبد کس دیگر است این زمان هویدا شد که جز سخن راستی نمی‌باشد.

تو گویی پارچه تن کلئوپترا است و خود ناچار است که به دنبال او روانه گشته و هر کجا کلئوپترا رفت او هم برود. و این است که همین‌که چشمش به آن کشتیها افتاد که دریا را می‌شکافند آن همه سپاهیانی را که در راه او با جان و دل می‌کوشیدند به حال خود رها کرده و بر کشتی برنشسته و تنها الکساندر سوریایی و اسکیلیاس[۱۲۰] را همراه برداشته از دنبال آن زن شتاب گرفت.

زنی که بدین‌سان تیشه بر هستی او فرودآورده بود و سپس خواهیم دید که چگونه او را از پا انداخت و به یک‌بار نابودش گردانید.

کلئوپترا دریافت که آنتونیوس به دنبالش روانه گشته و با اشاره او را به کشتی خود خواند.

آنتونیوس به کشتی کلئوپترا درآمده بی‌آنکه نگاهی به او بنماید و یا بگزارد او نگاهی به این بکند به تنهایی به سوی جلو کشتی رفته و در آنجا فرونشسته و روی خود را با دستهایش پوشانید.

یک دسته از کشتیهای سبک و چابک قیصر از دنبال او افتاده بود و این زمان فرا رسید انتونیوس فرمان برگشت داده همه آنها روی برگردانیدند مگر یک‌تن ایوروکلیس[۱۲۱] نام از مردم لاکونیا که پافشاری نموده نزدیک بیامد و از روی صفحه کشتی نیزه را تکان داده چنین وانمود که می‌خواهد به سوی آنتونیوس پرتاب کند.

آنتونیوس نهیب بر او زد:

این کیست که آنتونیوس را دنبال می‌کند.

ایوروکلیس پاسخ داده گفت:

منم؟ ایوروکلیس پسر لافاریس[۱۲۲] که به پشتیبانی بخت قیصر آمده‌ام خون پدر خود را بخواهم.

لافاریس مردی بود که به گناه راهزنی و دزدی به فرمان آنتونیوس سرش را بریده بودند.

ولی ایوروکلیس یارای حمله به آنتونیوس نداشته و به سوی کشتی فرماندهی دیگر (چون دو کشتی فرماندهی آنجا بود) برگشته با یک ضربت آن را برگردانید و یک کشتی دیگری را در آن نزدیکی تصرف نموده و کالا و خواسته گزافی که در آنها بود همه را از آن خود ساخت.

پس از رفتن ایوروکلیس آنتونیوس بار دیگر به حال پیشین بازگشت و به خاموشی گرایید و سه

روز همچنین خاموش و بهت‌زده بود و این از جهت خشمی بود که بر کلئوپترا داشت و یا از آنکه نمی‌خواست بار دیگر با او درآمیزد. لیکن پس از سه روز تانیاروس[۱۲۳] رسیده در اینجا زنانی که همراه کلئوپترا بودند این توانستند آن دو تن را با یکدیگر به سخن و گفتگو وادارند سپس در یک‌جا خوراک خورده و در یک‌جا خوابیدند در این میان چند کشتی باری رسیده و برخی از دوستان آنتونیوس به او پیوستند.

اینان خبر جنگ را آوردند که همه کشتیهای او پاک نابود شده ولی سپاهیان خشکی هنوز ایستادگی دارد. از این جهت آنتونیوس پیام برای کانیدیوس فرستاد که سپاهیان را برداشته از راه ماکیدونی روانه آسیا گردد و خویشتن بر آن سر شد که از همان‌جا آهنگ آفریکا نماید.

این بود یک کشتی باری را که پر از پولهای انباشته و ظرفهای سیمین و زرین شاهانه بود به دوستان خود واگذاشت که میانه خود بخش کنند و از او جدا شده برای ایمنیشان چاره‌جویی نمایند. آنان از این پیشنهاد سرباز زده و از دیده اشک می‌باریدند. ولی آنتونیوس با مهر و نوازش بسیار دلداری به آنان داد و سپارش‌نامه درباره اینان به ثئوفیلوس[۱۲۴] جانشین خود در کورنثس نوشت که پشتیبانی از آنان دریغ نداشته و پنهان نزد خودش نگاه دارد تا زمانی که با قیصر آشتی کرده ایمن شوند.

این ثئوفیلوس پدر آن هیپارخوس[۱۲۵] است که در نزد آنتونیوس سخت گرامی و نخستین کس از آزادکردگان او بود بااین‌حال به سوی قیصر رفته سپس در کورنثس نشیمن داشت. این حال آنتونیوس بود.

اما کشتیهای او در آکتیوم پس از ایستادگی بسیاری که گزندهای فراوان از رهگذر دست راست یافتند تنها در ساعت چهار پس از ظهر بود که از جنگ دست برداشته خود را به قیصر سپردند. ولی تا این هنگام بیشتر از پنج هزار مرد از ایشان کشته بود و چنان که خود قیصر می‌نگارد سیصد کشتی به دست او رسید.

تا آن زمان تنها کسان اندکی گریختن آنتونیوس را دانسته بودند و کسانی که آن را می‌شنیدند نخست باور نمی‌کردند. زیرا سخت دشوار می‌نمود که سرداری که نوزده لگیون درست و دوازده هزار سواره در کنار دریا دارد همه آنها را گزارده و بگریزد.

به ویژه سرداری که آن همه ورزیده کار بوده و در هزار جنگ تغییرهایی را که ناگهان در چگونگی حال دوسوی روی می‌دهد با چشم دیده است. سپاهیان او هنوز چشم به راه وی داشتند که ناگهان از یک گوشه کناری پدید آید و چندان وفاداری به خرج می‌دادند که با همه خبرهای پیاپی که قیصر درباره گریختن وی می‌فرستاد آنان هفت شبانه روز از هم جدا نگردیده و اعتنایی به آن خبرها نمی‌کردند. ولی پس از هفت روز چون دیدند که کانیدیوس فرمانده خود آنان هم شبانه از لشکرگاه گریخته و همه سرکردگان آنان را رها کرده و رفته‌اند ناگزیر گردیده خود را به دست قیصر سپاردند.

پس از این کارها قیصر سفری از دریا به آتن کرده در آنجا سامانهایی به کارهای یونانیان داد و گندمهایی را که آنتونیوس برای لشکرهای خود فراهم کرده و انبار نموده بود آنچه را که از آنها بازمانده بود در میان شهرهای یونان بخش نمود.

چه این شهرها این زمان حال بسیار بدی داشت و مردمان همه چیز خود را از پول و گندم و برده (غلام) و چهارپا از دست داده بودند. پدربزرگ پدر من نیکارخوس[۱۲۶] همیشه می‌گفت که همه مردم شهر ما را ناگزیر ساخته بودند که هر کسی فلان اندازه گندم را به دوش خود کشیده به کنار دریا به نزدیکی آنتیکورا[۱۲۷] برسانند و کسانی را در راه‌ها برگمارده بودند که تازیانه به مردم زده آنان را به دویدن و شتافتن وادارند.

اینان سفری بدین‌سان کرده و گندمهای خود را تحویل داده و برگشته بودند و چون دوباره گندم کشیده و برای سفر دومی آماده شده بودند به هنگامی که می‌خواستند بارها را به دوش بردارند ناگهان خبر شکست آنتونیوس رسید و مردم خایرونیا[۱۲۸] از آسیب و رنج آسوده گردیده و چون همه کسان و سپاهیان که در اینجا بودند بگریختند مردم گندمها را که گرد آمده بود در میانه خود بخش نمودند.

آنتونیوس چون به آفریکا درآمد از پاراایتونیوم[۱۲۹] کلئوپترا را به مصر روانه ساخته خویشتن تا اندازه‌ای که آرزویش بود به تنهایی و کناره‌گیری پرداخت که جز از گردش و روز گزاردن کاری نداشت و دو تن بیشتر از دوستان همراه وی نبود.

یکی اریستوگراتیس[۱۳۰] دانشمند علم بدیع که یونانی بود و دیگری لوکلیوس[۱۳۱] که رومی بود و ما در جای دیگری نام او را برده گفته‌ایم که در فیلیپی[۱۳۲] چون بروتوس[۱۳۳] را دنبال می‌کردند این لوکلیوس به نام جان‌سپاری خود را بروتوس نامید که دنبال‌کنندگان او را بگرفتند. از آن سوی بروتوس فرصت یافته بگریخت. و چون لوکلیوس را نزد آنتونیوس آوردند بر وی بخشید. لوکلیوس هم وفاداری کرده و تا این زمان از آنتونیوس جدا نگردید.

پس از دیری سرکرده‌ای که آنتونیوس در آفریکا داشت و این هنگام اختیار همه نیرو و سپاهش به دست وی بود او نیز از آنتونیوس برگشته با همه سپاهیان نزد قیصر شتافت.

آنتونیوس چندان متأثر گردید که می‌خواست خود را بکشد. ولی دوستانش جلوگیری کردند. و چون از آنجا با الکساندریا بازگشت کلئوپترا را دید که به یک کار بزرگ و شگفتی دست زده:

بدین‌سان که فاصله‌ای از خاک که در میان دریای سرخ (قلزم) و دریای بزرگ کنار مصر است[۱۳۴] و آن را می‌توان سرحد آسیا و افریقا شمرد و پهنای آن در باریک‌ترین جای خود بیش از چهل میل نمی‌باشد بر روی این تنگه خاکی کلئوپترا این نقشه را داشت که کشتیهای خود را از آن سوی از دریای بزرگ به این سوی به خلیج عرب[۱۳۵] بیاورد تا به دستاری آنها بتواند با سپاهیان و گنجینه‌های خود از مصر به جای دوری رفته و از جنگ و بندگی آسوده گردد[۱۳۶] ولی چون نخستین دسته از کشتیها را که بدان سوی برده بودند عرب پترا آتش زدند و آنتونیوس هنوز می‌پنداشت لشکر او در اکتیوم پافشاری دارند از این جهت کلئوپترا از آن قصد خود بازگشت و چنین فرمان داد که راههایی را که به مصر می‌آمد استوار گردانند.

اما آنتونیوس چشم از زیستن در شهر و درآویختن با دوستان پوشیده و در میان دریا به

نزدیکی فاروس تپه کوچکی پدید آورده نشیمن بر روی آن ساخته خود را به آنجا کشید و از آمیزش با هر کسی پرهیز جسته می‌گفت:

آرزویی جز از آن ندارم که همچون تیمون[۱۳۷] زندگانی کنم.

چه حال او این زمان حال تیمون بود و در نتیجه بی‌وفاییها که از دوستان خود می‌دید از سراسر جنس آدمی می‌رمید و همگی را دشمن می‌داشت.

این تیمون مردی بود آتنی که نزدیک به زمان جنگ‌های پلرونیسوس[۱۳۸] می‌زیست و نام او در بازیهای خنده‌آور (کومیدی) آریستوفانیس[۱۳۹] و افلاطون آمده که در آنجا او را دشمن جنس آدمی نشان داده و بر او ریشخندهایی کرده‌اند.

چه از همه‌کس دوری می‌گزید و کسی را به نزد خود راه نمی‌داد. بااین‌حال آلکبیادیس را که در آن زمان جوان بود دیده دست به گردن او انداخت و او را بوسیده نوازش بسیار کرد. و چون آپیمانتوس[۱۴۰] علت آن کار را پرسید پاسخ داد:

می‌دانم روزی این جوان گزندهای بسیاری به مردم آتن خواهد رسانید[۱۴۱]

تیمون کسی را به همراهی خود نمی‌پذیرفت. مگر اندک زمانی همین آپیمانتوس نیز خوی او را داشت و در طرز زندگانی پیروی از شیوه او می‌نمود در یک روز جشنی که این دو تن با هم جشن داشتند آپیمانتوس به او گفت:

چه شام گوارایی داریم تیمون!

تیمون پاسخ داد:

زمانی گواراست که تو در اینجا نباشی.

روزی تیمون در انجمنی به پشت تریبون رفته و چون مردم از آن کار او در شگفت شده همگی خاموش گردیدند لب به سخن باز کرده چنین گفت:

ای مردم آتن من در زمین خود درخت انجیری دارم که بسیار کسان از آتنیان خود را از آن آویخته و کشته‌اند و چون می‌خواهم خانه‌ای بر روی آن سرزمین بسازم و باید درخت را براندازم این است خبر می‌دهم که اگر کسی به خودکشی مایل است تا فرصت از دست نرفته مبادرت نماید.

تیمون چون بمرد در هالای[۱۴۲] در کنار دریا به خاک رفت و چون پس از دیری شکافتگی در زمین پدید آمد آب گور او را فراگرفت که اکنون دسترسی به آن نیست. بر آن گور شعری نوشته بود که مضمونش این است.

من روزهای تیره زندگی را به سر برده در اینجا به خاک رفتم.

نپرس من کیستم. چه من بر همه‌ی شما نفرین می‌فرستم.

داستانهای تیمون بسیار است به این اندازه بسنده می‌کنیم. کانیدیوس این زمان نزد آنتونیوس رسیده نابودی سپاه را در آکتیوم خبر آورد. در همان زمان خبرهایی نیز رسید که هیرود پادشاه بود یا با چند لگیون به سوی قیصر رفته و همچنین دیگر پادشاهان و شاهزادگان همگی از او برگشته‌اند که جز از مصر جای دیگر برای او بازنمانده. لیکن این خبرها به جای آنکه مایه اندوه انتونیوس باشد باعث دل‌آسودگیش می‌گردید و تو گویی از این پیش‌آمدها سبکبارتر می‌شد.

به‌هرحال از آن گوشه‌گیری در دریا که خود او «تیمونگری» می‌نامید دست کشیده به شهر درآمد و کلئوپترا او را در کوشک خود پذیرفته بار دیگر باده‌خواریها و شادکامیها از سر گرفتند و به دستاویزهای گوناگونی پیاپی جشن برپا ساخته سراسر شهر را به جوش و جنبش در آوردند[۱۴۳] از آن سوی کلئوپترا به کار شگفتی دست زده درمانهای زهرناک را از هرگونه گرد آورده و هر یکی را می‌آزمود تا بداند کدام یکی کم‌آزارتر است و برای آزمایش زندانیان کشتنی را برمی‌گزید.

از آن کار این نتیجه را برداشت که هر زهر که زودکش است آزار آن تندتر و بیشتر می‌باشد و زهرهایی که آزار کم کردن دارد کار آن هم کند می‌باشد.

سپس به آزمایش جانوران گزنده پرداخت که آنها را به جان جانوران دیگر انداخته و با

چشم خود گزیدن آنها را تماشا می‌نمود. این کار همه‌روزه او بود تا بدین نتیجه رسید که هیچ جانور زهرداری به پای افعی مصری نمی‌رسد. چه او چون کسی را می‌زند نه پیچ و تابی پیداست و نه ناله‌ای از او شنیده می‌شود، بلکه به خواب سنگینی رفته و عرق خوش‌آیندی بر رخساره او می‌نشیند و حواس او کم‌کم از کار می‌افتد بی‌آنکه هرگز دردی بفهمد و رنجی ببرد بلکه همچون آدم خواب رفته از بیدار کردن رنجیده می‌شود.

در این میان هر دوی آنها آنتونیوس و کلئوپترا فرستادگان به آسیا نزد قیصر فرستادند.

کلئوپترا خواهش می‌کرد که پادشاهی مصر به نام فرزندان او شناخته شود.

آنتونیوس هم خواستار بود که قیصر به او اجازه دهد در مصر همچون یک مرد زندگی به سر دهد و اگر آن را روا نمی‌شمرد اجازه رفتن به آتن بدهد و چون بیشتری از دوستان او کنار گرفته و چند تنی که مانده بود درخور اعتماد نبودند از ناچاری ایوفرنیوس[۱۴۴] آموزگار فرزندان خود را روانه این سفر گردانید.

آلکساس[۱۴۵] از مردم لائودیکیا که به سفارش تیماگینس[۱۴۶] در روم با آنتونیوس آشنایی یافت و نزد او چندان احترام داشت که هیچ یونانی دیگر نداشت و از این جهت همیشه ابزار کار کلئوپترا بود که هر هنگام که اندیشه پاک‌دلانه‌ای در دل آنتونیوس پیدا شده و به یاد اوکتاویا می‌افتاد و کلئوپترا آن حال را درمی‌یافت به دستیاری آلکساس به چاره می‌کوشید. این مرد را آنتونیوس نزد هیرود فرستاده بود که نگذارد او هم روگردان شود.

ولی الکساس خیانت کرده نزد هیرود بماند و به اعتماد هواداری او بی‌باکانه به جلو قیصر درآمد.

لیکن هیرود هواداری از او نتوانست و قیصر همین‌که او را دید فرمان داد بندش نموده به کشور خود فرستادند و در آنجا به دستور قیصر نابودش گردانید. الکساس این کیفر خیانت خود را زمانی یافت که آنتونیوس هنوز زنده بود.

باری قیصر هیچ‌گونه اعتنایی به پیام آنتونیوس و درخواست او نکرده تنها به کلئوپترا پاسخ داده چنین پیام فرستاد که اگر شما آنتونیوس را کشته یا از مصر بیرون برانید امیدوار

همگونه مهر از جانب من می‌توانید بود. نیز همراه این فرستادگان یکی را از آزادکردگان خود به نام ثورسوس[۱۴۷] به مصر فرستاد و این مرد هوشیاری بود و نیک می‌دانست که از جانب سردار جوان نزد زنی فرستاده شده که همگونه غرور از جوانی و زیبایی خود دارد و می‌دانست باید چگونه رفتار نماید.

با این همه پذیرایی باشکوهی که کلئوپترا از او کرد و این نوازشهایی که نمود باعث رشک و خشم آنتونیوس گردید و این بود که او را گرفته و چوب زد و با آن حال نزد قیصر بازفرستاده به این مضمون نامه به او نوشت:

رفتار پست و ناشایسته این مردم مرا به خشم آورد. من در چنین هنگامی شکیبا نمی‌توانم بود. با این همه اگر این کار شما را خشمناک گرداند چون آزاد کرده من هیپارخوس[۱۴۸] در دست شماست می‌توانید به او تازیانه زده خود را با من یکسان گردانید.

ولی کلئوپترا از آن تهمت بیزاری جسته همیشه می‌کوشید رشک و خشم آنتونیوس را فرونشاند و همواره پاس او را داشت.

در روز زاییده شدن خود جشنی که گرفت در خور حال بخت‌برگشتگی خودشان بود. ولی چون روز زاییده شدن آنتونیوس رسید جشن بسیار پرشکوهی گرفت که بیشتر میهمانان چون فرونشستند بی‌چیز بودند و چون پس از جشن از آنجا برخاستند توانگر بودند.

در این میان نامه‌های پیاپی از آگریپ‌پا به قیصر می‌رسید که در آنها بودن قیصر را در روم لازم می‌شمرد.

از این جهت قیصر جنگ با آنتونیوس را تا سپری شدن زمستان به تأخیر انداخت و چون زمستان به پایان رسید خود او از راه سوریا و سرکردگاش از راه آفریکا به لشکرکشی پرداختند.

و چون شهر پیلوسیوم[۱۴۹] را بکشاند خبری پراکنده شد که به دلخواه خود آن را به دست قیصر داده‌اند و این کار به رضایت کلئوپترا بوده. ولی کلئوپترا بیزاری جسته برای رفع بدگمانی زن و فرزندان سلئوکوس[۱۵۰] را به دست آنتونیوس داد که بکشد.

در این هنگام کلئوپترا در پهلوی پرستشگاه ایسیس گورها و بناهای بلند بس شگفت‌انگیزی

می‌ساخت که چون به انجام رسید همه گنجینه‌های خود را از زر و سیم و زمرد و مروارید و عاج و چوبهای خوشبوی با مقدار فراوانی از هیمه و چوب به آنجا برد.

از این جهت قیصر ترس داشت که مبادا او از نومیدی گنجینه‌ها را آتش زده با خود بسوزاند و این بود که در پیشرفت خود به سوی شهر همیشه احتیاط آن را داشت که به کلئوپترا امیدهایی بدهد.

نشیمن او در هیپودرومی[۱۵۱] بود که در آنجا روزی آنتونیوس حمله بر سر وی برده سوارگان او را تا خندق ایشان پس نشاند و با چهره خندان و باز به کوشک کلئوپترا بازگشته با همان رخت جنگ او را دیدار کرده و از روی او بوسید و یکی از همراهان خود را که در آن حمله مردانگی‌ها کرده بود به کلئوپترا نشان داده ستایش از مردانگی او نمود.

کلئوپترا یک زره سینه و یک خود زرین به آن مرد پاداش داد. ولی او آنها را گرفته و همان شب به سوی قیصر گریخت.

پس از این آنتونیوس دوباره پیغام به قیصر فرستاده او را برای جنگ تن به تن دعوت نمود.

قیصر پاسخ داد:

شما باید راه دیگری برای مردن پیدا کنید.

آنتونیوس اندیشید که بهترین راه دیگری برای او مرگ سرفرازانه در جنگ است و این بود که دل به کوشیدن نهاد که چه در دریا و چه در خشکی آخرین کوشش را بکند.

گفته‌اند هنگام شام به نوکران خود چنین گفت:

امشب آزادانه با من رفتار کنید و باده را بیشتر بدهید چه شاید دیگر نتوانید چنین کاری بکنید شاید فردا شب نوکر کس دیگری خواهید بود و تن من بر روی خاک خواهد خوابید.

دوستان او که در پیرامونش بودند از این سخنان می‌گریستند. او دلداری داده می‌گفت:

به این جنگ که در آن مرگ سرفرازانه را بیشتر خواهانم تا فیروزمندی و آسودگی شما را همراه خود نخواهم برد.

فردا چون روشنی درآمد آنتونیوس دسته‌های پیاده را از شهر بیرون برده بر روی پشته‌ای آنان را نگاه داشت و چون از آن بالا نگاه می‌کرد ناگهان کشتیهای خود را دید که به سوی کشتیهای قیصر می‌روند و تماشا می‌کرد که چگونه آنها به کشتیهای قیصر نزدیک شدند و با پاروهای خود سلام به قیصر دادند و چون پاسخ از او گرفتند هر دو دسته یکی شده روی به سوی شهر روان گردیدند.

در همان هنگام سوارگان او نیز به سوی قیصر رفتند و پیادگان که در جلو او جنگ می‌کردند شکست خوردند.

آنتونیوس به شهر بازگشته دادزنان می‌گفت:

کلئوپترا که من در راه دلبستگی به او این همه دشمن پیدا کرده‌ام از من برگشته با دشمنانم سازش نموده.

کلئوپترا از ترس آنکه مبادا از نومیدی قصد جان وی کند از او گریخته به آن بنای تازه ساخته خود رفت و درهای آن را که آهن‌کوب و بسیار استوار بود و از بالا به پایین می‌افتاد پایین انداخته خود را در آنجا پنهان گردانید و کسانی را نزد آنتونیوس فرستاد که بگویند کلئوپترا مرد.

آنتونیوس این شنیده و باور کرده داد زد:

آنتونیوس! دیگر چرا دیر می‌کنی!؟ بهانه که داشتی و می‌توانستی زندگی را دوست بداری آن هم رفت!

این گفته به درون اطاق خود رفت و در آنجا رخت و ابزار جنگ را از تن درآورده خود را سبکبار گردانیده گفت:

غم آن را ندارم که از تو دورم زیرا اینک به تو خواهم رسید، ولی غم آن را دارم که چرا یک سردار در دلیری کمتر از یک زن باشد.

یکی از نوکران وفادار خود را به نام ایروس[۱۵۲] پیش از آن سوگند داده بود که هر زمان که خودش بگوید او را بکشد و این هنگام او را خوانده دستور کشتن خود را داد.

ایروس شمشیر کشیده قصد آن کار کرد ولی ناگهان برگشته شمشیر را به شکم خود فروبرد و بر روی پاهای او افتاد.

آنتونیوس نگاهی کرده چنین گفت:

خوب کردی ایروس دلیر به آقای خود یاد دادی آنچه را که خودش دلیری نمی‌کرد.

این بگفت و شمشیر را به شکم خود فروبرد و خود را بر روی تختخواب انداخت. ولی زخم زود کشنده نبود که چون دراز کشید خون هم بایستاد و این بود که بار دیگر به خود آمده و از آنان که در پیرامونش بودند لابه خواستار گردید او را آسوده گردانند. ولی آنان همه بگریختند و او را تنها بگزارند.

در این میان که او دست و پا زده فریاد می‌کرد دیومبدی[۱۵۳] دبیر کلئوپترا رسیده و از کلئوپترا دستور داشت که این را نزد وی ببرد.

آنتونیوس همین‌که دانست کلئوپترا زنده است به پیرامونیان خود لابه می‌کرد که زودتر او را به وی برسانند و چون او را به روی دستهای خود به آنجا رسانیدند کلئوپترا در را باز نکرد بلکه طنابهایی را از آن بالا فروهشت که آنتونیوس را با آنها بستند و خود او به همدستی دو زن که همراه داشت و جز از آنان کس دیگری را به درون راه نمی‌داد به کشیدن پرداخت کسانی که در آنجا بوده‌اند می‌گویند حال دل‌گدازتر از آن نمی‌توان دید.

زیرا تن خون‌آلود آنتونیوس به ریسمانی بسته شده و او که نزدیک بود جان بسپارد با این حال دستهای خود را به سوی کلئوپترا دراز می‌کرد و با اندک توانایی که در تن خود سراغ داشت خویشتن را به سوی بالا تکان می‌داد.

از آن سوی کلئوپترا و آن زنان با دلی سوزان با دشواری بسیار ریسمان را بالا می‌کشیدند و گاهی که دستهای آنان سست می‌شد کسانی که در پایین ایستاده بودند فریاد برآورده آنان را به زورنمایی وامی‌داشتند.

چون بالایش کشیدند کلئوپترا به روی تختش خوابانید و خویشتن رخت‌هایش را پاره کرده به روی او می‌انداخت. گاهی با دو دست بر سینه کوبیده و گاهی با خون او رخساره خود را گلگون می‌ساخت او را آقای خود شوهر خود امپراطور خود می‌خواند و چندان دلسوزی می‌نمود که تو گویی گرفتاریهای خویش را فراموش ساخته.

آنتونیوس به او دلداری داده آرامش ساخت و سپس باده خواست که بنوشد و این یا از تشنگی بود و یا آنکه می‌پنداشت باده او را آسوده خواهد گردانید. و چون آن را بخورد به

کلئوپترا پند می‌داد که کارهای خود را با قیصر آبرومندانه پردازد و از همه پیرامونیان او تنها به پروکولیوس[۱۵۴] اعتماد نماید. نیز می‌گفت:

به این حال من نگاه کرده دل خود را مسوزان آن گذشته را که نیرومندترین سردار بودم به یاد آورده دل آرام بدار. کنون هم که افتاده‌ام مرد گمنامی نیستم یک مرد رومی هستم که زبون رومی دیگری گردیده‌ام.

همان هنگام که آنتونیوس جان می‌سپرد ناگهان پروکولیوس از نزد قیصر به فرستادگی رسید. زیرا زمانی که آنتونیوس خود را زخمی ساخت و او را نزد کلئوپترا بردند یکی از پاسبانان او به نام دیرکتائیوس[۱۵۵] شمشیر او را برداشته نهان کرد و چون فرصت به دست آورد از آنجا گریخته نزد قیصر رفت و آن شمشیر را همراه برد.

نخستین کسی که خبر خودکشی انتونیوس را به قیصر رسانید او بود و آن شمشیر را به گواهی نشان داد. قیصر آن را شنیده خود را به خلوتگاه چادر کشید و در مرگ کسی که با او خویشی پیدا کرده و در کار فرمانروایی انباز او و پیش از آن همیشه در جنگها و بیمها همدوش وی بود اشک از دیده فروریخت. سپس به نزد دوستان خود بیرون آمده نامه‌هایی را که به آنتونیوس نوشته و پاسخهایی را که از او دریافته بود با خود آورده و همه را برای آنان بخواند که چگونه او همه نرمی کرده و مهر نشان می‌داده ولی آنتونیوس همه درشتی کرده و دشمنی نشان می‌داده است.

سپس پروکولئوس را روانه ساخت که از هر راهی که می‌تواند کلئوپترا را زنده به دست آورده به زیر اختیار خود بگیرد. زیرا هنوز از رهگذر گنجینه‌ها دل‌نگرانی داشت و آنگاه زنده به دست آوردن او را نشان بزرگی کار خود می‌پنداشت. کلئوپترا سخت می‌پایید که خود را به دست پروکولئوس نسپارد و این بود او از درون آن جایگاه از پشت دری استوار بسته شده و پروکولیوس از بیرون جلو همان در ایستاده با هم به گفتگو پرداختند خواهش وی این بود که پادشاهی مصر را به فرزندان او بازگذارند.

پروکولیوس به او دلداری می‌داد که خود را نباخته و همیشه به مهر و دلسوزی قیصر امیدوار باشد. سپس هم دقتی در چگونگی آن جایگاه کرده بازگشت.

پس از وی قیصر گالیوس[۱۵۶] را فرستاد که دوباره با کلئوپترا سخن گوید. او نیز جلو درآمده و برای قصدی که داشت سخن دراز براند و در این میان پروکولیوس نردبان بلندی بر آن پنجره که گفتیم آنتونیوس را از آنجا بالا کشیدند گزارده و با دو تن از کسان خود بالا رفته و به درون شد و راست به سوی آن در که کلئوپترا از پشت آن با گالیوس سخن می‌گفت شتافت.

یکی از آن دو زن که همراه کلئوپترا بودند او را دیده داد زد:

«بدبخت کلئوپترا! همین اکنون دستگیر می‌شوی!» از این صدا کلئوپترا بازگشته و همین‌که چشمش به پروکولیوس افتاد خنجری را که همراه خود برای چنین هنگامی آماده داشت برکشید. پروکولیوس به سوی او دویده و با دو دست او را گرفته داد زد: «شرم کن ای کلئوپترا! تو بر خود ستم می‌کنی و بر قیصر بیشتر. کسی که می‌خواهد نیکوسرشتی خود را نشان بدهد.

تو مجالی برای او باز نمی‌گزاری و سرداری را که بهترین و پاک‌دل‌ترین مردی است به جهانیان مرد کینه‌جوی و بدسرشتی نشان می‌دهی» این گفته خنجر را از کف او بیرون می‌کشید.

سپس نیز رختهای او را جستجو کرد که اگر زهری در آنها نهان کرده پیدا نماید. سپس قیصر ایپافرودتیوس[۱۵۷] را که از آزادکردگان خود بود فرستاد که از کلئوپترا پاسبانی نماید و سفارش داد که با وی مهربانی کنند و نیز هوشیار باشند که خودکشی ننماید.

در این میان قیصر به شهر الکساندریا درآمد و ارییوس[۱۵۸] فیلسوف را همراه خود داشت که دست او را گرفته و با وی سخن می‌گفت و خود خواستار آن بود که الکساندریان ببیند چه احترامی به همشهری ایشان نموده می‌شود و چون به میدان مشق رسید که بر روی بلندی که برای او در اینجا پدید آورده بودند رفت.

مردم شهر در آنجا گرد آمده و از ترس جان و مال خود در برابر او به خاک می‌افتادند.

وی به مردم خطاب کرده چنین گفت:

از روی زمین برخیزید سپس گفت که از نکوهش آنان چشم می‌پوشد نخست برای الکساندر که آن شهر را بنا کرده.

دوم برای خود شهر که جایگاه بزرگ و زیبایی است. سوم برای دوست خود ارییوس.

این بود اندازه احترامی که ارییوس از قیصر می‌دید و او با میانجیگری‌های خود بسیار کسان را آزاد ساخت.

از فرزندان آنتونیوس آنتولوس[۱۵۹] که زاییده از فلویا بود پرستارش تئودوروس[۱۶۰] خیانت ورزیده او را به کشتن داد و چون سپاهیان سر او را می‌بریدند تئودروس طمع در یک گوهری که آنتولوس به رخت خود نزدیک گردن می‌زد کرده فرصت جسته آن را دزدید و سپس که از او پرسیدند انکار نمود ولی تهمت ثابت گردیده او را به دار آویختند.

اما فرزندان کلئوپترا آنان را همراه پرستاران خود نگه داشته و از هیچ‌گونه نوازش دریغ نمی‌ساختند.

گیسریون (قیصریون) که او را پسر قیصر دیکتاتور می‌شمردند مادرش پولی به او داده از راه ایثیوپیا روانه هندوستان گردانید. ولی پرستار او که در نامردی همپایه ثئودوروس بود او را فریب داد که قیصر به تو پادشاهی خواهد داد و او را از راه بازگردانید.

قیصر از آریوس رأی خواست که درباره او چه کند. ارییوس در پاسخ این جمله را گفت:

«قیصر بیش از این شایسته نیست»

این بود که چون کلئوپترا مرد این را هم کشتند.

بسیاری از پادشاهان و سرکردگان بزرگ درباره جنازه انتونیوس از قیصر خواهش کردند از حق خاک‌سپاری بی‌بهره نباشد. ولی قیصر نخواست آن را از دست کلئوپترا در آورد و به خود او اجازه داد که به هر نحوی که می‌خواهد او را به خاک بسپارد.

کلئوپترا هم شکوه شاهانه بزرگی آماده ساخته آن جنازه را از میان برداشت.

در این هنگام بود که از فشار غم و از بس که بر سینه خود کوفته و آن را زخمی ساخته بود دچار تب سختی گردید و از آن پیشامد خرسند گردیده خواست آن را بهانه گرفته از خوردن و نوشیدن خودداری نماید تا بدین‌سان مرگ او را دریابد.

خود او طبیبی به نام اولومپوس[۱۶۱] داشت که این راز را با وی در میان نهاد چنانکه آن طبیب در نگارشهای خود که در زمینه این داستانها نوشته این موضوع را هم یاد می‌کند.

ولی قیصر قصد او را یافته پیامهایی برایش فرستاد و فرزندان او را دستاویز ساخته بیمها داد.

کلئوپترا از رهگذر فرزندان خود به ترس افتاده راضی شد که هر خوراک یا درمان که بدهد بخورد.

چند روز پس از آن خود قیصر به دیدن او رفت که دلداری بدهد. کلئوپترا این هنگام بر تختخواب کوچکی خوابیده و رخت بر تن خود نداشت و چون قیصر درآمد و او از تختخواب برخاست جز یک پیراهن رخت دیگری نداشت و بدان حال خود را به پاهای قیصر انداخت.

موهای او پریشان و چهره‌اش پژمرده بود و چشمهایش به گودی افتاده صدایش می‌لرزید.

آن مشت‌هایی که بر سینه خود کوفته هنوز جای آنها پیدا بود و روی هم رفته تن او همچون جانش دردمند و رنجور دیده می‌شد. با این‌همه هنوز ناز و عشوه در رفتار او و زیبایی رخسارش پاک از میان نرفته و با آن رنجوری و دردمندی زیبائیش نمایان و ناز و عشوه‌اش هویدا بود. قیصر چون می‌خواست او آسوده باشد پهلویش بنشست و او فرصت بدست آورد گفتگو در زمینه بی‌گناهی خود می‌کرد، بدین‌سان که هر آنچه کرده از راه ناچاری و از ترس انتونیوس بوده و چون قیصر بر گفته‌های او ایراد می‌گرفت و او دید که گناهکاریش آشکار می‌گردد ناگهان زبان لابه و نیاز باز کرد که تو گویی مقصودی جز از زنده نگاهداشتن خود ندارد.

پس از این گفتگوها کلئوپترا فهرستی از گنجینه‌های خود درآورده به دست قیصر داد.

سلیوکوس[۱۶۲] که یکی از حکمرانان شهرهای او و این هنگام در پهلوی وی ایستاده بود گفت پاره چیزها در آن فهرست یاد نشده و او را متهم ساخت که آن چیزها را پنهان داشته. کلئوپترا از جای خود جسته و از موهای او گرفته چندین سیلی بر روی او زد. قیصر لبخندی زده و برخاسته او را پس کشید کلئوپترا می‌گفت: «قیصر آیا ننگ نیست که در حالی که شما سرفرازم کرده با این حالی که دارم به دیدنم آمده‌ای یکی از نوکران در خانه‌ام مرا متهم می‌سازد از این جهت که چند تکه آرایش ابزار زنانه را نگاه داشته‌ام؟! من این کار را کرده‌ام نه برای آنکه این تن بخت برگشته خود را بیارایم بلکه برای آنکه به اوکتاویا و لیویای[۱۶۳] شما هدیه سازم. بلکه در سایه میانجیگری آنان دل شما با من مهربان باشد» قیصر ازاین‌گونه سخن گفتن او خرسند گردید زیرا چنین دانست که در آرزوی زیستن است و با او گفت:

آنچه را که نگاه داشته‌ای هرچه می‌خواهی بکن. رفتار من درباره تو بهتر از آن خواهد بود که خودت امید می‌داری

این گفته بیرون رفت و چنین می‌پنداشت که بر او فیروزی یافته است ولی خود را فریب می‌داد.

در میان همراهان قیصر جوان گرانمایه‌ای بود به نام کورنیلیوس دولابیلا[۱۶۴] که از کلئوپترا هواداری داشت و او در نهان پیامی برای کلئوپترا فرستاد که قیصر به این زودی از راه سوریا بازخواهدگشت و می‌خواهد تا سه روز دیگر تو را با فرزندانت از اینجا بیرون بفرستد.

کلئوپترا چون این پیام شنید از قیصر خواهش کرد به او اجازه دهند قربانیهایی برای انتونیوس بگزارد و چون این اجازه را دریافت دستور داد او را بر سر خاک انتونیوس بردند و چون همراه زنان خود به آنجا رسید آن گور را در آغوش کشیده اشک از دیدگان ریخت و فریادی زده چنین گفت:

عزیزم انتونیوس! هنوز چند روز بیشتر نگذشته که تو را با این دستهای خود به خاک سپردم. آن روز این دستها آزاد بود. ولی اکنون من دستگیرم و این آخرین سوگواری را بر سر گور تو همراه پاسبانان انجام می‌دهم.

اینان می‌ترسند که غصه و اندوه تن مرا کاهیده و برای نمایشی که شکستن تو برپاخواهندنمود شایسته نباشد. دیگر قربانی بر سر خاکت از من چشم مدار.

این آخرین کاریست که کلئوپترا در راه تو توانسته و اینک او را از اینجا خواهند برد.

در زندگانی هیچ‌چیز نتوانست ما را از هم جدا گرداند. ولی مرگ جدایی در میانه انداخت.

تو یک زاده روم هستی که در مصر به زیر خاک رفتی ولی من یک زاده مصر باید مرگ را در خاک روم دیدار نمایم. اگر خدایانی که در آن پایین هستند و تو اکنون با آنان می‌باشی می‌توانند و می‌خواهند کاری انجام دهند (زیرا خدایان بالایی ما را رها کرده‌اند) از آنان بخواه که زنت را زنده نگزارند. بخواه که نگزارند مرا در جشن فیروزی به تماشا گزارده تو را سرشکسته گردانند. مرا با خود به زیر خاک بکش. زیرا از همه بدبختی‌هایم این یکی دل‌گدازتر است که از تو دورم».

این گونه ناله‌ها می‌نمود و روی گور را با افسرهای گل می‌پوشانید و آن را می‌بوسید سپس که از آن کارها فراغت یافت دستور داد گرمابه را برای شست‌وشو آماده گردانند. و چون شستشو کرده بیرون آمد نشسته ناهار گوارایی خورد.

در این هنگام مردی از بومیان زنبیل کوچکی برای او آورد پاسبانان جلوش را گرفته پرسیدند: این چیست؟ او برگهای روی زنبیل را برداشته نشان داد که پر از انجیر می‌باشد و چون پاسبانان از بزرگی و شادابی انجیرها در شگفت شدند آن مرد لبخندی زده گفت:

بفرمایید. آنان چیزی از آن نخورده و چون شکی درباره او نمی‌بردند اجازه درون رفتن دادند. پس از ناهار کلئوپترا نامه‌ای به قیصر نوشت و مهر کرده بفرستاد و هر کسی را که در آن جایگاه خود بود بیرون کرد مگر دو زنی که همیشه با خود داشت و درهای آنجا را پائین انداخت. قیصر سر نامه را باز کرده چون دید کلئوپترا با زبان لابه خواستار شده که او را جز پهلوی آنتونیوس به خاک نسپارند دانست که کلئوپترا قصد دیگری کرده می‌خواست خویشتن به آنجا شتابد پشیمان گردیده دیگران را فرستاد ولی کاری که بایستی شود شده بود.

فرستادگان با شتاب روانه گردیده و چون به آنجا رسیدند نزد پاسبانان خبری نبود لیکن چون درها را باز کرده درون رفتند کلئوپترا را دیدند که همچون سنگ بی‌جان گردیده و او بر روی تخت زرینی دراز افتاده همه آرایش ابزارهایش بر رویش بود.

ایراس[۱۶۵] یکی از آن دو زن زیر پایش خوابیده او نیز جان سپرده است. ولی خارمیون[۱۶۶] زن دیگر او نیز به افتادن نزدیک شده و به سختی خود را نگاه می‌داشت و بااین‌حال با دست تاج را بر سر کلئوپترا راست می‌نمود.

چون فرستادگان سراسیمه فرا رسیدند یکی از آنان گفت:

آیا این کار نیکی بود که بانوی تو کرد خارمیون؟!

خارمیون به همان حال پاسخ داد:

بسیار نیک! کاری که شایسته بازمانده پادشاهان است

این گفته در پهلوی تختخواب مرده بیفتاد.

برخی گفته‌اند: افعی را در درون زنبیل انجیر به آنجا آورده بودند. کلئوپترا چنین دستور داده بود که بی‌آنکه خود او بفهمد مار را به جان او بیندازند. ولی چون زنبیل را آوردند و او برگهایی را از روی آن برداشته چشمش به مار افتاد بی‌اختیار گفت:

«خوب! آن که اینجاست» و بازوی لخت خود را به سوی آن یازید که بگزد. دیگران

گفته‌اند افعی را در یک شیشه نگاه می‌داشتند و این هنگام کلئوپترا با یک انبر زرین آن را زده و آزار داد تا به خشم آمده بازوی وی را گزید. باید گفت خبر درستی در دست نیست.

کسانی هم گفته‌اند که او سنجقی میان تهی بر سر خود داشت که گیسوهای خود را بر گرد آن می‌پیچید و زهر را در توی آن نگاه می‌داشت. به‌هرحال چون تن او را بازجستند نه جای گزیدگی پیدا کردند و نه نشان زهری دیدند. نیز ماری در درون آن جایگاه پیدا نکردند. مگر اینکه جای راه رفتن افعی در کنار دریا در آنجا که روبه‌روی عمارت کلئوپترا بود و پنجره‌های عمارت بر آن باز می‌شد بر روی ریگها نمایان بود.

برخی نیز گفته‌اند: در دو جا از بازوی کلئوپترا نشان ضعیفی از گزیدگی پیدا بوده و گویا این نشان است که قیصر اعتماد نموده.

زیرا در نمایشی که او به نام فیروزی خود داد پیکره (صورت) کلئوپترا نشان داده می‌شد با یک افعی که بر بازوی او چسبیده. این است سخن‌های گوناگونی که در این باره گفته شده.

قیصر با آنکه از خودکشی کلئوپترا سخت ناخرسند بود او را به نیکی ستوده از مردانگی و غیرت او شگفتی می‌نمود و این بود دستور داد که جنازه او را با شکوه شاهانه از زمین بردارند و در پهلوی انتونیوس به خاک سپارند. نیز دستور داد آن دو زن همراهان او را با احترام زیر خاک کردند. کلئوپترا سی و نه سال داشت که بیست و دو سال آن را خویشتن پادشاه بود و چهارده سال هم در فرمانروایی انتونیوس شریک او بود، انتونیوس را برخی پنجاه و سه‌ساله و برخی پنجاه و شش‌ساله نوشته‌اند تندیسه‌هایی که او داشت همه را برانداخته نابود ساختند. اما تندیس‌های کلئوپترا آسوده ماند. زیرا آرخبیوس[۱۶۷] که یکی از هواداران آن زن بود دو هزار تالنت به قیصر داده خواستار گردیده آن تندیسه‌ها را همچون تندیسه‌های انتونیوس نابود نگردانند.

انتونیوس از سه زن خود هفت فرزند بازگذاشت که تنها بزرگترین ایشان انتولوس[۱۶۸] به فرمان قیصر کشته گردیده همه آن دیگران را اوکتاویا پرستاری کرده بزرگ ساخت.

کلئوپترا که دختر انتونیوس از کلئوپترا بود به یوبا[۱۶۹] که یکی از بهترین پادشاهان بود به زنی

داده شد انتونیوس که پسر او از فلویا بود بزرگ شده چندان ارجمندی در نزد قیصر یافت که اگر بگویم اگریپا در آن دستگاه درجه نخست و پسران لویا درجه دوم را داشتند بی‌گفتگو درجه سوم از آن این انتونیوس بود[۱۷۰]


  1. پس از کشته شدن کراسوس میانه پومپیوس و قیصر کشاکش افتاده پومپیوس از روم گریخته در یکی از بندرهای مصر کشته گردید. چنان‌که این داستان را در جای خود دیدیم و از آن پس قیصر یگانه فرمانروای روم بود تا کشته گردید. پس از آن سه کس دیگر که یکی اوکتاویوس قیصر (نوه برادر یا خواهر قیصر بزرگ) و دیگری انتونیوس و سومی لپیداس بوده سررشته‌دار کارهای روم گردیدند و پس از کشاکشهایی که در میانه روی داد، سرانجام سراسر کشور پهناور روم را در میان خود سه بخش کردند. بدین‌سان که خود روم به دست اوکتاویوس و سوریا و آسیای کوچک به دست انتونیوس و افریقا به دست لپیداس باشد و چون زن انتونیوس به تازگی مرده بود اوکتاویا خواهر اوکتاویوس را به زنی گرفت.
  2. Lep idus
  3. Ventidius اندکی از سرگذشت و نژاد و تبار او در متن خواهد آمد.
  4. شگفت است که در تاریخهای ارمنی آن پیشرفت را که اشکانیان این زمان در بین النهرین و سوریا کرده بودند به نام خودشان می‌نویسند و یکی را از سرکردگان ارمنی نام می‌بردند که این پیشرفتها با دست او بوده. ولی از این نگارشهای پلوتارخ پیداست که دروغ است.
  5. Labienus چنان‌که برخی نوشته‌اند این سردار رومی بوده و به ایران آمده بود.
  6. Pharnapates
  7. Pacorus پسر شاه اشکانی
  8. Cyrrhestica بخشی از سوریا بوده.
  9. Commagene بخشی از سوریا بوده.
  10. Sarmosats دو شهر با این نام بوده که تازیان سمیساط خوانده‌اند در اینجا سیمساط سوریا منظور است.
  11. Sossius
  12. Canidius
  13. Tarentum بندر دیگری از ایتالیا که در ردیف برندسیوم و بسیار معروف بوده.
  14. Agrippa
  15. Maecenas
  16. Pmpius این خبر از پومپیوس معروف است.
  17. Sicilia همان جزیره‌ای است که در کتابهای فارسی و عربی به نام «صقلیه» معروف گردید.
  18. Fonteius Capito
  19. Goele-Syria
  20. Judaea بخشی از سوریا مقصود است که نشیمن جهودان بوده و امروز به نام فلسطین خوانده می‌شود.
  21. Nabathaean اینان تاریخ جداگانه مفصلی دارند و به همان نام در کتابهای عربی هم معروف می‌باشند.
  22. Autigonus
  23. هرکلیس یکی از سرشناس‌ترین قهرمانان افسانه‌های یونان و روم می‌باشد که او را پسر زئوس دانسته یک رشته سفرها و لشکرکشی‌ها و دلیریها و شهر بنیادگزاریها به نام او یاد می‌کنند. همچنین خاندانهای بسیاری در یونان و خاندانهای پادشاهی ماکیدونی و رومیان و پادشاهان لودیا همه خود را از نژاد او می‌شمارند
  24. Solon قانون‌گذار معروف یونان.
  25. Fraates
  26. Monaeses
  27. Themistocles سرگذشت او در بخش یکم یاد گردید.
  28. Larissa چنان‌که استرابون نوشته شهر با این نام بیش از ده جا بوده است ولی پیداست که در اینجا لاریسای سوریا مقصود بوده است.
  29. Arechosa
  30. Hierapolis
  31. Bambyce
  32. Artavasdes همان نام است که در سرگذشت کراسوس Artabazes نوشته و ما گفتیم درست نیست.
  33. Goule نام قدیمی سرزمین فرانسه، بلژیک و سوئیس و بخشی از آلمان
  34. Bactria مقصود از باختر در این نگارشهای یونانیان و رومیان بلخ و آن سامانهاست که چون نزدیک زمان اشکانیان پادشاهی جداگانه در آنجا برپاشده از این جهت شهرت بسیار یافته است و خود کلمه «باختر» یا «باخثر» همان است که اکنون «بلخ» گردیده.
  35. Atropatene در زمان الکساندر مردی آتورپات نام در آذربایجان برخاسته و آنجا را از افتادن به دست الکساندر نگهداشت و این بود که آن سرزمین را به او نسبت داده آتورپاتگان گفتند «گان» به معنی نسبت است که سپس این کلمه آذربایگان گردیده.
  36. کلمه‌ای که در اصل انگلیسی آورده Ram است در کتاب لهجة المعانی که لغت انگلیسی و ترکی است آن کلمه را با عبارت «شاهماران یا شاهمردان» معنی می‌کند و سپس می‌نویسد که مقصود منجنیق بزرگ است. از اینجا می‌توان پنداشت که نام این ماشین نزد ایرانیان شاهماران و یا شاهمردان بوده و ترکان از فارسی آن نامها را گرفته‌اند.
  37. Statianus
  38. Phraata می‌توانستیم بگوییم شکل فارسی این نام «فراهاتک» بوده که شهر را به نام فراهات نامیده بودند. ولی در کتابهای ارمنی به جای فراهاتا «فراسپ» می‌نویسند.
  39. مقصود از این پادشاه ماد پادشاه اشکانی نیست بلکه چنان که از نوشته‌های استرابون هم برمی‌آید خاندان آتورپات تا این زمان فرمانروایی داشته‌اند.
  40. Polemon نام خود پادشاه است ولی نام کشور او برده نشده.
  41. Domitius Aenobarbus
  42. Mard ماردان تیره‌ی بزرگی بودند که در ایران و ارمنستان نشیمن داشتند و آنان را آمارد نیز می‌گفتند و چون زمانی در مازندران نشیمن داشتند کلمه «آمل» برای شهر معروف آنجا یادگار نام ایشان است. نیز نامهای ماردستان که جایی در میانه ارمنستان و آذربایگان بوده و ماندستان که جایی در جنوب ایران بوده بازمانده از نامهای ایشان است. و گویا این مردم نژاد آری نداشته از بازماندگان بومیان پیشین پشته ایران بوده‌اند.
  43. Flavius Gallns
  44. Titius
  45. Ganidius
  46. کوارتر به معنی «چارک» است ولی در اینجا مقصود وزن خاصی است که برای گندم و مانند آن معمول بود.
  47. Rhamnus
  48. Arax
  49. در جای دیگر شماره سوارگان پادشاه ارمنستان را شش هزار گفته بود و دانسته نیست اختلاف از کجا برخاسته است.
  50. پلوتارخ در جای دیگری نیز گفته که آنتونیوس آرتاوازد را به حیله دستگیر ساخت بدین‌سان که به او زینهار داد ولی چون آمد او را دستگیر کرد.
  51. Sidon مقصود شهری است که اکنون «صیدا» خوانده می‌شود.
  52. Berutus شهر بیروت
  53. مقصود این است که در جنگ پیشین علت شکست او این بود که تیراندازان و چابک‌سوارانی همچون تیراندازان و سوارگان اشکانی نداشت، ولی این زمان خواهد داشت. زیرا مادان در آن کارها کمتر از اشکانیان نبوده‌اند.
  54. Niger
  55. در جای دیگر هم گفته‌ایم که مقصود از برگزیده زن ناقانونی است. کلئوپترا هم زن ناقانونی آنتونیوس بود.
  56. در بیابان افریکا - اینکه در برخی کتابهای لیبیا می‌نویسند غلط است.
  57. مقصود قیصر بزرگ پولیوس است.
  58. همان.
  59. مقصود از جانشینان الکساندر سلوکیان و بطلمیوسیان و دیگران‌اند که پس از مرگ الکساندر هر خاندانی در جای دیگری بنیاد پادشاهی گزاردند.
  60. Isis از خدایان مصر.
  61. Senatus این زمان روم به سوی استبداد می‌رفت که اختیار بیشتر به دست سرداران و دیکتاتوران بود ولی هنوز سنات برپامی‌شد. و این است که در این باره نیز در آنجا گفتگو شده است.
  62. مقصود این است که چون تو هم دارای آن زشتکاریها هستی دیگر نمی‌بایست آنچه را از او گرفته‌ام به تو بدهم.
  63. این از روی ریشخند است که چون آنتونیوس خبر شهرگشاییها در ارمنستان و ماد داده بود که سپس دروغ بودن آن خبرها روشن گردیده این است که این عبارت را می‌نویسد.
  64. Ephesus شهری در آسیای کوچک.
  65. Domitius
  66. Samos
  67. Allria
  68. Maeotid دریای آزوف در روسستان
  69. Priene دیهی در آسیای کوچک.
  70. Fulvia زن نخستین آنتونیوس
  71. Titius
  72. Plancus
  73. Vesta خدای مادینه که رومیان آن را خدای آتش می‌دانستند و برای او پرستشگاه‌ها برپا کرده شش دوشیزه برای پرستاری او برمی‌گماردند.
  74. Forum جایی در روم که بنای دولتی بوده و برای خطابه خواندن و گرد آمدن و مانند آنها به کار می‌رفته است.
  75. Calvisius
  76. Pergamus شهری در آسیای کوچک که کتابخانه بزرگی داشته است.
  77. Furnius
  78. Geminius
  79. Marcus Silanus
  80. Dellius
  81. Glaucus
  82. Sarmeutus مقصود از کلمه غلام‌بچه آن دسته پرستارانی که در اندرون خانه‌های پادشاهان و توانگران کار می‌کنند و خوردسال می‌باشند.
  83. Faleria یک گونه باده‌ای است که در روم به نیکی مشهور بوده.
  84. Mardion
  85. Pothinus
  86. Iras خواهد آمد که این ایراس با خارمیون همراه کلئوپترا خود را کشتند.
  87. Charmion
  88. Bocchus
  89. Tarcondemus
  90. Archelaus
  91. Philadelphus
  92. Sadalas
  93. Malchus پیداست که این پادشاه از آن آرامیان بین النهرین یا از آن نبطیان بوده و کلمه مالخوس رومی شده «ملخه» که شکل دیگر کلمه «ملک» می‌باشد که اکنون در سریانی هم «ملخه» می‌گویند.
  94. Herod
  95. Amyntus
  96. Tuacan
  97. Curene
  98. Asthiopia مقصود حبشه است.
  99. Pharsalia جایی در یونانستان در تسالی.
  100. Actium
  101. Nicopolis
  102. Eprius جایی در یونانستان در جنوب ماکیدونی.
  103. Toryne این کلمه در یونانی به معنی چمچه می‌باشد و عنوان شوخی کلئوپترا هم این معنی است.
  104. Domitius
  105. Diotarus
  106. Thracia تراکیا آنجاست که اکنون رومیلی نامیده می‌شود.
  107. Dicomes
  108. Cetae دسته از مردم باستان که در اروپا نشیمن داشته‌اند ولی آنان را از تیره «سک» به شمار آورده‌اند.
  109. مقصودش این است که چون بی‌شک ما فیروزی یافته و دشمن را خواهیم شکست کشتیها برای آن زمان حاضر باشد که دنبالشان کرده نگذاریم یک‌تن بیرون برود.
  110. Publicola
  111. Cuelius
  112. Marcus Octavius
  113. Marcus Insteius
  114. Taurus
  115. Eytuchus کلمه‌ای است لاتینی به معنی نیکبخت
  116. Nicon کلمه‌ای است لاتینی به معنی فیروزمند و از این معنی‌هاست که قیصر پاسخ آن مرد را به فال نیک گرفته.
  117. AGrippa
  118. Arruntius
  119. Peloponnesus جنوب یونانستان که اسپارت شهر آن می‌باشد.
  120. Scellias
  121. Eurycles
  122. Lachares
  123. Taenarus یکی از دماغه‌های دریا
  124. Theophillus
  125. Hipparchus
  126. Nicharchus مقصود پدربزرگ خود پلوتارخ است.
  127. Anticyra جایی در یونان
  128. Chaeronea شهری در یونان که زادگاه پلوتارخ است.
  129. Paraetonium
  130. Aristocrates
  131. Lucilius
  132. Philippi
  133. Brutus این کس یکی از کشندگان قیصر بزرگ بوده که پس از کشتن او گریخته بوده و داستان او بسیار دراز است.
  134. مقصودش همان‌جاست که اکنون کنده و کانال سویس را پدید آورده‌اند.
  135. همان دریای سرخ یا قلزم.
  136. چون از قیصر بیم داشت که لشکر به مصر آورده و او را دستگیر نماید آهنگ گریز داشت. مقصودش از بندگی همان دستگیری به دست قیصر می‌باشد.
  137. Timon
  138. مقصود آن جنگهایی است که میانه اسپارت و آتن روی داده که در سرگذشت اردشیر دوم به آنها اشاره کردیم.
  139. Aristophahnes
  140. Apemantus
  141. داستان الکبیادیس را در بخش یکم آورده‌ایم مقصود اشاره به شکست آتنیان در جنگ سوراکوس می‌باشد که یکی از بدبختیهای تاریخی آتنیان به شمار می‌رود و باعث آن کناره‌جویی الکبیادیس و رفتن او به نزد اسپارتیان بوده.
  142. Halae
  143. پلوتارخ در اینجا داستانهایی آورده که ما از یاد آنها چشم پوشیدیم.
  144. Euphronius
  145. Alexas از مردم Laodiea که جایی در یونان بوده.
  146. Timagenes
  147. Thyrsus
  148. Hipparchus
  149. Pelosium
  150. Seleucus
  151. Hippodrome
  152. Eros
  153. Diomede
  154. Proculeius.
  155. Dercelaeus
  156. Gallius
  157. Epaphroditus
  158. Areius
  159. Antyllus
  160. Theodorus
  161. Olympus
  162. selucus گویا این آن سیلوکوس که در پیش نامش برده گفت شهر پیلوسیوم را به دست قیصر داد نباشد.
  163. livia لویا زن قیصر واکتاویا هم خواهر اوست که زن انتونیوس بوده و بارها نامش را برده‌ایم.
  164. Cornelius Dolabeea
  165. iras
  166. Charmion
  167. Archibius
  168. Antyllus
  169. Juba
  170. پلورتارخ داستان دیگر فرزندان انتونیوس را یکایک گفته که ما نیازی به آوردن آن داستانها ندیدیم. مقصود پلوتارخ پیش از همه فهمانیدن این نکته است که اوکتاویا با آن همه بدرفتاری که از آنتونیوس دید باز از پرستاری فرزندان او چشم نپوشید و هر یکی را به جایگاهی رسانید.