انوری (رباعیات)/پیوسته حدیث من به گوشت بادا
ظاهر
پیوسته حدیث من به گوشت بادا | قوتم ز لب شکر فروشت بادا | |||||
بیمن چو شراب ناب گیری در دست | شرمت بادا ولیک نوشت بادا | |||||
ای هجر مگر نهایتی نیست ترا | وی وعدهی وصل غایتی نیست ترا | |||||
ای عشق مرا به صد هزاران زاری | کشتی و جز این کفایتی نیست ترا | |||||
نه صبر به گوشهای نشاند ما را | نه عقل به کام دل رساند ما را | |||||
چون یار ز پیش میبراند ما را | کو مرگ که زین باز رهاند ما را | |||||
آورد زری عماد رازی بچه را | تا بنماید عمود رازی بچه را | |||||
رازی بچه هر شبی عمادالدین را | بردار کند چنان که غازی بچه را | |||||
گفتم که به پایان رسد این درد و عنا | دستی بزند به شادمانی دل ما | |||||
دل گفت کدام صبر ما را و چه کام | ور غم سختست شادکامی ز کجا | |||||
این دل چو شب جوانی و راحت و تاب | از روی سپیدهدم برافکند نقاب | |||||
بیدار شو این باقی شب را دریاب | ای بس که بجویی و نیابیش به خواب | |||||
هم طبع ملول گشت از آن شعر چو آب | هم رغبت از آن شراب چون آتش ناب | |||||
ای دل تو عنان ز شاهدان نیز بتاب | کاریست ورای شاهد و شعر و شراب | |||||
زان روی که روز وصل آن در خوشاب | در خواب شبی بر آتشم ریزد آب | |||||
با دل همه روزم این سوئالست و جواب | کاخر شبی آن روز ببینم در خواب | |||||
آن شد که به نزدیک من ای در خوشاب | دشمنام ترا طال بقا بود جواب | |||||
جانا پس از این نبینی این نیز به خواب | بر آتش من زد سخن سرد تو آب | |||||
بوطالب نعمه ای سپهرت طالب | بر تابش آفتاب رایت غالب | |||||
در دور زمانه یادگاری نگذاشت | بهتر ز تو گوهری علی بوطالب | |||||
هرچند که بر جزو بود کل غالب | باشد همه جزو کل خود را طالب | |||||
جزویست که کل خویش را ماند راست | بوطالب نعمه از علی بوطالب | |||||
ای گوهر تو بر آفرینش غالب | چون رحمت ایزد همه خلقت طالب | |||||
از جملهی اولاد نبی چون تو کراست | فرزند تو و هر دو علی بوطالب | |||||
بس شب که به روز بردم اندر طلبت | بس روز طرب که دیدم از وصل لبت | |||||
رفتی و کنون روز و شب این میگویم | کای روز وصال یار خوش باد شبت | |||||
با بخل بود به غایتی پیوندت | کز قوت حکایتی کند خرسندت | |||||
وینک ز بلای بخل تو ده سالست | تا نشخور شیر میکند فرزندت | |||||
دل باز چو بر دام غم عشق آویخت | صبر آمد و گفت خون غم خواهم ریخت | |||||
بس برنامد که دامن اندر دندان | از دست غم آخر به تک پای گریخت | |||||
ای سغبهی آنانکه نمیجویندت | شهری و دهی ز دور میبویندت | |||||
نوبت چو به ما رسید توسن گشتی | ای آن و از آن بتر که میگویندت | |||||
همواره چو بخت خود جوانی بادت | چون دولت خویش کامرانی بادت | |||||
ای مایهی زندگانی از نعمت تو | این شربت آب زندگانی بادت | |||||
ای گشته ضمیر چون بهشت از یادت | انگیخته دولت جهان دل شادت | |||||
ای روز جهان مبارک از دولت تو | روز نو و سال نو مبارک بادت | |||||
سیاره به خدمت سپرد خاک درت | خورشید که باشد که بود تاج سرت | |||||
شد هر دو جهان به بندگی تو مقر | چونان که به بندگی جد و پدرت | |||||
گفتند که گل چمن به یکبار آراست | برخاست و کلید باغ و کاشانه بخواست | |||||
گل گفت که با او نبود کارم راست | دانی چه گلابخانه را راه کجاست | |||||
در کوی تو هیچ کار من ناشده راست | ایام به کین خواستن من برخاست | |||||
واخر به دلت گذر کند چون بروم | کان دلشده کی رفت و چگونهست و کجاست | |||||
دوشینه شب ارچه جانم از رنج بکاست | چون تو به عیادت آمدی رنج رواست | |||||
بربوی عیادت تو امشب همه شب | ز ایزد به دعا درد همی خواهم خواست | |||||
در وصل تو عزم دل من روز نخست | آن بود که عمر با تو بگذارم چست | |||||
کی دانستم که بعد از آن عزم درست | آن روز به خواب شب همی باید جست | |||||
آتش به سفال برنهادی ز نخست | پس با خاکم به در برون رفتی چست | |||||
با این همه باد کبر کاندر سر تست | از آب سبو کی آیدم با تو درست | |||||
از آب سبو کی آیدم با تو درست | دستم که به گوهر قناعت پیوست | |||||
پر بود و نبود آز را بر وی دست | با دست طمع مگر شبی عهدی بست | |||||
روز دگرش غیرت همت بشکست | . . . | |||||
ای عهد تو عید کامرانی پیوست | افتاد بهار پیش بزم تو ز دست | |||||
زیبندهتر از مجلس تو دست بهار | بر گردن عید هیچ پیرایه نبست | |||||
جدت ورق زمانه از جور بشست | عدل پدرت سلسلها کرد درست | |||||
ای بر تو قبای جاهشان آمد چست | هان تا چه کنی که نوبت دولت تست | |||||
هجری که به روز غم مبادا دل و دست | بر دامن دل که گرد ننشست نشست | |||||
وصلی که چو دل به دست بودی پیوست | دردا که ازو درد دلی ماند به دست | |||||
جانا به تن شکسته و عزم درست | عمریست که دل در طلب صحبت تست | |||||
وامروز که نومید شد از وصل تو چست | در صبر زد آن دست کز امید بشست | |||||
ای شاه ز قدرتی که در بازوی تست | تیر تو به ناوک قضا ماند چست | |||||
ورنه که نشاند این چنین چابک و چست | پیکان دوم بر سر سوفار نخست | |||||
با موزه به آب در دویدی به نخست | تا خرمن من به باد بردادی چست | |||||
چون تیز شد آتش دلم گشتی سست | خاکش بر سر که او نه خاک در تست | |||||
کار تنم از دست دلم رفت ز دست | بیچاره دلم به ماتم جان بنشست | |||||
جان دل ز جهان بربد و رخت اندر بست | سازم همه این بود که در کار شکست | |||||
ای شاه جهان ملک جهان حسب تراست | وز دولت و اقبال شهی کسب تراست | |||||
امروز به یک حمله هزار اسب بگیر | فردا خوارزم و صدهزار اسب تراست | |||||
دل در خم آن زلف معنبر بنشست | جان گفت که دل رفت وزین غمکده رست | |||||
من هم پی دل روم به هر حال که هست | مسکین چو به لب رسید پایش بشکست | |||||
بوطالب نعمه ای گشادهدل و دست | با دست و دلت بحر و فلک ناقص و پست | |||||
هر زیور کان خدای بر جد تو بست | جز نام پیمبری دگر جملهت هست | |||||
ای صبر ز دست دل معشوقهپرست | این بار به دامن تو خواهم زد دست | |||||
کو باز مرا بر آتش دل بنشاند | واندر سر زلف یار ساکن بنشست | |||||
دی میشد و از شکوفه شاخی در دست | گفتم به شکوفه وعده بود این آن هست | |||||
برگشت و به طعنه گفت ای عشوهپرست | نشنیدی که هرچه بشکفت نه بست | |||||
از حادثهای که هرچه زو گویم هست | هرچند که بشکست مرا هیچ نبست | |||||
گفتند شکستهای به دست آور دست | آوردهام آن شکسته لیکن هم دست | |||||
دی با تو چنان شدم به یک خاست و نشست | کز من اثری نماند جز باد به دست | |||||
از شرم بمیرم ار بپرسی فردا | کان دلشده زنده هست گویند که هست | |||||
گفتند که شعر تو ملک داشت به دست | گفتم عجبا و جای این معنی هست | |||||
او فرع و چنان دلیر در بحر نشست | من اصل و به بیم در ز جیحون پیوست | |||||
در سایهی آن زلف مشوش که تراست | ای بس دل سرگشتهی غمکش که تراست | |||||
میبر دل و می ده غم و فارغ میرو | دور از دل من زهی دل خوش که تراست | |||||
کون خر ملک ریش گاو افتادست | چون استر بد لایق داو افتادست | |||||
در صدر وزارتت که در عشق زرست | چون از پس راء عمرو واو افتادست | |||||
تا حادثه قصد آل عمران کردست | کس نیست که او حدیث احسان کردست | |||||
احسان ز کسان بوالحسن بود مگر | کو همچو کسانش روی پنهان کردست | |||||
شاها به خدایی که ترا بگزیدست | گر ملک چو تو خدایگانی دیدست | |||||
الا تو که بودست که صد باره جهان | روزان بگرفتست و شبان بخشیدست | |||||
آن چهره که هرکه وصف او بشنیدست | بر چهرهی آفتاب و مه خندیدست | |||||
ماه نو عید دیدهام دوش بدو | بر ماه تمام کس مه نو دیدست | |||||
زلف تو از آن دم که دلم بربودست | از زیر کله روی به کس ننمودست | |||||
مانا به حکایت از لبت بشنودست | کز جملهی عاشقان چشمت بودست | |||||
فرمان تو بر جهان قضای دگرست | کلک تو گرهگشای بند قدرست | |||||
هر نامه که در نظم امور بشرست | توقیع برو ابوالمعالی عمرست | |||||
در هر طرفی اگرچه یاری دگرست | واندر هر گوشه غمگساری دگرست | |||||
در سر ز غمت مرا خماری دگرست | معشوقه تویی و عشق کاری دگرست | |||||
دیدار تو در جهان جهانی دگرست | رخسار تو ماه آسمانی دگرست | |||||
گر جان بشود رواست اندر غم تو | ما را غم تو به نقد جانی دگرست | |||||
چون حسن تو رنج من به عالم سمرست | کارم چو سر زلف تو زیر و زبرست | |||||
دیدم ز غمت بسی جفاها لیکن | نادیدن تو ز هرچه دیدم بترست | |||||
با رای تو صبح ملک بیگه خیزست | با عزم تو آب تیغ فتح آمیزست | |||||
چون خواجه توان گفت کسی را که به حکم | جمشید نشان و کیقباد انگیزست | |||||
دل بر سر عهد استوار خویش است | جان در غم تو بر سر کار خویش است | |||||
از دل هوس هر دو جهانم برخاست | الا غم تو که بر قرار خویش است | |||||
عدل تو زمانه را نگهدار بس است | تایید تو دین و ملک را یار بس است | |||||
چون کار جهان کلک تو میدارد راست | تا هست جهان کلک تو بر کار بس است | |||||
دل در هوس شراب گلرنگ خوشست | با بربط و با نای و دف و چنگ خوشست | |||||
روزی ز کس فراخ نیکو نبود | روزی فراخم از در تنگ خوشست | |||||
آن چیست که مقصود جهانی آنست | آن طرفه که از جهانیان پنهانست | |||||
در دانش عقل و جان و تن حیرانست | آن به که چنان بود که بتوان دانست | |||||
با دل گفتم چو یار بی فرمانست | این صبر هوس پختن بیپایانست | |||||
دل گفت نفس مزن که تدبیر آنست | هم پختن این هوس که نتوان دانست | |||||
با آنکه دلم در غم هجرت خونست | شادی به غم توام ز غم افزونست | |||||
اندیشه کنم هر شب و گویم یارب | هجرانش چنین است وصالش چونست | |||||
پایی که ز بند عالمی بیرونست | پالود به خون و زین غمم دل خونست | |||||
ای تاج سر زمانه آخر کم ازین | کای دست خوش زمانه پایت چونست | |||||
گر شرح نمیدهم که حالم چونست | یا از تو مرا چه درد روزافزونست | |||||
پیداست چو روز نزد هرکس که مرا | با این لب خندان چه دل پر خونست | |||||
تا خرمن آز را دلت پیمانهست | نزدیک تو جز حدیث نان افسانهست | |||||
خوشباش که یک نیمه مرا در خانهست | در سنبلهی سپهر اگر یک دانهست | |||||
عشقی که همه عمر بماند این است | دردی که ز من جان بستاند این است | |||||
کاری که کسش چاره نداند این است | وان شب که به روزم نرساند این است | |||||
از تو طمعم یکی صراحی باده است | زیرا که مرا حریفکی افتاده است | |||||
چون مست شود مرا بخواهد دادن | زیرا که مرا وعده به مستی داده است | |||||
هجران تو دوش چون به من درنگریست | بنشست و به هایهای بر من بگریست | |||||
گریان بر وصل شد که تدبیرم چیست | تا چند به جان دیگران خواهی زیست | |||||
میآمد و از دیدهی ما مینگریست | میرفت و دگرباره قفا مینگریست | |||||
با جلوهی خویشتن خوشش میآمد | یا از سر مرحمت به ما مینگریست | |||||
از وصل تو بر کناره میباید زیست | با سینهی پاره پاره میباید زیست | |||||
بیدل به هزار حیله میباید بود | بیجان به هزار چاره میباید زیست | |||||
بوطالب نعمه طالب نعمت نیست | زان در کرمش تکلف و منت نیست | |||||
در همت او هر دو جهان مختصرست | جز وی ز پیمبریست آن همت نیست | |||||
پایی که نه در هوای تو در گل نیست | رایی که نه رای تو برو مشکل نیست | |||||
القصه ز هرچه نام شادی دارد | در عالم عشق جز غمت حاصل نیست | |||||
ای شاه نجیب کفشگر دانی کیست | آنکس که ازو خزینت از مال تهیست | |||||
سیمت ز کل حبه طلب ورنه ازو | سگ داند و کفشگر که در انبان چیست | |||||
پای تو اگرچه در وفا محکم نیست | در دست تو یک درد مرا مرهم نیست | |||||
با این همه از غمت گزیرم هم نیست | دل بیغم دار کز تو دل بیغم نیست | |||||
تا چند طلب کنم وفای تو که نیست | تا کی گیرم کسی به جای تو که نیست | |||||
گفتی که ترا جان و جهان جز من نیست | ای جان جهان به خاکپای تو که نیست | |||||
گر درخور قدر همتم سیمی نیست | چون من به هنر کس اندر اقلیمی نیست | |||||
عیبی نبود گر فلکم سیم نداد | چونان که ز نان استدنم بیمی نیست | |||||
ای دل یارت که سر به سر کبر و منیست | بازیچهی غمزهاش پیمان شکنیست | |||||
سودای لب چنین کسی نتوان پخت | با خویشتن آی این چه بیخویشتنیست | |||||
تا دست امید ما شکستیم ز دوست | زیر لگد فراق پستیم ز دوست | |||||
دشمن به دعای شب چرا برخیزد | چون ما به چنین روز نشستیم ز دوست | |||||
هردم ز تو گر تازه غمی باید هست | در دور فلک نو ستمی باید هست | |||||
در عشق تو گرچه ایچ میباید هست | این بس نبود کانچ نمیباید هست | |||||
چون آتش سودای تو جز دود نداشت | مسکین دل من امید بهبود نداشت | |||||
در جستن وصل تو بسی کوشیدم | چون بخت نبود کوششم سود نداشت | |||||
گر بنده دو روز خدمتت را بگذاشت | نه نقش عیادت تو بر آب نگاشت | |||||
تقصیر از آن کرد که چشمی که بدان | بیماری چون تویی توان دید نداشت | |||||
اندوه تو چون دلم به شادی انگاشت | وز بهر تو پیوند جهانی بگذاشت | |||||
گیرم ز جفاش باز نتوانی برد | دایم ز وفاش باز نتوانی داشت | |||||
اندوه تو چون دلم به شادی نگذاشت | آخر ز وفاش باز نتوانی داشت | |||||
هرچند ز تو بجز جفا حاصل نیست | من تخم وفاداری تو خواهم کاشت | |||||
دلبر ز وفا و مهر یکسر بگذشت | تا کار دلم ز دست دلبر بگذشت | |||||
چون دید کزو قدم بر آتش دارم | بگذاشت مرا و آبم از سر بگذشت | |||||
محنتزدهای که کلبهای داشت به دشت | در نعمت و ناز دیدمش برمیگشت | |||||
گفتمش که گنج یافتی گفتا نه | بو طالب نعمه دی بر این دشت گذشت | |||||
عمری که تر و خشک من آن بود گذشت | وان مایه که کردمی بدان سود گذشت | |||||
افسوس که روز بیغمی دیر رسید | پس چون شب وصل دلبران زود گذشت | |||||
با دل گفتم که آن بتم دوش نهفت | جان خواست ز من چون گل وصلش بشکفت | |||||
دل گفت مضایقت مکن زود بده | با او به محقری سخن نتوان گفت | |||||
با گل گفتم شکوفه در خاک بخفت | گل دیده پر آب کرد از باران گفت | |||||
آری نتوان گرفت با گیتی جفت | بنمای گلی که ریختن را نشکفت | |||||
چشمم ز غمت به هر عقیقی که بسفت | بر چهره هزارگل ز رازم بشکفت | |||||
رازی که دلم ز جان همی داشت نهفت | اشکم به زبان حال با خلق بگفت | |||||
سلطان که جهان جواد ازو بیش نیافت | آن کیست کزو فراغت خویش نیافت | |||||
در دولت او عامل اموال زکات | صد باره جهان بگشت و درویش نیافت | |||||
عیشی که نمودم از جوانی همه رفت | عهدی که خریدم از جهان دمدمه رفت | |||||
هین ای بز لنگ آفرینش بشتاب | وین سبزهی عاریت رها کن رمه رفت | |||||
سلطان که جهان به عدل آراست برفت | سرو چمن ملک بپیراست برفت | |||||
چون کژ رویی بدید از دور فلک | کژ را به کژان داد و ره راست برفت | |||||
حامی جهان ز جور افلاک برفت | بنیاد نظام عالم خاک برفت | |||||
آن زهر زمانه را چو تریاک برفت | او رفت و سعادت از جهان پاک برفت | |||||
معشوق مرا عهد من از یاد برفت | وان عهد و وفا به باد برداد و برفت | |||||
پایم به حیل ببست و آزاد برفت | آتش به من اندر زد و چون باد برفت | |||||
آن بت که به انصاف نکو بود برفت | حورا صفت و فرشتهخو بود برفت | |||||
آسایش عمرم همه او داشت ببرد | آرایش جانم همه او بود برفت | |||||
دلبر چو دلم به عشوه بربود برفت | غمهای مرا به غمزه بفزود برفت | |||||
بس دیر به دست آمد و بس زود برفت | آتش به من اندر زد و چون دود برفت | |||||
چون با غم عشق تو دلم ساز گرفت | چشمم ز طلب خون دل آغاز گرفت | |||||
تو دست به خون ریختنم رنجه مدار | هجران تو این مهم به جان باز گرفت | |||||
آن بت که دلم به زلف چون شست گرفت | عالم به خمار نرگس مست گرفت | |||||
بس دل که کنون به قهر در پای آورد | زین تیشه که آن نگار بردست گرفت | |||||
ای دل بخر آن زلف که دستت نگرفت | جز غمزهی آن نرگس مستت نگرفت | |||||
می لاف زدی که صبر دستم گیرد | از پای درآمدی و دستت نگرفت | |||||
با یار مرا زور و ستم درنگرفت | زاری و فغان و لابه هم درنگرفت | |||||
از شعر ترم چو سنگ نم درنگرفت | تدبیر درم کنم که دم درنگرفت | |||||
از شعلهی لاله جهان نور گرفت | وز چهرهی گل روی زمین حور گرفت | |||||
صحرا سلب بزم ملکشه پوشید | بستان صفت مجلس دستور گرفت | |||||
از گردش این هفت مخالف بر هفت | هر هفت در افتیم به هفتاد آگفت | |||||
می ده که چو گل جوانیم در گل خفت | تا کی غم عالمی که چون رفتی رفت | |||||
ای روزی خصم پیش خورد حشمت | جزویست قیامت از نبرد حشمت | |||||
اندیشهی پل مکن که جیحون شاها | انباشته شد جمله ز گرد حشمت | |||||
تا روز به شب چو سوسنم بیرویت | بیدار چو نرگسم به گرد کویت | |||||
چون لاله شوم سوختهدل گر بنهم | مانند گل دو رویه رو بر رویت | |||||
عمری بادت کزو به رشک آید نوح | راحی به کفت کزو خجل گردد روح | |||||
شام همه شبهات به صبح آبستن | صبح همه روزهات ضامن به صبوح | |||||
عمری جگرم خورد ز بدخویی چرخ | یک روز نرفت راه دلجویی چرخ | |||||
آورد و به دست جور مریخم داد | با زهره گرفتست مرا گویی چرخ | |||||
از چرخ که کامی به مرادم ننهاد | وز بخت که بندی ز امیدم نگشاد | |||||
پیروز شه طغان تکین دادم داد | پیروز شه طغان تکین باقی باد | |||||
با قدر تو آب آسمان ریخته باد | با خاک درت ستاره آمیخته باد | |||||
گر کم کند از سر تو یک موی فلک | خورشید ازو به مویی آویخته باد | |||||
دادم به امید روزگاری بر باد | نابوده ز روزگار خود روزی شاد | |||||
زان میترسم که روزگارم نبود | چونان که ز روزگار بستانم داد | |||||
در چشمهی تیغ بیکفت آب مباد | در زلف زره بیکنفت تاب مباد | |||||
بییاد مبارک تو در دست ملوک | در آب فسرده آتش ناب مباد | |||||
هرگز دلم از وفای تو فرد مباد | یک دم ز غم تو بیدم سرد مباد | |||||
گر وصل تو درمان دلم خواهد کرد | پس یک نفس از درد تو بیدرد مباد | |||||
ای شاه زمین دور زمان بیتو مباد | تا حشر سعود را قران بیتو مباد | |||||
آسایش جان ز تست جان بیتو مباد | مقصود جهان تویی جهان بیتو مباد | |||||
حسن تو مرا ز نیکوان شاهی داد | عشق تو مرا به خیره گمراهی داد | |||||
از راستیام نخواهی آگاهی داد | تا چند مرا پردهی کژ خواهی داد | |||||
جوهر که ز ایزدش همی نامد یاد | وز مرتبه آفتاب را بار نداد | |||||
از مرگ به یک تپانچه در خاک افتاد | احسنت ای مرگ هرگزت مرگ مباد | |||||
با هرکه زبان چرخ رازی بگشاد | چون پای نداشت پای تا سر بنهاد | |||||
زان داد سخن همی بنتوانم داد | کابستن رازهابنتواند زاد | |||||
گر دوست مرا به کام دشمن دارد | یا خسته دل و سوخته خرمن دارد | |||||
گو دار کزین جفا فراوان بیش است | آن منت غم که بر دل من دارد | |||||
بیننده که چشم عاقبتبین دارد | می خوردن و مست خفتن آیین دارد | |||||
تا جان دارم به دست برخواهم داشت | تلخی که مزاج جان شیرین دارد | |||||
باد سحری گذر به کویت دارد | زان بوی بنفشهزار مویت دارد | |||||
در پیرهن غنچه نمیگنجد گل | از شادی آنکه رنگ رویت دارد | |||||
دل گرچه غمت ز جان نهان میدارد | اشکم همه خرده در میان میدارد | |||||
جان بیتو کنون فراق تن میطلبید | دل بیتو کنون ماتم جان میدارد | |||||
صد پرده شبی فلک ز من بردارد | تا روز چو شب زپرده بیرون آرد | |||||
ار دست شب و روز به شب بگریزد | هر کس که چو روز من شبی بگذارد | |||||
گر یک شبه وصل بتم آواز آرد | یکساله فراقش فلک آغاز آرد | |||||
صد روز ارین که میگذارم بدهم | گر دور فلک از آن شبی باز آرد | |||||
نه دل ز وصال تو نشانی دارد | نه جان ز فراق تو امانی دارد | |||||
بیچاره تنم همه جهان داشت به تو | واکنون به هزار حیله جانی دارد | |||||
شب رایت مشک رنگ بر کیوان برد | تقدیر بدم نامه بر طوفان برد | |||||
ای روی تو روز وصل تو کشتی نوح | انصاف بده بیتو به سر بتوان برد؟ | |||||
دل در غم تو گر به مثل جان نبرد | سر در نارد به صبر و فرمان نبرد | |||||
زان میترسم که عمر کوتاه دلم | این درد دراز را به پایان نبرد |