پرش به محتوا

انوری (رباعیات)/پیوسته حدیث من به گوشت بادا

از ویکی‌نبشته
انوری (رباعیات) از انوری
(پیوسته حدیث من به گوشت بادا)
  پیوسته حدیث من به گوشت بادا قوتم ز لب شکر فروشت بادا  
  بی‌من چو شراب ناب گیری در دست شرمت بادا ولیک نوشت بادا  
  ای هجر مگر نهایتی نیست ترا وی وعده‌ی وصل غایتی نیست ترا  
  ای عشق مرا به صد هزاران زاری کشتی و جز این کفایتی نیست ترا  
  نه صبر به گوشه‌ای نشاند ما را نه عقل به کام دل رساند ما را  
  چون یار ز پیش می‌براند ما را کو مرگ که زین باز رهاند ما را  
  آورد زری عماد رازی بچه را تا بنماید عمود رازی بچه را  
  رازی بچه هر شبی عمادالدین را بردار کند چنان که غازی بچه را  
  گفتم که به پایان رسد این درد و عنا دستی بزند به شادمانی دل ما  
  دل گفت کدام صبر ما را و چه کام ور غم سختست شادکامی ز کجا  
  این دل چو شب جوانی و راحت و تاب از روی سپیده‌دم برافکند نقاب  
  بیدار شو این باقی شب را دریاب ای بس که بجویی و نیابیش به خواب  
  هم طبع ملول گشت از آن شعر چو آب هم رغبت از آن شراب چون آتش ناب  
  ای دل تو عنان ز شاهدان نیز بتاب کاریست ورای شاهد و شعر و شراب  
  زان روی که روز وصل آن در خوشاب در خواب شبی بر آتشم ریزد آب  
  با دل همه روزم این سوئالست و جواب کاخر شبی آن روز ببینم در خواب  
  آن شد که به نزدیک من ای در خوشاب دشمنام ترا طال بقا بود جواب  
  جانا پس از این نبینی این نیز به خواب بر آتش من زد سخن سرد تو آب  
  بوطالب نعمه ای سپهرت طالب بر تابش آفتاب رایت غالب  
  در دور زمانه یادگاری نگذاشت بهتر ز تو گوهری علی بوطالب  
  هرچند که بر جزو بود کل غالب باشد همه جزو کل خود را طالب  
  جزویست که کل خویش را ماند راست بوطالب نعمه از علی بوطالب  
  ای گوهر تو بر آفرینش غالب چون رحمت ایزد همه خلقت طالب  
  از جمله‌ی اولاد نبی چون تو کراست فرزند تو و هر دو علی بوطالب  
  بس شب که به روز بردم اندر طلبت بس روز طرب که دیدم از وصل لبت  
  رفتی و کنون روز و شب این می‌گویم کای روز وصال یار خوش باد شبت  
  با بخل بود به غایتی پیوندت کز قوت حکایتی کند خرسندت  
  وینک ز بلای بخل تو ده سالست تا نشخور شیر می‌کند فرزندت  
  دل باز چو بر دام غم عشق آویخت صبر آمد و گفت خون غم خواهم ریخت  
  بس برنامد که دامن اندر دندان از دست غم آخر به تک پای گریخت  
  ای سغبه‌ی آنانکه نمی‌جویندت شهری و دهی ز دور می‌بویندت  
  نوبت چو به ما رسید توسن گشتی ای آن و از آن بتر که می‌گویندت  
  همواره چو بخت خود جوانی بادت چون دولت خویش کامرانی بادت  
  ای مایه‌ی زندگانی از نعمت تو این شربت آب زندگانی بادت  
  ای گشته ضمیر چون بهشت از یادت انگیخته دولت جهان دل شادت  
  ای روز جهان مبارک از دولت تو روز نو و سال نو مبارک بادت  
  سیاره به خدمت سپرد خاک درت خورشید که باشد که بود تاج سرت  
  شد هر دو جهان به بندگی تو مقر چونان که به بندگی جد و پدرت  
  گفتند که گل چمن به یکبار آراست برخاست و کلید باغ و کاشانه بخواست  
  گل گفت که با او نبود کارم راست دانی چه گلابخانه را راه کجاست  
  در کوی تو هیچ کار من ناشده راست ایام به کین خواستن من برخاست  
  واخر به دلت گذر کند چون بروم کان دلشده کی رفت و چگونه‌ست و کجاست  
  دوشینه شب ارچه جانم از رنج بکاست چون تو به عیادت آمدی رنج رواست  
  بربوی عیادت تو امشب همه شب ز ایزد به دعا درد همی خواهم خواست  
  در وصل تو عزم دل من روز نخست آن بود که عمر با تو بگذارم چست  
  کی دانستم که بعد از آن عزم درست آن روز به خواب شب همی باید جست  
  آتش به سفال برنهادی ز نخست پس با خاکم به در برون رفتی چست  
  با این همه باد کبر کاندر سر تست از آب سبو کی آیدم با تو درست  
  از آب سبو کی آیدم با تو درست دستم که به گوهر قناعت پیوست  
  پر بود و نبود آز را بر وی دست با دست طمع مگر شبی عهدی بست  
  روز دگرش غیرت همت بشکست . . .  
  ای عهد تو عید کامرانی پیوست افتاد بهار پیش بزم تو ز دست  
  زیبنده‌تر از مجلس تو دست بهار بر گردن عید هیچ پیرایه نبست  
  جدت ورق زمانه از جور بشست عدل پدرت سلسلها کرد درست  
  ای بر تو قبای جاهشان آمد چست هان تا چه کنی که نوبت دولت تست  
  هجری که به روز غم مبادا دل و دست بر دامن دل که گرد ننشست نشست  
  وصلی که چو دل به دست بودی پیوست دردا که ازو درد دلی ماند به دست  
  جانا به تن شکسته و عزم درست عمریست که دل در طلب صحبت تست  
  وامروز که نومید شد از وصل تو چست در صبر زد آن دست کز امید بشست  
  ای شاه ز قدرتی که در بازوی تست تیر تو به ناوک قضا ماند چست  
  ورنه که نشاند این چنین چابک و چست پیکان دوم بر سر سوفار نخست  
  با موزه به آب در دویدی به نخست تا خرمن من به باد بردادی چست  
  چون تیز شد آتش دلم گشتی سست خاکش بر سر که او نه خاک در تست  
  کار تنم از دست دلم رفت ز دست بیچاره دلم به ماتم جان بنشست  
  جان دل ز جهان بربد و رخت اندر بست سازم همه این بود که در کار شکست  
  ای شاه جهان ملک جهان حسب تراست وز دولت و اقبال شهی کسب تراست  
  امروز به یک حمله هزار اسب بگیر فردا خوارزم و صدهزار اسب تراست  
  دل در خم آن زلف معنبر بنشست جان گفت که دل رفت وزین غمکده رست  
  من هم پی دل روم به هر حال که هست مسکین چو به لب رسید پایش بشکست  
  بوطالب نعمه ای گشاده‌دل و دست با دست و دلت بحر و فلک ناقص و پست  
  هر زیور کان خدای بر جد تو بست جز نام پیمبری دگر جمله‌ت هست  
  ای صبر ز دست دل معشوقه‌پرست این بار به دامن تو خواهم زد دست  
  کو باز مرا بر آتش دل بنشاند واندر سر زلف یار ساکن بنشست  
  دی می‌شد و از شکوفه شاخی در دست گفتم به شکوفه وعده بود این آن هست  
  برگشت و به طعنه گفت ای عشوه‌پرست نشنیدی که هرچه بشکفت نه بست  
  از حادثه‌ای که هرچه زو گویم هست هرچند که بشکست مرا هیچ نبست  
  گفتند شکسته‌ای به دست آور دست آورده‌ام آن شکسته لیکن هم دست  
  دی با تو چنان شدم به یک خاست و نشست کز من اثری نماند جز باد به دست  
  از شرم بمیرم ار بپرسی فردا کان دلشده زنده هست گویند که هست  
  گفتند که شعر تو ملک داشت به دست گفتم عجبا و جای این معنی هست  
  او فرع و چنان دلیر در بحر نشست من اصل و به بیم در ز جیحون پیوست  
  در سایه‌ی آن زلف مشوش که تراست ای بس دل سرگشته‌ی غمکش که تراست  
  می‌بر دل و می ده غم و فارغ می‌رو دور از دل من زهی دل خوش که تراست  
  کون خر ملک ریش گاو افتادست چون استر بد لایق داو افتادست  
  در صدر وزارتت که در عشق زرست چون از پس راء عمرو واو افتادست  
  تا حادثه قصد آل عمران کردست کس نیست که او حدیث احسان کردست  
  احسان ز کسان بوالحسن بود مگر کو همچو کسانش روی پنهان کردست  
  شاها به خدایی که ترا بگزیدست گر ملک چو تو خدایگانی دیدست  
  الا تو که بودست که صد باره جهان روزان بگرفتست و شبان بخشیدست  
  آن چهره که هرکه وصف او بشنیدست بر چهره‌ی آفتاب و مه خندیدست  
  ماه نو عید دیده‌ام دوش بدو بر ماه تمام کس مه نو دیدست  
  زلف تو از آن دم که دلم بربودست از زیر کله روی به کس ننمودست  
  مانا به حکایت از لبت بشنودست کز جمله‌ی عاشقان چشمت بودست  
  فرمان تو بر جهان قضای دگرست کلک تو گره‌گشای بند قدرست  
  هر نامه که در نظم امور بشرست توقیع برو ابوالمعالی عمرست  
  در هر طرفی اگرچه یاری دگرست واندر هر گوشه غمگساری دگرست  
  در سر ز غمت مرا خماری دگرست معشوقه تویی و عشق کاری دگرست  
  دیدار تو در جهان جهانی دگرست رخسار تو ماه آسمانی دگرست  
  گر جان بشود رواست اندر غم تو ما را غم تو به نقد جانی دگرست  
  چون حسن تو رنج من به عالم سمرست کارم چو سر زلف تو زیر و زبرست  
  دیدم ز غمت بسی جفاها لیکن نادیدن تو ز هرچه دیدم بترست  
  با رای تو صبح ملک بی‌گه خیزست با عزم تو آب تیغ فتح آمیزست  
  چون خواجه توان گفت کسی را که به حکم جمشید نشان و کیقباد انگیزست  
  دل بر سر عهد استوار خویش است جان در غم تو بر سر کار خویش است  
  از دل هوس هر دو جهانم برخاست الا غم تو که بر قرار خویش است  
  عدل تو زمانه را نگهدار بس است تایید تو دین و ملک را یار بس است  
  چون کار جهان کلک تو می‌دارد راست تا هست جهان کلک تو بر کار بس است  
  دل در هوس شراب گلرنگ خوشست با بربط و با نای و دف و چنگ خوشست  
  روزی ز کس فراخ نیکو نبود روزی فراخم از در تنگ خوشست  
  آن چیست که مقصود جهانی آنست آن طرفه که از جهانیان پنهانست  
  در دانش عقل و جان و تن حیرانست آن به که چنان بود که بتوان دانست  
  با دل گفتم چو یار بی فرمانست این صبر هوس پختن بی‌پایانست  
  دل گفت نفس مزن که تدبیر آنست هم پختن این هوس که نتوان دانست  
  با آنکه دلم در غم هجرت خونست شادی به غم توام ز غم افزونست  
  اندیشه کنم هر شب و گویم یارب هجرانش چنین است وصالش چونست  
  پایی که ز بند عالمی بیرونست پالود به خون و زین غمم دل خونست  
  ای تاج سر زمانه آخر کم ازین کای دست خوش زمانه پایت چونست  
  گر شرح نمی‌دهم که حالم چونست یا از تو مرا چه درد روزافزونست  
  پیداست چو روز نزد هرکس که مرا با این لب خندان چه دل پر خونست  
  تا خرمن آز را دلت پیمانه‌ست نزدیک تو جز حدیث نان افسانه‌ست  
  خوش‌باش که یک نیمه مرا در خانه‌ست در سنبله‌ی سپهر اگر یک دانه‌ست  
  عشقی که همه عمر بماند این است دردی که ز من جان بستاند این است  
  کاری که کسش چاره نداند این است وان شب که به روزم نرساند این است  
  از تو طمعم یکی صراحی باده است زیرا که مرا حریفکی افتاده است  
  چون مست شود مرا بخواهد دادن زیرا که مرا وعده به مستی داده است  
  هجران تو دوش چون به من درنگریست بنشست و به های‌های بر من بگریست  
  گریان بر وصل شد که تدبیرم چیست تا چند به جان دیگران خواهی زیست  
  می‌آمد و از دیده‌ی ما می‌نگریست می‌رفت و دگرباره قفا می‌نگریست  
  با جلوه‌ی خویشتن خوشش می‌آمد یا از سر مرحمت به ما می‌نگریست  
  از وصل تو بر کناره می‌باید زیست با سینه‌ی پاره پاره می‌باید زیست  
  بی‌دل به هزار حیله می‌باید بود بی‌جان به هزار چاره می‌باید زیست  
  بوطالب نعمه طالب نعمت نیست زان در کرمش تکلف و منت نیست  
  در همت او هر دو جهان مختصرست جز وی ز پیمبریست آن همت نیست  
  پایی که نه در هوای تو در گل نیست رایی که نه رای تو برو مشکل نیست  
  القصه ز هرچه نام شادی دارد در عالم عشق جز غمت حاصل نیست  
  ای شاه نجیب کفشگر دانی کیست آنکس که ازو خزینت از مال تهیست  
  سیمت ز کل حبه طلب ورنه ازو سگ داند و کفشگر که در انبان چیست  
  پای تو اگرچه در وفا محکم نیست در دست تو یک درد مرا مرهم نیست  
  با این همه از غمت گزیرم هم نیست دل بی‌غم دار کز تو دل بی‌غم نیست  
  تا چند طلب کنم وفای تو که نیست تا کی گیرم کسی به جای تو که نیست  
  گفتی که ترا جان و جهان جز من نیست ای جان جهان به خاک‌پای تو که نیست  
  گر درخور قدر همتم سیمی نیست چون من به هنر کس اندر اقلیمی نیست  
  عیبی نبود گر فلکم سیم نداد چونان که ز نان استدنم بیمی نیست  
  ای دل یارت که سر به سر کبر و منیست بازیچه‌ی غمزه‌اش پیمان شکنیست  
  سودای لب چنین کسی نتوان پخت با خویشتن آی این چه بی‌خویشتنیست  
  تا دست امید ما شکستیم ز دوست زیر لگد فراق پستیم ز دوست  
  دشمن به دعای شب چرا برخیزد چون ما به چنین روز نشستیم ز دوست  
  هردم ز تو گر تازه غمی باید هست در دور فلک نو ستمی باید هست  
  در عشق تو گرچه ایچ می‌باید هست این بس نبود کانچ نمی‌باید هست  
  چون آتش سودای تو جز دود نداشت مسکین دل من امید بهبود نداشت  
  در جستن وصل تو بسی کوشیدم چون بخت نبود کوششم سود نداشت  
  گر بنده دو روز خدمتت را بگذاشت نه نقش عیادت تو بر آب نگاشت  
  تقصیر از آن کرد که چشمی که بدان بیماری چون تویی توان دید نداشت  
  اندوه تو چون دلم به شادی انگاشت وز بهر تو پیوند جهانی بگذاشت  
  گیرم ز جفاش باز نتوانی برد دایم ز وفاش باز نتوانی داشت  
  اندوه تو چون دلم به شادی نگذاشت آخر ز وفاش باز نتوانی داشت  
  هرچند ز تو بجز جفا حاصل نیست من تخم وفاداری تو خواهم کاشت  
  دلبر ز وفا و مهر یکسر بگذشت تا کار دلم ز دست دلبر بگذشت  
  چون دید کزو قدم بر آتش دارم بگذاشت مرا و آبم از سر بگذشت  
  محنت‌زده‌ای که کلبه‌ای داشت به دشت در نعمت و ناز دیدمش برمی‌گشت  
  گفتمش که گنج یافتی گفتا نه بو طالب نعمه دی بر این دشت گذشت  
  عمری که تر و خشک من آن بود گذشت وان مایه که کردمی بدان سود گذشت  
  افسوس که روز بی‌غمی دیر رسید پس چون شب وصل دلبران زود گذشت  
  با دل گفتم که آن بتم دوش نهفت جان خواست ز من چون گل وصلش بشکفت  
  دل گفت مضایقت مکن زود بده با او به محقری سخن نتوان گفت  
  با گل گفتم شکوفه در خاک بخفت گل دیده پر آب کرد از باران گفت  
  آری نتوان گرفت با گیتی جفت بنمای گلی که ریختن را نشکفت  
  چشمم ز غمت به هر عقیقی که بسفت بر چهره هزارگل ز رازم بشکفت  
  رازی که دلم ز جان همی داشت نهفت اشکم به زبان حال با خلق بگفت  
  سلطان که جهان جواد ازو بیش نیافت آن کیست کزو فراغت خویش نیافت  
  در دولت او عامل اموال زکات صد باره جهان بگشت و درویش نیافت  
  عیشی که نمودم از جوانی همه رفت عهدی که خریدم از جهان دمدمه رفت  
  هین ای بز لنگ آفرینش بشتاب وین سبزه‌ی عاریت رها کن رمه رفت  
  سلطان که جهان به عدل آراست برفت سرو چمن ملک بپیراست برفت  
  چون کژ رویی بدید از دور فلک کژ را به کژان داد و ره راست برفت  
  حامی جهان ز جور افلاک برفت بنیاد نظام عالم خاک برفت  
  آن زهر زمانه را چو تریاک برفت او رفت و سعادت از جهان پاک برفت  
  معشوق مرا عهد من از یاد برفت وان عهد و وفا به باد برداد و برفت  
  پایم به حیل ببست و آزاد برفت آتش به من اندر زد و چون باد برفت  
  آن بت که به انصاف نکو بود برفت حورا صفت و فرشته‌خو بود برفت  
  آسایش عمرم همه او داشت ببرد آرایش جانم همه او بود برفت  
  دلبر چو دلم به عشوه بربود برفت غمهای مرا به غمزه بفزود برفت  
  بس دیر به دست آمد و بس زود برفت آتش به من اندر زد و چون دود برفت  
  چون با غم عشق تو دلم ساز گرفت چشمم ز طلب خون دل آغاز گرفت  
  تو دست به خون ریختنم رنجه مدار هجران تو این مهم به جان باز گرفت  
  آن بت که دلم به زلف چون شست گرفت عالم به خمار نرگس مست گرفت  
  بس دل که کنون به قهر در پای آورد زین تیشه که آن نگار بردست گرفت  
  ای دل بخر آن زلف که دستت نگرفت جز غمزه‌ی آن نرگس مستت نگرفت  
  می لاف زدی که صبر دستم گیرد از پای درآمدی و دستت نگرفت  
  با یار مرا زور و ستم درنگرفت زاری و فغان و لابه هم درنگرفت  
  از شعر ترم چو سنگ نم درنگرفت تدبیر درم کنم که دم درنگرفت  
  از شعله‌ی لاله جهان نور گرفت وز چهره‌ی گل روی زمین حور گرفت  
  صحرا سلب بزم ملکشه پوشید بستان صفت مجلس دستور گرفت  
  از گردش این هفت مخالف بر هفت هر هفت در افتیم به هفتاد آگفت  
  می ده که چو گل جوانیم در گل خفت تا کی غم عالمی که چون رفتی رفت  
  ای روزی خصم پیش خورد حشمت جزویست قیامت از نبرد حشمت  
  اندیشه‌ی پل مکن که جیحون شاها انباشته شد جمله ز گرد حشمت  
  تا روز به شب چو سوسنم بی‌رویت بیدار چو نرگسم به گرد کویت  
  چون لاله شوم سوخته‌دل گر بنهم مانند گل دو رویه رو بر رویت  
  عمری بادت کزو به رشک آید نوح راحی به کفت کزو خجل گردد روح  
  شام همه شبهات به صبح آبستن صبح همه روزهات ضامن به صبوح  
  عمری جگرم خورد ز بدخویی چرخ یک روز نرفت راه دلجویی چرخ  
  آورد و به دست جور مریخم داد با زهره گرفتست مرا گویی چرخ  
  از چرخ که کامی به مرادم ننهاد وز بخت که بندی ز امیدم نگشاد  
  پیروز شه طغان تکین دادم داد پیروز شه طغان تکین باقی باد  
  با قدر تو آب آسمان ریخته باد با خاک درت ستاره آمیخته باد  
  گر کم کند از سر تو یک موی فلک خورشید ازو به مویی آویخته باد  
  دادم به امید روزگاری بر باد نابوده ز روزگار خود روزی شاد  
  زان می‌ترسم که روزگارم نبود چونان که ز روزگار بستانم داد  
  در چشمه‌ی تیغ بی‌کفت آب مباد در زلف زره بی‌کنفت تاب مباد  
  بی‌یاد مبارک تو در دست ملوک در آب فسرده آتش ناب مباد  
  هرگز دلم از وفای تو فرد مباد یک دم ز غم تو بی‌دم سرد مباد  
  گر وصل تو درمان دلم خواهد کرد پس یک نفس از درد تو بی‌درد مباد  
  ای شاه زمین دور زمان بی‌تو مباد تا حشر سعود را قران بی‌تو مباد  
  آسایش جان ز تست جان بی‌تو مباد مقصود جهان تویی جهان بی‌تو مباد  
  حسن تو مرا ز نیکوان شاهی داد عشق تو مرا به خیره گمراهی داد  
  از راستی‌ام نخواهی آگاهی داد تا چند مرا پرده‌ی کژ خواهی داد  
  جوهر که ز ایزدش همی نامد یاد وز مرتبه آفتاب را بار نداد  
  از مرگ به یک تپانچه در خاک افتاد احسنت ای مرگ هرگزت مرگ مباد  
  با هرکه زبان چرخ رازی بگشاد چون پای نداشت پای تا سر بنهاد  
  زان داد سخن همی بنتوانم داد کابستن رازهابنتواند زاد  
  گر دوست مرا به کام دشمن دارد یا خسته دل و سوخته خرمن دارد  
  گو دار کزین جفا فراوان بیش است آن منت غم که بر دل من دارد  
  بیننده که چشم عاقبت‌بین دارد می خوردن و مست خفتن آیین دارد  
  تا جان دارم به دست برخواهم داشت تلخی که مزاج جان شیرین دارد  
  باد سحری گذر به کویت دارد زان بوی بنفشه‌زار مویت دارد  
  در پیرهن غنچه نمی‌گنجد گل از شادی آنکه رنگ رویت دارد  
  دل گرچه غمت ز جان نهان می‌دارد اشکم همه خرده در میان می‌دارد  
  جان بی‌تو کنون فراق تن می‌طلبید دل بی‌تو کنون ماتم جان می‌دارد  
  صد پرده شبی فلک ز من بردارد تا روز چو شب زپرده بیرون آرد  
  ار دست شب و روز به شب بگریزد هر کس که چو روز من شبی بگذارد  
  گر یک شبه وصل بتم آواز آرد یکساله فراقش فلک آغاز آرد  
  صد روز ارین که می‌گذارم بدهم گر دور فلک از آن شبی باز آرد  
  نه دل ز وصال تو نشانی دارد نه جان ز فراق تو امانی دارد  
  بیچاره تنم همه جهان داشت به تو واکنون به هزار حیله جانی دارد  
  شب رایت مشک رنگ بر کیوان برد تقدیر بدم نامه بر طوفان برد  
  ای روی تو روز وصل تو کشتی نوح انصاف بده بی‌تو به سر بتوان برد؟  
  دل در غم تو گر به مثل جان نبرد سر در نارد به صبر و فرمان نبرد  
  زان می‌ترسم که عمر کوتاه دلم این درد دراز را به پایان نبرد