انوری (رباعیات)/مریخ سلاح چاوشان تو برد
ظاهر
| مریخ سلاح چاوشان تو برد | گوی تو زحل به پاسبانی سپرد | |||||
| در ملکت تو چه بیش و کم خواهد شد | گر چاوش تو به پاسبان برگذرد | |||||
| با آنکه غم عشق تو از من جان برد | وان جان به هزار درد بیدرمان برد | |||||
| تا دسترسی بود مرا در غم تو | انگشت به هیچ شادیی نتوان برد | |||||
| خود عهد کسی کسی چنین بگذارد | کاندر بد و نیک هیچ یادش نارد | |||||
| جانا ز وفا روی مگردان که هنوز | خاک در تو نشان رویم دارد | |||||
| چون نیست یقین که شب چه خواهد آورد | پیشش غم ناآمده نتوانم خورد | |||||
| فردا چو ندانم که چه خواهد بودن | امروز چه دانم که چه میباید کرد | |||||
| آن نور که ملک یافت از روی تو فرد | از هیچ فلک به دست نتوان آورد | |||||
| وان سایه که بر زمانه عدلت پوشید | خورشید به نور پیسه نتواند کرد | |||||
| عاقل چو به حاصل جهان درنگرد | خشک و تر آسمان به یک جو نخرد | |||||
| کو هرچه دهد یا که بیارد ببرد | حاشا چو سگی که قی کند خود بخورد | |||||
| هر تیره شبی که ره به روزی نبرد | گردن به حساب عمر من برشمرد | |||||
| با این همه ماتم فراقش دارم | گرچه به هزار گونه محنت گذرد | |||||
| آن کو به من سوخته خرمن نگرد | رحم آرد اگر به چشم دشمن نگرد | |||||
| آنرا که به عشق رغبتی هست کجاست | تا رنجه شود نخست و در من نگرد | |||||
| سی سال درخت بخت من بار آورد | چرخ این سه شبم به روی تیمار آورد | |||||
| زان روی برویم این قدر کار آورد | تا دشمنم از دوست پدیدار آورد | |||||
| بوطالب نعمه آن جهانی همه مرد | هرگز غم این جهان خونخواره نخورد | |||||
| هر طالب نعمت که بدو روی آورد | از نام پدر دامن حرصش پر کرد | |||||
| این عمر که سرمایهی ملکیست نه خرد | چون بیخبران همی به سر باید برد | |||||
| وز غبن چنین زنگیی پیش از مرگ | روزی به هزار مرگ میباید مرد | |||||
| موری که به چاه شست بازی گذرد | بیتو شب من بدان درازی گذرد | |||||
| وان شب که مرا با تو به بازی گذرد | گویی که همی بر اسب تازی گذرد | |||||
| در عرصهی ملکی که کمی نپذیرد | با چند هنر کز چو منی نگزیرد | |||||
| خورشید فراغتم فرو میمیرد | بوطالب نعمه کو که دستم گیرد | |||||
| روی تو به دلبری جهان میگیرد | زلف تو زرهگری از آن میگیرد | |||||
| جزعت به نظر زبان دل میبندد | لعلت به شکر طوطی جان میگیرد | |||||
| روی تو که شمع لاله زو درگیرد | گل پرده ز روی با تو چون درگیرد | |||||
| برخیز و به عزم گلستان موزه بخواه | تا چادر غنچه باز در سر گیرد | |||||
| گر دست غم تو دامن من گیرد | کمتر غم جان بود که در من گیرد | |||||
| از دوستی تو برنگردانم روی | گر روی زمین به جمله دشمن گیرد | |||||
| خاک قدم تو تاج خورشید ارزد | یک روزه غمت به عمر جاوید ارزد | |||||
| شکر ایزد را که از تو نومید شدم | وین نومیدی هزار امید ارزد | |||||
| رای تو که صلح روز ملک انگیزد | در حادثهای چو رنگ قهر آمیزد | |||||
| تعجیل حقیقی از فلک بگریزد | آرام طبیعی از زمین برخیزد | |||||
| جانا غم تو به هر عطایی ارزد | وصلت به کشیدن بلایی ارزد | |||||
| در تهمت تو اگر بریزندم خون | این تهمت تو به خون بهایی ارزد | |||||
| رایت که جهان به پشت پای اندازد | از مسند و استناد او کی نازد | |||||
| توپای به خاک برنهای صدر جهان | تا چرخ ازو مسند ملکی سازد | |||||
| روزی که خرد سرشک رنگین ریزد | اندیشه چگونه رنگ شعر آمیزد | |||||
| نور از رخ آفتاب هم بگریزد | چون سایهی ایزد از جهان برخیزد | |||||
| تشریف هوای تو به هر جان نرسد | ملک غم تو به هر سلیمان نرسد | |||||
| درمان طلبان ز درد تو محرومند | کان درد به طالبان درمان نرسد | |||||
| نه مشکل روزگار حل خواهد شد | نه دور فلک همی بدل خواهد شد | |||||
| زین پس من و عشق و می که این روزی دو | تا روز دو بر باد اجل خواهد شد | |||||
| از عشق تو درجهان سمر خواهم شد | وز دست غمت زیر و زبر خواهم شد | |||||
| وانگه زپس هزار شب بیخوابی | گریان گریان به خواب درخواهم شد | |||||
| عدل تو چو سایه بر ممالک پوشد | کان ماند و بس که از کفت بخروشد | |||||
| چون مینوشی که نوش بادت گویی | خورشید به ماه مشتری مینوشد | |||||
| آخر دل من به وصل پیروز نشد | شایستهی صحبت دلافروز نشد | |||||
| دردا که به عشوه روز عمرم زغمش | شب گشت و شب فراق او روز نشد | |||||
| رای تو به هیچ رای خرسند نشد | تا بر همه خسروان خداوند نشد | |||||
| رایات تو از پایفلک بنشیند | تا ملک خراسان چو سمرقند نشد | |||||
| با آنکه زمانه جز بدی نسگالد | وز جور توام زمان زمان مینالد | |||||
| از خوردن آن زهر نمینالد دل | ازمنت تریاک خسان مینالد | |||||
| زلف تو به فتنه باز بیرون آمد | آن کار که داند که کجا انجامد | |||||
| آرام دهش دو روز در زیر کلاه | باشد که از این فتنه فرو آرامد | |||||
| تا رای تو از قدح به شمشیر آمد | گرد سپهت زبر فلک زیر آمد | |||||
| نصرت به زبان تیغ تیزت میگفت | تا باز که از ملک جهان سیر آمد | |||||
| آنی که کفت ضامن ارزاق آمد | آنی که درت قبلهی آفاق آمد | |||||
| مقصود جهان تو بودی آخر به وجود | اول حسن علی اسحق آمد | |||||
| رنجی که مرا ز هجر آن ماه آمد | گویی که همه به کام بدخواه آمد | |||||
| افزون ز هزار بار گویم هرشب | هان ای اجل ار نمردهای گاه آمد | |||||
| رخسار تو چون سوسن آزاد آمد | زلفین تو چون دستهی شمشاد آمد | |||||
| برچنگ تو گویی که ز بیداد آمد | کز دست تو همچو من به فریاد آمد | |||||
| آن روز که جان نامهی عشق تو بخواند | دل دست زجان بشست و دامن بفشاند | |||||
| وان صبر که خادمت بدان آسودی | آن نیز بقای عمر تو باد نماند | |||||
| خوی تو ز دوستی چو دامن بفشاند | ننشست که تا به روز هجرم ننشاند | |||||
| گویی که اگر چنین بمانی چه کنم | دل ماتم جان نداشت دیگر چه بماند | |||||
| ای دل ز هزار دیده خون میراند | عشقی که ترا سلسله میجنباند | |||||
| خوش خوش به دعای شب میفکن کارت | بنشین که به روز محنتت بنشاند | |||||
| ای دیده دل آیت بلا میخواند | هشدار که در خونت بسی گرداند | |||||
| این بار گرش موافقت خواهی کرد | من بیزارم تو دانی و دل داند | |||||
| با آنکه همه کار جهان او راند | آنگه بنشین که نزد خویشت خواند | |||||
| با آنکه همه ملوک نامم دانند | نامردم اگر یکی نشانم داند | |||||
| خورشید به روشنی رایت ماند | گردون ز شرف به خاک پایت ماند | |||||
| دوزخ به عتاب جانگزایت ماند | فردوس به عرصهی سرایت ماند | |||||
| هم ابر به دست درفشانت ماند | هم برق به تیغ جان ستانت ماند | |||||
| هم رعد به کوس قهرمانت ماند | هم ژاله به باران کمانت ماند | |||||
| با روی تو از عافیت افسانه بماند | وز چشم تو عقل شوخ و دیوانه بماند | |||||
| ایام زفتنهیتو در گوشه نشست | خورشید ز سایهی تو در خانه بماند | |||||
| مسعود سعادت جهان بود نماند | فهرست سعود آسمان بود نماند | |||||
| گو خواه بمان جهان کنون خواه ممان | چون آنکه ازو خلاصه آن بود نماند | |||||
| ما را بجز از نیاز هیچ چیز نماند | در کیسهی عقل نقد تمییز نماند | |||||
| گه گاه به آب دیده دلخوش شدمی | چندان بگریستم که آن نیز نماند | |||||
| چندان که مرا دلبر من رنجاند | گر هیچ کسی نداند ایزد داند | |||||
| یک دم زدن از پای فرو ننشیند | تا بر سر آب و آتشم ننشاند | |||||
| چون روز علم زد به حسامت ماند | چون یک شبه ماه شد به جامت ماند | |||||
| تقدیر به عزم تیزکامت ماند | روزی به عطا دادن عامت ماند | |||||
| یکباره مرا بلایت از پای نشاند | بر یک یک مویم آب رنجوری ماند | |||||
| چون سیم و زرم بر آتش تیز گداخت | وان سیم و زری که بود بر خاک فشاند | |||||
| تا طارم نه سپهر آراستهاند | تا باغ چهار طبع پیراستهاند | |||||
| در خار فزوده و ز گل کاستهاند | چتوان کردن چو این چنین خواستهاند | |||||
| چشم و دل من که هرچه گویم هستند | در خصمی من به مشورت بنشستند | |||||
| اول پایم بر درغم بشکستند | واخر دستم ز بی غمی بر بستند | |||||
| یاران به جهان چشم چو گل بگشادند | هر یک دو سه روز رنگ و بویی دادند | |||||
| چون راست که بر بهار دل بنهادند | ازبار یگان یگان فرو افتادند | |||||
| زان پس که دل و دیده بر من سپرند | با عشق یکی شوند و آبم ببرند | |||||
| صبرا به تو آیم غم کارم بخوری | ای صبر نگویی که ترا با چه خورند | |||||
| بس دور که چرخ و اختران بگذراند | تا مرد وشی چو بوالحسن باز آرند | |||||
| کو حیدر هاشمی و کو حاتم طی | تا ماتم مردمی و مردی دارند | |||||
| چون سایه دویدم از پسش روزی چند | ور صحبت او به سایهی او خرسند | |||||
| امروز چو آفتاب معلومم شد | کو سایه برین کار نخواهد افکند | |||||
| ای دل چه کنی به عشوه خود را خرسند | پای تو فرو گلست و این پایه بلند | |||||
| بالغ شدهای ببر زباطل پیوند | چون طفل زانگشت مزیدن تا چند | |||||
| پست افکندم غم تو ای سرو بلند | شادم که مرا غمت بدین روز افکند | |||||
| داد من و بیداد تو آخر تا کی | عذر من و آزار تو آخر تا چند | |||||
| زلف تو مصاف عنبر تر شکند | لعل تو نهال شهد و شکر شکند | |||||
| گل کیست که با رخ تودر باغ آید | وانگه دو سه روز خویشتن برشکند | |||||
| دلدار دل مرا ز من باز افکند | وز زلف کمانم به سخن دور افکند | |||||
| امروز که پی به چین زلفش بردم | برد از پس گوش خویشتن دور افکند | |||||
| دلبر چو ز من قوت روان باز افکند | دل صحبت من بدان جهان باز افکند | |||||
| صبر از پی دل هم شدنی بود ولیک | روزی دو سه از برای جان باز افکند | |||||
| گردون به خیال سیر نانت نکند | تا خون دل آرایش خوانت نکند | |||||
| وانگاه دلش ز غصه خالی نشود | تا غارت جان و خان و مانت نکند | |||||
| در بزمگهی که مطربی کوس کند | بر تیر قضا تیر تو افسوس کند | |||||
| رایات تو گر روی به بغداد نهد | دجله به در ریش زمین بوس کند | |||||
| خوش خوش چو مرا دم تودر دام افکند | در دست فراق و پای ایام افکند | |||||
| ای دوست بدین روز که دشمنت مباد | من سوخته دل را طمع خام افکند | |||||
| شادم به تو گر فلک حزینم نکند | وانچه از تو گمانست یقینم نکند | |||||
| اکنون باری دست من و دامن تست | گر چرخ سزا در آستینم نکند | |||||
| گلها چو به باغ جلوه را ساز کنند | وز غنچه نخست هفتهای ناز کنند | |||||
| چون دیده به دیدار جهان باز کنند | از شرم رخت ریختن آغاز کنند | |||||
| سلطان غمت بندهنوازی نکند | تا خواجهی هجر ترکتازی نکند | |||||
| از والی وصل تو نشانی باید | تا شحنهی غم دستدرازی نکند | |||||
| این طایفه گر مروت آیین نکنند | زیشان نه بس اینکه بخل را دین نکنند | |||||
| رفت آنکه به نظم و شعر احسان کردی | امروز همی به سحر تحسین نکنند | |||||
| شمشیر تو با خصم تو پیمان نکند | تا ملک عراق چون خراسان نکند | |||||
| اسب تو ز تاختن فرو ناساید | تا پیش در خلیفه جولان نکند | |||||
| قومی که در این سفر مرا همراهند | از تعبیهی زمانه کم آگاهند | |||||
| ما میکوشیم و آسمان میگوید | نقش آن باشد که نقشبندان خواهند | |||||
| گردون چو نشست و خاست تو میبیند | با خلق همان شیوه چرا نگزیند | |||||
| چون بنشینی باد سخا برخیزد | چون برخیزی گرد ستم بنشیند | |||||
| گل یک شبه شد هین که چو گستاخ شود | در پیش تو دسته دسته بر کاخ شود | |||||
| خیز ای گل نوشکفته درشو به چمن | تا جامه دریده غنچه بر شاخ شود | |||||
| آخر غم غور از دلم دور شود | وین ماتم هجر دوستان سور شود | |||||
| لشکرکش گردون چو درآید به حمل | فرماندهی گیتی به نشابور شود | |||||
| آنرا که خرد مصلحتآموز شود | کی در غم عید و بند نوروز شود | |||||
| عیدی شمرد که روز نوروز شود | هر شب به عافیت بر او روز شود | |||||
| تسلیم چو بر حادثه پیروز شود | هم حادثه یار و حیلهآموز شود | |||||
| هر سان که بود چو حالها گردانست | روزی به شب آید و شبی روز شود | |||||
| هر کو نه به خدمت تو خرسند شود | آفاق برو حبس و زمین بند شود | |||||
| وان را که به بندگی پذیری یک روز | شب را به همه حال خداوند شود | |||||
| با آنکه غم از دلم برون مینشود | از تلخی صبر دل زبون مینشود | |||||
| با این همه غصه سخت جانی دارد | این دیده که از سرشک خون مینشود | |||||
| دوشم ز فراق تو همه شیون بود | چشمم چو پر از خون شده پرویزن بود | |||||
| بر هر مژه خونی که مرا درتن بود | چون دانهی نار بر سر سوزن بود | |||||
| شبها ز غمت ستم کشم باید بود | وز محنت تو بر آتشم باید بود | |||||
| پس روز دگر تا پی غم کور کنم | با این همه ناخوشی خوشم باید بود | |||||
| گردون به وصال ما موافق زان بود | کین تعبیهی هجر در آن پنهان بود | |||||
| امروز رهین شکر او نتوان بود | کان روز وصال هم شب هجران بود | |||||
| یک نیم دمم از جهان به دست آمده بود | وصلش به بهای جان به دست آمده بود | |||||
| ارزانش ز دست من برون کرد فلک | افسوس که بس گران به دست آمده بود | |||||
| چشم تو در آیینه به چشم تو نمود | بر چشم تو فتنه گشت هم چشم تو زود | |||||
| چشم خوش تو چشم ترا کرد به چشم | پس آفت چشم تو هم از چشم تو بود | |||||
| بر عید رخت دلم چو پیروز نبود | از عید دل سوخته جز سوز نبود | |||||
| گویند که چون گذشت روز عیدت | ای بیخبران چو عید خود روز نبود | |||||
| گفت آنکه مرا ره سلامت بنمود | کان بت نکند وفا و برگردد زود | |||||
| دی آن همه گفتها یقین گشت و نبود | وامروز نداردم پشیمانی سود | |||||
| دل درخور صحبت دلافروز نبود | زان بر من مستمند دلسوز نبود | |||||
| زان شب که برفت و گفت خوشباد شبت | هرگز شب محنت مرا روز نبود | |||||
| دستت به سخا چون ید بیضا بنمود | از جود تو در جهان جهانی بفزود | |||||
| کس چون تو سخی نه هست نه خواهد بود | گو قافیه دال شو زهی عالم جود | |||||
| با دل گفتم که عشق چون روی نمود | در دامن صبر چنگ محکم کن زود | |||||
| دل گفت مرا که برتو باید بخشود | گر معتمد صبر تو من خواهم بود | |||||
| در مستی اگر ببرد خوابم شاید | می دیده ببندد ارچه دل بگشاید | |||||
| بیدار ز مادران چو تو کم زاید | بخت تو نیم که هیچ خوابم ناید | |||||
| جان یک نفس از درد تو میناساید | وز دل نفسی بیتو همی برناید | |||||
| یکبار دگر وصل تو درمیباید | وانگه پس از آن اگر نمانم شاید | |||||
| یک در فلک از امید من نگشاید | یک کار من از زمانه میبرناید | |||||
| جان میکاهد غم تو میافزاید | در محنت من دگرچه میدرباید | |||||
| لایق به جان شاه جهانی باید | زین جمله دهی جملهستانی باید | |||||
| زین طایفه امن آدمی ممکن نیست | اینها همه گرگند شبانی باید | |||||
| بس راه که پای همتم پیماید | تا مشکل یک راز فلک بگشاید | |||||
| بس روز سیه که از غلط پیش آید | تا از شب شک صبح یقینی زاید | |||||
| دی قهر تو گفتی که اجل میزاید | وامروز بقا به عدل میافزاید | |||||
| آن قهر جهانگیر چنان میبایست | وان عدل جهاندار چنین میباید | |||||
| هم توسن چرخ زیر زین را شاید | هم گوهر خورشید نگین را شاید | |||||
| تا ظن نبری که آن و این را شاید | پیروز شه طغان تکین را شاید | |||||
| وصل تو که از سنگ برون میآید | در کوکبهی خیال چون میآید | |||||
| با هجر همیگوید ازین رنگرزی | من میدانم که بوی خون میآید | |||||
| تا رای تو از قدح به شمشیر آید | گرد سپهت برین فلک زیر آید | |||||
| نصرت به زبان تیغ تیزت میگفت | با یار که از ملک بقا سیر آید | |||||
| زلف تو که در فتنه کنون میآید | از غارت جان و دل نمیآساید | |||||
| وای از شب زلف تو که گر کار اینست | بس روز قیامت که جهان آراید | |||||
| گر بنده ز آب میبترسد شاید | مکتوب تو هم دلیریی ننماید | |||||
| آخر دو سه خدمتم از آن سو آمد | باید که یکی جواب از این سو آید | |||||
| با گل گفتم ابر چرا میگرید | ماتمزده نیست بر کجا میگرید | |||||
| گل گفت اگر راست همی باید گفت | بر عمر من و عهد شما میگرید | |||||
| باری بنگر که چشم من چون گرید | هر شب ز شب گذشته افزون گرید | |||||
| از چشم ستاره بار خون افشانم | گر چشم بود ستاره را خون گرید | |||||
| گفتم ز فراق یاسمن میگرید | این ابر که زار بر چمن میگرید | |||||
| گل گفت به پای خویشتن برشکنم | بر خندهی یک هفتهی من میگرید | |||||
| یک شب مه گردون به رخت مینگرید | وز اشک ز دیده خون دل میبارید | |||||
| یک قطره از آن بر رخ زیبات چکید | وان خال بدان خوشی از آن گشت پدید | |||||
| آن روز که بنده خاک خدمت بوسید | بر خدمت تو هیچ سعادت نگزید | |||||
| وامروز چو رنگ و رونق خویش ندید | ابرام به خانه برد و امید برید | |||||
| بیداد فلک پردهی رازم بدرید | تیمار جهان امیدم از جان ببرید | |||||
| ای دل پس ازین کنارهای گیر و برو | کین کار مرا کنارهای نیست پدید | |||||
| زان پس که وصال روی در پرده کشید | واندوه فراق پرده بر من بدرید | |||||
| گفتم که مگر توانمش دید به خواب | خود خواب همی به خواب نتوانم دید | |||||
| شد عمر و زمانه را جوادی نرسید | وز نامهی آرزو سوادی نرسید | |||||
| دستی که به دامن قناعت نزدیم | دردا که به دامن مرادی نرسید | |||||
| ای عشق بجز غمم رفیقی دگر آر | وی وصل غرض تویی سر از پیش برآر | |||||
| وی هجر بگفتهای بریزم خونت | گر وقت آمد بریز و عمرم به سر آر | |||||
| در دست غمت دلم زبونست این بار | وین کار ز دست من برونست این بار | |||||
| وین طرفه که با تو نرد جان میبازم | دست تو بهست ودست خونست این بار | |||||
| دی ما و می و عیش خوش و روی نگار | وامروز غم جدایی و فرقت یار | |||||
| ای گردش ایام ترا هر دو یکیست | جان بر سر امروز نهم دی باز آر | |||||
| گویی که میفکن دبه در پای شتر | تا من چو خران همی جهم بر آخر | |||||
| گر نه زندت صلاح قواد پسر | من بر ... این سخن زنم ... ی پر | |||||
| دل محنت تازه چاشنی کرد آخر | سوگند هلاک جان من خورد آخر | |||||
| عشقی که فرود برد جهانی به زمین | میجست و هم از زمین برآورد آخر | |||||
| بر من شب هجر تو سرآید آخر | این صبح وصال تو برآید آخر | |||||
| دستی که ز هجران تو بر سر دارم | از وصل به گردنت درآید آخر | |||||
| ما با این همه غم با که گساریم آخر | وین غصه دمی با که برآریم آخر | |||||
| کس نیست که با او نفسی بتوان زد | تنها همه عمر چون گذاریم آخر | |||||
| ای ماه تمام برنیایی آخر | جانی که همی رخ ننمایی آخر | |||||
| چون جان به لطافت و چو ماهی به جمال | جان من و ماه من کجایی آخر | |||||
| رای تو که آفتاب فضلست و هنر | گر یاد کند نیم شب از نیلوفر | |||||
| ناکرده برو تمام رای تو گذر | از آب به خاصیت برافرازد سر | |||||
| خورشید ز رای مقتفی دارد نور | وز دولت سنجریست گیتی معمور | |||||
| وز رایت این رایت دین شد منصور | احسنت زهی خلیفه سلطان دستور | |||||
| دی گر بفزود عز دین عدل عمر | وز جور تهی کرد زمین عدل عمر | |||||
| امروز به صد زبان جهان میگوید | ای عدل عمر بیا ببین عدل عمر | |||||
| ای رای تو آفتاب و ای کلک تو تیر | وی چون تو جوان نبوده در عالم پیر | |||||
| دانی همه علمها مگر غیب خدای | داری همه چیزها مگر عیب و نظیر | |||||
| هستم شب و روز و روز و شب در تدبیر | تا خصم ترا چون کشم ای بدر منیر | |||||
| هان تا ز قصاص من نترسی که مرا | هم گردن تیغ هست و هم گردن تیر | |||||
| منصوریه هر گزت درآمد به ضمیر | کاین به درت موکب میمون وزیر | |||||
| هین کو لب غنچه گو بیادست ببوس | کو دست چنار گو بیا دست بگیر | |||||
| ای چرخ نفور از جفای تو نفیر | وی بخت جوان فغان از این عالم پیر | |||||
| ای عمر گریزان ز توام نیست گزیر | وی دست اجل ز دست غم دستم گیر | |||||
| ای دل هم از ابتدا دل از جان برگیر | وانگه به فراغت پی آن دلبر گیر | |||||
| یا نی مزن این حلقه و راه اندر گیر | وین هم به مزاج آن صد دیگر گیر | |||||
| از دست تو بنده داستانی شده گیر | وز مهر نشانهی جهانی شده گیر | |||||
| دل رفت و نماند جان و تن بر خطرست | من ماندم و عشق و نیم جانی شده گیر | |||||
| جز بنده رفیق و عاشق و یار مگیر | غمخوار توام عمر مرا خوار مگیر | |||||
| در کار تو کارم ار به جان یابد دست | تو پای به کار برمنه کار مگیر | |||||