انوری (رباعیات)/از آرزوی خیال تو روز دراز
ظاهر
| از آرزوی خیال تو روز دراز | در بند شبم با دل پر درد و نیاز | |||||
| وز بیخوابی همه شب ای شمع طراز | میگویم کی بود که روز آید باز | |||||
| ای دست تو در جفا چو زلف تو دراز | وی بیسببی گرفته پای از من باز | |||||
| دی دست زاستین برون کرده به عهد | وامروز کشیده پای در دامن ناز | |||||
| آن شد که من از عشق تو شبهای دراز | با مه گله کردمی و با پروین راز | |||||
| جستم ز تو چون کبوتر از چنگل باز | رفتم نه چنان که دیگرم بینی باز | |||||
| زان شب که به روز بردهام با تو به ناز | روز و شبم از غمت سیاهست و دراز | |||||
| بس روز چنین بیتو به سر خواهم برد | تا با تو شبی چنان به روز آرم باز | |||||
| دل شادی روز وصلت ای شمع طراز | با صد شب هجر بیش گفتست به راز | |||||
| تا خود پس از این زان همه شبهای دراز | با روز وصال بیغمی گوید باز | |||||
| گر در طلب صحبتم ای شمع طراز | دوش آبله کرد پایت از راه دراز | |||||
| امشب بر من بیای تا بانگ نماز | چون آبله بردست همی باش به ناز | |||||
| ای دل بخریدی دم آن شمع طراز | وی دیده حدیث گریه کردی آغاز | |||||
| ای عشق کهن ناشده نو کردی دست | وی محنت ناگذشته آوردی باز | |||||
| گرمابه به کام انوری بود امروز | کانجا صنمی چو مشتری بود امروز | |||||
| گویند به گرمابه همین دیو بود | ما دیو ندیدیم پری بود امروز | |||||
| آن دل که تو دیدهای فکارست هنوز | وز عشق تو با نالهی زارست هنوز | |||||
| وان آتش دل بر سر کارست هنوز | وان آب دو دیده برقرارست هنوز | |||||
| نایی بر من به خانهای شورانگیز | وانگه که بیایی به هزاران پرهیز | |||||
| چون بنشینی خوی بدت گوید خیز | ناآمده بهتری تو چون دولت تیز | |||||
| ای ماه ز سودای تو در آتش تیز | چون سوخته گشتم آبرویم بمریز | |||||
| چون چرخ ستیزهروی با من مستیز | من در تو گریختم تو از من مگریز | |||||
| بازار قبول گل چو شد خوش خوش تیز | گفتم که به باغ در شو ای دلبر خیز | |||||
| گل گفت که آب قدمش خیره مریز | ما دست گلابگر گرفتیم و گریز | |||||
| پیروزشه ای خورده سپهر از تو هراس | هر ساعت و بس کرده زمینبوس و سپاس | |||||
| زیرا که کنی به خنجر چون الماس | از هفت فلک به یک زمان چارده طاس | |||||
| ماییم درین گنبد دیرینه اساس | جویندهی رخنهای چو مور اندر طاس | |||||
| آگاه نه از منزل امید و هراس | سرگشته و چشم بسته چون گاو خراس | |||||
| در منزل دل غم تو میآید و بس | در سکنهی جان غم تو میباید و بس | |||||
| تا صبح جمال فتنهزای تو دمید | گویی که ز شب غم تو میزاید و بس | |||||
| ای دل تو برو به نزد جانان میباش | ساعت ساعت منتظر جان میباش | |||||
| ای تن تو بیا ندیم هجران میباش | جان میکن و خون میخور و خندان میباش | |||||
| ای ماه رکاب خسرو گردون رخش | وی ملکستان سکندر گیتیبخش | |||||
| در ملک خدای ملک چون بلخ تو نیست | برگرد و به بنده بخش ویرانهی وخش | |||||
| هر تیر جفا که داری اندر ترکش | چون سر ز وفا نمیکشم گردنکش | |||||
| من دست ز آستین برون کردم و عشق | تو خوش بنشین و پای در دامن کش | |||||
| روزی که کنم هجر ترا بر دل خوش | گویم چه کنم تن زنم اندر آتش | |||||
| چون راست که در پای کشم دامن صبر | عشق تو گریبان دلم گیرد و کش | |||||
| ماییم و دو شیشکک می روشن و خوش | یک حوضک نقل و یک تنورک آتش | |||||
| باقلیککی و نانکی پنج از شش | گر فرمایی جمال ده بیترکش | |||||
| چون بندگی شهت نمیآید خوش | با ملک چو آب و دولت چون آتش | |||||
| برخیز و بسیج آن جهان کن خوش خوش | اینجا علف گلخن دوزخ بمکش | |||||
| گفتم که گهی چند نپرسم خبرش | تا بوک برون شد تکبر ز سرش | |||||
| خود هست کرشمه هر زمان بیشترش | اکنون من و زاری و شفیعان درش | |||||
| دوش از کف وصل آن بت عشوه فروش | تا روز می طرب همی کردم نوش | |||||
| امشب من و صد هزار فریاد و خروش | تا کی شب دیگرم بود چون شب دوش | |||||
| از خاک درت ساختهام مفرش خویش | بر خیره به باد داده عیش خوش خویش | |||||
| بنمای به من تو آن رخ مهوش خویش | هان تا نبرم آب تو از آتش خویش | |||||
| یک چند نهان از دل بیحاصل خویش | با صبر پناه کردم از مشکل خویش | |||||
| کام دلم آن بود که سرگشته شوم | گردان گردان شدم به کام دل خویش | |||||
| داری ز جهان زیاده از حصهی خویش | در باقی کن شکایت و قصهی خویش | |||||
| تا کی ز پی شکم به درها گردی | بنشین و بخور طعام ذاغصهی خویش | |||||
| گل روز دو عرض میدهد مایهی خویش | زنهار میفکن تو بر آن سایهی خویش | |||||
| او خود چو ببیند پس از آن پایهی خویش | در پای تو ریزد همه پیرایهی خویش | |||||
| با خاک برابرم ز بیسنگی خویش | وز دل خجل از دوام دلتنگی خویش | |||||
| یارب بدهم شرم ز بیشرمی خویش | تا باز هم ز ننگ بیننگی خویش | |||||
| تا دست طمع بشستم از عالم خاک | از گرد زمانه دامنی دارم پاک | |||||
| امید بقا یکی شد و بیم هلاک | چون من ز جهان برفتم از مرگ چه باک | |||||
| زین رنگ برآوردن بر فور فلک | خون شد دلم و نیافتم غور فلک | |||||
| در جمله گزیر نیست از جور فلک | تا رخت برون نبردی از دور فلک | |||||
| ای جاه تو چون سماک و عالم چو سمک | یک شقه ز نوبتی جاه تو فلک | |||||
| یک چند ترا رکاب بر دست ملوک | یک چند ترا غاشیه بر دوش ملک | |||||
| در منزل آبگینه هنگام درنگ | چون بیتو دل شکسته را دیدم تنگ | |||||
| گفتم که چگونهای دلا گفت مپرس | چونانک در آبگینه اندازی سنگ | |||||
| ای چشم زمانه کرده روشن به جمال | در گوش تو برده خوشترین لفظ سوئال | |||||
| رایی داری چو آفتاب اول روز | عمری بادت چو سایهها بعد زوال | |||||
| زین عمر به تعجیل دوان سوی زوال | دانی که جهان چه آیدم پیش خیال | |||||
| دشتی آید ز درد دل میلامیل | طشتی آید ز خون دل مالامال | |||||
| در هجر همی بسوزم از شرم خیال | در وصل همی بسوزم از بیم زوال | |||||
| پروانهی شمع را همین باشد حال | در هجر نسوزد و بسوزد ز وصال | |||||
| ای مسند تو قاعدهی دولت گل | خصمت که ز عز تست دست خوش ذل | |||||
| بیقدر چو خار باد و کم عمر چو گل | چون آب خروشان و لگدکوب چو پل | |||||
| ای گوهر تو خلاصهی عالم گل | باد از تو دو قوم را دو معنی حاصل | |||||
| چون آب نکوخواه ترا حکم روان | چون لوله بداندیش ترا سوختهدل | |||||
| منزل دوردست و روز بیگاه ای دل | زین رو مکش انتظار همراه ای دل | |||||
| بشتاب که منقطع فراوان هستند | زین راه دراز و روز کوتاه ای دل | |||||
| آخر شب دوش بیتو ای شمع چگل | بگذشت و گذاشت در غمم خوار و خجل | |||||
| تو فارغ و من به وعده تا روز سپید | در بند تو بنشسته و برخاسته دل | |||||
| آمیختم از بهر تو صد رنگ و حیل | هم دست اجل قویتر آمد به جدل | |||||
| گر جان مرا قبول کردی به مثل | پیش از اجلش کشیدمی پیش اجل | |||||
| ای دل طمع از وصال جانان بگسل | سررشتهی آرزو به دندان بگسل | |||||
| زان پیش که بگسلند جان از تن تو | از بهر خدا علایق جان بگسل | |||||
| صف زد حشم بهار پیرامن گل | ابر آمد و پر کرد ز در دامن گل | |||||
| با این همه جان نماند اندر تن گل | گر تو به چمن درآیی ای خرمن گل | |||||
| پیراهن گل دریده شد بر تن گل | شلوار تو بینما چو پیراهن گل | |||||
| ای خرمن کون تو به از خرمن گل | جایی که بود کون تو کون زن گل | |||||
| تاب رخ یار من نداری ای گل | جامه چه دری رنگ چه آری ای گل | |||||
| سودت نکند تا که به خواری ای گل | از بار خجل فرو نیاری ای گل | |||||
| چرخا زحلت نحسترست یا بهرام | زهرهت غر و مشتریت مغرور به نام | |||||
| تیرت ز منافقی نه پختهست و نه خام | خورشید تو قحبه است و ماهت نه تمام | |||||
| ای زیر همای همتت چرخ مدام | کبک از نظرت گرفته با باز آرام | |||||
| اقبال تو شاهین و کبوتر ایام | سیمرغ نظیر خسرو طوطی نام | |||||
| رفتم چو نبود بیش از این جای مقام | هرچند به نزدیک تو بودم آرام | |||||
| کس را به جهان مباد ای سیماندام | رفتن نه به اختیار و بودن نه به کام | |||||
| از مشرق دست گوهر آل نظام | ده ماه تمام را طلوعست مدام | |||||
| اینک بنگر که آن خداوند کرام | بفکند مه نوی ز هر ماه تمام | |||||
| هر مرحلهای که رخت برداشتهام | از خون جگر مرحله تر داشتهام | |||||
| از تو خبر وصل مبادم هرگز | گر بیتو ز خویشتن خبر داشتهام | |||||
| دل فرق نمیکند همی دانه ز دام | راهیش به جامعست و راهیش به جام | |||||
| با این همه ما و می و معشوقه به کام | در مصطبه پخته به که در صومعه خام | |||||
| با یاد تو ای ریخته عشقت آبم | نشگفت اگر بود بر آتش خوابم | |||||
| روی از غم چون تویی چرا برتابم | تا به ز غمت کدام شادی یابم | |||||
| بختی نه کزو نصیب جز غم یابم | روزی نه که در جهان دو همدم یابم | |||||
| شادی مگر از جهان برونست از آنک | هرچند که بیش جویمش کم یابم | |||||
| من غره به گفتار محال تو شدم | زان روی سزای گوشمال تو شدم | |||||
| وین طرفه که آزمود صد بار ترا | هم باز به عشوه در جوال تو شدم | |||||
| نه در غم عشق یار یاری دارم | نه همنفسی نه غمگساری دارم | |||||
| بس خسته نهان و آشکاری دارم | یارب چه شکسته بسته کاری دارم | |||||
| آخر ز تو چون روی به خون تر دارم | در عشق ز هیچ روی باور دارم | |||||
| بردار ز روی پرده ورنه پس از این | من پرده ز روی راز دل بردارم | |||||
| در کوی غمت هزار منزل دارم | وز دست تو پای صبر در گل دارم | |||||
| در راه تو کار سخت مشکل دارم | دل نیست پدید و صد غم دل دارم | |||||
| نام تو نویسم ار قلم بردارم | کوی تو گذارم چو قدم بردارم | |||||
| جز روی ترا نبینم ای جان جهان | در عمر خود ار دیده ز هم بردارم | |||||
| راز تو ز بیم خصم پنهان دارم | ورنه غم و محنت تو چندان دارم | |||||
| گویی که ز دل نداریم دوست همی | آری ز دلت ندارم از جان دارم | |||||
| ای دل ز وصال تو نشانی دارم | وی جان ز فراق تو امانی دارم | |||||
| بیچاره تنم همه جهان داشت به تو | واکنون به هزار حیله جانی دارم | |||||
| من با تو که عشق جاودانی دارم | یک مهر و هزار مهربانی دارم | |||||
| با من صنما چو زندگانی نکنی | من بیتو بگو چه زندگانی دارم | |||||
| از غم صدف دو دیده پر در دارم | وز حادثه پوستین به گازر دارم | |||||
| دردا که تهی دامنم از زر درست | وز دست شکسته آستین پر دارم | |||||
| دی کرد وداع بر جناح سفرم | تا دست فراق کرد زیر و زبرم | |||||
| او میشد و جان نعره همی زد ز پیاش | آهسته ترک تاز که من بر اثرم | |||||
| روزی که به حیلت به شب تیره برم | میگویم شکر و باز پس مینگرم | |||||
| بنگر که ز عمر در چه خون جگرم | تا روز گذشته را غنیمت شمرم | |||||
| زلف تو دلم برد و به جان در خطرم | گیرم که ز بیم پی به زلفت نبرم | |||||
| باری دمی از زیر کله بیرون کن | چندان که ز دور در دل خود نگرم | |||||
| سودای تو بیرون شده یکسر ز سرم | وز کوی تو ببرید خرد رهگذرم | |||||
| دست طلب تو باز در کوفت درم | تا با سر کار برد بار دگرم | |||||
| بفروختمت سزد به جان باز خرم | ارزان بفروختم گران باز خرم | |||||
| باری خواهم ز دوستان ای دلبر | تا بو که ز دشمنان ترا باز خرم | |||||
| چون روی ندارم که به رویت نگرم | باری به سر کوی تو بر میگذرم | |||||
| در دیده کشم ز آرزوی رخ تو | گردی که زکوی تو به دامن سپرم | |||||
| در کار تو هر روز گرفتارترم | غمهای ترا به جان خریدارترم | |||||
| هر روز به چشم من نکو رویتری | هرچند که بیش بینمت زارترم | |||||
| ای دل ز فلک چرا نیوشی آزرم | هم بادم سرد ساز و با گریهی گرم | |||||
| دلبر ز تو وز ناله کجا گردد نرم | آن را که هزار دیده باشد بیشرم | |||||
| آنم که ندانم نه وجود و نه عدم | دانم که ندانم نه حدوث و نه قدم | |||||
| میدانم و مطرب و حریفی همدم | مستی و طرب فزون و هشیاری کم | |||||
| ای خورده به واجبی چو مردان غم علم | در تحت تصرف تو بیش و کم علم | |||||
| در عمر دمی نازده الا دم علم | هم عالم عالمی هم عالم علم | |||||
| دردا که فرو شد لب شادی را غم | پر گشت و نگون گشت پیمانهی غم | |||||
| دشواری بیش گشت و آسانی کم | واین ماند ز عالم که دریغا عالم | |||||
| من بنده که کمتر سگ کویت باشم | این بس باشد که مدحگویت باشم | |||||
| اقبال نیم که سال و ماه و شب و روز | واجب باشد که پیش رویت باشم | |||||
| بینم دل خویش گر دهانت اندیشم | یابم تن خویش گر میانت اندیشم | |||||
| یادم ناید ز سر به جان و سر تو | الا که ز خاک آستانت اندیشم | |||||
| خوار و خجلم خوار و خجل باد دلم | آسیمهسر و پای به گل باد دلم | |||||
| در دست غمم اسیری از دست دلست | چونان که منم، اسیر دل باد دلم | |||||
| بر چرخ رسید از تو دم سرد دلم | بر دامن غم فشاندهی گرد دلم | |||||
| خون دلم از دیده بپالود دلم | دردا دل فارغ تو از درد دلم | |||||
| پر شد ز شراب عشق جانا جامم | چون زلف تو برهم زده گشت ایامم | |||||
| در عشق تو این بود مراد و کامم | کز جملهی بندگان نویسی نامم | |||||
| در خدمت تست عقل و هوش و جانم | گر پیش برون روم ور از پس مانم | |||||
| اقبال نیم که سال وماه و شب و روز | واجب باشد که در رکابت رانم | |||||
| ای دل چو به غمهای جهان درمانم | از دیده سرشکهای خونین رانم | |||||
| خود را چه دهم عشوه یقین میدانم | کاندر سر دل شود به آخر جانم | |||||
| مینوش کنم ولیک مستی نکنم | الا به قدج درازدستی نکنم | |||||
| دانم غرضم ز میپرستی چه بود | تا همچو تو خویشتن پرستی نکنم | |||||
| بازیچهی دور آسمانم چه کنم | سرگشتهی گردش جهانم چه کنم | |||||
| از هرچه همی کنم پشیمان گردم | آیا چه کنم تا که بدانم چه کنم | |||||
| چون حرب کنم هیج محابا نکنم | چون عفو کنم هیچ مدارا نکنم | |||||
| من سایهی یزدانم و نیکو نبود | گر قدرت و رحمت آشکارا نکنم | |||||
| شبها چو ز روز وصل او یاد کنم | تا روز هزار گونه فریاد کنم | |||||
| ترسم که شب اجل امانم ندهد | تا باز به روز وصل دل شاد کنم | |||||
| کس نیست غم اندوختهتر زین که منم | با درد تو آموختهتر زین که منم | |||||
| گفتی که نهای به عشق درپخته هنوز | خامی چه کنی سوختهتر زین که منم | |||||
| بر آتش هجر عمری ار بنشینم | بر خاک در تو هم به دل نگزینم | |||||
| از باد همه نسیم زلفت بویم | در آب همه خیال رویت بینم | |||||
| آن دیده ندارم که به خوابت بینم | یا آن رخ همچو آفتابت بینم | |||||
| از شرم رخ تو در تو نتوان نگریست | میریزم اشک تا در آبت بینم | |||||
| ای گوهر تو اصل طفیل آدم | وی ذات تو معنی و عبارت عالم | |||||
| تا حکم کفت نکرد روزیده خلق | وز خلقت آدمی نیاورد شکم | |||||
| من دل به کسی جز از تو آسان ندهم | چیزی که گران خریدم ارزان ندهم | |||||
| صد جان بدهم در آرزوی دل خویش | وان دل که ترا خواست به صد جان ندهم | |||||
| چون پای همی تحفه برد هر جایم | وز پای به پای آمدنی میآیم | |||||
| دستم شکند فلک من این را شایم | آری چو گزیز نیست باری پایم | |||||
| ای عشق در آفاق بسی تاختیم | تا از دل و دلدار برانداختیم | |||||
| آخر حق صحبتی که با تست مرا | بشناس و همان گیر که نشناختیم | |||||
| دی یک دو قدح شراب صافی خوردیم | با همنفسی شبی به روز آوردیم | |||||
| امروز چنان شد که به ناچار دو دست | در گردن درد و رنج و هجران کردیم | |||||
| سبحانالله غمی به پایان نبریم | الا که ازو در دگری مینگریم | |||||
| آن شد که ستاره میشمردیم به روز | اکنون همه روز و شب نفس میشمریم | |||||
| با گل گفتم چون به چمن برگذریم | چون از همه باغ آرزوی تو بریم | |||||
| گل گفت مرا چو نیک درمینگریم | از روی بقا برابر یکدگریم | |||||
| اندیشهی انتقام چون جزم کنیم | قهر همه دشمنان به یک عزم کنیم | |||||
| با چرخ چو با آتسز اگر رزم کنیم | گردن به سم اسب چو خوارزم کنیم | |||||
| ای سایهی آنک ملک او هست قدیم | تا چند از این ملک چو گوزی بدونیم | |||||
| یک رویه کن این کار که سهلست و سلیم | ملکست نه بازیچه، والملک عقیم | |||||
| شکر ایزد را که خسرو هفت اقلیم | آن شاه مبارک قدم آن ذات کریم | |||||
| از آتش فتنه بر کران شد چو خلیل | وز آب خطر به ساحل آمد چو کلیم | |||||
| در موج خطر مرفهی همچو کلیم | وز آتش فتنه شاد چون ابراهیم | |||||
| ای مفخر آنکه ماه کردی به دو نیم | معصومان را از آتش و آب چه بیم | |||||
| ای دل مگذار عمر چون بیخبران | ایمن منشین ز روزگار گذران | |||||
| تو طاق نهای با تو همان خواهد کرد | ایام که کرد و میکند با دگران | |||||
| شخصی دارم زنده به جان دگران | عمری به هزار درد و محنت گذران | |||||
| جان بر لب و دل بر اثر او نگران | دور از لب و دندان شما بیخبران | |||||
| زلفت به رسنهاش برآورد کشان | هر جان و دلی که داشت در شهر نشان | |||||
| زان پیش که دستار نگه نتوان داشت | ورز دو سه در زیر کلاهش بنشان | |||||
| چون روی حیل نبود پایاب جهان | یکباره ورق بشستم از تاب جهان | |||||
| گفتم چو مقیم نیست اسباب جهان | خاکش بر سر که خوش خورد آب جهان | |||||
| باغیست چو نوبهار از رنگ خزان | عیشی که به عمرها توان گفت از آن | |||||
| یاران همه انگشت زنان گرد رزان | من در غم تو نشسته انگشتگزان | |||||
| ای ساخته گشته از تو کار دگران | من یار غم تو و تو یار دگران | |||||
| من کرده کنار پر ز خون دیده | از بهر تو و تو در کنار دگران | |||||
| آیا گهر وصل تو یارم سفتن | راه تو امیدوار یارم رفتن | |||||
| میروشن و حجره خالی و موسم گل | ای گلبن نو شکفته یارم گفتن | |||||
| ای دل چو نمینهد سپهرت گردن | نتوان به خروش و زور بخت آوردن | |||||
| بر من چه بود جز که به کف خون خوردن | دیگر چه کنم دلا چه دانم کردن | |||||
| زرق است جهان تو زرق کن از هر فن | که میخور و که میکن و لوتی میزن | |||||
| خوش خور تو جهان و یاد میآر از من | تا روزی چند جمله را سر کن زن | |||||
| زین جور اگر گذر توان کرد بکن | در حال من ار نظر توان کرد بکن | |||||
| با بنده ز روی مردمی آشتیای | یکبار دگر اگر توان کرد بکن | |||||
| هرچ از چو تویی نزیبد ای دوست مکن | وین خیرهکشی گرچه ترا خوست مکن | |||||
| گفتی ببرم جان تو و باکی نیست | جانا نه ز بهر جان نه نیکوست مکن | |||||
| ای دل ز سر نهاد پرواز مکن | فرجام نگر حدیث آغاز مکن | |||||
| خاک از سر این راز نهان باز مکن | خود را و مرا در سر این راز مکن | |||||
| جانا لبم از شراب غم خشک مکن | چشمم ز سرشک هیچ دم خشک مکن | |||||
| در عشق گران رکاب صبری داری | زنهار نمد زین ستم خشک مکن | |||||
| ای دل چو غم نوت دهد چرخ کهن | چون کار ندیدگان مشو بیسر و بن | |||||
| یا عشوهی کودکانه میخر به سخن | یا تن زن و عاقلانه صبری میکن | |||||
| هستم ز تو دلشکستهای عهد شکن | وز دوستی تو با جهانی دشمن | |||||
| گیرم نبود دست من و دامن تو | بتوان کردن دست من و دامن من | |||||
| در دام غم تو بستهای هست چو من | وز جور تو دلشکستهای هست چو من | |||||
| برخاستگان عشق تو بسیارند | در عهد وفا نشستهای هست چو من | |||||
| میسوز تو خرمن شکیبایی من | تا مینهم از غم تو خرمن خرمن | |||||
| دامن به حدیث درد من باز مزن | من دانم و اشک لعل دامن دامن | |||||
| ماییم و صراحی و شراب روشن | مرغی دو و نان چند و زیشان دو سه تن | |||||
| وز میوه و ریحان قدری سیب و سمن | برخیز و بیا چنانک دی نزد تو من | |||||
| چشمم ز همه جهان فرازست اکنون | وین دیده به دیدار تو بازست اکنون | |||||
| گفتار همه جهان مجازست اکنون | ما را به جمال تو نیازست اکنون | |||||
| ای گنده دهان چو شیر و چون گرگ حرون | چون خرس کریه شخص و چون خوک نگون | |||||
| چون بوزنه سخره و چو کفتار زبون | چون گربه دهن دریده و چون سگ دون | |||||
| شاها ز خزانهی تو ریحان و سمین | دارند نهان ذخیره درهای ثمین | |||||
| کو زر که همین بر سر گنج است و همان | کو سر که همان از در تیغست و همین | |||||
| بوطالب نعمت ای همه دولت و دین | در خود نگر و جمله جهان نیک ببین | |||||
| کز همت و جود آفتابی و سحاب | وز رفعت و حلم آسمانی و زمین | |||||
| شاهان ممالک تو مودود و معین | دارند خزانها نهان در ثمین | |||||
| گوهر که همین بر سر گنجست و همین | باهر که همان از در تیغست و همین | |||||