امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات)/یکی را خانه بود آتش گرفته
ظاهر
یکی را خانه بود آتش گرفته | دلش را شعلهی ناخوش گرفته | |||||
دوان با چشم گریان و دل ریش | به آب دیده میکشت آتش خویش | |||||
برو بگذشت، ناگه ، ابلهی مست | نمک خورده کبابی کرده بر دست | |||||
بدو گفت: ایکه آتش میکشی تند، | بیا! وین شعله چندانی مکن کند! | |||||
که من بر آتش اندازم کبابی، | ترا نیز اندرین باشد ثوابی! | |||||
همین است اندرین گفتار حالم | که خلق از من خوش و من در وبالم | |||||
تنم را، دهر، زان سو، روفته جای | دلم را، زین طرف، زنجیر در پای | |||||
نگه کن کاین کشاکش بر چه سانست | کاجل زانسو امل زینسو کشانست | |||||
سخن گر خود همه سحر مبین است | فراوان موم و اندک انگبین است | |||||
گلی نشکفت ازین خرم بهارم | که ضائع گشت روز و روزگارم | |||||
چو من آلوده دامن گل نباشد | سیه رو تر ز من بلبل نباشد | |||||
نگر تا چند ز افسون یافتم دام | که این طوطی نهد، آن بلبلم نام | |||||
رسانیدم سخن را تا بدان جای | که آنجا گم شود اندیشه را پای | |||||
نه در ملک عرب تیزیم کند است | که رخشم گاه نرم و گاه تند است | |||||
چو از نعت نبی تابد جمالم | به حسانی رضا ندهد کمالم | |||||
دری را خود دری شد باز بر من | که غیری را نزیبد ناز بر من | |||||
خدایم داد خود چندان معانی | که بگرفتم بساط این جهانی | |||||
ز دل سختی، تنم آئینه کردار | ازین سو روشن و زانسوی زنگار | |||||
گرفتم خود گرفت آفاق حرفم | بر آمد بر فلک نام شگرفم | |||||
چو سودم زین چو گاه رستگاری | نیابم زو، بری، جز شرمساری | |||||
چه خوش گردم کنون زین نغمه خوش | که پا کوباندم، فردا، بر آتش؟ | |||||
دو مایه حاصل شعر است در دهر: | بهر دو نیست امید زمان بهر | |||||
یکی: مالی که سلطان بخشدد میر | دوم: نامی که گردد آسمان گیر | |||||
به چشمم، هر دو، در راه خطرناک | غباری دان، که این باد است و آن خاک | |||||
رهم شیب و فرازو، دید پر گرد | فرس هم کور، جولان چون توان کرد؟ | |||||
چو این لاشه، به چاه افتد نگونسار | نه سلطان دست من گیرد، نه سالار | |||||
چو فردا از زمین بالا کنم پشت | چه باشم؟ خاکساری، باد در مشت! | |||||
خداوندی که ما را کار با اوست | بهر نیک و بدم گفتار با اوست | |||||
بود واجب، کازین نقش تباهم | بگرداند، به محشر، روسیاهم | |||||
برد در دوزخم با آتشین بند | گلو بسته دروغین دفتری چند! | |||||
دریغا! رهبر داننده در پیش | دل من هم بران گمراهی خویش! | |||||
چو من خود را زره یکسو فگندم | گنه بر دامن رهبر چه بندم؟! | |||||
ندیدم پی، بهر جانب که راندم | ز همراهان و رهبر، دور ماندم | |||||
مرا، این غول نفس دیو پندار | فگند، اندر خرابیهای بسیار | |||||
کنون زین بادیه تا کاروانم | مگر کرکس رساند استخوانم؟ | |||||
ولی، با این همه، امیدوارم، | که غافل نیست «رهبر» از شمارم! | |||||
ز صالح، ناقه، گر تگ زد به فرسنگ | بر آرد ناقهی خود صالح از سنگ! | |||||
بزی، کاو راه جست از پیش و از پس | عصای راه او، چوب شبان بس! | |||||
شدم تسلیم، پس او داند و پیش | که من، این ره نیارم رفتن از خویش | |||||
بدو فضل خدایم کرد تسلیم | هم او صدق و یم بخشد به تعلیم | |||||
خداوندا، به سوئی ره نمایم | که با این رهنما، سوی تو آیم | |||||
همه کس، حاجتی آرند در پیش، | چه حاجت، من که گویم حاجت خویش | |||||
نمیخواهم ، ز تو، بخشی چو هر کس | تو خسرو را چه میبخشی، همان بس!! |