امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات)/گرفتن سهل باشد، این جهان را
ظاهر
گرفتن سهل باشد، این جهان را | کلید آن جهان، باید شهان را | |||||
مکن بس بر همین کز تیغ و از رای | همه دنیا گرفتی، شسته بر جای | |||||
به همت آسمان را قلعه کن باز | به ملک خشکی و تری مکن ناز | |||||
بکن کاری همین جا تا توانی | که آنجا هم، چو اینجا، ملک رانی | |||||
مسلم بایدت گر پادشاهی | بباید کردن از دلها گدایی | |||||
دعا زین به نمیدانم به جایت | که از دلها حشم بخشد خدایت | |||||
مکن تیغ سیاست را چنان تیز | که چون آتش، نداند کرد پرهیز | |||||
شه آن به کاو عمل چون آب راند | که هم جان بخشد و، هم جان ستاند | |||||
کسی کاو مملکت را بد سگال است | بکش، کان خون، بی حرمت حلال است | |||||
به کار دیگران، بر شعله زن آب | خرد بیدار دار و تیغ در خواب | |||||
چو هستندت همه پایین پرستان | زبر دستی مکن بر زیر دستان | |||||
رهت چون رفت خلق از دیده در پیش | رهی خود را تو روب از دیدهی خویش | |||||
به چندین، مشعل امشب کار ره کن | ره ظلمات فردا را نگه کن | |||||
ازینجا بر چراغی گر توانی | که تا آنجا به تاریکی نمانی | |||||
چراغی نی که باد از وی برد نور | چراغی کان نمیرد از دم صور | |||||
مشو مغرور این مشتی خیالات | که در پیش تو میآید به حالات | |||||
جهان خوابیست پیش چشم بیدار | به خوابی دل نه بندد مرد هوشیار | |||||
تو یک ذره غباری از زمینی | که اندر خواب خود را کوه بینی | |||||
چو بر تو دست تقدیر آورد زور | کنی روشن که جمشیدی و یامور | |||||
بخواب اندر مگر موشی شتر شد | ز پری تنش دل نیز پر شد | |||||
ز خواب خوش بر آمد شاد گشته | همی شد سو به سو پر باد گشته | |||||
بنا گاه اشتری باری برو ریخت | ز صد من یک جو آزاری برو ریخت | |||||
ته آن بار مسکین موش درماند | به مسکینی جمازه در عدم راند | |||||
خوش است این خوابهایی خوش به تعبیر | اگر بر عکس ننمایند تأثیر | |||||
چو بازیچه است ملک سست بنیاد | بدین بازیچه چون طفلان مشو شاد | |||||
نمیگویم که ترک خسروی کن، | رهی کم توشگان را پیروی کن، | |||||
تو کی این پای ره پیمای داری | که زنجیر زر اندر پای داری | |||||
تواین ره کی روی کز ناز و تمکین | زنی ده گام بر یک خشت زرین | |||||
به دل اصحاب دل را آشنا باش | درون درویش و بیرون پادشاه باش | |||||
به شاهی سهل باشد ملک را نی | به ملک بندگی رس گر توانی | |||||
نه اندک، کارها بسیار کردی | ولی بهر دل خود کارکردی | |||||
کنون کار از پی آن کن که هر بار | دهد در کار اندک، مزد بسیار | |||||
چو توقیعی که اندر پادشاهی است | خلافت نامهی ملک خدایی است | |||||
ستون ملک نبود پایهی تخت | نه چوب چتر باشد عمدهی بخت | |||||
بسی دیدم کمرهای کریمان | همه در یتیمش از یتیمان | |||||
جفای خلق پیش شاه گویند | جفا چون شه کند، داد از که جویند؟ | |||||
نه هر فرقی سزای تاج شاهی است | نه هر سر لایق صاحب کلاهی است | |||||
همه باشند بهر تاج محتاج | یکی را زانهمه روزی شود تاج | |||||
فلک هر لحظه میدوزد کلاهی | کزان تاجی نهد بر فرق شاهی | |||||
کسی را تاج زر بر سر دهد زیب | که ناید بر ضعیف از تختش آسیب | |||||
رساند از کف خود جمله را بهر | کز آن پروردهی راحت شود دهر | |||||
غم عالم چنان باشد به جانش | که باشد عالمی غم بهر آنش | |||||
جهانداری به از عالم ستانی | که از خورشید ناید سائبانی | |||||
رعیت چون خلل یابد ز بنیاد | کجا ماند بنای دولت آباد | |||||
رعیت مایهی بنیاد مال است | زمال اسباب ملک آماده حال ست | |||||
چو تیشه بشکند از راندن سخت | نه کرسی ساختن بتوان و نی تخت | |||||
کسی کاز بهر تو صد رنج ورزد، | ز تو آخر به یک راحت خیزد؟ | |||||
نه شه را از گل دیگر سرشتند | نه نعمت زان او تنها نوشتند | |||||
چو ماهم گوهریم از یک خزانه، | چرا گنجد تفاوت در میانه ؟؟ | |||||
کند شیر، ار بخوردن، بخل گرگی | برو تهمت بود نام بزرگی! | |||||
درخت ار سایه نبود بر زمینش | چرا خلقی بود سایه نشینش | |||||
بداد دست ده، تا صد شود شاد | به دست داد ماند کشور آباد | |||||
کند ابری که دایم سایهبانی | به از باران که باشد ناگهانی | |||||
فروخوان نامهی مظلوم زان پیش | که بینی رو سیه زو نامهی خویش | |||||
سپید است ار چه ایوان شهنشاه | سیه گردد ز دود تیرهی آه | |||||
عنان شاه گر بر آسمان است | دعا را دست بالاتر از آن است | |||||
ته غار اژدهای با چنان زور | شود مسکین چو در چشمش خزد مور | |||||
توان بی توانان هست چندان | که پیچد سخت دست زورمندان | |||||
پگه خیز است خورشید سمایی | که دارد عالمی زو روشنایی | |||||
چو سلطان بندگی را پیش گیرد | خدا آن بندگی زو درپذیرد | |||||
وگر شد رسم شاهان جام گلگون | به اندازه نه از اندازه بیرون | |||||
مبین یک جرعه در طاس شرابی | که طوفان است از بهر خرابی | |||||
سرود و لهو هم باید به مقدار | که چون بسیار شد، عکس آورد بار | |||||
نشاید تا بدان حد نغمه و نای | که پای تخت هم بر خیزد از جای |