امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات)/گرت در سینه چشمی هست روشن
ظاهر
گرت در سینه چشمی هست روشن | به عبرت بین درین فیروزه گلشن | |||||
ازین گلها که بینی گلشن آباد | به رنگ و بوی، چون طفلان، مشو شاد | |||||
که باد تند این خاک خطرناک | چنین گلهای بسی کردهست خاشاک | |||||
درین پیرانه عقل آن را پسندد | که در وی رخت بندد دل نه بندد | |||||
مشو چو خسروان سست بنیاد | که باقی ماند ازیشان گنج شداد | |||||
چو «خسرو» شو گدایی خوش سرانجام | کزو باقی نخواهد ماند جز نام | |||||
درین نامه که نامش باد باقی | چنین خواندم نمطهای فراقی | |||||
که چون شه را به حکم لایزالی | شد، از روی خضر خان، دیده خالی | |||||
درونش را در آن غمهای جانی | توان رفت و فزون شد ناتوانی | |||||
یکی رنجش گرفته در جگر گاه | دگر قطع جگر گوشه جگر گاه | |||||
جفا بر دشمن بیرون توان کرد | چو در سینه است دشمن چو نتوان کرد | |||||
سه دشمن در درون گشته بلا سنج | غم فرزند و خوی ناخوش و رنج | |||||
گرفت این هر سه خصمش در جگر جای | برین هر سه اجل شد کارفرمای | |||||
ز شوال آمده هفتم پیاپی | سنه هفت صد و سه پنجی بر سروی | |||||
کزین دیر سپنج آن شاه آفاق | برن از هفت گنبد برد شش طاق | |||||
گر از دیبای چین خواهی نمونه | زمین را کرد باژگونه | |||||
چرا بر تخت عاج آن کس نهد تاج | که زیر تختهی گل خواست شد عاج | |||||
خرد بیند، چو گردد استخوان سنج | که شاه راستین شد شاه شطرنج | |||||
مبین کامروز ماندش استخوان چیز | که فردا خاک گردد استخوان نیز | |||||
چو اول خاک و آخر نیز خاکیم | چه چندین، بهر خاکی سینه چاکیم؟ | |||||
چو هر کاز خاک زاید باز خاک است | خوش آن کس کاز غم بیهوده پاک است | |||||
چرا باید گرفت آن کشور و شهر | کزان ندهند بیش از چار گز بهر؟ | |||||
فلک ز آنجا که دارد رسم و پیشه | که کوشد در جفاکاری همیشه | |||||
دگر ره بازی دیگر برانگیخت | که نتواند دو صد بازیگر انگیخت | |||||
غرض چون رفت ماه ملک در میغ | بجنبیدن درآمد فتنه را تیغ | |||||
هنوز آن ماه را تا برده در مهد | که گشت آن دشمن مهدی کش از عهد | |||||
سبک نامهربانی را روان کرد | که بی مهری کند تا میتوان کرد | |||||
شتابد میل میل آن سو به تعجیل | که نور دیدهی شه را کشد میل | |||||
شتابان رفت «سنبل» تند چون باد | غبار آلوده سوی سرو آزاد | |||||
خضر خان را خبر شد کامد آن خار | کزان بادام چشمش یابد آزار | |||||
به تسلیم قضا بنشست خندان | نرفت از جای چون ناهوشمندان | |||||
چنین تا آن غبار آلوده از راه | بر آمد بر فراز قلعه ناگاه | |||||
بران جان گرامی با تنی چند | رسید، آهخته بر گل، سوسنی چند | |||||
چو آن دیده، به ران خصمان نظر کرد | همان چشمی که خواهد رفت، تر کرد | |||||
به گریه گفت: ما ناشه فرو خفت؟ | کزینسان فتنهی خفته بر آشفت؟! | |||||
چه حالست این و این جوش از پی چیست؟ | برین زندانی این بخشایش از کیست؟ | |||||
جوابش داد «سنبل» کای گل بخت! | چه باشد سنبلی با صدمهی سخت! | |||||
به حکمی کان به سخن تند بادیست | گیاهی را نه جای ایستادیست | |||||
چوخان دانست کامد تیر تقدیر | شد از دیده به استقبال آن تیر | |||||
به رغبت داشت نرگس پیش «سنبل» | که خواهی خارم افگن خواهیم گل | |||||
چو دید آن حال سنبل چار و ناچار | عنیفان را از هر سو کرد بر کار | |||||
که بفگندند سرو راستین را | بیازردند چشم نازنین را | |||||
کسی کز بهر زخم چشم زد نیل | رسیدش چشم زخمی ناگه از میل | |||||
چنان چشمی که از سرمه شدی ریش | چگونه تاب میل آرد بیندیش | |||||
چو پر خون شد خماری نرگس وی | خماری گوئیا قی میکند می | |||||
خماری داشت چشمش، وای صد اوی! | که شد چشم و، خمارش ماند بر جای! | |||||
به دیده هر کس اندر درد میکرد | وی از دیده می افشان شد، زهی درد! | |||||
اگر بود از فلک زینگونه بیداد | فلک کور است، یاب کورتر باد! | |||||
وزین سو خضر یوسفت روی چون دید | که چشم آزار یعقوبیش بخشید | |||||
بسی میخواست داد خود ز دادار | به درد چشم کرد درد دل یار | |||||
زهی نیرو که در پنجاه فرسنگ | سر بدخواه زد شمشیرش از چنگ | |||||
فلک زانجا که در پاداش سرهاست | دعای درد مندان را اثرهاست | |||||
زمانه ساخت تیغی ز آه مظلوم | سر شومش فگند از گردن شوم | |||||
همین دستور کز پاس نمک ماند | نمکخواری دو سه در پاس خود خواند | |||||
چو او بگزاشت از حق نمک پاس | نمک خواران خورانیدندش الماس | |||||
چو از تیغ و نمک سوگند بودش | نمک شمشیر شد سر در ربودش | |||||
چو او بر دیدهی منعم جفا کرد | سپهر از دیدهی جانش سزا کرد | |||||
به چشم کس چو کس خار ستم داد | بباید چشم خود با سر بهم داد | |||||
غرض القصه آن کافور بی نور | به تنبول اجل، چون گشت کافور | |||||
یکی از نیکخواهان، قاصدی جست | بدین مژده، گل و تنبول بر دست | |||||
نهانی رفت سوی خان والا | حکایت کرد سر حق تعالی | |||||
که خصم ار چشم زخمی را سبب گشت | سرش را تیغ کین چوب ادب گشت | |||||
سلیم القلب، فرزند جهان شاه | به دل بود از فریب عالم آگاه | |||||
نچندان شادمان گشت اندر آن کار | که هر کس را به نوبت دید تیمار | |||||
خضر خان چو ز غیب انصاف خود یافت | گرم را جای شکر بی عدد یافت | |||||
به مسکینی جبین بر خاک مالید | ز آه خصم و سوز خود بنالید | |||||
بران بدخواه بی تمیز بگریست | برو بگریست بر خود نیز نگریست |