امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات)/چون هنر مرغ فراوان شود
ظاهر
چون هنر مرغ فراوان شود | مرغ ز بر دست سلیمان شود | |||||
وای بر آن آدمی بی خبر | کوکم از آن مرغ بود در هنر | |||||
دجله چو آمیخته گردد به نیل | هست جدا کردن آن مستحیل | |||||
چشمهی چاه هر چه که بالا شود | چشمه محال است که دریا شود | |||||
خواست یکی خواسته لیکن نیافت | آنکه نمیخواست برد خود شتافت | |||||
رفت یکی در طلب لعل سنگ | ریزهی سنگین نیامد به چنگ | |||||
وان دگری را که غم آن نبود | لعل چنان یافت که در کان نبود | |||||
کوشش بیهوده ز غایت برون | کوبش آبست، به هاون درون | |||||
این همه بیداری ما خفتنست | کامدن ما ز پی رفتن ست | |||||
گر بودت، خوش خور و بدخو مباش | ور نبود، رنجه مشو گو مباش | |||||
تنگ مباش از پی عیش فراخ | کان بری از باغ که خیزد ز شاخ | |||||
هر چه رسد، بیش خور و کم مخور | ور نرسد هم برسد، غم مخور | |||||
هر چه بجوئی و نیابی، مرنج | زانکه به خواهش نتوان یافت گنج | |||||
ترک طمع گیر ز خود شرم دار | تا نشوی چون خجلان شرمسار | |||||
گرسنه زانی که درین تنگنای | نان ز ملک می لبی نزد خدای | |||||
غره به نزد یکی سلطان مشو | بلبل باغی، مگس خوان مشو | |||||
هست وی از خرمن هستی خسی | تا تو چه باشی که کمی زو بسی | |||||
چند کشی پیش ملک دست پیش | تات زکاتی دهد از ملک خویش | |||||
تشنه بمیر، آب زد و نان مخواه | خون خور و از خوانچهشان نان مخواه | |||||
چون ببریدی طمع از ناکسان | صرف مکن گوهر خود با خسان | |||||
گل به چراگاه ستوران مبر | آئینه در مجلس کوران مبر |