امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات)/چه خوش باشد در آغاز جوانی
ظاهر
چه خوش باشد در آغاز جوانی | دو بیدل را بهم سودای جانی | |||||
خضر خان و دول رانی درین کار | دو دل بودند یکدیگر گرفتار | |||||
کنون حرفی که من خواندم درین لوح | چنین بخشد به دلها راحت و روح | |||||
که چون آمد دولرانی به درگاه | بشارت یافت از بخت نکوخواه | |||||
به رسم بندگی بر پای می بود | به فرش خاص جبهت سای می بود | |||||
به فرخ روزی اندر خلوت قصر | خضر خان را بخواند اسکندر عصر | |||||
اشارت کرد بانوی جهان را | که بیرون افگند راز نهان را | |||||
خلف را از خلیفه گوید این راز | که گشت بخت و دولت کار پرداز | |||||
دولرانی خجسته دختر کرن | که نارد چرخ چون آمد مه به صد قرن | |||||
شد است از بهر تزویجت مهیا | که گردد خانه زان ماهت ثریا | |||||
چو خان را آمد این دیباچه در گوش | ز شرم شاه بانو ماند خاموش | |||||
در آن شرمندگی ز ایوان برون رفت | ولیکن مهرش اندر جان درون رفت | |||||
در آن دم بود خان ده ساله راست | که این هنگامه شادیش برخاست | |||||
دول رانی به قدر هشت ساله | دو هفته ماه را بسته کلاله | |||||
همه دندانش مست شیر بدر است | از آن مستی همی افتاد میخواست | |||||
برادر داشت در هر وصف شایان | چراغ افروز گوهرهای رایان | |||||
به صورت اندکی با خان کشور | مشابه بود همچون روی با رز | |||||
ز هجران برادر در نهانش | غمی میزاد هر دم توامانش | |||||
چو دیدی روی خان چیزی از انسان | از آن رو نقش خانش بود در جان | |||||
چنان بی سلخ ماهی را ته پوست | به مهر آن برادر داشتی دوست | |||||
نمیدانست چون او نیک و بد را | گمان بردی برادر جفت خود را | |||||
ولیکن بود خان اعظم آگاه | که از نه طاق جفت اوست آن ماه | |||||
بدین خوش بود آن باز شکاری | که زان اوست کبک مرغزاری | |||||
برینسان مهر آن هر دو دل افروز | چو ماه نو همی افزود هر روز | |||||
به بازی بودشان عشقی که یک دم | نبودندی جدا در بازی از هم | |||||
نبد چون عشق در بازی مجازی | شد آن بازی در آخر عشق بازی | |||||
چو طفلانی که با هم لعب سازند | بهم گه طاق و گاهی جفت بازند | |||||
نهانی باختندی آن دو مشتاق | ز طاق ابروان هم جفت و هم طاق | |||||
به یکجا خوردشان بودی جدا خواب | نخوردنی دمی بی یکدگر آب | |||||
چنین تا هشت ساله دختر رای | نهاد از دور گردون بر نهم پای | |||||
خضر خان چون به سرسبزی چنان گشت | که خواهد عالمی را سایبان گشت | |||||
بباید کرد نخلی هم نشینش | که برخوردار گردد میوه چینش | |||||
پس آنگه عزم شد سلطان دین را | هم آن معصومهی پرهینشین را | |||||
که چون خان خضر خان «الپخان» است | که زیب چهرهی دولت بدان است | |||||
به درج عصمتش دریست مستور | که چون خورشید نتوان دیدش از نور | |||||
کنندش با هزاران ارجمندی | به عقد ان زمرد عقد بندی | |||||
چو این اندیشه محکم گشت شه را | نوید خواستگاری داده مه را | |||||
بسوی «الپخان» فرمان فرستاد | از آن اندیشهی خیرش خبر داد | |||||
الپخان کان بلندی یافت از بخت | بزیرفت آن مبارک مژده از تخت | |||||
مهیا کرد با صد زینت و زین | ز بهر چشم ملک آن قره العین | |||||
شدند اهل حرم زین نکته آگاه | درون رفتند پیش بانوی شاه | |||||
به رسم بندگی و نیک خواهی | نمودند اندران در گاه شاهی | |||||
که دخت الپخان چون شد مقرر | که گردد همنشین با خان کشور | |||||
نه او بیگانه شد از دور پیوند | که او هم شاه بانو راست فرزند | |||||
خضر خان کز بهار زندگانی | بهر سو میزند شاخ جوانی | |||||
نباید کان گلی کش بار گردد | ز خار غیرتش افگار گرد | |||||
از آن گاهی که دخت «کرن» گجرات | حوالت کرد شاهنشه بدان ذات | |||||
به گوش او که این گفتار در شد | تو گوئی در تنش جان دگر شد | |||||
برند از هم دو پیکر آشنایی | میسر نیست ایشان را جدایی | |||||
صواب آن شد که دو لولوی هم درج | شود هر یک چراغی در دگر برج | |||||
خوش آمد این سخن بانوی شه را | دو منزل شد معین هر دو مه را | |||||
بجای شه شد و جای دگر دوست | دو جان یک جا و فارغ پوست از پوست | |||||
همین شد رسم دوران ستم ساز | که نتواند دو کس را دید دمساز | |||||
کجا برج از دو کوکب کرد معمور | که باز از یکدگر نفگندشان دور | |||||
کجا دو مرغ را خانه بهم ساخت | که باز اندر میان سنگی نینداخت | |||||
غرض هر یک به خلوت جایی خود رفت | به پای دیگران نز پای خود رفت | |||||
پس از یک هفته آن ماه دو هفته | به خدمت آمدی از تاب رفته | |||||
خضرخان کردی از دورش نگاهی | برآوردی ز دل دزدیده آهی | |||||
دول رانی هم از دنبالهی چشم | بدیدی و فگندی شعله در پشم | |||||
خضرخان راست کردی موزه از پیش | چنین کردی سلام دلبر خویش | |||||
سمنبر خدمت دیگر گرفتی | گل افگندی به خاک و بر گرفتی | |||||
جسدها دور و جانها یکدگر یار | زبانها گنگ و ابروها به گفتار | |||||
به پرسش، هر نظر زین سو بیانی | به پاسخ، هر مژه زان سو زبانی | |||||
به مهر این در درون او جگر وش | به ناز آواز درون این جگر کش | |||||
درون یکدگر در رفته پنهان | نه قالب در میان گنجیده نی جان | |||||
چو رفتندی دگر در خلوت آباد | شدندی با خیال یکدگر شاد | |||||
میان آن دو سر و پای در گل | پرستاران بسی بودند یک دل | |||||
غرض آن محرمان در شام و شبگیر | شده جاسوس چشم فتنه چون تیر | |||||
درون سو، راز جانها داشتندی | برون، پاس زبانها داشتندی | |||||
به غمها مونس دو یار جانی | که بی مونس مبادا زندگانی | |||||
غرض القصه چون بانوی آفاق | به پرده بیخت راز آن دو مشتاق | |||||
اشارت کرد تا خاصان درگاه | برند آن ماه را ز آن جا شبانگاه | |||||
به «قصر لعل» دارندش نهانی | چنان که اندر خزینه لعل کانی | |||||
ز من بشنو که خوی آسمان چیست | به کاری کاسمان میگردد آن چیست | |||||
ز بهر آنست این گردنده پر کار | که یاری را جدا گرداند از یار | |||||
کجا با هم دو تن را داد پیوند | که از هم بازشان دوری نیفگند | |||||
چو حال اینست آن به کادمی زاد | دمی باشد بروی دوستان شاد | |||||
دهد از روی یاران دیده را نور | زمانی نبود از هم صحبتان دور | |||||
چو خواهد عاقبت بودن جدایی | غنیمت داشت باید آشنایی |