امیر خسرو دهلوی (از آیینه سکندری)/خرامان شو ای خامهی گنج ریز
ظاهر
خرامان شو ای خامهی گنج ریز | به در سفتن الماس را دار تیز | |||||
سخن را چنان پایه بر کش به ماه | که بوسد به جرأت کف پای شاه | |||||
علای دین اسکندر تاج بخش | زرفعت به گردون روان کرد رخش | |||||
محمد جهانگیر حیدر مصاف | که از پیش او پس خزد کوه قاف | |||||
هنرمندکش برگ نبود فراخ | چه میوه دهد دیگری را ز شاخ | |||||
به شهر این مثل شهرهی عالمست | که هرکش هنر بیش روزی کم است | |||||
مرا صد فغان زین هنرهای خام | که نزد خرد هست عیبش تمام | |||||
همه روز عمرم به خفتن گذشت | شب من در افسانه گفتن گذشت | |||||
چون در باز کردم نخست از قلم | ز مطلع به انوار دادم علم | |||||
وزان انگبین شربت انگیختم | به شیرین و خسرو فرو ریختم | |||||
وز انجا فرس پیشتر تاختم | به مجنون و لیلی سرافراختم | |||||
کنون بر سریر هنر پروری | کنم جلوهی ملک اسکندری | |||||
ز دانا هر آن در که نا سفته ماند | فشانم به نوعی که دانم فشاند | |||||
هنر پرور گنجه گویای پیش | که گنج هنر داشت ز اندازه بیش | |||||
نظر چون براین جام صهبا گماشت | ستد صافی و درد بر ما گذاشت | |||||
من ار چه بدانمی گران سر شوم | کجا با حریفان برابر شوم | |||||
سکندر که فرخ جهان شاه بود | به فرخندگی خاص درگاه بد | |||||
گروهی زدند از ولایت درش | گروهی نبشتند پیغمبرش | |||||
به تحقیق چون کرده شد باز جست | درستی شدش بر ولایت درست | |||||
شگفتی که دانا برو باز بست | گر اعجاز نبود کرامات هست | |||||
مگس بهر آن دست مالد به درد | که نارد ز صد کاسه یک لقمه خورد | |||||
ازان مار بر خویش پیچد به رنج | که روزیش خاک است بالای گنج | |||||
گر از خوان من نبودت توشهی | جوی باشد آخر ز هر خوشه | |||||
چو یک جو به یک سال گردد منی | پس از روزگاری شود خرمنی | |||||
کنون دارم امید کین تخم پاک | بسی خوشهیتر بر ارد ز خاک | |||||
نیندیشی اول چو در پیشها | سرانجام پیش آید اندیشها | |||||
کند هر کسی پیشهی خویشتن | به مقدار اندیشهی خویشتن | |||||
قلم ران این نامهی چون بهشت | چنین کرد دیباچه را سر به نشت | |||||
که چون شد به خاک اختر فیلقوس | به پای سکندر جهان داد بوس | |||||
در عدل راکرد زآنگونه باز | که هم خوابهی کبک شد جره باز | |||||
چو پرداخت از دشمنان مرز و بوم | به کشور گشایی روان شد ز روم | |||||
نخست آرم از رزم خاقان سخن | که دیدم به تاریخهای کهن | |||||
نظامی که کرد آن جریده نگاه | در آشتی زد میان دو شاه | |||||
دگر گونه خواندم من این راز را | دگرگون زدم لابد این ساز را | |||||
وگرنه لطافت ندارد بسی | که مر گفته را باز گوید کسی | |||||
به تاریخ شاهان پیشین و حال | چنان خواندم این حرف دیرینه سال | |||||
که دولت چو رو در سکندر نهاد | سران را به درگاه او سر نهاد | |||||
در آفاق نام ظفر زنده کرد | بزرگان آفاق را بنده کرد | |||||
چو بر بیشتر خسروان چیره گشت | به شاهی و لشکر کشی خیره گشت | |||||
رها کرد بر دیگران راه را | به خاقان چین راند بنگاه را | |||||
بر آهنگ چین خوش دل و شاد کام | همی کرد منزل به منزل خرام | |||||
به خاقان چین داد ز او رنگ روم | پامی که پولاد را کرد موم | |||||
که بر ما چو کرد ایزد کار ساز | در کارسازی و اقبال باز | |||||
درین دم که بند قبا را به کین | به بستیم بر چین و خاقان چین | |||||
اگر سر در آری و فرمان بری | به آزادی از تیغ ما جان بری | |||||
و گر نه بدین هندی آب دار | بر ارم ز ترکان چینی دمار | |||||
نپوشیده بشنید و برداشت راه | به خاقان رسانید پیغام شاه | |||||
جهاندار خاقان فرخنده بخت | دل آزرده شد زان نمودار سخت | |||||
پس آنگه به آینده داد از ستیز | یکی مشت خاک و یکی تیغ تیز | |||||
بدو گفت آنجا براین هر دو چیز | که هست اندرین هر دو رمزی عزیز | |||||
بگو آنچه گویی خطا و صواب | منت زین بتر باز گویم جواب | |||||
گر آهن هوس داری اینک به دست | وگر گنج و زر بایدت خاک هست | |||||
شتابان ز خاقان دو حمال راز | رسیدند پیش سکندر فراز | |||||
نموداری آورده دادند پیش | نمودند راز ره آورد خویش | |||||
سکندر بخندید از ان داوری | دران نکته دید از فلک یاوری | |||||
به آینهی شاه چین باز گفت | که تدبیر ما گشت با کام جفت | |||||
ز خاقان بما کاین دو کالا رسید | نموداری از فتح والا رسید | |||||
چو دشمن به ما تیغ خود خود سپرد | کنون کی تواند سر از تیغ برد | |||||
دگر آنکه بر ما فرستاد خاک | نشان خود از خاک چین کرد پاک | |||||
گرفتم به فال اینکه بی چشم و کین | زمین را به من داد خاقان چین | |||||
فرستاده زان پاسخ نغزوار | سرو پای گم کرده بی مغزوار | |||||
هراسان به درگاه خاقان شتافت | فرو ریخت پیشش جوابی که یافت | |||||
بجوشید خاقان و شد خشمناک | خیال محابا ز دل کرد پاک | |||||
فرستاد فرمان که بر عزم کار | فراهم شود لشکر از هر دیار | |||||
ز آب الق تا به دریای چین | چو دریای چین شد ز لشکر زمین | |||||
فرود آمدند از دو جانب دو شاه | کشیدند تا آسمان بارگاه | |||||
چو صبح از افق تیغ بیرون کشید | همه دامن چرخ در خون کشید | |||||
سکندر جهان گرد کشور گشای | به آرایش لشکر آورد رای | |||||
دگر سوی خاقان لشکر شکن | چو کوهی سر افراخت شد تیغ زن | |||||
هزاهز در آمد به هر دو سپاه | روا رو برآمد به خورشید و ماه | |||||
بیابان همه بیشه شیر گشت | جهانی پر از تیر و شمشیر گشت | |||||
ز لرز زمین زبر قلب روان | در اندام گاو آرد گشت استخوان | |||||
غبار زمین کله بر ماه بست | نفس را درون گلو راه بست | |||||
ز موج سلاح و ز گرد زمین | گلین آسمان شد زمین آهنین | |||||
به دریای آهن جهان گشت غرق | هوا پر ز میغ و زمین پر ز برق | |||||
وزان سوی خاقان شوریده مغز | جهان گشت پر سوس و برگ بید | |||||
روان کرد شه تخت جمشید را | به منزل رها کرد خورشید را | |||||
به جولان گه آمد صف آراسته | به کوشش چو خورشید شد خاسته | |||||
وزان شوی خاقان شوریده مغز | زنا آمد فتح در پای لغز | |||||
رسولی فرستاد بر شاه روم | که تنگ آمد از دستت این مرز و بوم | |||||
تو ای تاجور کامدی در نبرد | به مردی کن این داوری نی به مرد | |||||
به پیکار اگر با منی کینه سنج | سپه را چه بیوده داری برنج؟ | |||||
چو کاری میان من و تست بس | چه جوئیم فریاد فریاد رس | |||||
بیا تا به هم دست بیرون کنیم | زره در خوی و تیغ در خون کنیم | |||||
زما هر دو تن هر که ماند به جای | بود بر سر روم و چین کدخدای | |||||
چو نزد سکندر رسید این پیام | در ان کام جویی دلش یافت کام | |||||
سوی حرب گه تاخت با ساز جنگ | بر انسان که نخجیر جوید پلنگ | |||||
میانجی به خاقان خیر گفت باز | که اینک برزم آمد ان رزم ساز | |||||
روان شد به جولانگری ساخته | ز رخت بقا خانه پرداخته | |||||
چو پیلان جنگی دران لعیگاه | در آمد به شطرنج بازی دو شاه | |||||
نخست از کمان ناوک انداختند | ز یکدیگر آماجگه ساختند | |||||
چو بودند هر دو هنرمند و چست | نیامد بر آماج تیری درست | |||||
ز ناوک سوی نیزه بردند دست | زهر دو در ان نیز مویی نخست | |||||
به شمشیر گشتند دست آزمای | دران هم نشد قالبی زخم سای | |||||
چو کردند چندان که بود از هنر | نگشتند فیروز بر یکدگر | |||||
به نیروی بازوی پولاد لخت | دوال کمرها گرفتند سخت | |||||
چو پیلان که خرطوم در هم زنند | به پیچند و خرطوم را خم زنند | |||||
به تاب و توان در هم آمیختند | قیامت ز یکدیگر انگیختند | |||||
هم آخر قوی دست شد شاه روم | ز جا در ربودش چو نخلی ز موم | |||||
فرس تاخت باز و برافراخته | ز بازو کسی را ستون ساخته | |||||
خروش از صف رومیان شد به ابر | ز ترکان چینی تهی گشت صبر | |||||
در افتاد در قلب خاقان شکست | برآورد رومی به تاراج دست | |||||
سکندر بفرمود تا بیدریغ | سلاح افگنان را نرانند تیغ | |||||
به پیمان شه زینهاری کنند | بران زینهار استواری کنند | |||||
و گر کس به مردی برابر شود | نکوشند کز تیغ بی سر شود | |||||
به نیرنگ و هنجار اسیرش کنند | چو در تابد آماج تیرش کنند | |||||
کسی کو به گیتی بود هوشمند | نیابد ز آسیب گیتی گزند | |||||
به اندیشه بنیاد کاری کنند | کزان خویش را در حصاری کند | |||||
بزرگی کسی را دهد دستگاه | که دارد پناهنده یی را پناه | |||||
نه زان ماکیان کمتری در شمار | که بر چوزگان سازدازپر شد | |||||
بزرگان که کهتر نوازی شد | نه رسم بزرگی به بازی کنند | |||||
سر مرد بهر سری کردن است | چو نبود سری بار بر کردن است | |||||
ولیکن سران را توان کرد فرد | که با زیردستان بود پای مرد | |||||
کسی بر سر خلق زیبد امیر | که افتادگان را بود دستگیر | |||||
کشایندهی نافهی این سواد | سر نافهی چین بدینسان کشاد | |||||
که چون فرخ اسکندر سرفراز | به فیروزی از ملک چین گشت باز | |||||
بهین روزییی از موسم نوبهار | که گیتی شد از خر می چون نگار | |||||
هم از اول بامداد آفتاب | بفرخنده طالع در آمد ز خواب | |||||
ز باد بهاری هوا مشک بوی | عروس جهان ز آب گل شسته روی | |||||
شده جلوهگر نازنینان باغ | رخ آراسته هر یکی چون چراغ | |||||
بساط گل از سبزه گلشن شده | چراغ گل از باد روشن شده | |||||
به لاله ز فردوس جام آمده | ز رضوان به گلبن سلام آمده | |||||
شده مشکبو غنچه در زیر پوست | چو تعویذ مشکین به بازوی دوست | |||||
بنفشه سر زلف را خم زده | گره در دل غنچه محکم زده | |||||
ز بس تری اندام زیبای گل | شده پاره پاره سرا پای گل | |||||
شده سرخ گل مفرش بوستان | به صحرا برون آمده دوستان | |||||
هوا بر سر سبزه میریخت سیم | مراغه همی کرد بر گل نسیم | |||||
بهر شاخ مرغ ارغنوان ساخته | بهر نغمه گل بن سر انداخته | |||||
ازان نغمه کو غارت هوش کرد | مغنی تر نم فراموش کرد | |||||
غزل خوانی بلبل صبح خیز | تمنای میخوارگان کرد تیز | |||||
ز آواز دراج و رقص تذرو | سبک گشت در خاستن پای سرو | |||||
ز نالیدن قمری خوش نوا | کبوتر معلق زنان در هوا | |||||
بهر سو گل و غنچه نوشخند | ملک در میان همچو سرو بلند | |||||
به بزم ار چه دلبر ز حد بیش بود | دلش همبران دلبر خویش بود | |||||
نشانده صنم را به پهلوی خود | چو آیینه نزدیک زانوی خود | |||||
بهر دورش آن ساقی نیم خواب | ز لب نقل می داد و از کف شراب | |||||
به عشرت نشسته دو سرو جوان | پیاپی شده دوستگانی روان | |||||
ملک عاشق رویش از جان و تن | برانسان که او عاشق خویشتن | |||||
گهی گل همی ریخت اندر کنار | گهی دست می سود بر سیب و نار | |||||
چو میرغبت عاشقان تازه کرد | شکیب از میان عزم دروازه کرد | |||||
چنان باده در نازنین راه یافت | کزو شرم را دست کوتاه یافت | |||||
هوای دلش قفل عصمت شکست | عنان تکلف ربودش ز دست | |||||
به افسونگری چنگ را بر گرفت | فسونش به دیو و پری در گرفت | |||||
ازان نغمه کاندر پری خانه شد | سلیمان پری وار دیوانه شد | |||||
بر ایین خوبان ز شوخی و ناز | سرودی برآورد عاشق خواز | |||||
برو تازه بود آن گل مشک بوی | که بویش جهان را کند تازه روی | |||||
گه از رنگ تر عشوه بازی کند | گه از بوی خوش دل نوازی کند | |||||
چو بشگفت گل خوش بود بوستان | ولیکن به همراهی دوستان | |||||
چو سازنده ارغنون توی نوش | بدین رهزنی کرد با تاراج هوش | |||||
ز سرها خرد رفت و سرمست رفت | ملک را عنان دل از دست رفت | |||||
به خوبان دیگر اشارت نمود | که هر یک به سویی چمیدند زو | |||||
نهی گشت خرگاه شاهنشهی | ولیکن شه از خویشتن شد تهی | |||||
حکیم الهی طلب کرد شاه | که بستند تا عقد خورشید و ماه | |||||
ملک سر خوش و نازنین نیم مست | دو عاشق به یکدیگر آورده دست | |||||
رسانیده این خضر صافی صفات | به اسکندر تشنه آب حیات | |||||
چو نوشیدن از دست جانان بود | هر آبی که هست آب حیوان بود | |||||
گهی نار با سیب پیوسته بود | گه از ناردان سیب را خسته بود | |||||
به گنجینه آرزو دست برد | کلید خزینه به خازن سپرد | |||||
بکان گهر شاخ مرجان نشاند | گهر سفت و یاقوت بیرون فشاند | |||||
چو خورشید را چشم در خواب رفت | پیاله فتاد و می ناب رفت | |||||
به بر بط نی زهرهی پرده ساز | شد از پرده تار بر بط نواز | |||||
به پرده درون خسرو پرده پوش | به خاتون پرده نشین داد هوش | |||||
چو مرغی خود از دام نجهد مدام | دگر مرغ را کی رهاند ز دام | |||||
طبیبی که پیوسته بیمار ماند | نشاید به بالین بیمار خواند | |||||
کسی کو ندانست راز جهان | جهان آفرین را چه داند نهان | |||||
ادب را نگهدار کز هیچ رای | خدا را نداند کسی جز خدای | |||||
شناسنده حرف دانند گی | چنین کرد ازین تخته خوانندگی | |||||
که چون بیرون آمد فلاتون ز آب | تن خاکی از موج توفان خراب | |||||
نبودش سر یاری مردمان | روان شد سوی کوه چون بی گمان | |||||
زهر بوم برداشت آهنگ خویش | چو سیمرغ بنشست با سنگ خویش | |||||
دهان را ز اشام و خور بند کرد | به شاخ گیا سینه خرسند کرد | |||||
نیایشگر پرده راز گشت | به راز اندران پرده دم ساز گشت | |||||
چنان گشت کوشنده در بندگی | که شد سرفراز از سرافکندگی | |||||
ز شب زنده داری دلش زنده شد | چراغش خورشید رخشنده شد | |||||
برآمد میان همه خاص و عام | فلاتون حکیم الهیش نام | |||||
ز نامش که در شهر و کشور رسید | حکایت به گوش سکندر رسید | |||||
هوس داشت اسکندر کاردان | به دیدار آن مرد بسیار دان | |||||
فرستاد پنهان بلیناس را | که از کان برون آرد الماس را | |||||
به فرمان فرمانروای جهان | روان گشت دانا چو کار آگهان | |||||
ز اندیشه دادش فلاتون جواب | که ذره ندارد سر آفتاب | |||||
من اینجا که گشتم ز دل توشه گیر | ز غوغای عالم شدم گوشهگیر | |||||
فرستاده کوشش فراوان نمود | نیوشند را رای رفتن نبود | |||||
بلیناس چون دید کان هوشمند | کند وقت خود را بخود ارجمند | |||||
که آمد چو بیرون فلاتون ز آب؟ | بشر باز شد در حین خاک رفت | |||||
شنیده سخن یک به یک باز گفت | چو شه رغبت دیدنش پیش داشت | |||||
دل اندر پی رغبت خویش داشت | سبک بارگی جست و بر داشت راه | |||||
به برج عطارد روان شد چو ماه | نه بود از بزرگان به دنبال کس | |||||
جز از هوشمندان تنی چند و بس | سر کوهکن سوی کهسار کرد | |||||
به کوه آمد و سر سوی غار کرد | چو در غار شد کرد مرکب رها | |||||
به غار اندرون رفت چون اژدها | نگه کرد در کنج آن تنگ نای | |||||
فرشته وشی دید مردم نمای | لگیمی در آورده در گرد دوش | |||||
خزیده چو روباه پشمینه پوش | کسی گنجش اندر سفالینه خم | |||||
کلید زبان در دهان کرده گم | مبرا شده دل ز غم خوردنش | |||||
رگ اندر تنش رو نما از صفا | نماینده چون رسته در کهربا | |||||
ز تاب درون در افشان او | حکایت کنان روی رخشان او | |||||
چو سیمای شه دید برخاست زود | به رسم بزرگان تواضع نمود | |||||
پس آنگه گفت از دل عذرخواه | دعای سزاوار تعظیم شاه | |||||
بپرسید کاقبال شاه جهان | برین سو چرا رنجه شد ناگهان | |||||
جهاندار فرمود کز دیر باز | به دیدار تو بود ما را نیاز | |||||
کنونم که آن آرزو دست دادش | سر گنج پنهان بباید گشاد | |||||
چو دانست دانای دریا قیاس | که آمد خریدار گوهر شناس | |||||
به همان نوزیش بگرفت دست | نشاندش به تعظیم و خود هم نشست | |||||
سخن راز هر پرده ساز کرد | ز راز نهان پرده را باز کرد | |||||
بهر باز پرسی که شه مینمود | حکیمش به اندیشه ره مینمود | |||||
نخستش بپرسید کای گنج راز | ازین گوشه گیری چه داری نیاز | |||||
برون آی ازین غار چون اژدها | وگر غار گنج است هم کن رها | |||||
به دستوری خویش دستت دهم | به همدستی خود نشستت دهر | |||||
ارسطو که جز رای والاش نیست | تو همتاش باشی که همتاش نیست | |||||
فلاتون چو بشنید گفتار شاه | فرو شد به کار خود از کار شاه | |||||
برون داد پاسخ به شرمندگی | که ای تو از آفاق را زندگی | |||||
نماند آن شکوفه به گلزار من | که آید بدان بو خریدار من | |||||
چه جنبانی آن خل بن را به زور | که شد خار او تیر و خرماش گور | |||||
چو شاخ تهی را کنی سنگسار | ز بالا همان سنگ بارد نه بار | |||||
نگویم به دستوریم شاد کن | که دستوریم بخش و آزاد کن |