امیر خسرو دهلوی (از آیینه سکندری)/بدو گفت کاری ز رای بلند
ظاهر
بدو گفت کاری ز رای بلند | توقع همین باشد از هوشمند | |||||
ولیکن مراد من این بود و بس | که یک چند با تو برارم نفس | |||||
ز داناییت بهره پر برم | ز دریا صفد وز صدف در برم | |||||
چو تو داشتی صحبت از ما دریغ | تواضع ز تو نیست ما را دریغ | |||||
گر از زحمت ما نیایی ستوه | کنون پنجهی ما و دامان کوه | |||||
طریقی نما از خبر داشتن | که بتوانم این بار برداشتن | |||||
بخشنودی کرد گارم درار | که خشنود باد از تو هم کردگار | |||||
حکیم از چنان خواهش زیر کان | برون جست روشن چو تیر از کمان | |||||
به پوز شکری گفت کای کدخدای | ترا راست گویم به فرهنگ ورای | |||||
نخست آنچه فرض است بر شهریار | همان شد کز ایزد بود ترس کار | |||||
بهر شادمانی و تیمارها | به یزدان حوالت کند کارها | |||||
به نیرنگ این پنج روزه خیال | که نادان نهد نام او ملک و مال | |||||
نیندازد اندر سر آن باد را | که زد لطمه فرعون و شداد را | |||||
چو دادت خدا آنچه داری به دست | خدا را پرست و مشو خودپرست | |||||
بهر کار ازان کس طلب یاوری | که دارد نهان باخدا داوری | |||||
شهی کو خود از شرب می شد خراب | ازو کی عمارت شود خاک و آب | |||||
کسی از خود آگه نباشد دمش | چه آگاهی از جمله عالمش | |||||
نگویم که خم خانه را بند کن | به نان پاره معده خرسند کن | |||||
ولیکن چنان خور گرت درخورد | که تو میخوری نی ترا میخورد | |||||
چو خواب ایدت بر سر تخت خود | بیاموز بیداری از بخت خود | |||||
تو بیدار باش اشکار و نهان | که از پاست آباد خسبد جهان | |||||
بخسب و به خواب جوانی مخسب | وگر خود توان تا توانی مخسب | |||||
بدان شان شو از کینه ور کینه خواه | که نی تیغ رنجه شود نه سپاه | |||||
به مشت اندرون تیغ را جای کن | ولی رای را کار فرمای کن | |||||
مکش سر ز رایی که به خرد زند | که پیل حرون بر صف خود زند | |||||
ورت دل ز یزدان بود زورمند | نه نیز محتاج رای بلند | |||||
چو قادر شدی چیره را ریز خون | مزن دشنه را بستگان زبون | |||||
به تیمار خدمتگران کن بسیچ | زبد خدمتان نیز دامن مپیچ | |||||
سپهدار باید خداونت تخت | که بیبرگ برکنده باشد درخت | |||||
متاع جهان است باد روان | گره بر زدن باد را چون توان | |||||
گر امروز نبود ز فردا هراس | چه نیکو ترا دولت بی قیاس | |||||
دد و دام کافزون و کم میدوند | به مزدوری یک شکم می دوند | |||||
ندارد به جز آدمی این شمار | که یک تن دهد طعمهی صد هزار | |||||
دم صبح کاذب بود زود میر | ولی صبح صادق شد آفاق گیر | |||||
کسی کن زبر دست بر زیر دست | کن در زیر دستان نیارد شکست | |||||
به انصاف نه سکهی دادها | ستم را بیند از بنیادها | |||||
چه رانی ز داد فریدون سخن | تو نو باش گر شد فریدون کهن | |||||
به عهد خود آن نغز به کایستی | که در عهدهی دیگران نیستی | |||||
منه بر بدی کارها را اساس | که کس گاه نفرین نگوید سپاس | |||||
کسی کو بزرگ است کارش بزرگ | به هر پایه باشد شمارش بزرگ | |||||
چو کردی درخت از پی میوه پست | جز آن میوه دیگر نیاید بدست | |||||
یکی را از ان کرد یزدان بلند | که باشند ازو دیگران بی گزند | |||||
پیچ از ستم دست بیچارگان | ستم کن ولی بر ستمگارکان | |||||
برون کن ز پای کسی خار خویش | که نتواندت گفتن آزار خویش | |||||
حذر کن ز تیری که آن بد زنی | به غیری گشایی و بر خود زنی | |||||
گر از آهنین قلعه داری پناه | مباش ایمن از ناوک دادخواه | |||||
نمانند در ملک و دولت دراز | مگر زور مندان عاجر نواز | |||||
بدانگونه کن گرد گیتی خرام | که دریا بی اسرار گیتی تمام | |||||
نگارندهی لوح این داستان | چنین راست کرد از خط راستان | |||||
که چون فتح اسکندر چیره دست | در آورده گردن کشان را شکست | |||||
به فیروزی آفاق را کرد رام | به شمشیر بگرفت عالم تمام | |||||
چو از ربع مسکون بپرداخت کار | تمنای دریاش گشت آشکار | |||||
برون برد ازین خطه خاک بخش | به دریای مغرب رسانید رخش | |||||
جهان دیدگان را طلب کرد پیش | سخن گفت ز اندازهی کار خویش | |||||
که چون من به نیروی یزدان پاک | قوی دست گشتم برین نطع خاک | |||||
بگوی زمین دست بردم به پیش | به چوگان همت کشیدم به خویش | |||||
نماند از بساط زمین، هیچ جای | که نسپرد شب رنگ من زیر پای | |||||
کنونم چنان در دل آمد هوس | که در جویم از قعر دریا و بس | |||||
نشینم به اب اندرون چند گاه | کنم در عجبهای دریا نگاه | |||||
بباید ز همت مدد خواستن | طلسمی به حکمت بر آراستن | |||||
بدانش ز صافی ترین جوهری | مصفا بر انگیختن پیکری | |||||
گه دروی کند چون نشیننده جای | جهان بیند از جام گیتی نمای | |||||
حکیمان به فرمان شاه جهان | به پوزش گری تازه گردندشان | |||||
بزرگان نهادند بر خاک سر | ستایش گرفتند بر تاجور | |||||
که ای خاک بوس جناب تو بخت | ز پای تو نیروی بازوی تخت | |||||
دو نوبت گرفتن سراسر زمین | نه باشد در اندازهی آدمین | |||||
بدین بس کن وزین زیادت مپوی | همه آرزو را نهایت مجوی | |||||
ز دریا کسی دید غواص کور | که گوهر برون آرد از آب شور | |||||
اگر ماهی آرد به خشکی شتاب | به جان کندن افتد چو مردم در آب | |||||
مکن آتش و بار خود را فزون | که خاکی نگنجد به آب اندرون | |||||
سکندر به پاسخ زبان بر گشاد | ز درج دهن کان گوهر گشاد | |||||
که اقبال چون گشت هم پشت من | کلید جهان داد در مشت من | |||||
بسی پی فشردم به جویندگی | که شویم لب از چشمه زندگی | |||||
سرانجام من چون ببایست مرد | زمانه بدان آبخور ره نبرد | |||||
به روزی توان باده زین طاس خورد | که اسکندرش جست، الیاس خورد | |||||
گرم جاودان کردی ایزد برات | نماندی لبم تشنه ز آب حیات | |||||
چو بر مرگ من بود تقدیر غیب | ز محرومی آب حیوان چه عیب | |||||
چو مردم ندارد گریز از هلاک | چه در قعر دریا چه بر روی خاک | |||||
نیابم ازین پند بیهوده تنگ | که از موج دریا نترسد نهنگ | |||||
چو دانندگان را یقین گشت حال | که در مغز شه محکم است این خیال | |||||
زند از ضمیر خردمند خویش | نفس بر مزاج خداوند خویش | |||||
سکندر چو بشنید گفتارشان | نوازشگ ری کرد بسیارشان | |||||
به بخشش در گنج را باز کرد | زر افشاند و بخشیدن آغاز کرد | |||||
به فرمان فرمانده روزگار | ارسطوی دانا در آمد به کار | |||||
به فرمود کاسباب کشتی کنند | نشیننده راز و بهشتی کنند | |||||
هنرپیشگان پیشه برداشتند | نمودند هرچ از هنر داشتند | |||||
کشیدند کشتی به دریا کنار | به سال کم و بیش پیش از هزار | |||||
اساسی که بر آب داند ستاد | شتابنده کوهی ز آسیب باد | |||||
چو شد جمله اسباب کشتی تمام | شتابنده شد شاه دریا خرام | |||||
ز آب از نمایان دریا پژوه | طلب کرد هشیاری از هر گروه | |||||
به فرمود تا پیشوایان تخت | ز صحرا به دریا کشیدند رخت | |||||
چهل ساله ترتیب راه دراز | که باشد بدان آدمی را نیاز | |||||
ز حیوان و از مردم و از گیا | اگر شیر و مرغ است اگر کیمیا | |||||
خبر کش بسی مرغ کردون گرای | سبق بر ده ز اندیشهی تیز پای | |||||
کزیشان همه سه عقاب سیاه | که روزی شتابنده یک ماهه راه | |||||
سه سال تمام آنچه پرداختند | سه ماهش به کشتی در انداختند | |||||
کسی را که دید از تردد خلاص | به همراهی خویشتن کرد خاص | |||||
گراینده را سوی دریای شور | به رغبت روان کرد بر راه دور | |||||
به فارغ دلی زان بهشتی سواد | توکل کنان پا به کشتی نهاد | |||||
چپ و راستش خضر و الیاس هم | پس و پیش ارسطو بلیناس هم | |||||
فلاطون و دانندگان دگر | به همراهی خاص بسته کمر | |||||
بجنبید کشتی از آسیب موج | بر امد سر باد بانها به اوج | |||||
چو رفتند زانگونه با رود و جام | به دریا درون پنج ساله تمام | |||||
به جایی رسیدند لرزان چو بید | که باز آمدن را نباشد امید | |||||
چو هر کس دران حال بی چارگی | به حیرت فرو ماند یک بارگی | |||||
کسانی کز ایزد خبر داشتند | نیایش کنان دست برداشتند | |||||
چو دادند قفل دعا را کلید | کلید در چاره آمد پدید | |||||
شبانگه که برقع برافگنده ماه | بپوشید گیتی حریر سیاه | |||||
که در گوشهی خلوتش ناگهان | سروشی پدیدار گشت از نهان | |||||
جوانی به کردار سرو بلند | رخ فرخ و پیکر ارجمند | |||||
فرشته ولیکن به شکل آدمی | نه مردم ولی صورت مردمی | |||||
جمالی که نتوان نظر کرد دور | ز سیمای پاکش همی ریخت نور | |||||
برو تازگی کرد شه را سلام | شهش داد پاسخ به عذر تمام | |||||
بدو گفت کای سر به سر نور پاک | تنت دور ز آلایش آب و خاک | |||||
فرشته که گویند ما ناتویی | که مردم نباشد بدین نیکویی | |||||
وگر مردمی چون درون آمدی؟ | که مردم ندیدت که چون آمدی؟ | |||||
سروش خجسته سخن در گرفت | ز راز نهان پرده را بر گرفت | |||||
گر آسایشی خواهی از روزگار | جمال عزیزان غنیمت شمار | |||||
دل از روی هم صحبتان شاد کن | به نقل و به می مجلس آباد کن | |||||
به جمعیت دوستان روی نه | پراکندگی را به یک سوی نه | |||||
به دوری مکوش ار چه بدخوست یار | که دوری خود افتد سرانجام کار | |||||
چو لابد جداییست از بعد زیست | به عمدا جدا زیستن ابر چیست | |||||
گذشت آنکه با هم نشستیم و خاست | کنون رفته را باز جستن خطاست | |||||
بزرگان پس رفته نشتافتند | که بسیار جستند و کم یافتند | |||||
نه بعد از شدن باز گردد زمان | نه تیری که بیرون پرید از کمان | |||||
کجا بودی ای مرغ فرخنده پی | چه داری خبر زان حریفان می؟ | |||||
به شادی کجا میگذارند گام | سفر تا چه جایست و منزل کدام؟ | |||||
کجا روز راحت فزون میکنند؟ | شب آسایش خواب چون میکنند؟ | |||||
به عیش و طرب هم عنان کهاند؟ | به ریحان و می مهمان کهاند؟ | |||||
کدام آب دیده است در جویشان | دل ما چگونه است پهلویشان | |||||
فغان زان حریفان صحبت گسل | که یک ره ز ما بر گرفتند دل | |||||
بگفتا که گر پرسی از من صواب | سروشم ز یزدان موکل بر آب | |||||
چو در سختی افتاد کار شما | به من داد غیب اختیار شما | |||||
میندیش ازین پس ز دریای ژرف | که دادت قضا دستگاه شگرفت | |||||
درین پرده کاندیشهی کار تست | درون رو که یزدان نگهدار تست | |||||
منت همره و ایزدت رهنمای | که بنماید و بازت آرد به جای | |||||
به فرمود فرمانده روم و زنگ | که در جنبش کشتی آید درنگ | |||||
فگندند هر سوی لنگر در آب | فرو شد سر بادبانها به خواب | |||||
سکندر بر آهنگ کاری که داشت | برو ریخت از دل شماری که داشت | |||||
به دستور دانا که در کار بود | وصیت نمود آنچه ناچار بود | |||||
که ما را هوسهای ناسودمند | ز راه سلامت چو یک سو فگند | |||||
سزد گر شما را ز من فتنه جوی | ز بهر سلامت بتابید روی | |||||
چو من زیر دریا کنم جای خویش | به کام نهنگان نهم پای خویش | |||||
به امید جان بخش گیتی پناه | مرا تا به صد روز بینند راه | |||||
گر آیم برون زین ره پر هراس | شناسم حق مردم حق شناس | |||||
وگر باشد آسیبی از روزگار | قضا را به یک چون من صد هزار | |||||
شما جانب خانه گردید باز | من و قعر دریا و راه دراز | |||||
چو شه را دل آسود زان بسته عهد | برایین مهدی درآمد به مهد | |||||
بیاورد آن شیشه را بعد از ان | نشست اندران شاه عالی مکان | |||||
چو شیشه معلق شد اندر طناب | برآبش نهادند همچون حباب | |||||
شکنج رسنها گشادند باز | اجل را سپردند رشته دراز | |||||
سکندر به مهد اندرون ترسناک | چه باشد به دریا یکی مشت خاک | |||||
سروشش بپرسید کای نیک بخت | چه بودت رها کردن تاج و تخت | |||||
جهاندار گفت ای مبارک نفس | نماند خرد چون دراید هوس | |||||
نیوشندهی آسمانی سرشت | شد از تازه روی چو باغ بهشت | |||||
گشاد ابرو از روی خورشید وش | به پاسخ دل شاه را کرد خوش | |||||
که دل را فراهم کن ای سرفراز | که بردارد این رنجها را دراز | |||||
کنون باز کن دیدهی پیش بین | تمنای اندیشهی خویش بین | |||||
بگفت این و برداشت بانگ بلند | که زلزال در قعر دریا فگند | |||||
میانجی دران معرض عمرگاه | چو شکل دگر دید سیمای شاه | |||||
بخندید در پردهی کردش سوال | که چون دیدی این پرده پر خیال؟ | |||||
بخاطر هنوز این تمنا کنی | کزین گونه لختی تماشا کنی | |||||
شه ار چه بدل داشت بیش از قیاس | هراسی که بودست جای هراس | |||||
هم از عاجزی پشت را خم نکرد | ز نیروی دل ذرهیی کم نکرد | |||||
بدو گفت کای بر نهان پردهدار | درین پرده دیگر چه داری بیار | |||||
به پاسخ سروش پسندیده گفت | که دانسته را بر تو نتوان گفت | |||||
چنین روشنم گشت ز الهام غیب | کت از نقد هستی نهی گشت جیب | |||||
سبک شو که جای گرانیت نیست | زمانی فزون زندگانیست نیست | |||||
تو با آنکه دیدی عجبها بسی | من از تو ندیدم عجبتر کسی | |||||
وگر باشدت زین عجبتر نیاز | یکی دنده بر بند و بگشای بار | |||||
ملک گوش بر گفت همدم نهاد | بفرمان او دیده بر هم نهاد | |||||
چو بگشاد چشم و چش و راست دید | همان دید چشمش که می خواست دید | |||||
چو دیده شگفته بهاری بر آب | برون جست از برج چون آفتاب | |||||
چو الیاس و خضر آگهی یافتند | سوی مونس خویش بشتافتند | |||||
کشیدند قارو ره را بر زیر | نه قار و ره بان کان یاقوت و زر | |||||
متاعی که در درج گنجینه بود | مصور خیالی در آیینه بود | |||||
چنان یوسفی گشت یعقوب رنگ | برامد چو یوسف ز زندان تنگ | |||||
گرامی تنش باز مانده ز زور | نمک وار بگداخته ز آب شور | |||||
سکندر که گیتی خداوند بود | به هم صحبتان دیر پیوند بود | |||||
چو هنگام رفتن فراز آمدش | به دیدار خویشان نیاز آمدش | |||||
ازان مژدهی خوش که دادش سروش | سرشکش ز شادی برامد به جوش | |||||
به فرمان فرمانروای جهان | روان گشت کشتی ز جای چنان | |||||
دوم روز کز چرخ در گشت روز | نگون گشت خورشید گیتی فروز | |||||
شتابنده کشتی بهرسو قطار | که پیدا شد از دور دریا کنار | |||||
فرومانده بینندهی رهگرای | به حیرت دران کار حیرت فزای | |||||
که راهی بران دوری دیر باز | چگونه برین زودی آیند باز | |||||
همه کس دری از تعجب گشاد | مگر پاک دینان پاک اعتقاد | |||||
چو دیدند صحرا نشینان ز دور | درفشان درفش سکندر ز دور | |||||
ز هر جانبی آدمی خیل خیل | شتابنده شده سوی دریا چو سیل | |||||
ز انبوه خلقی ز هر بوم و مرز | کرانه چو دریا درامد به لرز | |||||
سکندر چو بر شط دریا رسید | خروش سپه بر ثریا رسید | |||||
چو آسوده گشتند لختی ز جوش | در امد به سرهای شوریده هوش | |||||
جهاندار منزل به خرگاه جست | ز صحرا سوی بارگه راه جست | |||||
به فرمود کز خاصگان سرای | به جز خاصگان کس نماند به جای | |||||
چنین گفت با پیشوایان کار | که ما را دگر گونه شد روزگار | |||||
نگون می شود کوکب تابناک | فرو میرود آفتابم به خاک | |||||
مرا در سه تدبیر یاری کنید | درین هر سه کار استواری کنید | |||||
نخستین وصیت درین داوری | به فرزند خود بایدم یاوری | |||||
که در قصر من اوست رخشنده باغ | هم از گوهر من فروزد چراغ | |||||
دوم آنکه بر عزم صحرای راز | چو در مهد عصمت کنم پا دراز | |||||
دراندم که غلطم به صندوق پست | ز صندوق بیرون کنندم دو دست | |||||
که تا چون به خانه گرایم ز راه | کند هر که بیند به حیرت نگاه | |||||
که چون من ولایت ستانی شگرفت | ز نطع زمین تا به دریای ژرف | |||||
ز چندین زر و گوهر بی شمار | نهی دست رفتم سرانجام کار | |||||
سوم آنکه چون نوبت آن شود | که تن در دل خاک مهمان شود | |||||
در اسکندریه که جای من است | بنا کرده رسم و رای من است | |||||
گرایندم از تخت زر در مغاک | ودیعت سپارند خاکی به خاک | |||||
دو سه روز در زندگی داشت بهر | همی زد نفس با بزرگان دهر | |||||
چو با استواران قوی کرد عهد | ز ایوان خاکی برون برد مهد | |||||
نهان گشت خورشیدش اندر نقاب | فرو ریخت چشمش به زندان خواب | |||||
جریده کشایان تاریخ ساز | به چندین نمط بستهاند این طراز | |||||
چو کردم بهر نامهی باز جست | چنان بود نزدیک بعضی درست | |||||
که رخشنده خورشید گیتی خرام | برامد ز روم و فرو شد به شام | |||||
گروهی دگر کردهاند اتفاق | که در حد بابل شد از خویش طاق | |||||
اگر دانشی داری ای نیک رای | یکی گرد اندیشه خود گرای | |||||
نگه کن درین چرخ دولاب گرد | که چون هر زمان می برد آب مرد | |||||
چه دلها کز آسیب غم کرد خورد | چه سرها که در خاک خواری سپرد | |||||
کسی این ماجرا زو نپرسید باز | کزین ره نوشتن چه داری نیاز | |||||
چه شکل است کاین دور ظلمات و نور | ز گردندگی نیست یک لحظه دور | |||||
رواقی برآورد از خاک و آب | چو شد ساخته باز گردد خراب | |||||
یکی باز کن پرده زین خاک زرد | که دیبای چینی بینی اندر نورد | |||||
هر آن لاله و گل که در گلشنی است | بناگوش و رخسار سیمین تنی است | |||||
بسا دیده کز سرمه آزاد گشت | که ناگه ز خاک سیه باد گشت | |||||
بسا در که گم شد درین خاک پست | که از خاک جز خاک نامد بدست | |||||
بسا تن که او بار صندل نبرد | که در زیر انبار گل شد چو مرد | |||||
بنایی کسی از گل براری بر آب | بسی بر نیامد که گردد خراب | |||||
چو در کیسه مردم این نقد خاص | ز تاراج دزدان ندارد خلاص | |||||
بیا تا کنیم آن چنان رخت پیچ | که جز نام نیکو بدانیم هیچ | |||||
به معشوق یک شب چه باشیم شاد | که مهمان غیری شود بامداد | |||||
مکن میل این خاک چون ناکسان | که پیوند او نیست جز با خسان | |||||
مباش از نوای فلک نا شکیب | که چشمش چو هندوست آهو فریب | |||||
شنیدم که لقمان دانش پژوه | که آمد ز بس زندگانی به ستوه | |||||
دران عمر کز نه صد افزونش بود | قد از حجره یک نیمه بیرونش بود | |||||
عمارت نکرد آن قدر در خراب | که ایمن بود ز ابرو از آفتاب | |||||
فراوانش گفتند برنا و پیر | که هر دم ز مسکن ندارد گزیر | |||||
بگفتا که از بهر اندک نزول | نشاید شدن میهمان فضول | |||||
چو در خانه مهمان فضولی کند | دل میزبان زو ملولی کند | |||||
اساسی چه باید به عیوق برد | که فردا به بیگانه خواهی سپرد |