ابوسعید ابوالخیر (رباعیات)
وا فریادا ز عشق وا فریادا | کارم به یکی طرفه نگار افتادا | |||||
گر داد من شکسته دادا دادا | ور نه من و عشق هر چه بادا بادا |
***
گفتم صنما لاله رخا دلدارا | در خواب نمای چهره باری یارا | |||||
گفتا که روی به خواب بی ما وانگه | خواهی که دگر به خواب بینی ما را؟ |
***
در کعبه اگر دل سوی غیر است تو را | طاعت همه فسق و کعبه دِیر است تو را | |||||
ور دل به خدا و ساکن میکدهای | می نوش که عاقبت به خیر است تو را |
***
وصل تو کجا و من مهجور کجا | دُردانه کجا، حوصلهٔ مور کجا | |||||
هر چند ز سوختن ندارم باکی | پروانه کجا و آتش طور کجا |
***
تا درد رسید چشم خونخوار تو را | خواهم که کُشد جان من آزار تو را | |||||
یا رب که ز چشم زخم دوران هرگز | دردی نرسد نرگس بیمار تو را |
***
گفتی که منم ماه نشابور سرا | ای ماه نشابور نشابور تو را | |||||
آنِ تو تو را و آنِ ما نیز تو را | با ما به نگویی که خصومت ز چرا |
***
یا رب ز کرم دری به رویم بگشا | راهی که درو نجات باشد بنما | |||||
مستغنیم از هر دو جهان کن به کرم | جز یاد تو هر چه هست بَر از دل ما |
***
یا رب مکن از لطف پریشان ما را | هر چند که هست جرم و عصیان ما را | |||||
ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم | محتاج به غیرِ خود مگردان ما را |
***
گر بر در دیر مینشانی ما را | گر در ره کعبه میدوانی ما را | |||||
اینها همگی لازمهٔ هستی ماست | خوش آنکه ز خویش وارهانی ما را |
***
تا چند کشم غصهٔ هر ناکس را | وز خسّت خود خاک شوم هر کس را | |||||
کارم به دعا چو برنمیآید راست | دادم سه طلاق این فلکِ اطلس را |
***
یا رب به محمّد و علی و زهرا | یا رب به حسین و حسن و آل عبا | |||||
کز لطف برآر حاجتم در دو سرا | بیمنّت خلق یا علی الاعلا |
***
ای شیر سرافراز زبردست خدا | ای تیر شهاب ثاقب شست خدا | |||||
آزادم کن ز دست این بیدستان | دست من و دامن تو ای دست خدا |
***
منصور حلاج آن نهنگ دریا | کز پنبهٔ تن دانهٔ جان کرد جدا | |||||
روزی که انا الحق به زبان میآورد | منصور کجا بود؟ خدا بود خدا |
***
در دیده به جای خواب آب است مرا | زیرا که به دیدنت شتاب است مرا | |||||
گویند بخواب تا به خوابش بینی | ای بیخبران چه جای خواب است مرا |
***
آن رشته که قوّتِ روان است مرا | آرامشِ جانِ ناتوان است مرا | |||||
بر لب چو کشی جان کشدم از پی آن | پیوند چو با رشتهٔ جان است مرا |
***
پرسیدم ازو واسطهٔ هجران را | گفتا سببی هست بگویم آن را | |||||
من چشم توأم اگر نبینی چه عجب | من جان توأم کسی نبیند جان را |
***
ای دوست دوا فرست بیماران را | روزی ده جن و انس و هم یاران را | |||||
ما تشنهلبانِ وادی حرمانیم | بر کشتِ امیدِ ما بده باران را |
***
تسبیح ملک را و صفا رضوان را | دوزخ بد را بهشت مر نیکان را | |||||
دیبا جم را و قیصر و خاقان را | جانان ما را و جان ما جانان را |
***
هرگاه که بینی دو سه سرگردان را | عیب ره مردان نتوان کرد آن را | |||||
تقلیدِ دو سه مقلّدِ بیمعنی | بدنام کند ره جوانمردان را |
***
دی شانه زد آن ماه خم گیسو را | بر چهره نهاد زلف عنبر بو را | |||||
پوشید بدین حیله رخ نیکو را | تا هر که نه محرم نشناسد او را |
***
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ | گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ | |||||
این درگهِ ما درگهِ نومیدی نیست | صد بار اگر توبه شکستی بازآ |
***
ای دلبرِ ما مباش بی دل، برِ ما | یک دلبرِ ما به که دو صد دل، برِ ما | |||||
نه دل برِ ما نه دلبر اندر برِ ما | یا دل برِ ما فرست یا دلبرِ ما |
***
ای کرده غمت غارت هوش دل ما | درد تو شده خانه فروشِ دل ما | |||||
رمزی که مقدسان ازو محرومند | عشق تو مر او گفت به گوش دل ما |
***
مستغرق نیل معصیت جامهٔ ما | مجموعهٔ فعل زشت هنگامهٔ ما | |||||
گویند که روز حشر شب مینشود | آنجا نگشایند مگر نامهٔ ما |
***
مهمان تو خواهم آمدن جانانا | متواریک و ز حاسدان پنهانا | |||||
خالی کن این خانه، پس مهمان آ | با ما کس را به خانه در منشانا |
***
من دوش دعا کردم و باد آمینا | تا به شود آن دو چشم بادامینا | |||||
از دیدهٔ بدخواه ترا چشم رسید | در دیدهٔ بدخواه تو بادامینا |
***
برتافت عنان صبوری از جان خراب | شد همچو ر کاب حلقه چشم از تب و تاب | |||||
دیگر چو عنان نپیچم از حکم تو سر | گر دولت پابوس تو یابم چو رکاب |
***
گه میگردم بر آتش هجر کباب | گه سر گردان بحر غم همچو حباب | |||||
القصه چو خار و خس درین دیر خراب | گه بر سر آتشم گهی بر سر آب |
***
کارم همه ناله و خروشست امشب | نیصبر پدیدست و نه هو شست امشب | |||||
دوشم خوش بود ساعتی پنداری | کفارهٔ خوشدلی دوشست امشب |
***
از چرخ فلک گردش یکسان مطلب | وز دور زمانه عدل سلطان مطلب | |||||
روزی پنج در جهان خواهی بود | آزار دل هیچ مسلمان مطلب |
***
بیطاعت حق بهشت و رضوان مطلب | بیخاتم دین ملک سلیمان مطلب | |||||
گر منزلت هر دو جهان میخواهی | آزار دل هیچ مسلمان مطلب |
***
ای ذات و صفات تو مبری زعیوب | یک نام ز اسمای تو علام غیوب | |||||
رحم آر که عمر و طاقتم رفت بباد | نه نوح بود نام مرا نه ایوب |
***
ای آینه حسن تو در صورت زیب | گرداب هزار کشتی صبر و شکیب | |||||
هر آینهای که غیر حسن تو بود | خواند خردش سراب صحرای فریب |
***
تا زلف تو شاه گشت و رخسار تو تخت | افکند دلم برابر تخت تو رخت | |||||
روزی بینی مرا شده کشتهٔ بخت | حلقم شده در حلقهٔ سیمین تو سخت |
***
تا پای تو رنجه گشت و با درد بساخت | مسکین دل رنجور من از درد گداخت | |||||
گویا که ز روز گار دردی دارد | این درد که در پای تو خود را انداخت |
***
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت | دیوانهٔ عشق تو سر از پا نشناخت | |||||
هر کس بتو ره یافت ز خود گم گردید | آنکس که ترا شناخت خود را نشناخت |
***
آنروز که آتش محبت افروخت | عاشق روش سوز ز معشوق آموخت | |||||
از جانب دوست سرزد این سوز و گداز | تا درنگرفت شمع پروانه نسوخت |
***
دیشب که دلم ز تاب هجران میسوخت | اشکم همه در دیدهٔ گریان میسوخت | |||||
میسوختم آنچنانکه غیر از دل تو | بر من دل کافر و مسلمان میسوخت |
***
عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت | عقلم شد و هوش رفت و دانش بگریخت | |||||
زین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت | جز دیده که هر چه داشت بر پایم ریخت |
***
عشق آمد و خاک محنتم بر سر ریخت | زان برق بلا به خرمنم اخگر ریخت | |||||
خون در دل و ریشهٔ تنم سوخت چنان | کز دیده بجای اشک خاکستر ریخت |
***
میرفتم و خون دل براهم میریخت | دوزخ دوزخ شرر ز آهم میریخت | |||||
میآمدم از شوق تو بر گلشن کون | دامن دامن گل از گناهم میریخت |
***
از کفر سر زلف وی ایمان میریخت | وز نوش لبش چشمهٔ حیوان میریخت | |||||
چون کبک خرامنده بصد رعنایی | میرفت و ز خاک قدمش جان میریخت |
***
از نخل ترش بار چو باران میریخت | وز صفحهٔ رخ گل بگریبان میریخت | |||||
از حسرت خاکپای آن تازه نهال | سیلاب ز چشم آب حیوان میریخت |
***
ایدل چو فراقش رگ جان بگشودت | منمای بکس خرقهٔ خون آلودت | |||||
مینال چنانکه نشنوند آوازت | میسوز چنانکه برنیاید دودت |
***
آن یار که عهد دوستداری بشکست | میرفت و منش گرفته دامن در دست | |||||
میگفت دگر باره به خوابم بینی | پنداشت که بعد ازو مرا خوابی هست |
***
از بار گنه شد تن مسکینم پست | یا رب چه شود اگر مرا گیری دست | |||||
گر در عملم آنچه ترا شاید نیست | اندر کرمت آنچه مرا باید هست |
***
از کعبه رهیست تا به مقصد پیوست | وز جانب میخانه رهی دیگر هست | |||||
اما ره میخانه ز آبادانی | راهیست که کاسه میرود دست بدست |
***
تیری ز کمانخانه ابروی تو جست | دل پرتو وصل را خیالی بر بست | |||||
خوشخوش زدلم گذشت و میگفت بناز | ما پهلوی چون تویی نخواهیم نشست |
***
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست | چون هست ز هر چه نیست نقصان و شکست | |||||
انگار که هر چه هست در عالم نیست | پندار که هر چه نیست در عالم هست |
***
دی طفلک خاک بیز غربال بدست | میزد بدو دست و روی خود را میخست | |||||
میگفت به هایهای کافسوس و دریغ | دانگی بنیافتیم و غربال شکست |
***
کردم توبه، شکستیش روز نخست | چون بشکستم بتوبهام خواندی چست | |||||
القصه زمام توبهام در کف تست | یکدم نه شکستهاش گذاری نه درست |
***
گاهی چو ملایکم سر بندگیست | گه چون حیوان به خواب و خور زندگیست | |||||
گاهم چو بهایم سر درندگیست | سبحان الله این چه پراکندگیست |
***
آزادی و عشق چون همی نامد راست | بنده شدم و نهادم از یکسو خواست | |||||
زین پس چونان که داردم دوست رواست | گفتار و خصومت از میانه برخاست |
***
خیام تنت بخیمه میماند راست | سلطان روحست و منزلش دار بقاست | |||||
فراش آجل برای دیگر منزل | از پافگند خیمه چو سلطان برخاست |
***
عصیان خلایق ارچه صحرا صحراست | در پیش عنایت تو یک برگ گیاست | |||||
هرچند گناه ماست کشتی کشتی | غم نیست که رحمت تو دریا دریاست |
***
هر چند بطاعت تو عصیان و خطاست | زین غم نکشی که گشتن چرخ بلاست | |||||
گر خستهای از کثرت طغیان گناه | مندیش که ناخدای این بحر خداست |
***
ما کشتهٔ عشقیم و جهان مسلخ ماست | ما بیخور و خوابیم و جهان مطبخ ماست | |||||
ما را نبود هوای فردوس از آنک | صدمرتبه بالاتر از آن دوزخ ماست |
***
غم عاشق سینهٔ بلا پرور ماست | خون در دل آرزو ز چشم ترماست | |||||
هان غیر، اگر حریف مایی پیش آی | کالماس بجای باده در ساغر ماست |
***
یا رب غم آنچه غیر تو در دل ماست | بردار که بیحاصلی از حاصل ماست | |||||
الحمد که چون تو رهنمایی داریم | کز گمشدگانیم که غم منزل ماست |
***
یاد تو شب و روز قرین دل ماست | سودای دلت گوشه نشین دل ماست | |||||
از حلقهٔ بندگیت بیرون نرود | تا نقش حیات در نگین دل ماست |
***
گردون کمری ز عمر فرسودهٔ ماست | دریا اثری ز اشک آلودهٔ ماست | |||||
دوزخ شرری ز رنج بیهودهٔ ماست | فردوس دمی ز وقت آسودهٔ ماست |
***
آن آتش سوزنده که عشقش لقبست | در پیکر کفر و دین چو سوزنده تبست | |||||
ایمان دگر و کیش محبت دگرست | پیغمبر عشق نه عجم نه عربست |
***
گویند دل آیینهٔ آیین عجبست | دوری رخ شاهدان خودبین عجبست | |||||
در آینه روی شاهدان نیست عجب | خود شاهد و خود آینهاش این عجبست |
***
از ما همه عجز و نیستی مطلوبست | هستی و توابعش زما منکوبست | |||||
این اوست پدید گشته در صورت ما | این قدرت و فعل از آن بمامنسو بست |
***
گر سبحهٔ صد دانه شماری خوبست | ور جام می از کف نگذاری خوبست | |||||
گفتی چه کنم چه تحفه آرم بر دوست | بیدرد میا هر آنچه آری خوبست |
***
پیوسته ز من کشیده دامن دل تست | فارغ ز من سوخته خرمن دل تست | |||||
گر عمر وفا کند من از تو دل خویش | فارغتر از آن کنم که از من دل تست |
***
دل کیست که گویم از برای غم تست | یا آنکه حریم تن سرای غم تست | |||||
لطفیست که میکند غمت با دل من | ورنه دل تنگ من چه جای غم تست |
***
ای دل غم عشق از برای من و تست | سر بر خط او نه که سزای من و تست | |||||
تو چاشنی درد ندانی ورنه | یکدم غم دوست خونبهای من و تست |
***
ناکامیم ای دوست ز خودکامی تست | وین سوختگیهای من از خامی تست | |||||
مگذار که در عشق تو رسوا گردم | رسوایی من باعث بدنامی تست |
***
ای حیدر شهسوار وقت مددست | ای زبدهٔ هشت و چار وقت مددست | |||||
من عاجزم از جهان و دشمن بسیار | ای صاحب ذوالفقار وقت مددست |
***
اسرار ملک بین که بغول افتادست | وان سکهٔ زر بین که بپول افتادست | |||||
وان دست برافشاندن مردان زد و کون | اکنون بترانهٔ کچول افتادست |
***
عشقم که بهر رگم غمی پیوندست | دردم که دلم بدرد حاجتمندست | |||||
صبرم که بکام پنجهٔ شیرم هست | شکرم که مدام خواهشم خرسندست |
***
نقاش رخت ز طعنها آسودست | کز هر چه تمامتر بود بنمودست | |||||
رخسار و لبت چنانکه باید بودست | گویی که کسی برزو فرمودست |
***
در عالم اگر فلک اگر ماه و خورست | از بادهٔ مستی تو پیمانه خورست | |||||
فارغ زجهانی و جهان غیر تو نیست | بیرون زمکانی و مکان از تو پرست |
***
پی در گاوست و گاو در کهسارست | ماهی سریشمین بدریا بارست | |||||
بز در کمرست و توز در بلغارست | زه کردن این کمان بسی دشوارست |
***
ای برهمن آن عذار چون لاله پرست | رخسار نگار چارده ساله پرست | |||||
گر چشم خدای بین نداری باری | خورشیدپرست شو نه گوساله پرست |
***
آلودهٔ دنیا جگرش ریش ترست | آسودهترست هر که درویش ترست | |||||
هر خر که برو زنگی و زنجیری هست | چون به نگری بار برو بیش ترست |
***
یا رب سبب حیات حیوان بفرست | وز خون کرم نعمت الوان بفرست | |||||
از بهر لب تشنهٔ طفلان نبات | از سینهٔ ابر شیر باران بفرست |
***
یا رب تو زمانه را دلیلی بفرست | نمرودانرا پشه چو پیلی بفرست | |||||
فرعون صفتان همه زبردست شدند | موسی و عصا و رود نیلی بفرست |
***
ای خالق خلق رهنمایی بفرست | بر بندهٔ بینوا نوایی بفرست | |||||
کار من بیچاره گره در گرهست | رحمی بکن و گره گشایی بفرست |
***
ما را بجز این جهان جهانی دگرست | جز دوزخ و فردوس مکانی دگرست | |||||
قلاشی و عاشقیش سرمایهٔ ماست | قوالی و زاهدی از آنی دگرست |
***
سرمایهٔ عمر آدمی یک نفسست | آن یک نفس از برای یک همنفسست | |||||
با همنفسی گر نفسی بنشینی | مجموع حیوت عمر آن یک نفسست |
***
گفتی که فلان ز یاد ما خاموشست | از بادهٔ عشق دیگری مدهوشست | |||||
شرمت بادا هنوز خاک در تو | از گرمی خون دل من در جوشست |
***
راه تو بهر روش که پویند خوشست | وصل تو بهر جهت که جویند خوشست | |||||
روی تو بهر دیده که بینند نکوست | نام تو بهر زبان که گویند خوشست |
***
دل رفت بر کسیکه سیماش خوشست | غم خوش نبود ولیک غمهاش خوشست | |||||
جان میطلبد نمیدهم روزی چند | در جان سخنی نیست، تقاضاش خوشست |
***
دل بر سر عهد استوار خویشست | جان در غم تو بر سر کار خویشست | |||||
از دل هوس هر دو جهانم برخاست | الا غم تو که برقرار خویشست |
***
بر شکل بتان رهزن عشاق حقست | لا بل که عیان در همه آفاق حقست | |||||
چیزیکه بود ز روی تقلید جهان | والله که همان بوجه اطلاق حقست |
***
گریم زغم تو زار و گویی زرقست | چون زرق بود که دیده در خون غرقست | |||||
تو پنداری که هر دلی چون دل تست | نینی صنما میان دلها فرقست |
***
گنجم چو گهر در دل گنجینه شکست | رازم همه در سینهٔ بی کینه شکست | |||||
هر شعلهٔ آرزو که از جان برخاست | چون پارهٔ آبگینه در سینه شکست |
***
آنشب که مر از وصلت ای مه رنگست | بالای شبم کوته و پهنا تنگست | |||||
و آنشب که ترا با من مسکین جنگست | شب کور و خروس گنک و پروین لنگست |
***
دور از تو فضای دهر بر من تنگست | دارم دلکی که زیر صد من سنگست | |||||
عمریست که مدتش زمانرا عارست | جانیست که بردنش اجلرا ننگست |
***
نردیست جهان که بردنش باختنست | نرادی او بنقش کم ساختنست | |||||
دنیا بمثل چو کعبتین نردست | برداشتنش برای انداختنست |
***
آواز درآمد بنگر یار منست | من خود دانم کرا غم کار منست | |||||
سیصد گل سرخ بر رخ یار منست | خیزم بچنم که گل چدن کار منست |
***
تا مهر ابوتراب دمساز منست | حیدر بجهان همدم و همراز منست | |||||
این هر دو جگر گوشه دو بالند مرا | مشکن بالم که وقت پرواز منست |
***
عشق تو بلای دل درویش منست | بیگانه نمیشود مگر خویش منست | |||||
خواهم سفری کنم ز غم بگریزم | منزل منزل غم تو در پیش منست |
***
از گل طبقی نهاده کین روی منست | وز شب گرهی فگنده کین موی منست | |||||
صد نافه بباد داده کین بوی منست | و آتش بجهان در زده کین خوی منست |
***
دردیکه ز من جان بستاند اینست | عشقی که کسش چاره نداند اینست | |||||
چشمی که همیشه خون فشاند اینست | آنشب که به روزم نرساند اینست |
***
آنرا که فنا شیوه و فقر آیینست | نه کشف یقین نه معرفت نه دینست | |||||
رفت او زمیان همین خدا ماند خدا | الفقر اذا تم هو الله اینست |
***
دنیا بمثل چو کوزهٔ زرینست | گه آب درو تلخ و گهی شیرینست | |||||
تو غره مشو که عمر من چندینست | کین اسب عمل مدام زیر زینست |
***
ای دوست ای دوست ای دوست ای دوست | جور تو از آنکشم که روی تو نکوست | |||||
مردم گویند بهشت خواهی یا دوست | ای بیخبران بهشت با دوست نکوست |
***
ایزد که جهان به قبضهٔ قدرت اوست | دادست ترا دو چیز کان هر دو نکوست | |||||
هم سیرت آنکه دوست داری کس را | هم صورت آنکه کس ترا دارد دوست |
***
چشمی دارم همه پر از دیدن دوست | با دیده مرا خوشست چون دوست دروست | |||||
از دیده و دوست فرق کردن نتوان | یا اوست درون دیده یا دیده خود اوست |
***
دنیا به جوی وفا ندارد ای دوست | هر لحظه هزار مغز سرگشتهٔ اوست | |||||
میدان که خدای دشمنش میدارد | گر دشمن حق نهای چرا داری دوست |
***
شب آمد و باز رفتم اندر غم دوست | هم بر سر گریهای که چشمم را خوست | |||||
از خون دلم هر مژهای پنداری | سیخیست که پارهٔ جگر بر سر اوست |
***
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست | تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست | |||||
اجزای وجودم همگی دوست گرفت | نامیست ز من بر من و باقی همه اوست |
***
غازی بره شهادت اندر تک و پوست | غافل که شهید عشق فاضلتر ازوست | |||||
فردای قیامت این بدان کی ماند | کان کشتهٔ دشمنست و این کشتهٔ دوست |
***
هر چند که آدمی ملک سیرت و خوست | بد گر نبود به دشمن خود نیکوست | |||||
دیوانه دل کسیست کین عادت اوست | کو دشمن جان خویش میدارد دوست |
***
عنبر زلفی که ماه در چنبر اوست | شیرین سخنی که شهد در شکر اوست | |||||
زان چندان بار نامه کاندر سر اوست | فرمانده روزگار فرمانبر اوست |
***
عقرب سر زلف یار و مه پیکر اوست | با این همه کبر و ناز کاندر سر اوست | |||||
شیریندهنی و شهد در شکر اوست | فرمانده روزگار فرمانبر اوست |
***
آن مه که وفا و حسن سرمایهٔ اوست | اوج فلک حسن کمین پایهٔ اوست | |||||
خورشید رخش نگر و گر نتوانی | آن زلف سیه نگر که همسایهٔ اوست |
***
زان میخوردم که روح پیمانهٔ اوست | زان مست شدم که عقل دیوانهٔ اوست | |||||
دودی به من آمد آتشی با من زد | زان شمع که آفتاب پروانهٔ اوست |
***
ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست | درد تو بجان خسته داریم ای دوست | |||||
گفتی که به دلشکستگان نزدیکم | ما نیز دل شکسته داریم ای دوست |
***
بر ما در وصل بسته میدارد دوست | دل را به فراق خسته میدارد دوست | |||||
منبعد من و شکستگی در دوست | چون دوست دل شکسته میدارد دوست |
***
ای خواجه ترا غم جمال ماهست | اندیشهٔ باغ و راغ و خرمن گاهست | |||||
ما سوختگان عالم تجریدیم | ما را غم لا اله الا اللهست |
***
عارف که ز سر معرفت آگاهست | بیخود ز خودست و با خدا همراهست | |||||
نفی خود و اثبات وجود حق کن | این معنی لا اله الا اللهست |
***
در کار کس ار قرار میباید هست | وین یار که در کنار میباید هست | |||||
هجریکه بهیچ کار میناید نیست | وصلی که چو جان بکار میباید هست |
***
تا در نرسد وعدهٔ هر کار که هست | سودی ندهد یاری هر یار که هست | |||||
تا زحمت سرمای زمستان نکشد | پر گل نشود دامن هر خار که هست |
***
با دل گفتم که ای دل احوال تو چیست | دل دیده پرآب کرد و بسیار گریست | |||||
گفتا که چگونه باشد احوال کسی | کو را بمراد دیگری باید زیست |
***
پرسید ز من کسیکه معشوق تو کیست | گفتم که فلان کسست مقصود تو چیست | |||||
بنشست و به هایهای بر من بگریست | کز دست چنان کسی تو چون خواهی زیست |
***
جسمم همه اشک شد از دیده گریست | در عشق تو بی جسم همی باید زیست | |||||
از من اثری نماند این عشق ز چیست | چون من همه معشوق شدم عاشق کیست |
***
دیروز که چشم تو بمن در نگریست | خلقی بهزار دیده بر من بگریست | |||||
هر روز هزار بار در عشق تو ام | میباید مرد و باز میباید زیست |
***
عاشق نتواند که دمی بی غم زیست | بی یار و دیار اگر بود خود غم نیست | |||||
خوش آنکه بیک کرشمه جان کرد نثار | هجران و وصال را ندانست که چیست |
***
گر مرده بوم برآمده سالی بیست | چه پنداری که گورم از عشق تهیست | |||||
گر دست بخاک برنهی کین جا کیست | آواز آید که حال معشوقم چیست |
***
میگفتم یار و میندانستم کیست | میگفتم عشق و میندانستم چیست | |||||
گر یار اینست چون توان بی او بود | ور عشق اینست چون توان بی او زیست |
***
ای دل همه خون شوی شکیبایی چیست | وی جان بدرآ اینهمه رعنایی چیست | |||||
ای دیده چه مردمیست شرمت بادا | نادیده به حال دوست بینایی چیست |
***
اندر همه دشت خاوران گر خاریست | آغشته به خون عاشق افگاریست | |||||
هر جا که پریرخی و گلرخساریست | ما را همه در خورست مشکل کاریست |
***
در بحر یقین که در تحقیق بسیست | گرداب درو چو دام و کشتی نفسیست | |||||
هر گوش صدف حلقهٔ چشمیست پرآب | هر موج اشارهای ز ابروی کسیست |
***
رنج مردم ز پیشی و از بیشیست | امن و راحت به ذلت و درویشیست | |||||
بگزین تنگ دستی از این عالم | گر با خرد و بدانشت هم خویشیست |
***
ما عاشق و عهد جان ما مشتاقیست | ماییم به درد عشق تا جان باقیست | |||||
غم نقل و ندیم درد و مطرب ناله | می خون جگر مردم چشمم ساقیست |
***
چون حاصل عمر تو فریبی و دمیست | زو داد مکن گرت به هر دم ستمیست | |||||
مغرور مشو بخود که اصل من و تو | گردی و شراری و نسیمی و نمیست |
***
دایم نه لوای عشرت افراشتنیست | پیوسته نه تخم خرمی کاشتنیست | |||||
این داشتنیها همه بگذاشتنیست | جز روشنی رو که نگه داشتنیست |
***
دردا که درین سوز و گدازم کس نیست | همراه درین راه درازم کس نیست | |||||
در قعر دلم جواهر راز بسیست | اما چه کنم محرم رازم کس نیست |
***
در سینه کسی که راز پنهانش نیست | چون زنده نماید او ولی جانش نیست | |||||
رو درد طلب که علتت بیدردیست | دردیست که هیچگونه درمانش نیست |
***
در کشور عشق جای آسایش نیست | آنجا همه کاهشست افزایش نیست | |||||
بی درد و الم توقع درمان نیست | بی جرم و گنه امید بخشایش نیست |
***
افسوس که کس با خبر از دردم نیست | آگاه ز حال چهرهٔ زردم نیست | |||||
ای دوست برای دوستیها که مراست | دریاب که تا درنگری گردم نیست |
***
گفتار نکو دارم و کردارم نیست | از گفت نکوی بی عمل عارم نیست | |||||
دشوار بود کردن و گفتن آسان | آسان بسیار و هیچ دشوارم نیست |
***
هرگز المی چو فرقت جانان نیست | دردی بتر از واقعهٔ هجران نیست | |||||
گر ترک وداع کردهام معذورم | تو جان منی وداع جان آسان نیست |
***
گر کار تو نیکست به تدبیر تو نیست | ور نیز بدست هم ز تقصیر تو نیست | |||||
تسلیم و رضا پیشه کن و شاد بزی | چون نیک و بد جهان به تقدیر تو نیست |
***
از درد نشان مده که در جان تو نیست | بگذر ز ولایتیکه آن زان تو نیست | |||||
از بیخردی بود که با جوهریان | لاف از گهری زنی که در کان تو نیست |
***
در هجرانم قرار میباید و نیست | آسایش جان زار میباید و نیست | |||||
سرمایهٔ روزگار میباید و نیست | یعنی که وصال یار میباید و نیست |
***
جانی به زمین خاوران خاری نیست | کش با من و روزگار من کاری نیست | |||||
با لطف و نوازش جمال تو مرا | دردادن صد هزار جان عاری نیست |
***
اندر همه دشت خاوران سنگی نیست | کش با من و روزگار من جنگی نیست | |||||
با لطف و نوازش وصال تو مرا | دردادن صد هزار جان ننگی نیست |
***
سر تا سر دشت خاوران سنگی نیست | کز خون دل و دیده برو رنگی نیست | |||||
در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست | کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست |
***
کبریست درین وهم که پنهانی نیست | برداشتن سرم به آسانی نیست | |||||
ایمانش هزار دفعه تلقین کردم | این کافر را سر مسلمانی نیست |
***
ای دیده نظر کن اگرت بیناییست | در کار جهان که سر به سر سوداییست | |||||
در گوشهٔ خلوت و قناعت بنشین | تنها خو کن که عافیت تنهاییست |
***
سیمابی شد هوا و زنگاری دشت | ای دوست بیا و بگذر از هرچه گذشت | |||||
گر میل وفا داری اینک دل و جان | ور رای جفا داری اینک سر و تشت |
***
آنرا که قضا ز خیل عشاق نوشت | آزاد ز مسجدست و فارغ ز کنشت | |||||
دیوانهٔ عشق را چه هجران چه وصال | از خویش گذشته را چه دوزخ چه بهشت |
***
هان تا تو نبندی به مراعاتش پشت | کو با گل نرم پرورد خار درشت | |||||
هان تا نشوی غره به دریای کرم | کو بر لب بحر تشنه بسیار بکشت |
***
از اهل زمانه عار میباید داشت | وز صحبتشان کنار میباید داشت | |||||
از پیش کسی کار کسی نگشاید | امید به کردگار میباید داشت |
***
افسوس که ایام جوانی بگذشت | دوران نشاط و کامرانی بگذشت | |||||
تشنه بکنار جوی چندان خفتم | کز جوی من آب زندگانی بگذشت |
***
روزم به غم جهان فرسوده گذشت | شب در هوس بوده و نابوده گذشت | |||||
عمری که ازو دمی جهانی ارزد | القصه به فکرهای بیهوده گذشت |
***
سر سخن دوست نمییارم گفت | در یست گرانبها نمییارم سفت | |||||
ترسم که به خواب در بگویم بکسی | شبهاست کزین بیم نمییارم خفت |
***
دل گر چه درین بادیه بسیار شتافت | یک موی ندانست و بسی موی شکافت | |||||
گرچه ز دلم هزار خورشید بتافت | آخر به کمال ذرهای راه نیافت |
***
آسان آسان ز خود امان نتوان یافت | وین شربت شوق رایگان نتوان یافت | |||||
زان می که عزیز جان مشتاقانست | یک جرعه به صد هزار جان نتوان یافت |
***
از باد صبا دلم چو بوی تو گرفت | بگذاشت مرا و جستجوی تو گرفت | |||||
اکنون ز منش هیچ نمیآید یاد | بوی تو گرفته بود خوی تو گرفت |
***
دل عادت و خوی جنگجوی تو گرفت | جان گوهر همت سر کوی تو گرفت | |||||
گفتم به خط تو جانب ما را گیر | آن هم طرف روی نکوی تو گرفت |
***
آنی که ز جانم آرزوی تو نرفت | از دل هوس روی نکوی تو نرفت | |||||
از کوی تو هر که رفت دل را بگذاشت | کس با دل خویشتن ز کوی تو نرفت |
***
آن دل که تو دیدهای زغم خون شد و رفت | وز دیدهٔ خون گرفته بیرون شد و رفت | |||||
روزی به هوای عشق سیری میکرد | لیلی صفتی بدید و مجنون شد و رفت |
***
یار آمد و گفت خسته میدار دلت | دایم به امید بسته میدار دلت | |||||
ما را به شکستگان نظرها باشد | ما را خواهی شکسته میدار دلت |
***
علمی نه که از زمرهٔ انسان نهمت | جودی نه که از اصل کریمان نهمت | |||||
نه علم و عمل نه فضل و احسان و ادب | یا رب بکدام تره در خوان نهمت |
***
صد شکر که گلشن صفا گشت تنت | صحت گل عشق ریخت در پیرهنت | |||||
تب را به غلط در تنت افتاد گذار | آن تب عرقی شد و چکید از بدنت |
***
دی زلف عبیر بیز عنبر سایت | از طرف بناگوش سمن سیمایت | |||||
در پای تو افتاد و بزاری میگفت | سر تا پایم فدای سر تا پایت |
***
ای قبلهٔ هر که مقبل آمد کویت | روی دل مقبلان عالم سویت | |||||
امروز کسی کز تو بگرداند روی | فردا بکدام روی بیند رویت |
***
ای مقصد خورشید پرستان رویت | محراب جهانیان خم ابرویت | |||||
سرمایهٔ عیش تنگ دستان دهنت | سررشتهٔ دلهای پریشان مویت |
***
زنار پرست زلف عنبر بویت | محراب نشین گوشهٔ ابرویت | |||||
یا رب تو چه کعبهای که باشد شب و روز | روی دل کافر و مسلمان سویت |
***
ای در تو عیانها و نهانها همه هیچ | پندار یقینها و گمانها همه هیچ | |||||
از ذات تو مطلقاً نشان نتوان داد | کانجا که تویی بود نشانها همه هیچ |
***
ای با رخت انوار مه و خور همه هیچ | با لعل تو سلسبیل و کوثر همه هیچ | |||||
بودم همه بین، چو تیزبین شد چشمم | دیدم که همه تویی و دیگر همه هیچ |
***
گفتم چشمت گفت که بر مست مپیچ | گفتم دهنت گفت منه دل بر هیچ | |||||
گفتم زلفت گفت پراکنده مگوی | بازآوردی حکایتی پیچا پیچ |
***
حمدا لک رب نجنی منک فلاح | شکرا لک فی کل مسای و صباح | |||||
من عندک فتح کل باب ربی | افتح لی ابواب فتوح و فتاح |
***
رخسارهات تازه گل گلشن روح | نازک بود آن قدر که هر شام و صبوح | |||||
نزدیک به دیده گر خیالش گذرد | از سایهٔ خار دیده گردد مجروح |
***
گر درد کند پای تو ای حور نژاد | از درد بدان که هر گزت درد مباد | |||||
آن دردمنست بر منش رحم آید | از بهر شفاعتم بپای تو فتاد |
***
در سلسلهٔ عشق تو جان خواهم داد | در عشق تو ترک خانمان خواهم داد | |||||
روزی که ترا ببینم ای عمر عزیز | آن روز یقین بدان که جان خواهم داد |
***
هر راحت و لذتی که خلاق نهاد | از بهر مجردان آفاق نهاد | |||||
هر کس که زطاق منقلب گشت بجفت | آسایش خویش بر دو بر طاق نهاد |
***
در وصل زاندیشهٔ دوری فریاد | در هجر زدرد ناصبوری فریاد | |||||
افسوس ز محرومی دوری افسوس | فریاد زدرد ناصبوری فریاد |
***
با کوی تو هر کرا سر و کار افتد | از مسجد و دیر و کعبه بیزار افتد | |||||
گر زلف تو در کعبه فشاند دامن | اسلام بدست و پای زنار افتد |
***
گر عشق دل مرا خریدار افتد | کاری بکنم که پرده از کار افتد | |||||
سجادهٔ پرهیز چنان افشانم | کز هر تاری هزار زنار افتد |
***
با علم اگر عمل برابر گردد | کام دو جهان ترا میسر گردد | |||||
مغرور مشو به خود که خواندی ورقی | زان روز حذر کن که ورق بر گردد |
***
آن را که حدیث عشق در دل گردد | باید که زتیغ عشق بسمل گردد | |||||
در خاک تپان تپان رخ آغشته به خون | برخیزد و گرد سر قاتل گردد |
***
ما را نبود دلی که خرم گردد | خود بر سر کوی ما طرب کم گردد | |||||
هر شادی عالم که بما روی نهد | چون بر سر کوی ما رسد غم گردد |
***
دل از نظر تو جاودانی گردد | غم با الم تو شادمانی گردد | |||||
گر باد به دوزخ برد از کوی تو خاک | آتش همه آب زندگانی گردد |
***
ای صافی دعوی ترا معنی درد | فردا به قیامت این عمل خواهی برد | |||||
شرمت بادا اگر چنین خواهی زیست | ننگت بادا اگر چنان خواهی مرد |
***
دردا که درین زمانهٔ پر غم و درد | غبنا که درین دایرهٔ غم پرورد | |||||
هر روز فراق دوستی باید دید | هر لحظه وداع همدمی باید کرد |
***
فردا که به محشر اندر آید زن و مرد | وز بیم حساب رویها گردد زرد | |||||
من حسن ترا به کف نهم پیش روم | گویم که حساب من ازین باید کرد |
***
دل صافی کن که حق به دل مینگرد | دلهای پراکنده به یک جو نخرد | |||||
زاهد که کند صاف دل از بهر خدا | گویی ز همه مردم عالم ببرد |
***
گویند که محتسب گمانی ببرد | وین پردهٔ تو پیش جهانی بدرد | |||||
گویم که ازین شراب اگر محتسبست | دریابد قطرهای به جانی بخرد |
***
من زنده و کس بر آستانت گذرد | یا مرغ بگرد سر کویت بپرد | |||||
خار گورم شکسته در چشم کسی | کو از پس مرگ من برویت نگرد |
***
از چهرهٔ عاشقانهام زر بارد | وز چشم ترم همیشه آذر بارد | |||||
در آتش عشق تو چنان بنشینم | کز ابر محبتم سمندر بارد |
***
از دفتر عشق هر که فردی دارد | اشک گلگون و چهر زردی دارد | |||||
بر گرد سری شود که شوریست درو | قربان دلی رود که دردی دارد |
***
طالع سر عافیت فروشی دارد | همت هوس پلاس پوشی دارد | |||||
جایی که به یک سال بخشند دو کون | استغنایم سر خموشی دارد |
***
دل وقت سماع بوی دلدار برد | ما را به سراپردهٔ اسرار برد | |||||
این زمزمهٔ مرکب مر روح تراست | بردارد و خوش به عالم یار برد |
***
گل از تو چراغ حسن در گلشن برد | وز روی تو آیینه دل روشن برد | |||||
هر خانه که شمع رخت افروخت درو | خورشید چو ذره نور از روزن برد |
***
شادم بدمی کز آرزویت گذرد | خوشدل بحدیثی که ز رویت گذرد | |||||
نازم بدو چشمی که به سویت نگرد | بوسم کف پایی که به کویت گذرد |
***
گر پنهان کرد عیب و گر پیدا کرد | منت دارم ازو که بس برجا کرد | |||||
تاج سر من خاک سر پای کسیست | کو چشم مرا به عیب من بینا کرد |
***
گفتار دراز مختصر باید کرد | وز یار بدآموز حذر باید کرد | |||||
در راه نگار کشته باید گشتن | و آنگاه نگار را خبر باید کرد |
***
دردا که همه روی به ره باید کرد | وین مفرش عاشقی دو ته باید کرد | |||||
بر طاعت و خیر خود نباید نگریست | در رحمت و فضل او نگه باید کرد |
***
قدت قدم زبار محنت خم کرد | چشمت چشمم چو چشمهها پر نم کرد | |||||
خالت حالم چو روز من تیره نمود | زلفت کارم چو تار خود در هم کرد |
***
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد | احسان ترا شمار نتوانم کرد | |||||
گر بر تن من زفان شود هر مویی | یک شکر تو از هزار نتوانم کرد |
***
از واقعهای ترا خبر خواهم کرد | و آنرا به دو حرف مختصر خواهم کرد | |||||
با عشق تو در خاک نهان خواهم شد | با مهر تو سر ز خاک برخواهم کرد |
***
خرم دل آنکه از ستم آه نکرد | کس را ز درون خویش آگاه نکرد | |||||
چون شمع ز سوز دل سراپا بگداخت | وز دامن شعله دست کوتاه نکرد |
***
آن دشمن دوست بود دیدی که چه کرد | یا اینکه بغور او رسیدی که چه کرد | |||||
میگفت همان کنم که خواهد دل تو | دیدی که چه میگفت و شنیدی که چه کرد |
***
جمعیت خلق را رها خواهی کرد | یعنی ز همه روی بما خواهی کرد | |||||
پیوند به دیگران ندامت دارد | محکم مکن این رشته که واخواهی کرد |
***
عاشق چو شوی تیغ به سر باید خورد | زهری که رسد همچو شکر باید خورد | |||||
هر چند ترا بر جگر آبی نبود | دریا دریا خون جگر باید خورد |
***
عارف بچنین روز کناری گیرد | یا دامن کوه و لالهزاری گیرد | |||||
از گوشهٔ میخانه پناهی طلبد | تا عالم شوریده قراری گیرد |
***
من صرفه برم که بر صفم اعدا زد | مشتی خاک لطمه بر دریا زد | |||||
ما تیغ برهنهایم در دست قضا | شد کشته هر آنکه خویش را بر ما زد |
***
حورا به نظارهٔ نگارم صف زد | رضوان بعجب بماند و کف بر کف زد | |||||
آن خال سیه بر آن رخ مطرف زد | ابدال زبیم چنگ در مصحف زد |
***
گر غره به عمری به تبی برخیزد | وین روز جوانی به شبی برخیزد | |||||
بیداد مکن که مردم آزاری تو | در زیر لبی به یا ربی برخیزد |
***
خواهی که ترا دولت ابرار رسد | مپسند که از تو بر کس آزار رسد | |||||
از مرگ میندیش و غم رزق مخور | کین هر دو بوقت خویش ناچار رسد |
***
این گیدی گبر از کجا پیدا شد | این صورت قبر از کجا پیدا شد | |||||
خورشید مرا ز دیدهام پنهان کرد | این لکهٔ ابر از کجا پیدا شد |
***
انواع خطا گر چه خدا میبخشد | هر اسم عطیهای جدا میبخشد | |||||
در هر آنی حقیقت عالم را | یک اسم فنا یکی بقا میبخشد |
***
دلخسته و سینهچاک میباید شد | وز هستی خویش پاک میباید شد | |||||
آن به که به خود پاک شویم اول کار | چون آخر کار خاک میباید شد |
***
از شبنم عشق خاک آدم گل شد | شوری برخاست فتنهای حاصل شد | |||||
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند | یک قطرهٔ خون چکید و نامش دل شد |
***
تا ولولهٔ عشق تو در گوشم شد | عقل و خرد و هوش فراموشم شد | |||||
تا یک ورق از عشق تو از برکردم | سیصد ورق از علم فراموشم شد |
***
از لطف تو هیچ بنده نومید نشد | مقبول تو جز مقبل جاوید نشد | |||||
مهرت بکدام ذره پیوست دمی | کان ذره به از هزار خورشید نشد |
***
صوفی به سماع دست از آن افشاند | تا آتش دل به حیلتی بنشاند | |||||
عاقل داند که دایه گهوارهٔ طفل | از بهر سکون طفل میجنباند |
***
کی حال فتاده هرزه گردی داند | بیدرد کجا لذت دردی داند | |||||
نامرد به چیزی نخرد مردان را | مردی باید که قدر مردی داند |
***
اسرار وجود خام و ناپخته بماند | و آن گوهر بس شریف ناسفته بماند | |||||
هر کس به دلیل عقل چیزی گفتند | آن نکته که اصل بود ناگفته بماند |
***
این عمر به ابر نوبهاران ماند | این دیده به سیل کوهساران ماند | |||||
ای دوست چنان بزی که بعد از مردن | انگشت گزیدنی به یاران ماند |
***
چرخ و مه و مهر در تمنای تواند | جان و دل و دیده در تماشای تواند | |||||
ارواح مقدسان علوی شب و روز | ابجد خوانان لوح سودای تواند |
***
آنها که ز معبود خبر یافتهاند | از جملهٔ کاینات سر یافتهاند | |||||
دریوزه همی کنند مردان ز نظر | مردان همه از قرب نظر یافتهاند |
***
زان پیش که طاق چرخ اعلاء زدهاند | وین بارگه سپهر مینا زدهاند | |||||
ما در عدم آباد ازل خوش خفته | بی ما رقم عشق تو بر ما زدهاند |
***
آن روز که نور بر ثریا بستند | وین منطقه بر میان جوزا بستند | |||||
در کتم عدم بسان آتش بر شمع | عشقت به هزار رشته بر ما بستند |
***
آنروز که نقش کوه و هامون بستند | ترکیب سهی قدان موزون بستند | |||||
پا بسته به زنجیر جنون من بودم | مردم سخنی به پای مجنون بستند |
***
قومی ز خیال در غرور افتادند | و ندر طلب حور و قصور افتادند | |||||
قومی متشککند و قومی به یقین | از کوی تو دور دور دور افتادند |
***
در تکیه قلندران چو بنگم دادند | در کاسه بجای لوت سنگم دادند | |||||
گفتم ز چه روی خاست این خواری ما | ریشم بگرفتند و به چنگم دادند |
***
هوشم نه موافقان و خویشان بردند | این کج کلهان مو پریشان بردند | |||||
گویند چرا تو دل بدیشان دادی | والله که من ندادم ایشان بردند |
***
در دیر شدم ماحضری آوردند | یعنی ز شراب ساغری آوردند | |||||
کیفیت او مرا ز خود بیخود کرد | بردند مرا و دیگری آوردند |
***
سبزی بهشت و نوبهار از تو برند | آنجا که به خلد یادگار از تو برند | |||||
در چینستان نقش و نگار از تو برند | ایران همه فال روزگار از تو برند |
***
مردان خدا ز خاکدان دگرند | مرغان هوا ز آشیان دگرند | |||||
منگر تو ازین چشم بدیشان کایشان | فارغ ز دو کون و در مکان دگرند |
***
یارم همه نیش بر سر نیش زند | گویم که مزن ستیزه را بیش زند | |||||
چون در دل من مقام دارد شب و روز | میترسم از آنکه نیش بر خویش زند |
***
آن کس که به کوه ظلم خرگاه زند | خود را به دم آه سحرگاه زند | |||||
ای راهزن از دور مکافات بترس | راهی که زنی ترا همان راه زند |
***
خوبان همه صید صبح خیزان باشند | در بند دعای اشک ریزان باشند | |||||
تا تو سگ نفس را به فرمان باشی | آهو چشمان ز تو گریزان باشند |
***
در مدرسه اسباب عمل میبخشند | در میکده لذت ازل میبخشند | |||||
آنجا که بنای خانهٔ رندانست | سرمایهٔ ایمان به سبل میبخشند |
***
عاشق همه دم فکر غم دوست کند | معشوق کرشمهای که نیکوست کند | |||||
ما جرم و گنه کنیم و او لطف و کرم | هر کس چیزی که لایق اوست کند |
***
نقاش اگر ز موی پرگار کند | نقش دهن تنگ تو دشوار کند | |||||
آن تنگی و نازکی که دارد دهنت | ترسم که نفس لب تو افگار کند |
***
با شیر و پلنگ هر که آمیز کند | از تیر دعای فقر پرهیز کند | |||||
آه دل درویش به سوهان ماند | گر خود نبرد برنده را تیز کند |
***
نی دیده بود که جستجویش نکند | نی کام و زبان که گفتگویش نکند | |||||
هر دل که درو بوی وفایی نبود | گر پیش سگ افگنند بویش نکند |
***
در چنگ غم تو دل سرودی نکند | پیش تو فغان و ناله سودی نکند | |||||
نالیم به نالهای که آگه نشوی | سوزیم به آتشی که دودی نکند |
***
خواهی که خدا کار نکو با تو کند | ارواح ملایک همه رو با تو کند | |||||
یا هر چه رضای او در آنست بکن | یا راضی شو هر آنچه او با تو کند |
***
زان خوبتری که کس خیال تو کند | یا همچو منی فکر وصال تو کند | |||||
شاید که به آفرینش خود نازد | ایزد که تماشای جمال تو کند |
***
عاشق که تواضع ننماید چه کند | شبها که به کوی تو نیاید چه کند | |||||
گر بوسه دهد زلف ترا رنجه مشو | دیوانه که زنجیر نخاید چه کند |
***
دل گر ره عشق او نپوید چه کند | جان دولت وصل او نجوید چه کند | |||||
آن لحظه که بر آینه تابد خورشید | آیینه انا الشمس نگوید چه کند |
***
ای باد! به خاک مصطفایت سوگند | باران! به علی مرتضایت سوگند | |||||
افتاده به گریه خلق، بس کن بس کن | دریا! به شهید کربلایت سوگند |
***
درویشانند هر چه هست ایشانند | در صفهٔ یار در صف پیشانند | |||||
خواهی که مس وجود زر گردانی | با ایشان باش کیمیا ایشانند |
***
گر عدل کنی بر جهانت خوانند | ور ظلم کنی سگ عوانت خوانند | |||||
چشم خردت باز کن و نیک ببین | تا زین دو کدام به که آنت خوانند |
***
گه زاهد تسبیح به دستم خوانند | گه رندو خراباتی و مستم خوانند | |||||
ای وای به روزگار مستوری من | گر زانکه مرا چنانکه هستم خوانند |
***
شب خیز که عاشقان به شب راز کنند | گرد در و بام دوست پرواز کنند | |||||
هر جا که دری بود به شب بربندند | الا در عاشقان که شب باز کنند |
***
مردان رهش میل به هستی نکنند | خودبینی و خویشتن پرستی نکنند | |||||
آنجا که مجردان حق مینوشند | خم خانه تهی کنند و مستی نکنند |
***
خلقان تو ای جلال گوناگونند | گاهی چو الف راست گهی چون نونند | |||||
در حضرت اجلال چنان مجنونند | کز خاطر و فهم آدمی بیرونند |
***
مردان تو دل به مهر گردون ننهند | لب بر لب این کاسهٔ پر خون ننهند | |||||
در دایرهٔ اهل وفا چون پرگار | گر سر بنهند پای بیرون ننهند |
***
دشمن چو به ما درنگرد بد بیند | عیبی که بر ماست یکی صد بیند | |||||
ما آینهایم، هر که در ما نگرد | هر نیک و بدی که بیند از خود بیند |
***
کامل ز یکی هنر ده و صد بیند | ناقص همه جا معایب خود بیند | |||||
خلق آینهٔ چشم و دل یکدگرند | در آینه نیک نیک و بد بد بیند |
***
در عشق تو گاه بت پرستم گویند | گه رند و خراباتی و مستم گویند | |||||
اینها همه از بهر شکستم گویند | من شاد به اینکه هر چه هستم گویند |
***
آنروز که بنده آوریدی به وجود | میدانستی که بنده چون خواهد بود | |||||
یا رب تو گناه بنده بر بنده مگیر | کین بنده همین کند که تقدیر تو بود |
***
اول رخ خود به ما نبایست نمود | تا آتش ما جای دگر گردد دود | |||||
اکنون که نمودی و ربودی دل ما | ناچار ترا دلبر ما باید بود |
***
اول که مرا عشق نگارم بربود | همسایهٔ من ز نالهٔ من نغنود | |||||
واکنون کم شد ناله چو دردم بفزود | آتش چو همه گرفت کم گردد دود |
***
چندانکه به کوی سلمه تارست و پود | چندانکه درخت میوه دارست و مرود | |||||
چندانکه ستاره است بر چرخ کبود | از ما به بر دوست سلامست و درود |
***
رفتم به کلیسیای ترسا و یهود | دیدم همه با یاد تو در گفت و شنود | |||||
با یاد وصال تو به بتخانه شدم | تسبیح بتان زمزمه ذکر تو بود |
***
ز اول ره عشق تو مرا سهل نمود | پنداشت رسد به منزل وصل تو زود | |||||
گامی دو سه رفت و راه را دریا دید | چون پای درون نهاد موجش بربود |
***
فردا که زوال شش جهت خواهد بود | قدر تو به قدر معرفت خواهد بود | |||||
در حسن صفت کوش که در روز جزا | حشر تو به صورت صفت خواهد بود |
***
گر ملک تو شام و گر یمن خواهد بود | وز سر حد چین تا به ختن خواهد بود | |||||
روزی که ازین سرا کنی عزم سفر | همراه تو هفت گز کفن خواهد بود |
***
گویند به حشر گفتگو خواهد بود | وان یار عزیز تندخو خواهد بود | |||||
از خیر محض جز نکویی ناید | خوش باش که عاقبت نکو خواهد بود |
***
عاشق که غمش بر همه کس ظاهر بود | جمعیت او تفرقهٔ خاطر بود | |||||
در دهر دمی خوش نزده شاد بزیست | گویا که دم خوشش دم آخر بود |
***
آن کس که زروی علم و دین اهل بود | داند که جواب شبهه بس سهل بود | |||||
علم ازلی علت عصیان بودن | پیش حکما ز غایت جهل بود |
***
زان ناله که در بستر غم دوشم بود | غمهای جهان جمله فراموشم بود | |||||
یاران همه درد من شنیدند ولی | یاری که درو کرد اثر گوشم بود |
***
بخشای بر آنکه جز تو یارش نبود | جز خوردن اندوه تو کارش نبود | |||||
در عشق تو حالتیش باشد که دمی | هم با تو و هم بی تو قرارش نبود |
***
آن وقت که این انجم و افلاک نبود | وین آب و هوا و آتش و خاک نبود | |||||
اسرار یگانگی سبق میگفتم | وین قالب و این نوا و ادارک نبود |
***
جایی که تو باشی اثر غم نبود | آنجا که نباشی دل خرم نبود | |||||
آن را که ز فرقت تو یک دم نبود | شادیش زمین و آسمان کم نبود |
***
عاشق به یقین دان که مسلمان نبود | در مذهب عشق کفر و ایمان نبود | |||||
در عشق دل و عقل و تن و جان نبود | هر کس که چنین باشد نادان نبود |
***
نه کس که زجور دهر افسرده نبود | نی گل که درین زمانه پژمرده نبود | |||||
آنرا که بیامدست زیبا آمد | دانی که بیامده چو آورده نبود |
***
هر چند که جان عارف آگاه بود | کی در حرم قدس تواش راه بود | |||||
دست همه اهل کشف و ارباب شهود | از دامن ادراک تو کوتاه بود |
***
دوشم به طرب بود نه دلتنگی بود | سیرم همه در عالم یکرنگی بود | |||||
میرفتم اگرچه از سر لنگی بود | من بودم و سنگ من دو من سنگی بود |
***
هر کو ز در عمر درآید برود | چیزیش بجز غم نگشاید برود | |||||
از سر سخن کسی نشانی ندهد | ژاژی دو سه هر کسی بخاید برود |
***
عاشق که غم جان خرابش نرود | تا جان بود از جان تب و تابش نرود | |||||
خاصیت سیماب بود عاشق را | تا کشته نگردد اضطرابش نرود |
***
در دل چو کجیست روی بر خاک چه سود | چون زهر به دل رسید تریاک چه سود | |||||
تو ظاهر خود به جامه آراستهای | دلهای پلید و جامهٔ پاک چه سود |
***
در دل همه شرک و روی بر خاک چه سود | با نفس پلید جامهٔ پاک چه سود | |||||
زهرست گناه و توبه تریاک وی است | چون زهر به جان رسید تریاک چه سود |
***
روزی که چراغ عمر خاموش شود | در بستر مرگ عقل مدهوش شود | |||||
با بی دردان مکن خدایا حشرم | ترسم که محبتم فراموش شود |
***
گر دشمن مردان همگی حرق شود | هم برق صفت به خویشتن برق شود | |||||
گر سگ به مثل درون دریا برود | دریا نشود پلید و سگ غرق شود |
***
تا مرد به تیغ عشق بی سر نشود | اندر ره عشق و عاشقی بر نشود | |||||
هر یار طلب کنی و هم سر خواهی | آری خواهی ولی میسر نشود |
***
تا دل ز علایق جهان حر نشود | اندر صدف وجود ما در نشود | |||||
پر می نشود کاسهٔ سرها ز هوس | هر کاسه که سرنگون بود پر نشود |
***
هرگز دلم از یاد تو غافل نشود | گر جان بشود مهر تو از دل نشود | |||||
افتاده ز روی تو در آیینهٔ دل | عکسی که به هیچ وجه زایل نشود |
***
تا مدرسه و مناره ویران نشود | این کار قلندری به سامان نشود | |||||
تا ایمان کفر و کفر ایمان نشود | یک بنده حقیقة مسلمان نشود |
***
یک ذره زحد خویش بیرون نشود | خودبینان را معرفت افزون نشود | |||||
آن فقر که مصطفی بر آن فخر آورد | آنجا نرسی تا جگرت خون نشود |
***
گفتی که شب آیم ارچه بیگاه شود | شاید که زبان خلق کوتاه شود | |||||
بر خفته کجا نهان توانی کردن | کز بوی خوش تو مرده آگاه شود |
***
یا رب برهانیم ز حرمان چه شود | راهی دهیم به کوی عرفان چه شود | |||||
بس گبر که از کرم مسلمان کردی | یک گبر دگر کنی مسلمان چه شود |
***
آن رشته که بر لعل لبت سوده شود | وز نوش دهانت اشک آلوده شود | |||||
خواهم که بدین سینهٔ چاکم دوزی | شاید که زغمهای تو آسوده شود |
***
روزی که جمال دلبرم دیده شود | از فرق سرم تا به قدم دیده شود | |||||
تا من به هزار دیده رویش نگرم | آری به دو دیده دوست کم دیده شود |
***
ار کشتن من دو چشم مستت خواهد | شک نیست که طبع بت پرستت خواهد | |||||
ترسنده از آنم که اگر بر دستت | من کشته شوم که عذر دستت خواهد |
***
دل وصل تو ای مهر گسل میخواهد | ایام وصال متصل میخواهد | |||||
مقصود من از خدای باشد وصلت | امید چنان شود که دل میخواهد |
***
دلبر دل خسته رایگان میخواهد | بفرستم گر دلش چنان میخواهد | |||||
وانگه به نظاره دیده بر ره بنهم | تا مژده که آورد که جان میخواهد |
***
یک نیم رخت الست منکم ببعید | یک نیم دگر ان عذابی لشدید | |||||
بر گرد رخت نبشته یحی و یمیت | من مات من العشق فقد مات شهید |
***
آورد صبا گلی ز گلزار امید | یا روح قدس شهپری افگند سفید | |||||
یا کرد صبا شق ورقی از خورشید | یا نامهٔ یارست که آورد نوید |
***
گوشم چو حدیث درد چشم تو شنید | فیالحال دلم خون شد و از دیده چکید | |||||
چشم تو نکو شود به من چون نگری | تا کور شود هر آنکه نتواند دید |
***
هر چند که دیده روی خوب تو ندید | یک گل ز گلستان وصال تو نچید | |||||
اما دل سودا زده در مدت عمر | جز وصف جمال تو نه گفت و نه شنید |
***
معشوقهٔ خانگی به کاری ناید | کودل برد و روی به کس ننماید | |||||
معشوقه خراباتی و مطرب باید | تا نیم شبان زنان و کوبان آید |
***
در باغ روم کوی توأم یاد آید | بر گل نگرم روی توأم یاد آید | |||||
در سایهٔ سرو اگر دمی بنشینم | سرو قد دلجوی توأم یاد آید |
***
یاد تو کنم دلم به فریاد آید | نام تو برم عمر شده یاد آید | |||||
هرگه که مرا حدیث تو یاد آید | با من در و دیوار به فریاد آید |
***
پیریم ولی چو عشق را ساز آید | هنگام نشاط و طرب و ناز آید | |||||
از زلف رسای تو کمندی فگنیم | بر گردن عمر رفته تا باز آید |
***
در دوزخم ار زلف تو در چنگ آید | از حال بهشتیان مرا ننگ آید | |||||
ور بی تو به صحرای بهشتم خوانند | صحرای بهشت بر دلم تنگ آید |
***
ای خواجه ز فکر گور غم میباید | اندر دل و دیده سوز و نم میباید | |||||
صد وقت برای کار دنیا داری | یک وقت به فکر گور هم میباید |
***
چشمی به سحاب همنشین میباید | خاطر به نشاط خشمگین میباید | |||||
سر بر سر دار و سینه بر سینهٔ تیغ | آسایش عاشقان چنین میباید |
***
ای عشق به درد تو سری میباید | صید تو ز من قویتری میباید | |||||
من مرغ به یک شعله کبابم بگذار | کین آتش را سمندری میباید |
***
آسان گل باغ مدعا نتوان چید | بی سرزنش خار جفا نتوان چید | |||||
بشکفته گل مراد بر شاخ امید | تا سر ننهی به زیر پا نتوان چید |
***
جانم به لب از لعل خموش تو رسید | از لعل خموش باده نوش تو رسید | |||||
گوش تو شنیدهام که دردی دارد | درد دل من مگر به گوش تو رسید |
***
گلزار وفا ز خار من میروید | اخلاص ز رهگذار من میروید | |||||
در فکر تو دوش سر به زانو بودم | امروز گل از کنار من میروید |
***
یا رب بدو نور دیدهٔ پیغمبر | یعنی بدو شمع دودمان حیدر | |||||
بر حال من از عین عنایت بنگر | دارم نظر آنکه نیفتم ز نظر |
***
تا چند حدیث قامت و زلف نگار | تا کی باشی تو طالب بوس و کنار | |||||
گر زانکه نهای دروغزن عاشقوار | در عشق چو او هزار چون او بگذار |
***
چشمم که نداشت تاب نظارهٔ یار | شد اشک فشان به پیش آن سیم عذار | |||||
در سیل سرشک عکس رخسارش دید | نقش عجبی بر آب زد آخر کار |
***
سر رشته دولت ای برادر به کف آر | وین عمر گرامی به خسارت مگذار | |||||
دایم همه جا با همه کس در همه کار | میدار نهفته چشم دل جانب یار |
***
ناقوس نواز گر ز من دارد عار | سجاده نشین اگر ز من کرده کنار | |||||
من نیز به رغم هر دو انداختهام | تسبیح در آتش، آتش اندر زنار |
***
هر در که ز بحر اشکم افتد به کنار | در رشتهٔ جان خود کشم گوهروار | |||||
گیرم به کفش چو سبحه در فرقت یار | یعنی که نمیزنم نفس جز بشمار |
***
یا رب بگشا گره ز کار من زار | رحمی که زعقل عاجزم در همه کار | |||||
جز در گه تو کی بودم در گاهی | محروم ازین درم مکن یا غفار |
***
بستان رخ تو گلستان آرد بار | لعل تو حیوت جاودان آرد بار | |||||
بر خاک فشان قطرهای از لعل لبت | تا بوم و بر زمانه جان آرد بار |
***
گفتم: چشمم، گفت: براهش میدار | گفتم: جگرم، گفت: پر آهش میدار | |||||
گفتم که: دلم، گفت: چه داری در دل | گفتم: غم تو، گفت: نگاهش میدار |
***
یا رب در دل به غیر خود جا مگذار | در دیدهٔ من گرد تمنا مگذار | |||||
گفتم گفتم ز من نمیآید هیچ | رحمی رحمی مرا به من وامگذار |
***
با یار موافق آشنایی خوشتر | وز همدم بیوفا جدایی خوشتر | |||||
چون سلطنت زمانه بگذاشتنیست | پیوند به ملک بینوایی خوشتر |
***
یا رب به کرم بر من درویش نگر | در من منگر در کرم خویش نگر | |||||
هر چند نیم لایق بخشایش تو | بر حال من خستهٔ دلریش نگر |
***
لذات جهان چشیده باشی همه عمر | با یار خود آرمیده باشی همه عمر | |||||
هم آخر عمر رحلتت باید کرد | خوابی باشد که دیده باشی همه عمر |
***
امروز منم به زور بازو مغرور | یکتایی من بود به عالم مشهور | |||||
من همچو زمردم عدو چون افعی | در دیدهٔ من نظر کند گردد کور |
***
ای پشت تو گرم کرده سنجاب و سمور | یکسان به مذاق تو چه شیرین و چه شور | |||||
از جانب عشق بانگ بر بانگ و تو کر | وز جانب حسن عرض در عرض و تو کور |
***
ای در طلب تو عالمی در شر و شور | نزدیک تو درویش و توانگر همه عور | |||||
ای با همه در حدیث و گوش همه کر | وی با همه در حضور و چشم همه کور |
***
خورشید چو بر فلک زند رایت نور | در پرتو آن خیره شود دیده ز دور | |||||
و آن دم که کند ز پردهٔ ابر ظهور | فالناظر یجتلیه من غیر قصور |
***
گر دور فتادم از وصالت به ضرور | دارد دلم از یاد تو صد نوع حضور | |||||
خاصیت سایهٔ تو دارم که مدام | نزدیک توأم اگر چه میافتم دور |
***
هر لقمه که بر خوان عوانست مخور | گر نفس ترا راحت جانست مخور | |||||
گر نفس ترا عسل نماید بمثل | آن خون دل پیر زنانست مخور |
***
در بارگه جلالت ای عذر پذیر | دریاب که من آمدهام زار و حقیر | |||||
از تو همه رحمتست و از من تقصیر | من هیچ نیم همه تویی دستم گیر |
***
در بزم تو ای شوخ منم زار و اسیر | وز کشتن من هیچ نداری تقصیر | |||||
با غیر سخن گویی کز رشک بسوز | سویم نکنی نگه که از غصه بمیر |
***
شمشیر بود ابروی آن بدر منیر | و آن دیده به خون خوردن چستست چو شیر | |||||
از یک سو شیر و از دگر سو شمشیر | مسکین دل من میان شیر و شمشیر |
***
مجنون و پریشان توأم دستم گیر | سرگشته و حیران توأم دستم گیر | |||||
هر بی سر و پا چو دستگیری دارد | من بی سر و سامان توأم دستم گیر |
***
ای فضل تو دستگیر من، دستم گیر | سیر آمدهام ز خویشتن، دستم گیر | |||||
تا چند کنم توبه و تا کی شکنم | ای توبه ده و توبه شکن، دستم گیر |
***
گفتم که: دلم، گفت: کبابی کم گیر | گفتم: چشمم، گفت: سرابی کم گیر | |||||
گفتم: جانم، گفت: که در عالم عشق | بسیار خرابست، خرابی کم گیر |
***
آگاه بزی ای دل و آگاه بمیر | چون طالب منزلی تو در راه بمیر | |||||
عشقست بسان زندگانی ور نه | زینسان که تویی خواه بزی خواه بمیر |
***
ای سر تو در سینه هر محرم راز | پیوسته در رحمت تو بر همه باز | |||||
هر کس که به درگاه تو آورد نیاز | محروم ز درگاه تو کی گردد باز |
***
تا روی ترا بدیدم ای شمع تراز | نی کار کنم نه روزه دارم نه نماز | |||||
چون با تو بوم مجاز من جمله نماز | چون بی تو بوم نماز من جمله مجاز |
***
در خدمت تو چو صرف شد عمر دراز | گفتم که مگر با تو شوم محرم راز | |||||
کی دانستم که بعد چندین تک و تاز | در تو نرسم وز دو جهان مانم باز |
***
در هر سحری با تو همی گویم راز | بر درگه تو همی کنم عرض نیاز | |||||
بی منت بندگانت ای بنده نواز | کار من بیچارهٔ سرگشته بساز |
***
من بودم دوش و آن بت بنده نواز | از من همه لابه بود و از وی همه ناز | |||||
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید | شب را چه گنه قصهٔ ما بود دراز |
***
گر چشم تو در مقام ناز آید باز | بیمار تو بر سر نیاز آید باز | |||||
ور حسن تو یک جلوه کند بر عارف | از راه حقیقت به مجاز آید باز |
***
دل جز ره عشق تو نپوید هرگز | جان جز سخن عشق نگوید هرگز | |||||
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد | تا مهر کسی در آن نروید هرگز |
***
دانی که مرا یار چه گفتست امروز | جز ما به کسی در منگر دیده بدوز | |||||
از چهره خویش آتشی افروزد | یعنی که بیا و در ره دوست بسوز |
***
جهدی بکن ار پند پذیری دو سه روز | تا پیشتر از مرگ بمیری دو سه روز | |||||
دنیا زن پیریست چه باشد ار تو | با پیر زنی انس نگیری دو سه روز |
***
دل خسته و جان فگار و مژگان خونریز | رفتم بر آن یار و مه مهرانگیز | |||||
من جای نکرده گرم گردون به ستیز | زد بانگ که هان چند نشینی برخیز |
***
الله، به فریاد من بی کس رس | فضل و کرمت یار من بی کس بس | |||||
هر کس به کسی و حضرتی مینازد | جز حضرت تو ندارد این بی کس کس |
***
ای جملهٔ بی کسان عالم را کس | یک جو کرمت تمام عالم را بس | |||||
من بی کسم و تو بی کسان را یاری | یا رب تو به فریاد من بی کس رس |
***
نوروز شد و جهان برآورد نفس | حاصل زبهار عمر ما را غم و بس | |||||
از قافلهٔ بهار نامد آواز | تا لاله به باغ سر نگون ساخت جرس |
***
دارم دلکی غمین بیامرز و مپرس | صد واقعه در کمین بیامرز و مپرس | |||||
شرمنده شوم اگر بپرسی عملم | یا اکرماکرمین بیامرز و مپرس |
***
در دل دردیست از تو پنهان که مپرس | تنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس | |||||
با این همه حال و در چنین تنگدلی | جا کرده محبت تو چندانکه مپرس |
***
ای شوق تو در مذاق چندانکه مپرس | جان را به تو اشتیاق چندان که مپرس | |||||
آن دست که داشتم به دامان وصال | بر سر زدم از فراق چندان که مپرس |
***
شاها ز دعای مرد آگاه بترس | وز سوز دل و آه سحرگاه بترس | |||||
بر لشکر و بر سپاه خود غره مشو | از آمدن سیل به ناگاه بترس |
***
اندر صف دوستان ما باش و مترس | خاک در آستان ما باش و مترس | |||||
گر جمله جهان قصد به جان تو کنند | فارغ دل شو، از آن ما باش و مترس |
***
ای آینهٔ ذات تو ذات همه کس | مرآت صفات تو صفات همه کس | |||||
ضامن شدم از بهر نجات همه کس | بر من بنویس سیات همه کس |
***
ای واقف اسرار ضیمر همه کس | در حالت عجز دستگیر همه کس | |||||
یا رب تو مرا توبه ده و عذر پذیر | ای توبه ده و عذرپذیر همه کس |
***
تا در نزنی به هرچه داری آتش | هرگز نشود حقیقت حال تو خوش | |||||
اندر یک دل دو دوستی ناید خوش | ما را خواهی خطی به عالم درکش |
***
چون ذات تو منفی بود ای صاحب هش | از نسبت افعال به خود باش خمش | |||||
شیرین مثلی شنو مکن روی ترش | ثبت العرش اولاً ثم انقش |
***
چون تیشه مباش و جمله بر خود متراش | چون رنده ز کار خویش بیبهره مباش | |||||
تعلیم ز اره گیر در امر معاش | نیمی سوی خود می کش و نیمی می پاش |
***
در میدان آ با سپر و ترکش باش | سر هیچ بخود مکش بما سرکش باش | |||||
گو خواه زمانه آب و خواه آتش باش | تو شاد بزی و در میانه خوش باش |
***
گر قرب خدا میطلبی دلجو باش | وندر پس و پیش خلق نیکوگو باش | |||||
خواهی که چو صبح صادقالقول شوی | خورشید صفت با همه کس یک رو باش |
***
شاهیطلبی برو گدای همه باش | بیگانه زخویش و آشنای همه باش | |||||
خواهی که ترا چو تاج بر سر دارند | دست همه گیر و خاک پای همه باش |
***
چون شب برسد ز صبح خیزان میباش | چون شام شود زاشک ریزان میباش | |||||
آویز در آنکه ناگزیرست ترا | وز هر چه خلاف او گریزان میباش |
***
از قد بلند یار و زلف پستش | وز نرگس بی خمار بی میمستش | |||||
ترسا بکلیسیای گبرم بینی | ناقوس بدستی و بدستی دستش |
***
دل جای تو شد و گر نه پر خون کنمش | در دیده تویی و گر نه نه جیحون کنمش | |||||
امید وصال تست جان را ورنه | از تن به هزار حیله بیرون کنمش |
***
سودای توأم در جنون میزد دوش | دریای دو دیده موج خون میزد دوش | |||||
در نیم شبی خیل خیال تو رسید | ورنه جانم خیمه برون میزد دوش |
***
دارم گنهان ز قطره باران بیش | از شرم گنه فگندهام سر در پیش | |||||
آواز آید که سهل باشد درویش | تو در خور خود کنی و ما در خور خویش |
***
در خانه خود نشسته بودم دلریش | وز بار گنه فگنده بودم سر پیش | |||||
بانگی آمد که غم مخور ای درویش | تو در خور خود کنی و ما در خور خویش |
***
شوخی که به دیده بود دایم جایش | رفت از نظرم سر و قد رعنایش | |||||
گشت از پی او قطره ز نان مردم چشم | چندان که زاشک آبله شد بر پایش |
***
آتش بدو دست خویش بر خرمن خویش | چون خود زدهام چه نالم از دشمن خویش | |||||
کس دشمن من نیست منم دشمن خویش | ای وای من و دست من و دامن خویش |
***
پیوسته مرا ز خالق جسم و عرض | حقا که همین بود و همینست غرض | |||||
کان جسم لطیف را به خلوتگه ناز | فارغ بینم همیشه ز آسیب مرض |
***
ای بر سر حرف این و آن نازده خط | پندار دویی دلیل بعدست بخط | |||||
در جملهٔ کاینات بی سهو و غلط | یک عین فحسب دان و یک ذات فقط |
***
گشتی به وقوف بر مواقف قانع | شد قصد مقاصدت ز مقصد مانع | |||||
هرگز نشود تا نکنی کشف حجب | انوار حقیقت از مطالع طالع |
***
کی باشد و کی لباس هستی شده شق | تابان گشته جمال وجه مطلق | |||||
دل در سطوات نور او مستهلک | جان در غلبات شوق او مستغرق |
***
دل کرد بسی نگاه در دفتر عشق | جز دوست ندید هیچ رو در خور عشق | |||||
چندانکه رخت حسن نهد بر سر حسن | شوریده دلم عشق نهد بر سر عشق |
***
بر عود دلم نواخت یک زمزمه عشق | زان زمزمهام ز پای تا سر همه عشق | |||||
حقا که به عهدها نیایم بیرون | از عهدهٔ حق گزاری یک دمه عشق |
***
ما را شدهاست دین و آیین همه عشق | بستر همه محنتست و بالین همه عشق | |||||
سبحان الله رخی و چندین همه حسن | انالله دلی و چندین همه عشق |
***
خلقان همه بر درگهت ای خالق پاک | هستند پی قطرهٔ آبی غمناک | |||||
سقای سحاب را بفرما از لطف | تا آب زند بر سر این مشتی خاک |
***
دامان غنای عشق پاک آمد پاک | زآلودگی نیاز با مشتی خاک | |||||
چون جلوه گر و نظارگی جمله خود اوست | گر ما و تو در میان نباشیم چه باک |
***
گر فضل کنی ندارم از عالم باک | ور عدل کنی شوم به یک باره هلاک | |||||
روزی صدبار گویم ای صانع پاک | مشتی خاکم چه آید از مشتی خاک |
***
یا من بک حاجتی و روحی بیدیک | عن غیرک اعرضت و اقبلت علیک | |||||
مالی عمل صالح استظهر به | الجات علیک واثقا خذ بیدیک |
***
بر چهره ندارم زمسلمانی رنگ | بر من دارد شرف سگ اهل فرنگ | |||||
آن رو سیهم که باشد از بودن من | دوزخ را ننگ و اهل دوزخ را ننگ |
***
تا شیر بدم شکار من بود پلنگ | پیروز شدم به هرچه کردم آهنگ | |||||
تا عشق ترا به بر درآوردم تنگ | از بیشه برون کرد مرا روبه لنگ |
***
در عشق تو ای نگار پر کینه و جنگ | گشتیم سرا پای جهان با دل تنگ | |||||
شد دست زکار و ماند پا از رفتار | این بس که به سر زدیم و آن بس که به سنگ |
***
دستی که زدی به ناز در زلف تو چنگ | چشمی که زدیدنت زدل بردی زنگ | |||||
آن چشم ببست بی توأم دیده به خون | و آن دست بکوفت بی توأم سینه به سنگ |
***
پرسید کسی منزل آن مهر گسل | گفتم که: دل منست او را منزل | |||||
گفتا که: دلت کجاست؟ گفتم: بر او | پرسید که: او کجاست؟ گفتم: در دل |
***
درماند کسی که بست در خوبان دل | وز مهر بتان نگشت پیوند گسل | |||||
در صورت گل معنی جان دید و بماند | پای دل او تا به قیامت در گل |
***
شیدای ترا روح مقدس منزل | سودای ترا عقل مجرد محمل | |||||
سیاح جهان معرفت یعنی دل | در بحر غمت دست به سر پای به گل |
***
ای عهد تو عهد دوستان سر پل | از مهر تو کین خیزد و از قهر تو ذل | |||||
پر مشغله و میان تهی همچو دهل | ای یک شبه همچو شمع و یک روزه چو گل |
***
در باغ کجا روم که نالد بلبل | بی تو چه کنم جلوهٔ سرو و سنبل | |||||
یا قد تو هست آنچه میدارد سرو | یا روی تو هست آنچه میدارد گل |
***
ای چارده ساله مه که در حسن و جمال | همچون مه چارده رسیدی بکمال | |||||
یا رب نرسد به حسنت آسیب زوال | در چارده سالگی بمانی صد سال |
***
میرست زدشت خاوران لالهٔ آل | چون دانهٔ اشک عاشقان در مه و سال | |||||
بنمود چو روی دوست از پرده جمال | چون صورت حال من شدش صورت حال |
***
هر نعت که از قبیل خیرست و کمال | باشد ز نعوت ذات پاک متعال | |||||
هر وصف که در حساب شرست و وبال | دارد به قصور قابلیات مل |
***
یا رب به علی بن ابی طالب و آل | آن شیر خدا و بر جهان جل جلال | |||||
کاندر سه مکان رسی به فریاد همه | اندر دم نزع و قبر هنگام سال |
***
گر با غم عشق سازگار آید دل | بر مرکب آرزو سوار آید دل | |||||
گر دل نبود کجا وطن سازد عشق | ور عشق نباشد به چه کار آید دل |
***
هر جا که وجود کرده سیرست ای دل | میدان به یقین که محض خیرست ای دل | |||||
هر شر ز عدم بود، عدم غیر وجود | پس شر همه مقتضای غیرست ای دل |
***
چندت گفتم که دیده بردوز ای دل | در راه بلا فتنه میندوز ای دل | |||||
اکنون که شدی عاشق و بدروز ای دل | تن درده و جان کن و جگر سوز ای دل |
***
در عشق چه به ز بردباری ای دل | گویم به تو یک سخن زیاری ای دل | |||||
هر چند رسد ز یار خواری ای دل | زنهار به روی او نیاری ای دل |
***
با خود در وصل تو گشودن مشکل | دل را به فراق آزمودن مشکل | |||||
مشکل حالی و طرفه مشکل حالی | بودن مشکل با تو، نبودن مشکل |
***
با اهل زمانه آشنایی مشکل | با چرخ کهن ستیزه رایی مشکل | |||||
از جان و جهان قطع نمودن آسان | در هم زدن دل به جدایی مشکل |
***
بر لوح عدم لوایح نور قدم | لایح گردید و نه درین سر محرم | |||||
حق را مشمر جدا ز عالم زیراک | عالم در حق حقست و حق در عالم |
***
رنجورم و در دل از تو دارم صد غم | بی لعل لبت حریف دردم همه دم | |||||
زین عمر ملولم من مسکین غریب | خواهد شود آرامگهم کوی عدم |
***
گر پاره کنی مرا ز سر تا به قدم | موجود شوم ز عشق تو من ز عدم | |||||
جانی دارم ز عشق تو کرده رقم | خواهیش به شادی کش و خواهیش به غم |
***
من دانگی و نیم داشتم حبهٔ کم | دو کوزه نبید خریدهام پارهٔ کم | |||||
بر بربط ما نه زیر ماندست و نه بم | تا کی گویی قلندری و غم و غم |
***
از گردش افلاک و نفاق انجم | سر رشتهٔ کار خویشتن کردم گم | |||||
از پای فتادهام مرا دست بگیر | ای قبلهٔ هفتم ای امام هشتم |
***
هم در ره معرفت بسی تاختهام | هم در صف عالمان سر انداختهام | |||||
چون پرده ز پیش خویش برداشتهام | بشناختهام که هیچ نشناختهام |
***
حک کردنی است آنچه بنگاشتهام | افگندنی است آنچه برداشتهام | |||||
باطل بودست آنچه پنداشتهام | حاصل که به هرزه عمر بگذاشتهام |
***
بستم دم مار و دم عقرب بستم | نیش و دمشان بیکدگر پیوستم | |||||
شجن قرنین قرنین خواندم | بر نوح نبی سلام دادم رستم |
***
گر من گنه جمله جهان کردستم | عفو تو امیدست که گیرد دستم | |||||
گفتی که به روز عجز دستت گیرم | عاجزتر ازین مخواه کاکنون هستم |
***
تب را شبخون زدم در آتش کشتم | یک چند به تعویذ کتابش کشتم | |||||
بازش یک بار در عرق کردم غرق | چون لشکر فرعون در آبش کشتم |
***
دیریست که تیر فقر را آماجم | بر طارم افلاک فلاکت تاجم | |||||
یک شمه ز مفلسی خود برگویم | چندانکه خدا غنیست من محتاجم |
***
هر چند به صورت از تو دور افتادم | زنهار مبر ظن که شدی از یادم | |||||
در کوی وفای تو اگر خاک شوم | زانجا نتواند که رباید بادم |
***
دی بر سر گور ذله غارت گردم | مر پاکان را جنب زیارت کردم | |||||
شکرانهٔ آنکه روزه خوردم رمضان | در عید نماز بی طهارت کردم |
***
یا رب من اگر گناه بی حد کردم | دانم به یقین که بر تن خود کردم | |||||
از هرچه مخالف رضای تو بود | برگشتم و توبه کردم و بد کردم |
***
تا چند به گرد سر ایمان گردم | وقتست کز افعال پشیمان گردم | |||||
خاکم ز کلیسیا و آبم ز شراب | کافرتر از آنم که مسلمان گردم |
***
عودم چو نبود چوب بید آوردم | روی سیه و موی سپید آوردم | |||||
چون خود گفتی که ناامیدی کفرست | فرمان تو بردم و امید آوردم |
***
اندوه تو از دل حزین میدزدم | نامت ز زبان آن و این میدزدم | |||||
مینالم و قفل بر دهان میفگنم | میگردیم و خون در آستین میدزدم |
***
گر خاک تویی خاک ترا خاک شدم | چون خاک ترا خاک شدم پاک شدم | |||||
غم سوی تو هرگز گذری مینکند | آخر چه غمت از آنکه غمناک شدم |
***
اندر طلب یار چو مردانه شدم | اول قدم از وجود بیگانه شدم | |||||
او علم نمیشنید لب بر بستم | او عقل نمیخرید دیوانه شدم |
***
آنان که به نام نیک میخوانندم | احوال درون بد نمیدانندم | |||||
گز زانکه درون برون بگردانندم | مستوجب آنم که بسوزانندم |
***
چونان شدهام که دید نتوانندم | تا پیش توای نگار بنشانندم | |||||
خورشید تویی به ذره من مانندم | چون ذره به خورشید همیدانندم |
***
گر خلق چنانکه من منم دانندم | همچون سگ ز در بدر رانندم | |||||
ور زانکه درون برون بگردانندم | مستوجب آنم که بسوزانندم |
***
آن دم که حدیث عاشقی بشنودم | جان و دل و دیده را به غم فرسودم | |||||
میپنداشتم عاشق و معشوق دواند | چون هر دو یکیست من خود احول بودم |
***
عمری به هوس باد هوی پیمودم | در هر کاری خون جگر پالودم | |||||
در هر چه زدم دست زغم فرسودم | دست از همه بازداشتم آسودم |
***
من از تو جدا نبودهام تا بودم | اینست دلیل طالع مسعودم | |||||
در ذات تو ناپدیدم ار معدومم | وز نور تو ظاهرم اگر موجودم |
***
هرگز نبود شکست کس مقصودم | آزرده نشد دلی ز من تا بودم | |||||
صد شکر که چشم عیب بینم کورست | شادم که حسود نیستم محسودم |
***
در کوی تو من سوخته دامن بودم | وز آتش غم سوخته خرمن بودم | |||||
آری جانی دوش به بامت بودم | گفتی دزدست دزد نبد من بودم |
***
در وصل تو پیوسته به گلشن بودم | در هجر تو با ناله و شیون بودم | |||||
گفتم به دعا که چشم بد دور ز تو | ای دوست مگر چشم بدت من بودم |
***
یک چند دویدم و قدم فرسودم | آخر بی تو پدید نامد سودم | |||||
تا دست به بیعت وفایت سودم | در خانه نشستم و فرو آسودم |
***
ز آمیزش جان و تن تویی مقصودم | وز مردن و زیستن تویی مقصودم | |||||
تو دیر بزی که من برفتم ز میان | گر من گویم، ز من تویی مقصودم |
***
در خواب جمال یار خود میدیدم | وز باغ وصال او گلی میچیدم | |||||
مرغ سحری زخواب بیدارم کرد | ای کاش که بیدار نمیگردیدم |
***
روزی ز پی گلاب میگردیدم | پژمرده عذار گل در آتش دیدم | |||||
گفتم که چه کردهای که میسوزندت | گفتا که درین باغ دمی خندیدم |
***
دیشب که بکوی یار میگردیدم | دانی که پی چه کار میگردیدم | |||||
قربان خلاف وعدهاش میگشتم | گرد سر انتظار میگردیدم |
***
گر در سفرم تویی رفیق سفرم | ور در حضرم تویی انیس حضرم | |||||
القصه بهر کجا که باشد گذرم | جز تو نبود هیچکسی در نظرم |
***
گر دست تضرع به دعا بردارم | بیخ و بن کوهها ز جا بردارم | |||||
لیکن ز تفضلات معبود احد | فاصبر صبرا جمیل را بردارم |
***
یا رب چو به وحدتت یقین میدارم | ایمان به تو عالم آفرین میدارم | |||||
دارم لب خشک و دیدهٔ تر بپذیر | کز خشک و تر جهان همین میدارم |
***
از هجر تو ای نگار اندر نارم | میسوزم ازین درد و دم اندر نرم | |||||
تا دست به گردن تو اندر نرم | آغشته به خون چو دانه اندر نارم |
***
از خاک درت رخت اقامت نبرم | وز دست غمت جان به سلامت نبرم | |||||
بردار نقاب از رخ و بنمای جمال | تا حسرت آن رخ به قیامت نبرم |
***
آزرده ترم گر چه کم آزار ترم | بی یار ترم گر چه وفادار ترم | |||||
با هر که وفا و صبر من کردم بیش | سبحان الله به چشم او خوارترم |
***
جهدی بکنم که دل زجان برگیرم | راه سر کوی دلستان برگیرم | |||||
چون پرده میان من و دلدار منم | برخیزم و خود را ز میان برگیرم |
***
ساقی اگرم می ندهی میمیرم | ور ساغر می ز کف نهی میمیرم | |||||
پیمانهٔ هر که پر شود میمیرد | پیمانهٔ من چو شد تهی میمیرم |
***
نه از سر کار با خلل میترسم | نه نیز ز تقصیر عمل میترسم | |||||
ترسم ز گناه نیست آمرزش هست | از سابقهٔ روز ازل میترسم |
***
تا ظن نبری کز آن جهان میترسم | وز مردن و از کندن جان میترسم | |||||
چون مرگ حقست من چرا ترسم ازو | من خویش پرستم و از آن میترسم |
***
مشهود و خفی چو گنج دقیانوسم | پیدا و نهان چو شمع در فانوسم | |||||
القصه درین چمن چو بید مجنون | میبالم و در ترقی معکوسم |
***
عیبم مکن ای خواجه اگر مینوشم | در عاشقی و باده پرستی کوشم | |||||
تا هشیارم نشسته با اغیارم | چون بیهوشم به یار هم آغوشم |
***
یا رب ز گناه زشت خود منفعلم | وز قول بد و فعل بد خود خجلم | |||||
فیضی به دلم ز عالم قدس رسان | تا محو شود خیال باطل ز دلم |
***
از جملهٔ دردهای بی درمانم | وز جملهٔ سوز داغ بی پایانم | |||||
سوزندهتر آنست که چون مردم چشم | در چشم منی و دیدنت نتوانم |
***
زان دم که قرین محنت وافغانم | هر لحظه ز هجران به لب آید جانم | |||||
محروم ز خاک آستانت زانم | کز سیل سرشک خود گذر نتوانم |
***
یک روز بیوفتی تو در میدانم | آن روز هنوز در خم چوگانم | |||||
گفتی سخنی و کوفتی برجانم | آن کشت مرا و من غلام آنم |
***
بیمهری آن بهانهجو میدانم | بی درد و ستم عادت او میدانم | |||||
جز جور و جفا عادت آن بدخو نی | من شیوهٔ یار خود نکو میدانم |
***
رویت بینم چو چشم را باز کنم | تن دل شودم چو با تویی راز کنم | |||||
جز نام تو پاسخ ندهد هیچکسی | هر جا که به نام خلق آواز کنم |
***
بی روی تو رای استقامت نکنم | کس را به هوای تو ملامت نکنم | |||||
در جستن وصل تو اقامت نکنم | از عشق تو توبه تا قیامت نکنم |
***
از بیم رقیب طوف کویت نکنم | وز طعنهٔ خلق گفتگویت نکنم | |||||
لب بستم و از پای نشستم اما | این نتوانم که آرزویت نکنم |
***
با چشم تو یاد نرگستر نکنم | بیلعل تو آرزوی کوثر نکنم | |||||
گر خضر به من بی تو دهد آب حیات | کافر باشم که بی تو لب تر نکنم |
***
با درد تو اندیشهٔ درمان نکنم | با زلف تو آرزوی ایمان نکنم | |||||
جانی تو اگر جان طلبی خوش باشد | اندیشهٔ جان برای جانان نکنم |
***
عشق تو ز خاص و عام پنهان چه کنم | دردی که ز حد گذشت درمان چه کنم | |||||
خواهم که دلم به دیگری میل کند | من خواهم و دل نخواهد ای جان چه کنم |
***
یادت کنم ار شاد و اگر غمگینم | نامت برم ار خیزم اگر بنشینم | |||||
با یاد تو خو کردهام ای دوست چنانک | در هرچه نظر کنم ترا میبینم |
***
آن بخت ندارم که به کامت بینم | یا درگذری هم به سلامت بینم | |||||
وصل تو بهیچگونه دستم ناید | نامت بنویسم و به نامت بینم |
***
تا بردی ازین دیار تشریف قدوم | بر دل رقم شوق تو دارم مرقوم | |||||
این قصه مرا کشت که هنگام وداع | از دولت دیدار تو گشتم محروم |
***
غمناکم و از کوی تو با غم نروم | جز شاد و امیدوار و خرم نروم | |||||
از درگه همچو تو کریمی هرگز | نومید کسی نرفت و من هم نروم |
***
یا رب تو چنان کن که پریشان نشوم | محتاج برادران و خویشان نشوم | |||||
بی منت خلق خود مرا روزی ده | تا از در تو بر در ایشان نشوم |
***
هر چند گهی زعشق بیگانه شوم | با عافیت کنشت و همخانه شوم | |||||
ناگاه پریرخی بمن بر گذرد | برگردم زان حدیث و دیوانه شوم |
***
هیهات که باز بوی می میشنوم | آوازهیهای و هوی و هی میشنوم | |||||
از گوش دلم سر الهی هر دم | حق میگوید ولی ز نی میشنوم |
***
دانی که چها چها چها میخواهم | وصل تو من بی سر و پا میخواهم | |||||
فریاد و فغان و نالهام دانی چیست | یعنی که ترا ترا ترا میخواهم |
***
ای دوست طواف خانهات میخواهم | بوسیدن آستانهات میخواهم | |||||
بیمنت خلق توشه این ره را | میخواهم و از خزانهات میخواهم |
***
نی باغ به بستان نه چمن میخواهم | نی سرو و نه گل نه یاسمن میخواهم | |||||
خواهم زخدای خویش کنجی که در آن | من باشم و آن کسی که من میخواهم |
***
سرمایهٔ غم ز دست آسان ندهم | دل برنکنم زدوست تا جان ندهم | |||||
از دوست که یادگار دردی دارم | آن درد به صد هزار درمان ندهم |
***
در کوی تو سر در سر خنجر بنهم | چون مهرهٔ جان عشق تو در بر بنهم | |||||
نامردم اگر عشق تو از دل بکنم | سودای تو کافرم گر از سر بنهم |
***
دارم ز خدا خواهش جنات نعیم | زاهد به ثواب و من به امید عظیم | |||||
من دست تهی میروم او تحفه به دست | تا زین دو کدام خوش کند طبع کریم |
***
دی تازه گلی ز گلشن آورد نسیم | کز نکهت آن مشام جان یافت شمیم | |||||
نی نی غلطم که صفحهای بود از سیم | مشکین رقمش معطر از خلق کریم |
***
ما بین دو عین یار از نون تا میم | بینی الفی کشیده بر صفحهٔ سیم | |||||
نی نی غلطم که از کمال اعجاز | انگشت نبیست کرده مه را بدو نیم |
***
چون دایره ما ز پوست پوشان توایم | در دایرهٔ حلقه بگوشان توایم | |||||
گر بنوازی زجان خروشان توایم | ور ننوازی هم از خموشان توایم |
***
هر چند زکار خود خبردار نهایم | بیهوده تماشاگر گلزار نهایم | |||||
بر حاشیهٔ کتاب چون نقطهٔ شک | بی کارنهایم اگر چه در کار نهایم |
***
افسوس که ما عاقبت اندیش نهایم | داریم لباس فقر و درویش نهایم | |||||
این کبر و منی جمله از آنست که ما | قانع به نصیب و قسمت خویش نهایم |
***
با یاد تو با دیدهٔ تر میآیم | وز بادهٔ شوق بیخبر میآیم | |||||
ایام فراق چون به سرآمدهاست | من نیز به سوی تو به سر میآیم |
***
مادر ره سودای تو منزل کردیم | سوزیست در آتشی که در دل کردیم | |||||
در شهر مرامیان چشم میخوانند | نیکو نامی ز عشق حاصل کردیم |
***
هر چند که دل به وصل شادان کردیم | دیدیم که خاطرت پریشان کردیم | |||||
خوش باش که ما خوی به هجران کردیم | بر خود دشوار و بر تو آسان کردیم |
***
ما طی بساط ملک هستی کردیم | بی نقض خودی خداپرستی کردیم | |||||
بر ما می وصل نیک میپیوندد | تف بر رخ می که زود مستی کردیم |
***
ما با می و مستی سر تقوی داریم | دنیی طلبیم و میل عقبی داریم | |||||
کی دنیی و دین هر دو بهم آید راست | اینست که ما نه دین نه دنیی داریم |
***
شمعم که همه نهان فرو میگریم | میخندم و هر زمان فرو میگریم | |||||
چون هیچکس از گریه من آگه نیست | خوش خوش بمیان جان فرو میگریم |
***
ما جز به غم عشق تو سر نفرازیم | تا سر داریم در غمت دربازیم | |||||
گر تو سر ما بی سر و سامان داری | ماییم و سری در قدمت اندازیم |
***
در مصطبها درد کشان ما باشیم | بدنامی را نام و نشان ما باشیم | |||||
از بد بترانی که تو شان میبینی | چون نیک ببینی بدشان ما باشیم |
***
یک جو غم ایام نداریم خوشیم | گر چاشت بود شام نداریم خوشیم | |||||
چون پخته به ما میرسد از مطبخ غیب | از کس طمع خام نداریم خوشیم |
***
ببرید ز من نگار هم خانگیم | بدرید به تن لباس فرزانگیم | |||||
مجنون به نصیحت دلم آمدهاست | بنگر به کجا رسیده دیوانگیم |
***
ما قبلهٔ طاعت آن دو رو میدانیم | ایمان سر زلف مشکبو میدانیم | |||||
با این همه دلدار به ما نیکو نیست | ما طالع خویش را نکو میدانیم |
***
من لایق عشق و درد عشق تو نیم | زنهار که هم نبرد عشق تو نیم | |||||
چون آتش عشق تو بر آرد شعله | من دانم و من که مرد عشق تو نیم |
***
در حضرت پادشاه دوران ماییم | در دایرهٔ وجود سلطان ماییم | |||||
منظور خلایقست این سینهٔ ما | پس جام جهان نمای خلقان ماییم |
***
افتاده منم به گوشهٔ بیت حزن | غمهای جهان مونس غمخانهٔ من | |||||
یا رب تو به فضل خویش دندانم را | بخشای به روح حضرت ویس قرن |
***
ای چشم من از دیدن رویت روشن | از دیدن رویت شده خرم دل من | |||||
رویت شده گل، خرم و خندان گشته | روشن مه من گشته ز رویت دل من |
***
ای دوست ترا به جملگی گشتم من | حقا که درین سخن نه زرقست و نه فن | |||||
گر تو زوجود خود برون جستی پاک | شاید صنما به جای تو هستم من |
***
بگریختم از عشق تو ای سیمین تن | باشد که زغم باز رهم مسکین من | |||||
عشق آمد واز نیم رهم بازآورد | مانندهٔ خونیان رسن در گردن |
***
فریاد ز دست فلک بی سر و بن | کاندر بر من نه نو بهشت و نه کهن | |||||
با این همه نیز شکر میباید کرد | گر زین بترم کند که گوید که مکن |
***
ای خالق ذوالجلال وحی رحمان | سازندهٔ کارهای بی سامانان | |||||
خصمان مرا مطیع من میگردان | بیرحمان را رحیم من میگردان |
***
بحریست وجود جاودان موج زنان | زان بحر ندیده غیر موج اهل جهان | |||||
از باطن بحر موج بین گشته عیان | بر ظاهر بحر و بحر در موج نهان |
***
جانست و زبانست زبان دشمن جان | گر جانت بکارست نگهدار زبان | |||||
شیرین سخنی بگفت شاه صنمان | سر برگ درختست، زبان باد خزان |
***
چندین چه زنی نظاره گرد میدان | اینجا دم اژدهاست و زخم پیلان | |||||
تا هر که در آید بنهد او دل و جان | فارغ چه کند گرد سرای سلطان |
***
رفتم به طبیب و گفتم از درد نهان | گفتا: از غیر دوست بر بند زبان | |||||
گفتم که: غذا؟ گفت: همین خون جگر | گفتم: پرهیز؟ گفت: از هر دو جهان |
***
رویت دریای حسن و لعلت مرجان | زلفت عنبر صدف دهان در دندان | |||||
ابرو کشتی و چین پیشانی موج | گرداب بلا غبغب و چشمت طوفان |
***
فریاد و فغان که باز در کوی مغان | میخواره ز می نه نام یابد نه نشان | |||||
زانگونه نهان گشت که بر خلق جهان | گشتست نهان گشتن او نیز نهان |
***
هستی به صفاتی که درو بود نهان | دارد سریان در همه اعیان جهان | |||||
هر وصف زعینی که بود قابل آن | بر قدر قبول عین گشتست عیان |
***
آن دوست که هست عشق او دشمن جان | بر باد همی دهد غمش خرمن جان | |||||
من در طلبش دربدر و کوی به کوی | او در دل و کرده دست در گردن جان |
***
یا رب ز قناعتم توانگر گردان | وز نور یقین دلم منور گردان | |||||
روزی من سوختهٔ سرگردان | بی منت مخلوق میسر گردان |
***
یا رب زدو کون بینیازم گردان | وز افسر فقر سرفرازم گردان | |||||
در راه طلب محرم رازم گردان | زان ره که نه سوی تست بازم گردان |
***
یا رب ز کمال لطف خاصم گردان | واقف بحقایق خواصم گردان | |||||
از عقل جفا کار دلافگار شدم | دیوانهٔ خود کن و خلاصم گردان |
***
دارم گله از درد نه چندان چندان | با گریه توان گفت نه خندان خندان | |||||
در و گهرم جمله بتاراج برفت | آن در و گهر چه بود دندان دندان |
***
دنیا گذران، محنت دنیا گذران | نی بر پدران ماند و نی بر پسران | |||||
تا بتوانی عمر به طاعت گذران | بنگر که فلک چه میکند با دگران |
***
بر گوش دلم ز غیب آواز رسان | مرغ دل خسته را به پرواز رسان | |||||
یا رب که به دوستی مردان رهت | این گمشدهٔ مرا به من باز رسان |
***
یا رب تو مرا به یار دمساز رسان | آوازهٔ دردم بهم آواز رسان | |||||
آن کس که من از فراق او غمگینم | او را به من و مرا به او بازرسان |
***
قومی که حقست قبلهٔ همتشان | تا سر داری مکش سر از خدمتشان | |||||
آنرا که چشیده زهر آفاق زدهر | خاصیت تریاق دهد صحبتشان |
***
فریاد ز شب روی و شب رنگیشان | وز چشم سیاه و صورت زنگیشان | |||||
از اول شب تا به دم آخر شب | اینها همه در رقص و منم چنگیشان |
***
رخسار تو بی نقاب دیدن نتوان | دیدار تو بیحجاب دیدن نتوان | |||||
مادام که در کمال اشراق بود | سر چشمهٔ آفتاب دیدن نتوان |
***
با گلرخ خویش گفتم: ای غنچه دهان | هر لحظه مپوش چهره چون عشوه دهان | |||||
زد خنده که: من بعکس خوبان جهان | در پرده عیان باشم و بی پرده نهان |
***
حاصل زدر تو دایماً کام جهان | لطف تو بود باعث آرام جهان | |||||
با فیض خدا تا بابد تابان باد | مهر علمت مدام بر بام جهان |
***
بنگر به جهان سر الهی پنهان | چون آب حیات در سیاهی پنهان | |||||
پیدا آمد ز بحر ماهی انبوه | شد بحر ز انبوهی ماهی پنهان |
***
چون حق به تفاصیل شون گشت بیان | مشهود شد این عالم پر سود و زیان | |||||
گر باز روند عالم و عالمیان | با رتبهٔ اجمال حق آیند عیان |
***
سودت نکند به خانه در بنشستن | دامنت به دامنم بباید بستن | |||||
کان روز که دست ما به دامان تواست | ما را نتوان ز دامنت بگسستن |
***
پل بر زبر محیط قلزم بستن | راه گردش به چرخ و انجم بستن | |||||
نیش و دم مار و دم کژدم بستن | بتوان نتوان دهان مردم بستن |
***
از ساحت دل غبار کثرت رفتن | به زانکه به هرزه در وحدت سفتن | |||||
مغرور سخن مشو که توحید خدا | واحد دیدن بود نه واحد گفتن |
***
عشق آن صفتی نیست که بتوان گفتن | وین در به سر الماس نشاید سفتن | |||||
سوداست که میپزیم والله که عشق | بکر آمد و بکر هم بخواهد رفتن |
***
از باده بروی شیخ رنگ آوردن | اسلام ز جانب فرنگ آوردن | |||||
ناقوس به کعبه در درنگ آوردن | بتوان نتوان ترا بچنگ آوردن |
***
تا لعل تو دلفروز خواهد بودن | کارم همه آه و سوز خواهد بودن | |||||
گفتی که بخانهٔ تو آیم روزی | آن روز کدام روز خواهد بودن |
***
سهلست مرا بر سر خنجر بودن | یا بهر مراد خویش بی سر بودن | |||||
تو آمدهای که کافری را بکشی | غازی چو تویی خوشست کافر بودن |
***
دنیا نسزد ازو مشوش بودن | از سوز غمش دمی در آتش بودن | |||||
ما هیچ و جهان هیچ و غم و شادی هیچ | خوش نیست برای هیچ ناخوش بودن |
***
در راه خدا حجاب شد یک سو زن | رو جملهٔ کار خویش را یک سو زن | |||||
در ماندهٔ نفس خویش گشتی و ترا | یک سو غم مال و دختر و یک سو زن |
***
یا رب تو زخواب ناز بیدارش کن | وز مستی حسن خویش هشیارش کن | |||||
یا بیخبرش کن که نداند خود را | یا آنکه زحال خود خبردارش کن |
***
یک لحظه چراغ آرزوهاپف کن | قطع نظر از جمال هر یوسف کن | |||||
زین شهد یک انگشت به کام تو کشم | از لذت اگر مست نگردی تف کن |
***
خواهی که کسی شوی زهستی کم کن | ناخورده شراب وصل مستی کم کن | |||||
با زلف بتان دراز دستی کم کن | بت را چه گنه تو بتپرستی کم کن |
***
درویشی کن قصد در شاه مکن | وز دامن فقر دست کوتاه مکن | |||||
اندر دهن مار شو و مال مجوی | در چاه نشین و طلب جاه مکن |
***
گفتم که: رخم به رنگ چون کاه مکن | کس را ز من و کار من آگاه مکن | |||||
گفتا که: اگر وصال ما میطلبی | گر میکشمت دم مزن و آه مکن |
***
یا رب تو به فضل مشکلم آسان کن | از فضل و کرم درد مرا درمان کن | |||||
بر من منگر که بی کس و بی هنرم | هر چیز که لایق تو باشد آن کن |
***
یا رب نظری بر من سرگردان کن | لطفی بمن دلشدهٔ حیران کن | |||||
با من مکن آنچه من سزای آنم | آنچ از کرم و لطف تو زیبد آن کن |
***
ای غم گذری به کوی بدنامان کن | فکر من سرگشتهٔ بی سامان کن | |||||
زان ساغر لبریز که پر می ز غمست | یک جرعه به کار بی سرانجامان کن |
***
ای نه دلهٔ ده دله هر ده یله کن | صراف وجود باش و خود را چله کن | |||||
یک صبح با خلاص بیا بر در دوست | گر کام تو بر نیامد آنگه گله کن |
***
در درگه ما دوستی یک دله کن | هر چیز که غیرماست آنرا یله کن | |||||
یک صبح به اخلاص بیا بر در ما | گر کار تو بر نیامد آنگه گله کن |
***
ای شمع چو ابر گریه و زاری کن | وی آه جگر سوز سپهداری کن | |||||
چون بهرهٔ وصل او نداری ای دل | دندان بجگر نه و جگر خواری کن |
***
ای ناله گرت دمیست اظهاری کن | و آن غافل مست را خبرداری کن | |||||
ای دست محبت ولایت بدر آی | وی باطن شرع دوستی کاری کن |
***
افعال بدم ز خلق پنهان میکن | دشوار جهان بر دلم آسان میکن | |||||
امروز خوشم به دار و فردا با من | آنچ از کرم تو میسزد آن میکن |
***
رازی که به شب لب تو گوید با من | گفتار زبان نگرددش پیرامن | |||||
زان سر به گریبان سخن برنارد | پیراهن حرف تنگ دارد دامن |
***
عاشق من و دیوانه من و شیدا من | شهره من و افسانه من و رسوا من | |||||
کافر من و بتپرست من ترسا من | اینها من و صد بار بتر زینها من |
***
ای زلف مسلسلت بلای دل من | وی لعل لبت گره گشای دل من | |||||
من دل ندهم به کس برای دل تو | تو دل به کسی مده برای دل من |
***
ای عشق تو مایهٔ جنون دل من | حسن رخ تو ریخته خون دل من | |||||
من دانم و دل که در وصالت چونم | کس را چه خبر ز اندرون دل من |
***
شد دیده به عشق رهنمون دل من | تا کرد پر از غصه درون دل من | |||||
زنهار اگر دلم بماند روزی | از دیده طلب کنید خون دل من |
***
بختی نه که با دوست درآمیزم من | صبری نه که از عشق بپرهیزم من | |||||
دستی نه که با قضا درآویزم من | پایی نه که از دست تو بگریزم من |
***
ای آنکه تراست عار از دیدن من | مهرت باشد بجای جان در تن من | |||||
آن دست نگار بسته خواهم که زنی | با خون هزار کشته در گردن من |
***
ای گشته سراسیمه به دریای تو من | وی از تو و خود گم شده در رای تو من | |||||
من در تو کجا رسم که در ذات و صفات | پنهانی من تویی و پیدای تو من |
***
سلطان گوید که نقد گنجینهٔ من | صوفی گوید که دلق پشمینهٔ من | |||||
عاشق گوید که درد دیرینهٔ من | من دانم و من که چیست در سینهٔ من |
***
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من | وین حرف معما نه تو خوانی و نه من | |||||
هست از پس پرده گفتگوی من و تو | چون پرده درافتد نه تو مانی و نه من |
***
زد شعله به دل آتش پنهانی من | زاندازه گذشت محنت جانی من | |||||
معذورم اگر سخن پریشان افتاد | معلوم شود مگر پریشانی من |
***
دارم ز جفای فلک آینه گون | وز گردش این سپهر خس پرور دون | |||||
از دیده رخی همچو پیاله همه اشک | وز سینه دلی همچو صراحی همه خون |
***
شوریده دلی و غصه گردون گردون | گریان چشمی و اشک جیحون جیحون | |||||
کاهیده تنی و شعله خرمن خرمن | هر شعله ز کوه قاف افزون افزون |
***
فریاد ز دست فلک آینه گون | کز جور و جفای او جگر دارم خون | |||||
روزی به هزار غم به شب میآرم | تا خود فلک از پردهچه آرد بیرون |
***
تا گرد رخ تو سنبل آمد بیرون | صد ناله ز من چون بلبل آمد بیرون | |||||
پیوسته ز گل سبزه برون میآید | این طرفه که از سبزه گل آمد بیرون |
***
در راه یگانگی نه کفرست و نه دین | یک گام زخود برون نه و راه ببین | |||||
ای جان جهان تو راه اسلام گزین | با مار سیه نشین و با ما منشین |
***
گر سقف سپهر گردد آیینهٔ چین | ور تختهٔ فولاد شود روی زمین | |||||
از روزی تو کم نشود دان به یقین | میدان که چنینست و چنینست و چنین |
***
گر صفحهٔ فولاد شود روی زمین | در صحن سپهر گردد آیینهٔ چین | |||||
از روزی تو کم نشود یک سر موی | حقا که چنینست و چنینست و چنین |
***
ای در همه شان ذات تو پاک از شین | نه در حق تو کیف توان گفت نه این | |||||
از روی تعقل همه غیرند و صفات | ذاتت بود از روی تحقق همه عین |
***
یا رب به رسالت رسول الثقلین | یا رب به غزا کنندهٔ بدر و حنین | |||||
عصیان مرا دو حصه کن در عرصات | نیمی به حسن ببخش و نیمی به حسین |
***
بر ذره نشینم بچمد تختم بین | موری بدو منزل ببرد رختم بین | |||||
گر لقمه مثل ز قرص خورشید کنم | تاریکی سینه آورد بختم بین |
***
هان یاران هوی وها جوانمردان هو | مردی کنی و نگاه داری سر کو | |||||
گر تیر چنان رسد که بشکافد مو | باید که ز یک دگر نگردانی رو |
***
هر چند که یار سر گرانست به تو | غمگین نشوی که مهربانست به تو | |||||
دلدار مثال صورت آینه است | تا تو نگرانی نگرانست به تو |
***
ای آینه را داده جلا صورت تو | یک آینه کس ندید بی صورت تو | |||||
نی نی که ز لطف در همه آینهها | خود آمدهای به دیدن صورت تو |
***
دورم اگر از سعادت خدمت تو | پیوسته دلست آینهٔ طلعت تو | |||||
از گرمی آفتاب هجرم چه غمست | دارم چو پناه سایهٔ دولت تو |
***
جان و دل من فدای خاک در تو | گر فرمایی بدیده آیم بر تو | |||||
وصلت گوید که تو نداری سرما | بی سر بادا هر که ندارد سر تو |
***
ای گشته جهان تشنهٔ پرآب از تو | ای رنگ گل و لالهٔ خوشآب از تو | |||||
محتاج به کیمیای اکسیر توایم | بیش از همه عقل گشته سیراب از تو |
***
ای شعلهٔ طور طور پر نور از تو | وی مست به نیم جرعه منصور از تو | |||||
هر شی جهان جهان منشور از تو | من از تو و مست از تو و مخمور از تو |
***
ای رونق کیش بتپرستان از تو | وی غارت دین صد مسلمان از تو | |||||
کفر از من و عشق از من و زنار از من | دل از تو و دین از تو و ایمان از تو |
***
ای سبزی سبزهٔ بهاران از تو | وی سرخی روی گل عذاران از تو | |||||
آه دل و اشک بی قراران از تو | فریاد که باد از تو و باران از تو |
***
ابریست که خون دیده بارد غم تو | زهریست که تریاق ندارد غم تو | |||||
در هر نفسی هزار محنت زده را | بی دل کند و زدین برآرد غم تو |
***
از دیدهٔ سنگ خون چکاند غم تو | بیگانه و آشنا نداند غم تو | |||||
دم درکشم و غمت همه نوش کنم | تا از پس من به کس نماند غم تو |
***
ای پیر و جوان دهر شاد از غم تو | فارغ دل هیچکس مباد از غم تو | |||||
مسکین من بیچاره درین عالم خاک | سرگردانم چو گرد باد از غم تو |
***
ای نالهٔ پیر قرطه پوش از غم تو | وی نعرهٔ رند میفروش از غم تو | |||||
افغان مغان نیرهنوش از غم تو | خون دل عاشقان بجوش از غم تو |
***
ای آمده کار من به جان از غم تو | تنگ آمده بر دلم جهان از غم تو | |||||
هان ای دل و دیده تا به سر برنکنم | خاک همه دشت خاوران از غم تو |
***
ای نالهٔ پیر خانقاه از غم تو | وی گریهٔ طفل بیگناه از غم تو | |||||
افغان خروس صبح گاه از غم تو | آه از غم تو هزار آه از غم تو |
***
ای خالق ذوالجلال و ای رحمان تو | سامان ده کار بی سر و سامان تو | |||||
خصمان مرا مطیع من میگردان | بی رحمان را ز چشم من گردان تو |
***
ای کعبه پرست چیست کین من و تو | صاحب نظرند خرده بین من و تو | |||||
گر بر سنجند کفر و دین من و تو | دانند نهایت یقین من و تو |
***
ای شمع دلم قامت سنجیدهٔ تو | وصل تو حیوت این ستمدیدهٔ تو | |||||
چون آینه پر شد دلم از عکس رخت | سویت نگرم ولیک از دیدهٔ تو |
***
ای در دل من اصل تمنا همه تو | وی در سر من مایهٔ سودا همه تو | |||||
هر چند به روزگار در مینگرم | امروز همه تویی و فردا همه تو |
***
ای در دل و جان صورت و معنی همه تو | مقصود همه زدین و دنیی همه تو | |||||
هم با همه همدمی و هم بی همه تو | ای با همه تو بی همه تو نی همه تو |
***
شبهای دراز ای دریغا بی تو | تو خفته بناز ای دریغا بی تو | |||||
دوری و فراق ای دریغا بی تو | من در تک و تاز ای دریغا بی تو |
***
درد دل من دواش میدانی تو | سوز دل من سزاش میدانی تو | |||||
من غرق گنه پردهٔ عصیان در پیش | پنهان چه کنم که فاش میدانی تو |
***
من میشنوم که می نبخشایی تو | هر جا که شکستهایست آنجایی تو | |||||
ما جمله شکستگان درگاه توایم | در حال شکستگان چه فرمایی تو |
***
ما را نبود دلی که کار آید ازو | جز ناله که هر دمی هزار آید ازو | |||||
چندان گریم که کوچهها گل گردد | نی روید و نالهای زار آید ازو |
***
زلفش بکشی شب دراز آید ازو | ور بگذاری چنگل باز آید ازو | |||||
ور پیچ و خمش ز یک دگر باز کنی | عالم عالم مشک فراز آید ازو |
***
عشقست که شیر نر زبون آید ازو | از هر چه گمان بری فزون آید ازو | |||||
گه دشمنیی کند که مهر افزاید | گه دوستیی که بوی خون آید ازو |
***
ابر از دهقان که ژاله میروید ازو | دشت از مجنون که لاله میروید ازو | |||||
خلد از صوفی و حور عین از زاهد | ما و دلکی که ناله میروید ازو |
***
سودای سر بی سر و سامان یک سو | بی مهری چرخ و دور گردان یکسو | |||||
اندیشهٔ خاطر پریشان یک سو | اینها همه یک سو غم جانان یکسو |
***
ای دل چو فراق یار دیدی خون شو | وی دیده موافقت بکن جیحون شو | |||||
ای جان تو عزیزتر نهای از یارم | بی یار نخواهمت زتن بیرون شو |
***
ای در صفت ذات تو حیران که و مه | وز هر دو جهان خدمت درگاه تو به | |||||
علت تو ستانی و شفا هم تو دهی | یا رب تو به فضل خویش بستان و بده |
***
اندر شش و چار غایب آید ناگاه | در هشت و دو اسب خویش دارد کوتاه | |||||
در هفتم و سوم بفرستد چیزی | اندر نه و پنج و یک بپردازد راه |
***
ای خاک نشین درگه قدر تو ماه | دست هوس از دامن وصلت کوتاه | |||||
در کوی تو زان خانه گرفتم که مباد | آزرده شود خیالت از دوری راه |
***
ای زاهد و عابد از تو در ناله و آه | نزدیک تو و دور ترا حال تباه | |||||
کس نیست که از دست غمت جان ببرد | آن را به تغافل کشی این را بنگاه |
***
اینک سر کوی دوست اینک سر راه | گر تو نروی روندگان را چه گناه | |||||
جامه چه کنی کبود و نیلی و سیاه | دل صاف کن و قبا همی پوش و کلاه |
***
از بس که شکستم و ببستم توبه | فریاد همی کند ز دستم توبه | |||||
دیروز به توبهای شکستم ساغر | و امروز به ساغری شکستم توبه |
***
جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه | بی یاد تو هر جا که نشستم توبه | |||||
در حضرت تو توبه شکستم صدبار | زین توبه که صد بار شکستم توبه |
***
معمورهٔ دل به علم آراسته به | مطمورهٔ تن ز کینه پیراسته به | |||||
از هستی خود هر چه توان کاسته به | هر چیز که غیر تست ناخواسته به |
***
در گفتن ذکر حق زبان از همه به | طاعت که به شب کنی نهان از همه به | |||||
خواهی ز پل صراط آسان گذری | نان ده به جهانیان که نان از همه به |
***
از مردم صدرنگ سیه پوشی به | وز خلق فرومایه فراموشی به | |||||
از صحبت ناتمام بی خاصیتان | کنجی و فراغتی و خاموشی به |
***
ای نیک نکرده و بدیها کرده | و آنگاه نجات خود تمنا کرده | |||||
بر عفو مکن تکیه که هرگز نبود | ناکرده چو کرده کرده چون ناکرده |
***
زاهد خوشدل که ترک دنیا کرده | می خواره خجل که معصیتها کرده | |||||
ترسم که کند امید و بیم و آخر کار | ناکرده چو کرده کرده چون ناکرده |
***
گر جا به حرم ور به کلیسا کرده | زاهد عمل آنچه کرده بی جا کرده | |||||
چون علم نباشد عملش خواهد بود | ناکرده چو کرده کرده چون ناکرده |
***
چشمم که سرشک لاله گون آورده | وز هر مژه قطرهای خون آلوده | |||||
نی نی به نظارهات دل خون شدهام | از روزن سینه سر برون آورده |
***
بحریست نه کاهنده نه افزاینده | امواج برو رونده و آینده | |||||
عالم چو عبارت از همین امواجست | نبود دو زمان بلکه دو آن پاینده |
***
افسوس که عمر رفت بر بیهوده | هم لقمه حرام و هم نفس آلوده | |||||
فرمودهٔ ناکرده پشیمانم کرد | افسوس ز کردههای نافرموده |
***
ما درویشان نشسته در تنگ دره | گه قرص جوین خوریم و گه گشت بره | |||||
پیران کهن دانند میران سره | هر کس که بما بد نگره جان نبره |
***
تا کی زجهان پر گزند اندیشه | تا چند زجان مستمند اندیشه | |||||
آن کز تو توان ستد همین کالبدست | یک مزبله گو مباش چند اندیشه |
***
هجران ترا چو گرم شد هنگامه | بر آتش من قطره فشان از خامه | |||||
من رفتم و مرغ روح من پیش تو ماند | تا همچو کبوتر از تو آرد نامه |
***
دنیا طلبان ز حرص مستند همه | موسی کش و فرعون پرستند همه | |||||
هر عهد که با خدای بستند همه | از دوستی حرص شکستند همه |
***
ای چشم تو چشم چشمه هر چشم همه | بی چشم تو نور نیست بر چشم همه | |||||
چشم همه را نظر بسوی تو بود | از چشم تو چشمههاست در چشم همه |
***
چون باز سفید در شکاریم همه | با نفس و هوای نفس یاریم همه | |||||
گر پرده ز روی کارها بر گیرند | معلوم شود که در چه کاریم همه |
***
ای روی تو مهر عالم آرای همه | وصل تو شب و روز تمنای همه | |||||
گر با دگران به ز منی وای بمن | ور با همه کس همچو منی وای همه |
***
سودا به سرم همچو پلنگ اندر کوه | غم بر سر غم بسان سنگ اندر کوه | |||||
دور از وطن خویش و به غربت مانده | چون شیر به دریا و نهنگ اندر کوه |
***
آنم که توأم ز خاک برداشتهای | نقشم به مراد خویش بنگاشتهای | |||||
کارم چو بدست خویش بگذاشتهای | میرویم از آنسان که توأم کاشتهای |
***
ای غم که حجاب صبر بشکافتهای | بی تابی من دیده و برتافتهای | |||||
شب تیره و یار دور و کس مونس نه | ای هجر بکش که بیکسم یافتهای |
***
دارم صنمی چهره برافروختهای | وز خرمن دهر دیده بر دوختهای | |||||
او عاشق دیگری و من عاشق او | پروانه صفت سوختهای سوختهای |
***
من کیستم آتش به دل افروختهای | وز خرمن دهر دیده بر دوختهای | |||||
در راه وفا چو سنگ و آتش گردم | شاید که رسم به صبحت سوختهای |
***
من کیستم از خویش به تنگ آمدهای | دیوانهٔ با خرد به جنگ آمدهای | |||||
دوشینه به کوی دوست از رشکم سوخت | نالیدن پای دل به سنگ آمدهای |
***
هستی که ظهور میکند در همه شی | خواهی که بری به حال او با همه پی | |||||
رو بر سر می حباب را بین که چسان | می وی بود اندر وی و وی در می وی |
***
ای خالق ذوالجلال و ای بار خدای | تا چند روم دربدر و جای به جای | |||||
یا خانه امید مرا در دربند | یا قفل مهمات مرا دربگشای |
***
یا پست و بلند دهر را سرکوبی | یا خار و خس زمانه را جاروبی | |||||
تا چند توان وضع مکرر دیدن | عزلی نصبی قیامتی آشوبی |
***
یا سرکشی سپهر را سرکوبی | یا خار و خس زمانه را جاروبی | |||||
بگرفت دلم ازین خسیسان یا رب | حشری نشری قیامتی آشوبی |
***
عهدی به سر زبان خود بربستی | صد خانه پر از بتان یکی نشکستی | |||||
تو پنداری به یک شهادت رستی | فردات کند خمار کاکنون مستی |
***
غم جمله نصیب چرخ خم بایستی | یا با غم من صبر بهم بایستی | |||||
یا مایهٔ غم چو عمر کم بایستی | یا عمر به اندازهٔ غم بایستی |
***
زلفت سیمست و مشک را کان گشتی | از بسکه بجستی تو همه آن گشتی | |||||
ای آتش تا سرد بدی سوختیم | ای وای از آنروز که سوزان گشتی |
***
ای شیر خدا امیر حیدر فتحی | وی قلعه گشای در خیبر فتحی | |||||
درهای امید بر رخم بسته شده | ای صاحب ذوالفقار و قنبر فتحی |
***
در کوی خودم مسکن و مأوا دادی | در بزم وصال خود مرا جادادی | |||||
القصه به صد کرشمه و ناز مرا | عاشق کردی و سر به صحرا دادی |
***
اول همه جام آشنایی دادی | آخر بستم زهر جدایی دادی | |||||
چون کشته شدم بگفتی این کشتهٔ کیست | داد از تو که داد بیوفایی دادی |
***
ای شاه ولایت دو عالم مددی | بر عجز و پریشانی حالم مددی | |||||
ای شیر خدا زود به فریادم رس | جز حضرت تو پیش که نالم مددی |
***
من کیستم از قید دو عالم فردی | عنقا منشی بلند همت مردی | |||||
دیوانهٔ بیخودی بیابان گردی | لبریز محبتی سرا پا دردی |
***
از چهره همه خانه منقش کردی | وز باده رخان ما چو آتش کردی | |||||
شادی و نشاط ما یکی شش کردی | عیشت خوش باد عیش ما خوش کردی |
***
عشقم دادی زاهل دردم کردی | از دانش و هوش و عقل فردم کردی | |||||
سجاده نشین با وقاری بودم | میخواره و رند و هرزه گردم کردی |
***
با فاقه و فقر هم نشینم کردی | بی خویش و تبار و بی قرینم کردی | |||||
این مرتبهٔ مقربان در تست | آیا به چه خدمت این چنینم کردی |
***
ای دیده مرا عاشق یاری کردی | داغم زرخ لاله عذاری کردی | |||||
کاری کردی که هیچ نتوان گفتن | الله الله چه خوب کاری کردی |
***
ای دل تا کی مصیبتافزا گردی | ای خون شده چند درد پیما گردی | |||||
انداختیم دربدر و کوی به کوی | رسوا کردی مرا، تو رسوا گردی |
***
ای آنکه به گرد شمع دود آوردی | یعنی که خط ارچه خوش نبود آوردی | |||||
گر دود دل منست دیرت بگرفت | ور خط به خون ماست زود آوردی |
***
ای چرخ بسی لیل و نهار آوردی | گه فصل خزان و گه بهار آوردی | |||||
مردان جهان را همه بردی به زمین | نامردان را بروی کار آوردی |
***
ای کاش مرا به نفت آلایندی | آتش بزدندی و نبخشایندی | |||||
در چشم عزیز من نمک سایندی | وز دوست جدا شدن نفرمایندی |
***
ای خالق ذوالجلال هر جانوری | وی رهرو رهنمای هر بیخبری | |||||
بستم کمر امید بر درگه تو | بگشای دری که من ندارم هنری |
***
دستی نه که از نخل تو چینم ثمری | پایی نه که در کوی تو یابم گذری | |||||
چشمی نه که بر خویش بگریم قدری | رویی نه که بر خاک بمالم سحری |
***
هنگام سپیده دم خروس سحری | دانی که چرا همی کند نوحه گری | |||||
یعنی که نمودند در آیینهٔ صبح | کز عمر شبی گذشت و تو بیخبری |
***
ای ذات تو در صفات اعیان ساری | اوصاف تو در صفاتشان متواری | |||||
وصف تو چو ذات مطلقست اما نیست | در ضمن مظاهر از تقید عاری |
***
عالم ار نهای ز عبرت عاری | نهری جاری به طورهای طاری | |||||
وندر همه طورهای نهر جاری | سریست حقیقة الحقایق ساری |
***
یا رب یا رب کریمی و غفاری | رحمان و رحیم و راحم و ستاری | |||||
خواهم که به رحمت خداوندی خویش | این بندهٔ شرمنده فرونگذاری |
***
گیرم که هزار مصحف از برداری | با آنچه کنی که نفس کافر داری | |||||
سر را به زمین چه مینهی بهر نماز | آنرا به زمین بنه که بر سر داری |
***
ای شمع نمونهای زسوزم داری | خاموشی و مردن رموزم داری | |||||
داری خبر از سوز شب هجرانم | آیا چه خبر ز سوز روزم داری |
***
چون گل بگلاب شسته رویی داری | چون مشک بمی حل شده مویی داری | |||||
چون عرصه گه قیامت از انبه خلق | پر آفت و محنت سر کویی داری |
***
ای دل بر دوست تحفه جز جان نبری | دردت چو دهند نام درمان نبری | |||||
بی درد زدرد دوست نالان گشتی | خاموش که عرض دردمندان نبری |
***
پیوسته تو دل ربودهای معذوری | غم هیچ نیازمودهای معذوری | |||||
من بی تو هزار شب به خون در خفتم | تو بی تو شبی نبودهای معذوری |
***
یا شاه تویی آنکه خدا را شیری | خندق جه و مرحب کش و خیبر گیری | |||||
مپسند غلام عاجزت یا مولا | ایام کند ذلیل هر بیپیری |
***
یا گردن روزگار را زنجیری | یا سرکشی زمانه را تدبیری | |||||
این زاغوشان بسی پریدند بلند | سنگی چوبی گزی خدنگی تیری |
***
از کبر مدار هیچ در دل هوسی | کز کبر به جایی نرسیدست کسی | |||||
چون زلف بتان شکستگی عادت کن | تا صید کنی هزار دل در نفسی |
***
ای در سر هر کس از خیالت هوسی | بی یاد تو برنیاید از من نفسی | |||||
مفروش مرا بهیچ و آزاد مکن | من خواجه یکی دارم و تو بنده بسی |
***
گر شهره شوی به شهر شر الناسی | ورخانه نشینی همگی وسواسی | |||||
به زان نبود که همچو خضر والیاس | کس نشناسد ترا تو کس نشناسی |
***
تا نگذری از جمع به فردی نرسی | تا نگذری از خویش به مردی نرسی | |||||
تا در ره دوست بی سر و پا نشوی | بی درد بمانی و به دردی نرسی |
***
گه شانه کش طرهٔ لیلا باشی | گه در سر مجنون همه سودا باشی | |||||
گه آینهٔ جمال یوسف گردی | گه آتش خرمن زلیخا باشی |
***
مزار دلی را که تو جانش باشی | معشوقهٔ پیدا و نهانش باشی | |||||
زان میترسم که از دلازاری تو | دل خون شود و تو در میانش باشی |
***
جان چیست غم و درد و بلا را هدفی | دل چیست درون سینه سوزی و تفی | |||||
القصه پی شکست ما بسته صفی | مرگ از طرفی و زندگی از طرفی |
***
بگشود نگار من نقاب از طرفی | برداشت سفیده دم حجاب از طرفی | |||||
گر نیست قیامت ز چه رو گشت پدید | ماه از طرفی و آفتاب از طرفی |
***
ای آنکه به کنهت نرسد ادراکی | کونین به پیش کرمت خاشاکی | |||||
از روی کرم اگر ببخشی همه را | بخشیده شود پیش تو مشت خاکی |
***
وصافی خود به رغم حاسد تا کی | ترویج چنین متاع کاسد تا کی | |||||
تو معدومی خیال هستی از تو | فاسد باشد خیال فاسد تا کی |
***
ای دل زشراب جهل مستی تا کی | وی نیست شونده لاف هستی تا کی | |||||
گر غرقهٔ بحر غفلت و آز نهای | تردامنی و هواپرستی تا کی |
***
ای از تو به باغ هر گلی را رنگی | هر مرغی را زشوق تو آهنگی | |||||
با کوه زاندوه تو رمزی گفتم | برخاست صدای ناله از هر سنگی |
***
تا بتوانی بکش به جان بار دلی | میکوش که تا شوی ز دل یار دلی | |||||
آزار دلی مجو که ناگاه کنی | کار دو جهان در سر آزار دلی |
***
از درد تو نیست چشم خالی ز نمی | هر جا که دلیست شد گرفتار غمی | |||||
بیماری تو باعث نابودن ماست | ای باعث عمر مامبادت المی |
***
بی پا و سران دشت خونآشامی | مردند ز حسرت و غم ناکامی | |||||
محنت زدگان وادی شوق ترا | هجران کشد و آجل کشد بدنامی |
***
دل داغ تو دارد ارنه بفروختمی | در دیده تویی و گرنه میدوختمی | |||||
دل منزل تست ورنه روزی صدبار | در پیش تو چون سپند میسوختمی |
***
حقا که اگر چو مرغ پر داشتمی | روزی ز تو صد بار خبر داشتمی | |||||
این واقعهام اگر نبودی در پیش | کی دیده ز دیدار تو برداشتمی |
***
گر در یمنی چو با منی پیش منی | گر پیش منی چو بی منی در یمنی | |||||
من با تو چنانم ای نگار یمنی | خود در غلطم که من توأم یا تو منی |
***
دردی داریم و سینهٔ بریانی | عشقی داریم و دیدهٔ گریانی | |||||
عشقی و چه عشق، عشق عالم سوزی | دردی و چه درد، درد بیدرمانی |
***
گر طاعت خود نقش کنم بر نانی | و آن نان بنهم پیش سگی بر خوانی | |||||
و آن سگ سالی گرسنه در زندانی | از ننگ بر آن نان ننهد دندانی |
***
نزدیکان را بیش بود حیرانی | کایشان دانند سیاست سلطانی | |||||
ما را به سر چاه بری دست زنی | لاحول کنی و دست بر دل رانی |
***
نزدیکان را بیش بود حیرانی | کایشان دانند سیاست سلطانی | |||||
ما را چه که وصف دستگاه تو کنیم | ماییم قرین حیرت و نادانی |
***
هستی که عیان نیست روان در شانی | در شان دگر جلوه کند هر آنی | |||||
این نکته بجو ز کل یوم فی شان | گر بایدت از کلام حق برهانی |
***
گر در طلب گوهر کانی کانی | ور زنده ببوی وصل جانی جانی | |||||
القصه حدیث مطلق از من بشنو | هر چیز که در جستن آنی آنی |
***
ای آنکه دوای دردمندان دانی | راز دل زار مستمندان دانی | |||||
حال دل خویش را چه گویم با تو | ناگفته تو خود هزار چندان دانی |
***
آنی تو که حال دل نالان دانی | احوال دل شکسته بالان دانی | |||||
گر خوانمت از سینهٔ سوزان شنوی | ور دم نزنم زبان لالان دانی |
***
گفتی که به وقت مجلس افروختنی | آیا که چه نکتهاست بردوختنی | |||||
ای بیخبر از سوخته و سوختنی | عشق آمدنی بود نه آموختنی |
***
ما را به سر چاه بری دست زنی | لاحول کنی و شست بر شست زنی | |||||
بر ما به ستم همیشه دستی داری | گویی عسسی و شامگه مست زنی |
***
تا چند سخن تراشی و رنده زنی | تا کی به هدف تیر پراکنده زنی | |||||
گر یک ورق از علم خموشی خوانی | بسیار بدین گفت و شنوخنده زنی |
***
ای واحد بی مثال معبود غنی | وی رازق پادشاه و درویش و غنی | |||||
یا قرض من از خزانه غیب رسان | یا از کرم خودت مرا ساز غنی |
***
خواهی چو خلیل کعبه بنیاد کنی | و آنرا به نماز و طاعت آباد کنی | |||||
روزی دو هزار بنده آزاد کنی | به زان نبود که خاطری شاد کنی |
***
گر زانکه هزار کعبه آزاد کنی | به زان نبود که خاطری شاد کنی | |||||
گر بنده کنی ز لطف آزادی را | بهتر که هزار بنده آباد کنی |
***
ای آنکه سپهر را پر از ابر کنی | وز لطف نظر به سوی هر گبر کنی | |||||
کردند تمام خانههای تو خراب | ای خانه خراب تا به کی صبر کنی |
***
ای خوانده ترا خدا ولی ادر کنی | بر تو ز نبی نص جلی ادر کنی | |||||
دستم تهی و لطف تو بی پایانست | یا حضرت مرتضی علی ادر کنی |
***
تا ترک علایق و عوایق نکنی | یک سجدهٔ شایستهٔ لایق نکنی | |||||
حقا که ز دام لات و عزی نرهی | تا ترک خود و جمله خلایق نکنی |
***
یا رب در خلق تکیه گاهم نکنی | محتاج گدا و پادشاهم نکنی | |||||
موی سیهم سفید کردی به کرم | با موی سفید رو سیاهم نکنی |
***
یاقوت ز دیده ریختم تا چه کنی | در پای غم تو بیختم تا چه کنی | |||||
از هر که به تو گریختم سود نکرد | از تو به تو در گریختم تا چه کنی |
***
دنیای دنی پر هوس را چه کنی | آلودهٔ هر ناکس و کس را چه کنی | |||||
آن یار طلب کن که ترا باشد و بس | معشوقهٔ صد هزار کس را چه کنی |
***
از سادگی و سلیمی و مسکینی | وز سرکشی و تکبر و خود بینی | |||||
بر آتش اگر نشانیم بنشینم | بر دیده اگر نشانمت ننشینی |
***
باز آی که تا صدق نیازم بینی | بیداری شبهای درازم بینی | |||||
نی نی غلطم که خود فراق تو بتا | کی زنده گذاردم که بازم بینی |
***
ای دل اگر آن عارض دلجو بینی | ذرات جهان را همه نیکو بینی | |||||
در آینه کم نگر که خودبین نشوی | خود آینه شو تا همگی او بینی |
***
میدان فراخ و مرد میدانی نی | مردان جهان چنانکه میدانی نی | |||||
در ظاهرشان به اولیاء میمانند | در باطنشان بوی مسلمانی نی |
***
ای در خم چوگان تو سرها شده گوی | بیرون نه ز فرمان تو دل یک سر موی | |||||
ظاهر که به دست ماست شستیم تمام | باطن که به دست تست آنرا تو بشوی |
***
هان مردان هان و هان جوانمردان هوی | مردی کنی و نگاه داری سر کوی | |||||
گر تیر آید چنانکه بشکافد موی | زنهار زیار خود مگر دانی روی |
***
در کوی تو میدهند جانی به جوی | جانی چه بود که کاروانی به جوی | |||||
از وصل تو یک جو بجهانی ارزد | زین جنس که ماییم جهانی به جوی |
***
تحقیق معانی ز عبارات مجوی | بی رفع قیود و اعتبارات مجوی | |||||
خواهی یابی ز علت جهل شفا | قانون نجات از اشارات مجوی |
***
در ظلمت حیرت ار گرفتار شوی | خواهی که ز خواب جهل بیدار شوی | |||||
در صدق طلب نجات، زیرا که به صدق | شایستهٔ فیض نور انوار شوی |
***
در مدرسه گر چه دانش اندوز شوی | وز گرمی بحث مجلس افروز شوی | |||||
در مکتب عشق با همه دانایی | سر گشته چو طفلان نوآموز شوی |
***
از هستی خویش تا پشیمان نشوی | سر حلقهٔ عارفان و مستان نشوی | |||||
تا در نظر خلق نگردی کافر | در مذهب عاشقان مسلمان نشوی |
***
گر صید عدم شوی زخود رسته شوی | ور در صفت خویش روی بسته شوی | |||||
میدان که وجود تو حجاب ره تست | با خود منشین که هر زمان خسته شوی |
***
دنیا راهی بهشت منزلگاهی | این هر دو به نزد اهل معنی کاهی | |||||
گر عاشق صادقی زهر دو بگذر | تا دوست ترا به خود نماید راهی |
***
آمد بر من قاصد آن سرو سهی | آورد بهی تا نبود دست تهی | |||||
من هم رخ خود بدان بهی مالیدم | یعنی ز مرض نهادهام رو به بهی |
***
تا تو هوس خدای از سر ننهی | در هر دو جهان نباشدت روی بهی | |||||
ور زانکه به بندگی فرود آری سر | ز اندیشهٔ این و آن بکلی برهی |
***
پاکی و منزهی و بی همتایی | کس را نرسد ملک بدین زیبایی | |||||
خلقان همه خفتهاند و درها بسته | یا رب تو در لطف بما بگشایی |
***
گفتم که کرایی تو بدین زیبایی | گفتا خود را که من خودم یکتایی | |||||
هم عشقم و هم عاشق و هم معشوقم | هم آینه جمال و هم بینایی |
***
ای دلبر عیسی نفس ترسایی | خواهم که به پیش بنده بی ترس آیی | |||||
گه اشک زدیدهٔ ترم خشک کنی | گه بر لب خشک من لب ترسایی |
***
بردارم دل گر از جهان فرمایی | فرمان برم ار سود و زیان فرمایی | |||||
بنشینم اگر بر سر آتش گویی | برخیزم اگر از سر جان فرمایی |
***
آنجا که ببایی نه پدیدی گویی | آنجا که نبایی از زمین بر رویی | |||||
عاشق کنی و مراد عاشق جویی | اینت خوشی و ظریفی و نیکویی |
***
آیینه صفت بدست او نیکویی | زین سوی نمودهای ولی زان سویی | |||||
او دیده ترا که عین هستی تو اوست | زانش تو ندیدهای که عکس اویی |
***
ای آنکه بر آرنده حاجات تویی | هم کافل و کافی مهمات تویی | |||||
سر دل خویش را چه گویم با تو | چون عالم سر و الخفیات تویی |
***
ای آنکه گشایندهٔ هر بند تویی | بیرون ز عبارت چه و چند تویی | |||||
این دولت من بس که منم بندهٔ تو | این عزت من بس که خداوند تویی |
***
سبحان الله بهر غمی یار تویی | سبحان الله گشایش کار تویی | |||||
سبحان الله به امر تو کن فیکون | سبحان الله غفور و غفار تویی |
***
الله تویی وز دلم آگاه تویی | درمانده منم دلیل هر راه تویی | |||||
گر مورچهای دم زند اندر تک چاه | آگه ز دم مورچه در چاه تویی |
***
ای آنکه به ملک خویش پاینده تویی | وز دامن شب صبح نماینده تویی | |||||
کار من بیچاره قوی بسته شده | بگشای خدایا که گشاینده تویی |
***
از زهد اگر مدد دهی ایمان را | مرتاض کنی به ترک دینی جان را | |||||
ترک دنیا نه زهد دنیا زیراک | نزدیک خرد زهد نخوانند آن را |
***
آن عشق که هست جزی لاینفک ما | حاشا که شود به عقل ما مدرک ما | |||||
خوش آنکه ز نور او دمد صبح یقین | ما را برهاند ز ظلام شک ما |
***
در رفع حجب کوش نه در جمع کتب | کز جمع کتب نمیشود رفع حجب | |||||
در طی کتب بود کجا نشهٔ حب | طی کن همه را بگو الی الله اتب |
***
شیریندهنی که از لبش جان میریخت | کفرش ز سر زلف پریشان میریخت | |||||
گر شیخ به کفر زلف او ره میبرد | خاک ره او بر سر ایمان میریخت |
***
گر طالب راه حق شوی ره پیداست | او راست بود با تو، تو گر باشی راست | |||||
وانگه که به اخلاص و درون صافی | او را باشی بدان که او نیز تراست |
***
من بندهٔ عاصیم رضای تو کجاست | تاریک دلم نور و صفای تو کجاست | |||||
ما را تو بهشت اگر به طاعت بخشی | این بیع بود لطف و عطای تو کجاست |
***
دوزخ شرری ز آتش سینهٔ ماست | جنت اثری زین دل گنجینهٔ ماست | |||||
فارغ ز بهشت و دوزخ ای دل خوش باش | با درد و غمش که یار دیرینهٔ ماست |
***
سوفسطایی که از خرد بیخبرست | گوید عالم خیالی اندر گذرست | |||||
آری عالم همه خیالیست ولی | پیوسته حقیقتی درو جلوه گرست |
***
کردیم هر آن حیله که عقل آن دانست | تا بو که توان راه به جانان دانست | |||||
ره مینبریم وهم طمع مینبریم | نتوان دانست بو که نتوان دانست |
***
آنرا که حلال زادگی عادت و خوست | عیب همه مردمان به چشمش نیکوست | |||||
معیوب همه عیب کسان مینگرد | از کوزه همان برون تراود که دروست |
***
عالم به خروش لااله الا هوست | عاقل بگمان که دشمنست این یا دوست | |||||
دریا به وجود خویش موجی دارد | خس پندارد که این کشاکش با اوست |
***
در درد شکی نیست که درمانی هست | با عشق یقینست که جانانی هست | |||||
احوال جهان چو دم به دم میگردد | شک نیست درین حال که گردانی هست |
***
گر درویشی مکن تصرف در هیچ | نه شادی کن بهیچ و نه غم خور هیچ | |||||
خرسند بدان باش که در ملک خدای | در دنیی و آخرت نباشی بر هیچ |
***
بی شک الفست احد، ازو جوی مدد | وز شخص احد به ظاهر آمد احمد | |||||
در ارض محمد شد و محمود آمد | اذ قال الله: قل هو الله احد |
***
جانی من و تو نمونهٔ پرگاریم | سر گر چه دو کردهایم یک تن داریم | |||||
بر نقطه روانیم کنون چون پرگار | در آخر کار سر بهم باز آریم |
***
در درویشی هیچ کم و بیش مدان | یک موی تو در تصرف خویش مدان | |||||
و آنرا که بود روی به دنیا و به دین | در دوزخ یا بهشت درویش مدان |
***
از هر چه نه از بهر تو کردم توبه | ور بی تو غمی خوردم از آن غم توبه | |||||
و آن نیز که بعد ازین برای تو کنم | گر بهتر از آن توان از آن هم توبه |