یکی بود و یکی نبود/حکایت اول: فارسی شکر است

از ویکی‌نبشته
یکی بود و یکی نبود از محمدعلی جمال‌زاده
حکایت اول: فارسی شکر است

حکایت اول

فارسی شکر است


هیچ جای دنیا تر و خشك را مثل ایران باهم نمیسوزانند. پس از پنج سال دربدری و خون‌جگری هنوز چشمم از بالای صفحهٔ کشتی بخاك پاك ايران نيفتاده بود که آواز گیلکی کرجی‌بانهای انزلی بگوشم رسید که «بالام جان، بالام جان»‌خوانان مثل مورچهائی که دور ملخ مرده‌ای را بگیرند دور کشتی را گرفته و بلای جان مسافرین شدند و ریش هر مسافری بچنگ چند پاروزن و کرجی‌بان و حمال افتاد. ولی میان مسافرین کار من دیگر از همه زارتر بود چون سايرین عموماً كاسب‌کارهای لباده‌دراز و کلاه‌کوتاه باکو و رشت بودند که بزور چماق و واحد يموت هم بند کیسه‌شان باز نمی شود و جان بعزرائیل میدهند و رنگ پولشان را کسی نمیبیند ولی من بخت برگشتهٔ مادرمرده مجال نشده بود کلاه لگنی فرنگیم را که از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض کنم و باروها ما را پسر حاجی و لقمه چربی فرض کرده و «صاحب، صاحب»گویان دورمان کردند و هر تکه از اسبابهای‌مان مابه‌النزاع ده رأس حمال و پانزده نفر کرجی‌بان بی انصاف شد و جیغ و داد و فریادی بلند و قشقره‌ای بر پاگردید که آن سرش پیدا نبود. ما مات و متحیر و انگشت بدهن سرگردان مانده بودیم که بچه بامبولی یخه‌مانرا از چنگ اين ايلغاريان خلاص کنیم و بچه حقه و لمی از گیرشان بجهیم که صف شکافته شد و عنق منكسر ومنحوس دو نفر از مأمورين تذکره که انگاری خود انکر و منكر بودند با چندین نفر فراش سرخ‌پوش و شیر و خورشید کلاه با صورتهای اخمو وعبوس و سبیلهای چخماقی از بناگوش در رفته‌ای که مانند بیرق جوع و گرسنگی نسیم دریا بحرکتشان آورده بود در مقابل ما مانند آئینه دق حاضر گردیدند و همینکه چشمشان بتذكره ما افتاد مثل اینکه خبر تیر خوردن شاه با فرمان مطاع عزرائیل را بدستشان داده باشند یکه‌ای خورده و لب و لوچه‌ای جنبانده سرو گوشی تکان دادند و بعد نگاهشان را بما دوخته و چندین بار قدوقامت ما را از بالا بپائین و از پائین بالا مثل اینکه بقول بچه‌ای طهران برایم قبائی دوخته باشند بر انداز کرده و بالاخره یکیشان گفت «چطور؛ آیا شما ایرانی هستید؟» گفتم: ماشاءالله عجب سو آلی می‌فرمائید، پس میخواهید کجائی باشم؛ البته که ایرانی هستم، هفت جدم ایرانی بوده‌اند، در تمام محله سنگلج مثل گاو پیشانی سفید احدی پیدا نمیشود که پیر غلامتانرا نشناسد!»

ولی خیر خان ارباب این حرفها سرش نمیشد و معلوم بود که کار کار یکشاهی و صد دینار نیست و آن فراشهای چنانی حکم کرد که عجالتاً «خان صاحب» را نگاه دارند «تا تحقیقات لازمه بعمل آید» و یکی از آن فراشها که نیم زرع چوب چپوق مانند دسته شمشیری از لای شال ریش ریشش بیرون آمده بود دست انداخت مچ مارا گرفت و گفت جلو بیفت و ماهم دیگر حساب کار خود را کرده و ماسها را سخت کیسه انداختیم اول خواستیم هارت و هورت و باد و بروتی بخرج دهیم ولی دیدیم هوا پست است و صلاح در معقول بودن خداوند هیچ کافری را گیر قوم فراش نیندازد؛ دیگر پیرت می‌داند که این پدر آمرزیدها در يك آب خوردن چه بر سر ما آوردند. تنها چیزی که توانستیم از دستشان سالم بیرون بیاوریم یکی کلاه فرنگیمان بود و دیگری ایمانمان که در آن یک طرفة العين خالی نکرده باشند و همینکه دیگر كماهو حقه بتکالیف دیوانی خود عمل نموده‌اند ما را در همان پشت گمرکخانه ساحل انزلي تو يك سولدونی تاریکی انداختند که شب اول قبر پیشش روز روشن بود و يك فوج عنكبوت بر در و دیوارش پرده‌داری داشت و در را از پشت بستند و رفتند و ما را بخدا سپردند. من در بین راه تا وقتیکه با کرجی از کشتی بساحل می‌آمدیم از صحبت مردم و کرجی آنها جسته جسته دستگیرم شده بود که باز در تهران کلاه شاه و مجلس تو هم رفته و بگیر و ببند از نو شروع شده و حکم مخصوص از مرکز سادر شده که در تردد مسافرین توجه مخصوص نمایند و معلوم شد که تمام این گیر و بستها از آن بابت است مخصوصا که مأمور فوق‌العاده‌ای هم که همان روز صبح برای این کار از رشت رسیده بود محض اظهار حسن خدمت و لیاقت و کاردانی دیگر تر و خشك را با هم می‌سوزاند و مثل سگ هار بجان مردم بی پناه افتاده و در ضمن هم پا تو کفش حاکم بیچاره کرده و زمینۀ حکومت انزلی را برای خود حاضر میکرد و شرح خدمات وی دیگر از صبح آن روز یک دقیقه راحت بسیم تلگراف انزلی بطهران نگذاشته بود.

من در اول امر چنان خلقم تنگ بود که مدتی اصلا چشمم جائی را نمیدید ولی همین که رفته رفته بتاریکی این هولدوني عادت کردم معلوم شد مهمانهای دیگری هم با ما هستند. اول چشمم بيك نفر از آن فرنگی مآبهای کذایی افتاد که دیگر تا قیام قیامت در ایران نمونه و مجسمه لوسی و لغوی و بیسوادی خواهند ماند و يقيناً صد سال دیگر هم رفتار و کردارشان تماشاخانه‌های ایران را(گوش شیطان کر) از خنده روده بر خواهد کرد. آقای فرنگی مآب ما بایخه‌ای ببلندی لوله سماوری که دود خط آهنهای نفتی قفقاز تقریباً بهمان رنك لوله سماورش هم در آورده بود در بالای طاقچه‌ای نشسته و در تحت فشار این یخه که مثل کندی بود که بگردنش زده باشند در این تاربك و روشنی غرق خواندن کتاب رومانی بود. خواستم جلو رفته یک «بن جور موسیونی» قالب زده و بیارو برسانم که ما هم اهل بخیه‌ایم ولی صدای سوتی که از گوشه‌ای از گوشه‌های مجلس بگوشم رسید نگاهم را بآنطرف گرداند و در آن سه گوشی چیزی جلب نظر مرا کرد که در وهله اول گمان کردم گر به براق سفیدی است که بر روی کیسه خاکه زغالی چنبره زده و خوابیده باشد ولی خیر معلوم شد شیخی است که بعادت مدرسه دو زانو را در بغل گرفته و چمپاتمه زده و عبا را گوش تا گوش دور خود گرفته و گربه براق سفید هم عمامه شیفته و شوفته اوست که تحت‌الحنکش باز شده و درست شکل دم گربه‌ای را پیدا کرده بود و آن صدای سیت و سوت هم صوت صلوات ایشان بود.

پس معلوم شد مهمان سه نفر است. این عدد را بفال نیکو گرفتیم و میخواستم سر صحبت با رفقا باز کنیم و شاید از ورود یکدیگر خبردار شده چارهٔ پیدا کنیم که دفعتاً در مجلس چهار طاق باز شد و با سر و صدای زیادی جوانك كلاه نمدی بدبختی را پرت کردند توی محبس و باز در بسته شد. معلوم شد مأمور مخصوصی که از رشت آمده بود برای ترساندن چشم اهالی انزلی ابن طفلك معصوم را هم بجرم آنکه چند سال پیش در اوایل شلوغی مشروطه و استبداد پيش يك نفر قفقازی نوکر شده بود در حبس انداخته است. با روی تازه وارد پس از آنکه دید از آه و ناله و غوره چکاندن دردی شفا نمی‌یابد چشمها را بادامن قیای چرکین پاك كرده و در ضمن هم چون فهمیده بود قراولی کسی پشت در نیست يك طوماری از آن فحشهای آب نکشیده که مانند خربزه گرگان و تنباکوی حکان مخصوص خاك ايران خودمان است نذر جد و آباد (آباء) این و آن کرد و دوسه لگدی هم با پای برهنه بدر و دیوار انداخت و وقتی که دید در محبس هر قدر هم پوسیده باشد باز از دل مأمور دولتی سخت‌تر است تف تسلیمی بزمین و نگاهی بصحن محبس انداخت و معلومش شد که تنها نیست. من که فرنگی بودم و کاری با من ساخته نبود، از فرنگی مآب هم چشمش آبی نخورد و این بود که پا بر چین پا بر چين بطرف آقا شیخ رفته و پس از آنکه مدتی زول‌زول نگاه خود را باودوخت با صدائی ارزان گفت: « جناب شیخ ترا بحضرت عباس آخر گناه من چیست ؟ آدم واالله خودش را بکشد از دست ظلم مردم آسوده شود!»

بشنیدن این کلمات منديل جناب شیخ مانند لکه ابری آهسته بحرکت آمده و از لاي آن يك جفت چشمی نمودار گردید که نگاه ضعيفي بكلاه نمدی انداخته و از منفذ صوتی که بایستی در زیر آن چشمها باشد و درست دیده نمی شد با قرائت وطمأنينة تمام کلمات ذیل آهسته و شمرده و مسموع سمع حضار گردید: « مؤمن! عنان نفس عاصی قاصر را بدست قہر و غضب مده که الكاظمين الغيظ والعافين عن الناس . . . »

کلاه نمدی از شنیدن این سخنان هاج و واج مانده و چون از فرمایشات جناب آقاشیخ تنها کلمه کاظمی دستگیرش شده گفت «نه جناب اسم نوکرتان کاظم نیست رمضان است مقصودم این بود کاش اقلا میفهمیدیم برای چه ما را اینجا زنده بگور کرده‌اند.»

این دفعه هم باز با همان متانت و قرائت تام از آن ناحیه قدس این كلمات صادر شد: «جزاكم الله مؤمن! منظور شما مفهوم ذهن این داعی گرديد. الصبر مفتاح الفرج ارجو که عما قريب وجه حبس بوضوح پیوندد و البته الف البته باى نحو كان، چه عاجلا و چه آحلا بمسامع ما خواهد رسيد، على المجاله در حین انتظار احسن شقوق و انفع امور اشتغال بذكر خالق است که على كل حال الاشتغال است».

رمضان مادر مرده که از فارسی شیرین جناب شيخ يك كلمه سرش نشد مثل آن بود که گمان کرده باشد که آقا شیخ با اجنه (جن) و از ما بهتران حرف میزند یا مشغول ذکر اوراد و غرايم است آثار هول و وحشت در وجناتش ظاهر شد وزیر لب بسم‌الله گفت و یواشکی بنای عقب کشیدن را گذاشت. ولی جناب شیخ که آرواره مبارکشان معلوم میشد گرم شده‌است بدون آنکه شخص مخصوصی را طرف خطاب قرار دهند چشمهارا بيك كله ديوار دوخته و با همان قرائت معهود پی خیالات خود را گرفته و میفرمودند: لعل كه علت توقيف لمصلحه یا اصلا لا عن قصد بعمل آمده و لاجل ذلك رجای واثق هست که لولا البداء عما قريب انتہاء پذیرد و لعل هم که احقر را كان لم يكن پنداشته و بلارعاية المرتبه و المقام با سوء أحوال معرض تهلکه و دمار تدریجی قرار دهند و بناء علہذا بر ماست که بای نحو كان مع الواسطه أو بلا و أسةالغير كتباً او شفاها علتاً او خفاء از مقامات عالیه استمداد نموده و بلاشك بمصداق من جدو جد بحصول مسئول موفق و مقتضى المرام مستخلص شده و برائت مابين الامائل والاقران كالشمس في وسط النهار مبرهن و مشهور خواهد گردید ...»

رمضان طفلك يكباره دلش را باخته و از آنسر محبس خود را پس پس باین سر کشانده و مثل غشیها نگاههای ترسناکی بآقا شیخ انداخته وزیر لبکی هی لعنت بر شیطان می‌کرد و یک چیز شبیه بآیةالکرسی هم بک بعقیده خود خوانده و دور سرش فوت می‌کرد و معلوم بود که خیالش برداشته و تاریکی هم ممد شده دارد زهره‌اش از هول و هراس آب میشود. خیلی دلم برایش سوخت. جناب شیخ هم که دیگر مثل اینکه مسهل بزبانش بسته باشند و یا بقول خود آخوندها سلسل‌القول گرفته باشد دست بردار نبود و دستهای مبارک را که تا مرفق از آستین بیرون افتاده و از حیث پرموئی دور از جناب شما با پاچهٔ گوسفندی بی‌شباهت نبوداز زانو برگرفته وعبا را عقب زده و با اشارات و حرکاتی غریب و عجیب بدون آنکه نگاه تند و آتشین خود را از آن یک کلهٔ دیوار بیگناه بردارد گاهی با توپ و نشر هر چه تمامتر مأمور تذکره را غایبانه طرف خطاب و عتاب قرار داده و مثل اینکه بخواهد برایش سر پاکتی بنویسد پشت سر هم القاب و عناوینی از قبیل «علقه مضغه»، «مجهول الهویه»، «فاسد العقیده»، «شارب الخمر»، «تارک الصلوة»، «ملعون الوالدین»، «ولد الزنا» وغیره و غیره که هر کدامش برای مباح نمودن جان و مال و حرام نمودن زن بخانهٔ هر مسلمانی کافی و از صدش یکی در یادم نمانده نثار میکرد و زمانی باطمأنینه و وقار و دلسوختگی و تحسر بشرح «بی‌مبالاتی نسبت باهل علم و خدام شریعت مطهره» و توهین و تحقیری که بمرات و بکرات فی کل ساعه بر آنها وارد میآیدو نتایج سوء دنیوی و اخروی آن پرداخته و رفته‌رفته چنان بیانات و فرمایشات موعظه‌آمیز ایشان درهم و برهم و غامض میشد که رمضان که سهل است جد رمضان هم محال بود بتواند یک کلمه آنرا بفهمد و خود چاکرتان هم که آنهمه قمپز عربی‌دانی در می‌کرد و چندین سال از عمر عزیز زید و عمر را بجان یکدیگر انداخته و باسم تحصیل از صبح تا شام باسامی مختلف مصدر ضرب و دعوی و افعال مذمومه دیگر گردیده و وجود صحیح و سالم را بقول بی‌اصل و اجوف این و آن و وعد وعید اشخاص ناقص‌العقل متصل باین باب و آن باب دوانده و کسر شأن خود را فراهم آورده و حرفهای خفیف شنیده و قسمتی از جوانی خودرا بلیت و لعل و لا و نعم صرف جبر و بحث و تحصیل معلوم و نهول نموده بود بهیچ نحو از معانی بیانات جناب شیخ چیزی دستگیرم نمیشد.

در تمام این مدت آقای فرنگی مآب در بالای همان طاقچه نشسته و با اخم و تخم تمام توی نخ خواندن رومان شیرین خود بود و ابدأ اعتنائی باطرافیهای خویش نداشت و فقط گاهی لب و لوچه‌ای تکانده و تک یکی از دو سبیلش را که چون در عقرب جراره بر کنار لانه دهان قرار گرفته بود بزیر دندان گرفته و مشغول جویدن می‌شد و گاهی هم ساعتش را درآورده نگاهی میکرد و مثل این بود که می‌خواهد ببیند ساعت شیر و قهوه رسیده است یا نه.

رمضان فلکرده که دلش پر و محتاج بدرد دل و از شیخ خیری ندیده بود چاره را منحصر بفرد دیده و دل بدریا زده مثل طفل گرسنه‌ای که برای طلب نان بنامادری نزدیک شود بطرف فرنگی مآب رفته و با صدای نرم و لرزان سلامی کرده و گفت: « آقا شما را بخدا ببخشید! ما یخه چرکینها چیزی سرمان نمیشود آقاشیخ هم که معلوم میشود جنی و غشی است و اصلا زبان ما هم سرش نمی‌شود عرب است شما را بخدا آیا میتوانید بمن بفرمائید برای چه ما را تو این زندان مرک انداخته‌اند؟»

بشنیدن این کلمات آقای فرنگی مآب از طاقچه پائین پریده و کتاب را دولا کرده و در جیب گشاد پالتو چپانده و با لب خندان بطرف رمضان رفته و «برادر، برادر»گویان دست دراز کرد که برمضان دست بدهد. رمضان ملتفت مسئله نشد و خود را کمی عقب کشید و جناب خان مجبور شدند دست خودرا بیخود بسبیل خود ببرند و محض خالی نبودن عریضه دست دیگر راهم بمیدان آورده و سپس هر دو را بروی سینه گذاشته و دو انگشت ابهام را در دو سوراخ آستین حلیقه جا داده و با هشت رأس انگشت دیگر روی پیش‌سینهٔ آهاردار بنای تنبک زدن را گذاشته و با لهجه‌ای نمکین گفت «ای دوست و هم وطن عزیز! چرا مارا اینجا گذاشته‌اند؟ من هم ساعتهای طولانی هر چه کله خود را حفر میکنم آبسولومان چیزی نمییابم نه چیز پوزیتیف نه چیز نگاتیف. آبسولومان آیا خیلی کومیک نیست که من جوان دیپلمه از بهترین فامیل را برای یک .... یک کریمینل بگیرند و با من رفتار بکنند مثل با آخرین آمده ولی ازدسیونیسم هزار ساله و بی قانونی و آربیترر که میوجات آن است هیچ تعجب آورنده نیست. بک مملکت که خود را افتخار میکند که خودش را کنستیتوسیونل اسم بدهد، باید تربیونهای قانونی داشته باشد که هیچ کس رعیت بظلم نشود. برادر من در بدبختی؛ آیا شما اینجور پیدا نمیکنید؟»

رمضان بیچاره از کجا ادراک این خیالات عالی برایش ممکن بود و کلمات فرنگی بجای خود دیگر از کجا مثلا می‌توانست بفهمد که حفر کردن کله ترجمه تحت‌الفظی اصطلاحی است فرانسوی وبمعنی فکر و خیال کردن است و بجای آن در فارسی میگویند و هر چه خودم را میکشم ...» یا « هر چه سرم را بدیوار میزنم ...» و یا آنکه «رعیت بظلم، ترجمه اصطلاح دیگر فرانسوی است و مقصود از آن طرف ظلم واقع شدن است. رمضان از شنیدن کلمه رعیت و ظلم پیش عقل ناقص خود خیال کرد که فرنگی مآب او را رعیت و مورد ظلم و اجحاف ارباب ملک تصور نموده و گفت: «نه آقا خانه‌زاد شما رعیت نیست همین بیست قدمی گمرکخانه شاگرد قهوه چی هستم!»

جناب موسیو شانه‌ای بالا انداخته و با هشت انگشت بروی سینه قایم ضربش را گرفته و سوت زنان بنای قدم زدن را گذاشته و بدون آنکه اعتنائی بر مضان بکند دنباله خیالات خود را گرفته و میگفت: «رولوسیون بدون اولوسیون یک چیزی است که خیال آن هم نمیتواند در کله داخل شود؟ ما جوانها باید برای خود یک تکلیفی بکنیم در آنچه نگاه میکند راهنمایی بملت، برای آنچه مرا نگاه میکند در روی این سوژه یک آرتیکل درازی نوشته‌ام و با روشنی کور کننده‌ای ثابت نموده‌ام که هیچکس جرئت نمیکند روی دیگران حساب کند و هر کسی باندازهٔ... باندازهٔ پوسیبیلیته‌اش باید خدمت بکند وطن را که هر کس بکند تکلیفش را؛ این است راه ترقی؛ والادکادانس ما را تهدید میکند ولی بدبختانه حرفهای ما بمردم اثر نمی‌کند. لامارتین در این خصوص خوب میگوید... و آقای فیلسوف بنا کرد بخواندن یک مبلغی شعر فرانسه که از قضا من هم سابق یکبار شنیده و میدانستم مال شاعر فرانسوی ویکتور هوگو است و دخلی به لامارتین ندارد.

رمضان از شنیدن این حرفهای بی‌سر و ته وغریب و عجیب دیگر بکلی خود را باخته و دوان دوان خودرا بپشت در محبس رسانده بنای ناله و فریاد و گریه را گذاشت و بزودی جمعی در پشت در آمده و صدای نتراشیده و نخراشیده‌ای که صدای شیخ حسن شمر پیش آن لحن نکیسا بود از همان پشت در بلند شد و گفت: «مادر فلان چه دردت است جیغ و ویغ راه انداخته‌ای ، مگر ... ات را میکشند این چه علم شنگه ایست اگر دست از این جهودبازی و کولی‌گری بر نداری و امیدارم بیایند پوزه بندت بزنند. . . . ! » . رمضان باصدای زار و نزار بنای التماس و تضرع را گذاشته و میگفت: «آخر ای مسلمانان گناه من چیست: اگر دزدم بدهید دستم را ببرند، اگر مقصر چوبم بزنند، ناخنم را بگیرند، گوشم را بدروازه بکوبند، چشمم را درآورند، نعلم بکنند. چوب لای انگشتهایم بگذارند، شمع آجینم بکنند ولی آخر برای رضای خدا و پیغمبر مرا از این هولدونی و از گیر این دیوانه‌ها و جنیها خلاص کنید! بپیر، بپیغمبر عقل دارد از سرم می پرد. مرا با سه نفر شریک گور کرده اید که یکیشان اصلا سرش را بخورد فرنگی است و آدم بصورتش نگاه کند باید کفاره بدهد و مثل جغد بغ(بغض؟) کرده آن کنار ایستاده با چشمهایش میخواهد آدم را بخورد دو تا دیگرشان هم که یک کلمه زبان آدم سرشان نمی‌شود و هر دو جنی‌اند و نمیدانم اگر بسرشان بزند و بگیرند من مادر مرده را خفه کنند کی جواب خدا را خواهد داد ...؟» بدبخت رمضان دیگر نتوانست حرف بزند و بغض بیخ گلویش را گرفته و بنا کرد بهق هق گریه کردن و باز همان صدای نفیر کذائی از پشت در بلند شده و یک طومار از آن فحشهای دوآتشه بدل‌پر درد رمضان بست. دلم برای رمضان سوخت. جلو رفتم، دست بر شانه‌اش گذاشته گفتم :«پسر جان، من فرنگی کجا بودم گور پدر هر چه فرنگی هم کرده! من ایرانی و برادر دینی توام. چرا زهره‌ات را باخته‌ای؟ مگر چه شده؟ تو برای خودت جوانی هستی، چرا اینطور دست و پایت را گم کرده ای . . . ؟ »

رمضان همینکه دید خیر راستی راستی فارسی سرم می شود و فارسی راستا حسینی باش حرف میزنم دست مرا گرفت و حالا نبوس و کی ببوس و چنان ذوقش گرفت که انگار دنیا را بش داده‌اند و مدام میگفت: «هی قربان آن دهنت بروم! و االله تو ملائکه‌ای! خدا خودش تو را فرستاد که جان مرا بخری،» گفتم: «پسر جان آرام باش. من ملائکه که نیستم، آدم بودن خودم هم شک دارم. مرد باید دل داشته باشد گریه برای چه؟ اگر همقطارهایت بدانند که دستت خواهند انداخت و دیگر خر بیار و خجالت بار کن.» گفت: «ای درد و بلات بجان این دیوانه‌ها بیفتد! بخدا هیچ نمانده بود زهره‌ام بترکد، دیدی چطور این دیوانه‌ها یک کلمه حرف سرشان نمیشود و همه‌اش زبان جنی حرف میزنند؟» گفتم «داداش جان اینها نه جنیاند نه دیوانه بلکه ایرانی و برادر وطنی و دینی ما هستند» . رمضان از شنیدن این حرف مثل اینکه خیال کرده باشد منهم یک چیزیم میشود نگاهی بمن انداخت و قاه قاه بنای خنده را گذاشته و گفته ترا بحضرت عباس آقادیگر شما مرا دست نیاندازید اگر اینها ایرانی بودند چرا از این زبانها حرف میزنند که یک کلمه‌اش شبیه بزبان آدم نیست: گفتم «رمضان اینهم که اینها حرف میزنند زبان فارسی است منتهی ...» . ولی معلوم بود که رمضان باور نمیکرد و بینی و بین الله حق هم داشت و هزار سال دیگر هم نمیتوانست باور کند و من هم دیدم زحمتم هدر است و خواستم از در دیگری صحبت کنم که یک دفعه در محبس چهار طاق باز شد و آردلی وارد و گفت «یاالله! مشتلق مرا بدهید و بروید بامان خدا ، همه تان آزادید ...»

رمضان بشنیدن این خبر عوض شادی خودش را چسبانید بمن و دامن مرا گرفته و میگفت «والله من میدانم اینها هر وقت میخواهند یک بندی را بدست میر غضب بدهند اینجور میگویند، خدایا خودت بفریاد ما برس !». ولی خیر معلوم شد ترس و لرز ر مضان بی‌سبب است. مأمور تذکره صبحی عوض شده و بجای آن یک مأمور تازه دیگری رسیده که خیلی جاسنگین و پرافاده است و کباده حکومت رشت را میکشد و پس از رسیدن بانزلی برای اینکه هر چه مأمور صبح ریسیده بود مأمور عصر چله کرده باشد اول کارش رهائی ما یوده. خدا را شکر کردیم میخواستم از در محبس بیرون بیائیم که دیدیم بک جوانی را که از لهجه و ریخت و نک و پوزش معلوم میشد از اهل خوی و سلماس است همان فراشهای صبحی دارند می آورند، بطرف محبس و جوانک هم بایک زبان فارسی که بعدها فهمیدم سوغات اسلامبول است با تشدد هر چه تمامتر از «موقعیت خود تعرض» مینمو و از مردم «استرحام » می کرد و «رجا داشت » که گوش بحرفش بدهند. رمضان نگاهی باو انداخته و با تعجب تمام گفت «بسم الله الرحمن الرحیم اینهم باز یکی. خدایا امروز دیگر هر چه خول و دیوانه داری اینجامیفرستی! بداده شکر و بنداده‌ات شکر!» خواستم بش بگویم که اینهم ایرانی وزبانش فارسی است ولی ترسیدم خیال کند دستش انداخته‌ام و دلش بشکند و بروی بزرگواری خودمان نیاوردیم و رفتیم در پی تدارک یک درشکه برای رفتن برشت و چند دقیقه بعد که با جناب شیخ و خان فرنگی‌مآب دانگی درشگه‌ای گرفته و در شرف حرکت بودیم دیدیم رمضان دوان دوان آمد یکدستمال آجل بدست من داد و یواشکی در گوشم گفت «ببخشید زبان درازی میکنم ولی والله بنظرم دیوانگی اینها بشما هم اثر کرده والا چطور میشود جرئت میکنید با اینها همسفر شوید!». گفتم «رمضان ما مثل تو ترسو نیستیم!» گفت «دست خدا بهمراهتان، هر وقتی که از بی‌همزبانی دلتان سر رفت از این آجیل بخورید و یادی از نوکرتان بکنید». شلاق درشکه‌چی بلند شد و راه افتادیم و جای دوستان خالی خیلی هم خوش گذشت و مخصوصاً وقتی که در بین راه دیدیم که یک مأمور تذکره تازه‌ای باز چاپاری بطرف انزلی میرود کیفی کرده و آنقدر خندیم که نزدیک بود روده‌بر شویم.

این اثر در ایران، کشوری که برای اولین بار در آنجا منتشر شده است، در مالکیت عمومی قرار دارد. همچنین در ایالات متحده هم طبق بخشنامه 38a دفتر حق تکثیر ایالات متحده در مالکیت عمومی قرار دارد.
در مورد اشخاص حقیقی این بدین معنا است که مؤلف این اثر قبل از ۳۱ مرداد ۱۳۵۹ درگذشته یا اینکه از تاریخ مرگش بیش از ۵۰ سال گذشته است. در مورد اشخاص حقوقی نیز نشان دهنده این است از تاریخ اولین انتشار اثر بیش از ۳۰ سال گذشته است.