کاربر:Saranami2020
ظاهر
گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، به دنبال کسی میگشت که آن را در آورد تا به لکلک رسید و از او درخواست کرد که او را نجات دهد و در مقابل، گرگ مزدی به لکلک بدهد. لکلک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد. گرگ به او گفت: همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برایت کافی است.
وقتی به فرد نالایقی خدمت میکنی تنها انتظارت این باشد که گزندی از او نبینی.