کاربر:Mohammad.M.Ahani

از ویکی‌نبشته

کارنامه‌ی اردشیر بابکان : [ویرایش]

مقدمه[ویرایش]

کارنامه‌ی اردشیرِ بابکان (پهلوی: kārnāmag ī Ardaxšīr ī Pābagān) متنی به خط و زبانِ پهلوی (پارسی میانه ساسانی) است که داستانِ بپا خاستنِ اردشیرِ بابکان (اردشیرِ یکم، پایه‌گذارِ شاهنشاهیِ نیرومند ساسانی) در برابرِ اردوانِ پنجمِ اشکانی و یکپارچه ساختنِ دوباره‌ی سرزمین‌هایی را روایت می‌کند که وی آن را ایران یا ایرانشهر (پهلوی کتابی: ؛ پهلوی کتیبه‌ای: ) نامید که تا امروز نیز بدین نام شناخته می‌شود. همچنین در این کتاب به گوشه‌هایی از زندگیِ شاپور یکم و هرمزد یکم که از نیرومندترین شاهنشاهانِ ساسانی بودند پرداخته شده است. زمان نوشته شدنِ این متن را در هنگامه‌ی پایانیِ شاهنشاهی ساسانی می‌دانند.
نخستین بار خدایار دستور شهریار ایرانی در سال 1899 میلادی این متن را به پارسی برگردانده و متن پهلویِ آن را نیز همراه با آوانویسی به خط اوستایی در بمبئی به چاپ رساند. برگردانِ پارسیِ دستور خدایار درست و رسا بوده و اساسِ کار روانشاد صادق هدایت در ترجمه‌ی خود از متن کارنامه اردشیر بابکان قرار گرفته است. سپس روانشاد، دکتر محمد جواد مشکور این متن را ترجمه کرده و همراه با متن پهلوی در سال 1329 در تبریز بچاپ رساند؛ و در پایان، روانشاد دکتر بهرام فره‌وشی در سال 1354 برگردانِ پارسیِ خوبی از این متن را در تهران به چاپ رساند که در تهیه‌ی برگردانِ پیشِ رو کمک فراوانی به نگارنده کرده است.
این برگردان از رویِ نسخه‌ی ادلجی کرشاسپ‌جی آنتیا و با توجه به نسخه بدل‌ها انجام شده است.
در برگردانِ متنِ پیشِ رو کوشش شده است تا جایی که می‌شود نسخه‌ی پارسی به متن پهلوی نزدیک و حتی یکسان باشد تا دوستداران و پژوهندگانِ زبان پهلوی بتوانند به سادگی آن را با متنِ اصلی مطابقت دهند. به همین روی واژه‌های سخت و نیز واژگانِ پهلوی که در برگردانِ پارسی بکار رفته است، در بخشِ پانویس‌ها روشن شده‌اند. نگارنده این برگردان را ویژه‌ی ویکی نبشته تدارک دیده است. باشد که دوستداران و پژوهندگانِ زبان و ادبیات سترگ پارسی و پهلوی را بکار آید.
واژه‌ها و حروفی که در میانِ < > گذاشته شده‌اند در متنِ پهلوی نبوده و برایِ کامل‌تر شدنِ معنیِ جمله‌ها به متن افزوده شده‌اند.
بهار 1395 خورشیدی،
محمد مرادی آهنی Mohammad.M.Ahani (بحث) ‏۱۴ مهٔ ۲۰۱۶، ساعت ۱۳:۲۱ (UTC)

کارنامه‌ی اردشیر بابکان، برگردانِ پارسی[ویرایش]

بخش نخست[ویرایش]

به نام و نیرو و یاریِ دادار اورمزدِ رایمندِ فرهمند؛ تندرستی و زندگی دراز از آنِ همه‌ی خوبان و پرهیزگاران <باد>، به‌ویژه برای او که این <نبشته> را نوشته است.

درباره‌ی دیدنِ بابک ساسان را اندر خواب و دُختِ خویش بهش دادن[ویرایش]

(1) به کارنامه‌ی اردشیر بابکان ایدون[۱] نوشته است که که پس از مرگِ اسکندرِ رومی، ایرانشهر دارای 240 کدخدای بود. (2) اسپهان و پارس و کوسته‌های[۲] نزدیکِ آن بدستِ اردوان سالار بود. (3) بابک مرزبان و شهریارِ پارس بود و از گماردگانِ اردوان بود (4) و نشست‌اش[۳] به استخر بود. (5) و بابک را هیچ فرزندِ نامبردار[۴] نبود.
(6) و ساسان شبانِ بابک بود و همواره با گوسپندان بود و از تخمه‌ی[۵] دارایِ دارایان[۶] بود و در پادشاهیِ بدِ نیاکانِ اسکندر به گریز و نهان‌رَوِشی ایستاد و با شبانانِ کُرد رفت. (7) بابک نمی‌دانست که ساسان از تخمه‌ی دارایِ دارایان زاده شده است.
(8) بابک شبی به خواب دید چنانکه خورشید از سرِ ساسان بتافت و همه‌ی جهان روشن کرد. (9) شبِ دیگر ایدون دید چنانکه ساسان بر پیلی آراسته و سپید نشسته است و همه کس که در کشور<اند> پیرامونِ ساسان ایستاده‌اند و به او نماز برده‌اند[۷] و <او را> ستایش و آفرین همی کنند. (10) آنِ سدیگر شب همان‌گونه ایدون دید چنانکه آذرفرنبَغ و گُشنسپ و برزین‌مهر در خانه‌ی ساسان همی درخشند و به همه جهان روشنی همی دهند.
(11) بابک که این‌گونه دید شگفت‌زده شد. (12) او دانایان و خواب‌گزاران را به‌پیش خواست و خوابِ هر سه شب را چنان که دیده بود، پیش ایشان بگفت.
(13) خواب‌گزاران گفت<اند> که: «آن کسی که این خواب را برایش دیده‌ای، او —یا کسی از فرزندانِ آن مرد— به پادشاهیِ جهان رسد. چراکه خورشید و پیلِ سپیدِ آراسته <نمادِ> چیرگی و توانایی و پیروزی، و آذرفرنبغ <نمادِ> دانایانِ دین و مُغ‌مردان، و آذر گشنسپ <نمادِ> ارتشتاران و سپهبدان، و آذر برزین‌مهر <نمادِ> کشاورزان و برزیگرانِ جهان <است> و همه‌ی این پادشاهی به آن مرد یا فرزندانِ آن مرد برسد.»
(14) بابک که آن سخن شنید کس فرستاد و ساسان به‌پیش خواست و پرسید که: «تو از کدام تخمه[۸] و دودمانی؟ <آیا> از پدران و نیاکانِ تو کسی بوده است که پادشاهی و سالاری کرده باشد؟
(15) ساسان از بابک پیمان و زینهار خواست که: «مرا گزند و زیان مکن». (16) بابک پذیرفت و ساسان رازِ خویش چنان که بود پیش بابک گفت.
(17) بابک شاد شد و فرمود که «تن به‌آبزن کن»[۹]. و بابک <سپس> فرمود که تا یک دست جامه و پوشاکِ خدای‌وار[۱۰] برایش آوردند و به ساسان دادند که: «بپوش!» و ساسان همان‌گونه کرد.
(18) و بابک فرمود که ساسان را تا چند روزی به خورش و دارِشِ[۱۱] سزاوار بپرورند. (19) او سپس دختِ خویش به زنی <به ساسان> داد.

بخش دوم[ویرایش]

درباره‌ی زاده شدنِ اردشیرِ بابکان و چگونگیِ او با اردوان اندر نخجیرگاه[ویرایش]

(1) جَهِش[۱۲] و باید بودن را[۱۳] دخترک اندرزمان[۱۴] آبستن شد و اردشیر ازو زاده شد.
(2) بابک که تن‌بهر[۱۵] و چابکیِ اردشیر بدید، دانست که: «آن خواب که من دیدم راست بود»؛ (3) او اردشیر به فرزندی پذیرفت و گرامی داشت و بپرورد.
(4) و زمانی‌که به داد[۱۶] و هنگامِ فرهنگ[۱۷] رسید به دبیری و سوارکاری و دیگر فرهنگ‌ها[۱۸] آنچنان فرهیخت که اندر پارس نامی شد.
(5) هنگامی‌که اردشیر به دادِ[۱۹] پانزده سالگی رسید آگاهی به اردوان آمد که بابک را پسری است که به فرهنگ و سوارکاری فرهیخته و سزاوار. (6) او نامه به بابک کرد که: «ما این‌گونه شنیدیم که شما را پسری است سزاوار و به فرهنگ و سوارکاری بسیار بایسته، (7) مارا کامه[۲۰] این است که او را به دربارِ ما فرستی و نزدیک ما آید تا با فرزندان و واسپوهرگان[۲۱] بُوَد و او را به فرهنگی که دارد سود و پاداش فرماییم».
(8) بابک از آنجا که اردوان مِه و کامگارتر بود جزآن کردن و فرمان به‌سپوختن[۲۲] نشایست[۲۳]. (9) او اندرزمان[۲۴] اردشیر را با ده بنده و بس چیزِ بایسته و سزاوار به پیش اردوان فرستاد. (10) و اردوان هنگامی‌که اردشیر را دید شاد شد و گرامی کرد، (11) و فرمود که هر روز با فرزندان و واسپورگانِ خویش به نخجیر و چوگان شود، و اردشیر همان‌گونه کرد.
(12) به یاریِ یزدان، به چوگان و سوارکاری، شترنج و نرد و دیگر فرهنگ<ها> از همه‌ی ایشان چیره<تر> و نبرده<تر>[۲۵] شد.
(13) روزی اردوان با سواران و اردشیر به نخجیر شده بودند. (14) گوری اندر دشت به گذشت و اردشیر و پسرِ مَهِ[۲۶] اردوان از پسِ آن گور تاختند و اردشیر اندر رسید و تیری آن‌گونه به گور زد که تیر تا پَر به شکم اندر شد و از سویِ دیگر به گذشت و گور درجا بمرد.
(15) اردوان و سواران فراز رسیدند؛ و هنگامی‌که <اردوان> آن زنِش[۲۷] بدان آیینه شگفت‌انگیز دید پرسید که: «این زنش که کرد؟»
(16) اردشیر گفت که: «من کردم.» (17) پسر اردوان گفت که: «نه، چه من کردم.»
(18) اردشیر خشم گرفت و به پسر اردوان گفت که: «هنر و مردانگی به سِتَمبِگی[۲۸] و دُژشرمی[۲۹] و دروغ و بیدادگری به‌خویش کردن نتوان. این دشت نیک و گور ایدر[۳۰] بَس. من و تو ایدر دُدیگر[۳۱] آزمایش کنیم و نیکی و بدی و چابکی پدید آوریم.
(19) اردوان را دشوار سهِست[۳۲] و پس از آن نگذاشت اردشیر به اسپ نشستن؛ (20) او اردشیر را به آخورِ ستوران فرستاد (21) و فرمود که: «بنگر! که روز و شب از نزدیکیِ ستوران به نخجیر و چوگان و فرهنگستان نشوی.»
(22) اردشیر دانست که اردوان از رویِ دُژچشمی[۳۳] و بَدکامگی[۳۴] <این را> گوید. (23) او اندرزمان[۳۵] داستان را چنان‌که بود <در> نامه به بابک نوشت.
(24) بابک هنگامی‌که نامه را دید اندوهگین شد. (25) او در پاسخی که به اردشیر کرد نوشت که: «تو نادانی کردی که به چیزی که زیان ازش نشایست بودن[۳۶] با بزرگان ستیزه بردی و سخن به درشت‌آوازی[۳۷] بهش گفتی؛ (26) و اکنون نیز پوزش گو <و> به پَتِت[۳۸] بیاندیش. (27) بیانگار[۳۹] که دانایان گفته‌اند که دشمن به دشمن آن نتوان کردن که مردِ نادان از کنشِ خویش بهش رسد[۴۰]. (28) این نیز گفته شده است که از آن کس مستمند[۴۱] مباش که جز از او نه‌گزیری[۴۲]. (29) و تو خود دانی که اردوان بر من و تو و بسیار مردمانِ اندر جهان به تن و جان و مال و دارایی و خواسته کامگارتر پادشاه است. (30) و اکنون نیز اندرز من به تو این سخت‌تر[۴۳] که یگانگی[۴۴] و فرمان‌برداری کنی. ارجِ خویشتن به نابودی مسپار.»

بخش سوم[ویرایش]

درباره‌ی فریفته شدنِ کنیزکِ اردوان بر اردشیر و گریختنِ اردشیر با کنیزک به سویِ پارس[ویرایش]

(1) اردوان را کنیزکی[۴۵] بایسته بود که از دیگر کنیزکان آزرمی‌تر[۴۶] و گرامی‌تر داشت و هرآیینه[۴۷] پرستشِ[۴۸] اردوان بود آن دختر می‌کرد.
(2) روزی، هنگامی‌که اردشیر به ستورگاه نشسته <بود> و تنبور می‌زد و سرود و دیگر خرمی می‌کرد، او اردشیر را دید و به او بیابان[۴۹] شد. (3) و پس از آن با اردشیر مهر و دوستی و دوشارَم[۵۰] کرد و پیوسته همی به شب، هنگامی‌که اردوانِ بخت برگشته بخُفت، آن کنیزک پنهان به نزدیکِ اردشیر می‌شد و تا نزدیکِ بامداد با اردشیر می‌بود و سپس باز به پیش اردوان می‌شد.
(4) روزی اردوان دانایان و اخترآماران[۵۱] که به دربار بودند، به‌پیش خواست و پرسید که: «چه همی بینید به چیزِ[۵۲] هفتان[۵۳] و دوازدهان[۵۴] و ایستش[۵۵] و روِشِ[۵۶] ستارگان و چیزِ زمانه‌خداییِ[۵۷] شهر شهر[۵۸] و چگونگیِ مردمانِ جهان و چیزِ من و فرزندان و مردمانِ ما؟»
(5) سالارِ اخترآماران به پاسخ گفت که: «گوچهر[۵۹] افتاده و ستاره‌ی اورمزد[۶۰] باز به بالِست[۶۱] آمد. بهرام و ناهید به کوستِ[۶۲] هفتورنگ[۶۳] و شیر اختر[۶۴] مَرزَند[۶۵] و به اورمزد[۶۶] یاری دهند. (6) و این چیم رای[۶۷] ایدون نماید که خداییْ و پادشاهیْ نو به پیدایی آید و بسیار سَرخدایان بزنَد[۶۸] و جهان دوباره به یک‌خدایی[۶۹] آورد.»
(7) دیگر سردارِ پیشگو به پیش آمد و اورا گفت: «ایدون پیداست که هر بنده‌ی مَردی که از امروز تا سه روز <دیگر> از خدایِ[۷۰] خویش بگریزد، به بزرگی و پادشاهی رسد و بر خدایِ خویش کامه‌انجام[۷۱] و پیروزگر بُوَد.»
(8) کنیزک آن سخن چون‌اش به اردوان گفتند شنید <و> اندر شب، هنگامی‌که به نزدیکِ اردشیر رسید پیشِ اردشیر باز گفت. (9) اردشیر که آن سخن شنید مَنِش[۷۲] به گریختن از آنجا نهاد. (10) و به کنیزک گفت که: «اگرَت مَنِش با من راست و یگانه است، پس اندر این سه روزِ گزیده، —که دانایان و اخترآماران گفته‌اند که هرکه از خدایِ خویش گریزد به بزرگی و پادشاهی رسد— از ایدر به جهان دَویم و بشویم. (11) اگر ایزدان و فـرّهِ[۷۳] ایرانشهر به یاریِ ما رسد و به‌بوختیم[۷۴] و به نیکی و خوبی رسیم، ایدون کنم که از تو فرخ‌تر اندر جهان کس نبُوَد.»
(12) کنیزک همداستان شد و گفت که: «به آزادی دارم[۷۵] و هرچه تو فرمایی کنم.»
(13) کنیزک[۷۶] چنانکه نزدیک بامداد بود باز به گاهِ[۷۷] خویش، نزدیک اردوان شد. (14) و شب، هنگامی‌که اردوان خفته بود، از گنجِ اردوان شمشیری هندی و زینِ زرین و کمرِ میش‌سَر و افسارِ زرین و جامِ زرینِ به گوهر و درهم و دینار آکنده و زره و زین‌افزارِ پیراسته بسیار و دیگر بسی چیز ستَد[۷۸] و به پیش اردشیر آورد.
(15) اردشیر 2 اسپ از بارِگان اردوان که به روزی 70 فرسنگ برفتند، زین کرد؛ یکی خود و یکی کنیزک[۷۹] برنشست و راه به <سویِ> پارس گرفت و به‌شتاب همی رفت.
(16) ایدون گویند که اندر شب فراز به دهی آمد، (17) و اردشیر ترسید که «مگر مردمِ ده مرا بینند، شناسند و گرفتار کنند؛ <پس> نه اندر ده، بی[۸۰] به کوسته‌ی[۸۱] ده گذشت. (18) او 2 زن نشسته دید، (19) و آن زن بانگ کرد که: «مترس اردشیرِ کِیِ[۸۲] بابکان از تخمه‌ی[۸۳] ساسان و نافِ[۸۴] دارای[۸۵] شاه! چراکه رَسته‌ای از هر بدی و کس تو را نتواند گرفتن و تو را خداییِ[۸۶] ایرانشهر بسیار سال باید کردن. بشتاب تا به دریا و تا زمانی‌که دریا را به چشم بینید مَپایید، چه زمانی‌که چشمت به زره[۸۷] افتد از دشمنان بی‌بیم بشوی.»
(20) اردشیر خرم بشد و از آنجا به‌شتاب برفت.

بخش چهارم[ویرایش]

درباره‌ی آگاه شدنِ اردوان از گریزِ اردشیر با کنیزک و شتافتنِ او از پسِ ایشان[ویرایش]

(1) زمانی که روز شد، اردوان کنیزک[۸۸] <را> خواست و کنیزک به‌جای نبود.
(2) ستوربان آمد، به اردوان گفت که: «اردشیر با 2 باره‌ی[۸۹] شما نه به‌جای است». (3) اردوان دانست که: «کنیزکِ من با اردشیر گریخت و بشد.»
(4) و هنگامی‌که او آگاهی از گنج بشنود، دل پریشان کرد[۹۰]. (5) او اخترآماران سالار[۹۱] را خواست و گفت که: «زود باش و بنگر تا آن گناهکار با آن جِهِ[۹۲] روسپی کدام جای شد و کی شاییم[۹۳] گرفتن.»
(6) اخترآماران سالار[۹۴] زمان انداخت[۹۵] و به‌پاسخ به اردوان گفت که: «میش[۹۶] از کیوان[۹۷] و بهرام[۹۸] لیزید[۹۹]، به اورمزد[۱۰۰] و تیر[۱۰۱] پیوست و خدایِ میان آسمان[۱۰۲] زیر درخششِ مهر[۱۰۳] ایستاد، (7) و ایدون پیداست که اردشیر گریخت و برفت و رویَش به کوستِ[۱۰۴] پارس است و اگر تا 3 روز گرفتن نشاید، پس از آن گرفتن نتوان.»
(8) اردوان اندرزمان[۱۰۵] سپاه 4 هزار <نفری> آراست و راه به پارس، پیِ اردشیر گرفت؛ و هنگامی‌که نیمروز شد به جایی رسید که راهِ پارس <از> آنجا می‌گذشت. (9) او پرسید که: «آن 2 سوار که به سویِ این کوست[۱۰۶] آمدند چه زمان بگذشتند؟»
(10) مردمان گفتند که: «بامداد، هنگامی‌که خورشید تیغ برآورد، ایدون چنان همانندِ بادِ اَرتای[۱۰۷] بگذشتند. (11) ایشان <را> برّه‌ای[۱۰۸] بسیار ستبر از پس همی دوید که از آن نیکوتر بودن نشایست. (12) دانیم که تا اکنون بسیار فرسنگ زمین شده‌اند[۱۰۹] و شما <ایشان را> گرفتن نتوان.»
(13) اردوان اندکی نیز نپایید و بشتافت.
(14) هنگامی‌که به جایی دیگر آمد، از مردمان پرسید که: «آن 2 سوار چه گاه بگذشتند؟»
(15) ایشان گفتند که: «نیمروز ایدون چنان بادِ اَرتای[۱۱۰] همی شدند و ایشان <را> برّه‌ای[۱۱۱] هم‌بَر[۱۱۲] همی رفت.»
(16) اردوان شگفت سَهِست[۱۱۳] و گفت که: «انگار که سوارِ دوگانه دانیم»[۱۱۴]، بی[۱۱۵] آن برّه چه سِزَد بودن؟» او از دستور[۱۱۶] پرسید.
(17) دستور گفت که: «آن فـرّهِ خدایی <است> که هنوز بهش نه‌رسیده، بباید که بشتابیم، شاید که پیش <از آن>که آن فـرّه بهش برسد شاییم[۱۱۷] گرفتن.»
(18) اردوان با سواران سخت شتافت، (19) و روزِ دیگر 70 فرسنگ رفتند و او را کاروانی گروهی به پذیره آمد[۱۱۸]. (20) و اردوان از ایشان پرسید که: «آن 2 سوار کدام جای پذیره بودید؟»[۱۱۹]
(21) ایشان گفتند که: «میانِ شما و ایشان زمین 20 فرسنگ <است>، (22) و ما ایدون سَهِست[۱۲۰] که یکی از ایشان سواران برّه‌ای بس بزرگ و چابک با او به اسپ نشسته بود.»
(23) اردوان از دستور پرسید که: «آن برّه که با او به اسپ <نشسته بود> چه نماید؟»[۱۲۱]
(24) دستور گفت که: «انوشه[۱۲۲] باشید، اردشیر فـرّهِ کیان بهش رسید. به هیچ چاره گرفتن نتوان. پس خویشتن و سواران رنج مدارید و اسپان مرنجانید و تباه مکنید. چاره‌ی اردشیر از درِ دیگر خواهید.

بخش پنجم[ویرایش]

درباره‌ی فرستادنِ اردوان پسرِ خویش با سپاه به پارس <برای> گرفتنِ اردشیر[ویرایش]

(1) اردوان هنگامی‌که بِدان آیینه شنود بازگشت و به جایِ نشستِ[۱۲۳] خویش آمد. (2) و پس از آن سپاه و گُند[۱۲۴] آراست و با پسر خویش به پارس، برای گرفتن اردشیر فرستاد.
(3) اردشیر راه به دریا بار گرفت و ایدون چونان همی رفت.
(4) چند مرد از مردمانِ پارس <که> از اردوان مُستگر[۱۲۵] بودند، ایشان هیر[۱۲۶] و خواسته[۱۲۷] و تنِ خویش پیشِ اردشیر داشتند و یگانگی و فرمان‌برداری پیداییدند. [۱۲۸]

بخش ششم[ویرایش]

درباره‌ی یاری دادنِ بُناک به اردشیر[ویرایش]

(1) چون به جایی که رامش-اردشیر[۱۲۹] خوانند رسید، مردی بزرگ‌منش که بُناک نام بود و از اسپَهان[۱۳۰]، —که از دستِ اردوان گریخته بود <و> آنجا بُنه[۱۳۱] داشت— خود با 6 پسر و بس سپاه و گُند[۱۳۲] به نزدیکِ اردشیر آمد.
(2) و اردشیر از بُناک ترسید که: «مگرم[۱۳۳] گیرد و به اردوان سپارد!»
(3) پس بُناک به پیش اردشیر آمد و سوگند خورد و بی‌گمانی[۱۳۴] داد که: «تا زنده باشم، خود با فرزندان فرمان‌بردارِ تو باشیم.»
(4) اردشیر خرم شد و آنجا روستایی که رامش-اردشیر خوانند فرمود کردن[۱۳۵]. (5) بُناک <را> با سواران آنجا هِشت[۱۳۶] و خود به بارِ[۱۳۷] دریا شد.
(6) هنگامی‌که او دریا <را> به‌چشم بدید اندر یزدان سپاسداری انگارد[۱۳۸]، (7) و آنجا روستایی بُخت-اردشیر[۱۳۹] نام نهاد و به <آنجا> آتشِ بهرام[۱۴۰] بر دریا فرمود نشاندن. از آنجا باز به نزدیکِ بُناک و سواران آمد.

بخش هفتم[ویرایش]

درباره‌ی کارزارِ اردشیر با اردوان و به زنی گرفتنِ دُختِ اردوان[ویرایش]

(1) و سپاه آراست و به درِ آذرفرنبغِ[۱۴۱] کرفه‌گر[۱۴۲] شد و آیَفت[۱۴۳] ازش خواست. به کارزار با اردوان شد، (2) و آن سپاهِ اردوان همگی بزَد و هیر[۱۴۴] و خواسته[۱۴۵] و ستور و بنده ازش بستد و خود به استخر نشست.
(3) از کرمان و مُکرستان و پارس کوسته کوسته[۱۴۶] سپاه به‌بس مره[۱۴۷] گرد کرد و به کارزارِ اردوان آمد. (4) 4 ماه هر روز کارزار و زَنِشِ[۱۴۸] بسیار بود. (5) اردوان از کوسته کوسته[۱۴۹] چون از ری، دماوند، دیلمان و پدشخوارگر[۱۵۰] سپاه و آخور[۱۵۱] خواست.
(6) از آن چون[۱۵۲] فَـرِّ کیان[۱۵۳] با اردشیر بود اردشیر پیروزی یافت، (7) و او اردوان بکشت و همه‌ی هیر و خواسته به دستِ اردشیر آمد و دختِ اردوان به‌زنی گرفت.
(8) باز به پارس آمد و شهرستانی که اردشیرخُره[۱۵۴] خوانند کرد[۱۵۵]، (9) و وَرِ[۱۵۶] بزرگ کَند و آب چهار جوی ازش آورد و آتش به وَر بنشاند. کوهی ستبر کَند و رودِ راوک راینید[۱۵۷]. بسیار ده <و> دستگرد آبادانی کرد و بس آتشِ بهرام آنجا فرمود نشانند[۱۵۸].

بخش هشتم[ویرایش]

درباره‌ی کارزارِ اردشیر با کُردان و ستوه بودنِ اوی[ویرایش]

(1) پس از آن بس سپاه و گُندِ[۱۵۹] زابل به هم کرد[۱۶۰] و به کارزارِ کُردان شاهِ مادی فْرَنَفت[۱۶۱]، بسی کارزار و خونریزشی بود و سپاهِ اردشیر ستوهی پذیرفت. (2) و اردشیر از سپاهِ خویش بیابان[۱۶۲] شد. و اندر شب به بیابانی آمد که هیچ آب و خورش اندرش نبود و خود با یاران و دستوران[۱۶۳] همگی به گرسنگی و تشنگی آمد. (3) او از دور آتشِ شبانان دید و اردشیر به آنجا شد. (4) مردی پیر آنجا دید که با گوسپندان به دشت و کوه بودند. (5) اردشیر آن شب آنجا شد و روز دیگر از ایشان راه خواست. (6) ایشان گفتند که: «از ایدر 3 فرسنگ، روستایی است بس آبادان و بس مردم و پَدیخیِ[۱۶۴] بسیار است.»
(7) اردشیر به آن ده شد. مرد فرستاد و یارانِ خویش همگی به دربار خواست.
(8) سپاهِ مادی‌ها پنداشت که: «اکنون از اردشیر بی‌بیم شدیم، چه به ستوهی باز به پارس شد.

بخش نهم[ویرایش]

درباره‌ی شبیخون کردنِ اردشیر بر سرِ کُردان و ستوهیدنِ[۱۶۵] ایشان[ویرایش]

(1) اردشیر 4 هزار مرد آراست و بر ایشان تازشِ شبیخون کرد و از کُردان هزار مرد بزَد[۱۶۶]. (2) و دیگران خسته[۱۶۷] دستگیر کرد و از کُردان شاه با پسران، برادران، فرزندان، بس هیر و خواسته[۱۶۸] به پارس گسیل کرد.

بخش دهم[ویرایش]

درباره‌ی رزمِ اردشیر با هفتان‌بُخت و ستوهیِ اردشیر[ویرایش]

(1) اندر راه سپاهِ هفتان‌بُختِ[۱۶۹] کِرم خدای[۱۷۰] بهش بکَفت[۱۷۱]، آن همگی هیر و خواسته و بُنه از آن سوارانِ اردشیر بستده به گذاران[۱۷۲] —دستگردی کولار نام، آنجا که کِرم بُنه داشت— آورد.
(2) اردشیر بدان منش[۱۷۳] بود که: «به ارمن[۱۷۴] و آتورپاتکان شوم، چه یزدانگردِ شهرزوری[۱۷۵] با بس سپاه و گُند از آن کوسته‌ی[۱۷۶] شهرزوری مهران‌کرده[۱۷۷] و به فرمان‌برداری بهش آمده است». (3) بی[۱۷۸] از آن چون[۱۷۹] ستمگری و گناهکاریِ پسرانِ هفتان‌بُخت <را> به سپاهِ اردشیر شنود، اندیشید: «نخست کارِ پارس باید ویراستن و از دشمنان بی‌بیم بودن، و پس <به> شهر دیگر پرداختن. (4) اکنون به آن بُتی که به گذاران ایدون چیر و ستمگر شده کش سپاهی 5 هزار <تَنی> به دشمنی به کوسته کوسته‌ی[۱۸۰] بومِ سند و مُکران و کرانه‌ی دریا فرستاده است <شَوم>.
(5) سپاه و گُندِ اردشیر از کوسته‌ها باز به اردشیرخوره آمد. (6) هفتان‌بُخت سپاه خویش همگی باز به‌درگاه خواست. (7) اردشیر سپاهِ بسیار با سپهبدان به کارزارِ کِرم گسیل کرد. (8) یارانِ کِرم همه‌ی هیر و خواسته و بُنه به درپُشتیِ[۱۸۱] دژِ گذاران نهادند و خود <به> کوه‌ها و جاهای شکسته نهان شدند. (9) و سواران اردشیر را آگاهی نبود. به بنِ دژِ گولار آمدند و دژ را بپَروَستند[۱۸۲]. (10) و هنگامی‌که شب شد، سپاه کِرم بر ایشان زد و شبیخون کرد. از سوارانِ اردشیر بس اوزَد[۱۸۳] و اسپ و زین و زین‌افزار و خواسته و بُنه ازش بستد، به افسوس و ریشخند و آیینِ بَدواژه[۱۸۴] و برهنه باز به پیش اردشیر فرستاد. (11) اردشیر چون‌اش بدان آیینه دید بسیار به رنج شد و از شهر شهر و جای جای سپاه به درگاه خواست و خود با سپاهِ بسیار به کارزارِ کِرم فْرَنَفت[۱۸۵]. (12) هنگامی‌که به دژِ گذاران آمد، سپاهِ کِرم همگی به دژ نشسته بودند، (13) و اردشیر پیرامونِ دژ نشست.
(14) کِرم خدای هفتان‌بُخت 7 پسر داشت، (15) هر پسری با هزار مرد به شهر شهر گمارده بود. (16) اندر آن گاه پسری که به اَروِستان[۱۸۶] بود با بس سپاه از تازیکان[۱۸۷] و مزونیکان[۱۸۸] به دریا گذاره آمد[۱۸۹] و با اردشیر به کوشش[۱۹۰] ایستاد.
(17) و سپاهِ کِرم که به دژ بود همگی بیرون آمد و با سوارانِ اردشیر کوشش و کارزار سخت جانسپارانه کرد. (18) و از هر دو کوسته[۱۹۱] بس کشته شد. (19) سپاهِ کِرم بیرون آمد و او را راه و گذر ایدون بگرفت که هیچ کس از سپاهِ اردشیر بیرون شدن و خوردنِ خویش و پَدیخیِ[۱۹۲] ستوران آوردن نشایست، و از دو گروه همه‌ی مردمان و ستوران به نیاز و بیچارگی آمدند.

بخش یازدهم[ویرایش]

درباره‌ی مهردروجیِ[۱۹۳] مِهرَکِ انوشه‌زادان با اردشیر[ویرایش]

(1) مهرکِ انوشه‌زادان از همان پارس هنگامی‌که شنود که اردشیر به درِ کِرم ناپردازش[۱۹۴] <است> و بر سپاهِ کِرم پیروزی نیافته <است> (2) سپاه و گُند[۱۹۵] آراست و به جایگاهِ اردشیر شد و او همگی هیر و خواسته و گنجِ اردشیر برد.
(3) هنگامی‌که <اردشیر> مهردروجیِ[۱۹۶] مهرک و دیگر مردمانِ پارس بدان آیینه شنود، باری این اندیشید که: «از کوششِ[۱۹۷] کِرم بباید پَردَختن[۱۹۸]، (4) سپس به کوشش و کارزارِ <با> مهرک شدن.
(5) او سپاه را همگی باز به درگاه خواست و با سهبدان سگالید[۱۹۹] که: «چاره به بِبوختنِ[۲۰۰] خویش و سپاه نگرید.» (6) و پس از آن به چاشت خوردن نشست.
(7) اندرزمان[۲۰۱] تیری چوبین از دژ فرود آمد و تا پَر به برّه<ای> که بر خوان بود نشست. (8) و به پَر ایدون نوشته بود که: «این تیر سوارانِ ورجاوندِ[۲۰۲] کِرم انداختند، (9) ما نباید که بزرگ‌مردی چون شما بکُشتیمی، چون‌مان[۲۰۳] به این برّه زد.»

بخش دوازدهم[ویرایش]

درباره‌ی آگاه شدنِ اردشیر از کارِ کِرم و چاره نمودنِ کِرم را[ویرایش]

(1) اردشیر هنگامی‌که بدان آیینه دید سپاه از آنجا کَند و برفت. (2) و سپاهِ کِرم از پسِ اردشیر شتافت و او جایی تنگ <راه را> بر ایشان ایدون بگرفت که سپاهِ اردشیر بگذشتن نه‌شایست. (3) و اردشیر خود به‌تنهایی به بارِ[۲۰۴] دریا افتاد.
(4) ایدون گویند که فَـرّهِ کیان —که به‌دور بود— <اکنون> اندر پیشِ اردشیر ایستاد و اندک اندک همی رفت تا اردشیر از آن جایِ دُژگذر[۲۰۵] از دستِ دشمنان بی‌گزندانه بیرون آورد و فراز به دهی که مانْد[۲۰۶] خوانند آورد.
(5) اندر شب به خانه‌ی دو برادر که یکی بُرزَک و یکی بُرزآدُر نام بود، آمد.
(6) به ایشان گفت که: «من از سوارانِ اردشیرم که از کارزارِ کِرم به ستوهی آمده‌ام و امروز سِپَنج[۲۰۷] فرمایید دادن تا آگاهیِ سپاهِ اردشیر بیاید که به کدام زمین افتاده‌اند.»
(7) ایشان بس سوگوارانه به اردشیر گفتند که: «گجسته[۲۰۸] باد گنامینویِ[۲۰۹] دُروَند[۲۱۰] که این بت را ایدون چیر و نیرومند کرده است که همه‌ی مردمِ کوسته‌ها از دینِ اورمزد و امشاسپندان[۲۱۱] بیابان کرده است و نیز مردی بزرگ‌خدا[۲۱۲] چون اردشیر را و سپاهی که با اوست همگی از دستِ ایشان دشمنانِ دُروَندِ بت پرست سر به ستوهی گردانید.»
(8) ایشان اسپِ اردشیر گرفتند و اندر سرای بردند و به آخور بستند و به جو و کاه و اسپَست[۲۱۳] نیک داشتند، و اردشیر به نشست‌گاه و جایِ به‌آیین راهنمایی کردند و بنشاندند.
(9) اردشیر بس اندوهگین بود و همی اندیشید.
(10) و ایشان دُرون یَشتند[۲۱۴] و به اردشیر خواهش کردند که: «واج[۲۱۵] فرمای گرفتن؛ خورش خور و اندوه و تیمار مدار، چه اورمزد و امشاسپندان چاره‌ی این چیز[۲۱۶] خواهند و این پتیاره[۲۱۷] ایدون به‌نهِلَند[۲۱۸]. (11) چه با ستمگریِ دَهاک[۲۱۹] و افراسیابِ تور و اسکندرِ رومی نیز پس <چون> یزدان بدیشان خرسند نبود، ایشان را به وَرج[۲۲۰] و فَـرّهِ[۲۲۱] خویش ایدون نابین[۲۲۲] و ناپیدا کرد، چونان به جهان آشنا <است>.»[۲۲۳]
(12) منشِ[۲۲۴] اردشیر بدان سخن خوش بشد، واج گرفت و خورش خورد.
(13) ایشان را مِی نبود، بی[۲۲۵] وَشَک[۲۲۶] به پیش آوردند و میَزد[۲۲۷] رایِنیدند[۲۲۸] و آفرینگان[۲۲۹] کردند.
(14) اردشیر به بِهی و دین‌دوستی و یگانگی[۲۳۰] و فرمان‌برداریِ ایشان بی‌گمان شد، (15) او رازِ خویش به بُرزَک و بُرزآدُر گفت که: «من خود اردشیرم. اکنون این نگرید، که چاره‌ی این به نابود کردنِ این کِرم و یارانِ او چگونه شاید خواستن.»
(16) ایشان به‌پاسخ گفت که: «ما تن و جان و هیر و خواسته و زن و فرزند <را> به پشتیبانیِ شما بغانِ[۲۳۱] ایرانشهر <اگر> بباید سپردن، بسپاریم. (17) بی[۲۳۲] ما ایدون دانیم که چاره‌ی این دُروج[۲۳۳] ایدون شاید خواستن[۲۳۴] که تو خویشتن به آیینِ[۲۳۵] مردی دورشهری[۲۳۶] آراسته کنی و به گذارِ[۲۳۷] دژ تنِ خویش به بندگی و پرستشِ او او بسپاری و دو مردِ هاوشتِ[۲۳۸] دین‌آگاه به آنجا بری و با ایشان یَزِش[۲۳۹] و ستایشِ یزدان و امشاسپندان[۲۴۰] فراز کنی و زمانی‌که هنگامِ خورش خوردنِ آن کِرم بُوَد ایدون کنی که «رویِ گداخته داری[۲۴۱]، به زَفرِ[۲۴۲] آن دروج[۲۴۳] باید ریزی تا میرد»؛ و آن دروجِ مینویی[۲۴۴] با یزش و ستایش بشاید زدن و آن دروجِ تَن‌کَردی[۲۴۵] با رویِ گداخته بشاید زدن.»[۲۴۶]
(18) اردشیر آن سخن پسندید و به‌خوب داشت[۲۴۷] و به بُرزاک و بُرزآدُر گفت که: «من این کار به یاریِ شما توانم کردن.» (19) ایشان گفتند که: «هر کار که شما فرمایید، تن و جان <به آن کار> بسپاریم.»

بخش سیزدهم[ویرایش]

درباره‌ی کشتنِ اردشیر مِهرکِ انوشه‌زادان و سگالش با بُرزاک و بُرزآدُر و کشتنِ اوی کِرم و هفتان‌بُخت را[ویرایش]

(1) اردشیر از آنجا باز به اردشیرخُره [۲۴۸] آمد و کارزار با مِهرکِ انوشه‌زادان کرد و مِهرک را کشت، شهر و جای و هیر و خواسته همگی به خویش کرد.
(2) کارزارِ با کِرم کردن را کس فرستاد، (3) بُرزاک و بُرزآدُر به‌پیش خواست و با <ایشان> سگالید[۲۴۹]. (4) بس دِرهم و دینار و جامه بستد و خویشتن به جامه‌ی خراسانی آراسته داشت، با بُرزاک و بُرزآدُر به بُنِ دژِ گولار آمد و گفت که: «من مردی خراسانیم. از این ورجاوند[۲۵۰] خدای آیَفتی[۲۵۱] خواهم، که به درگاهِ <او برای> پرستش آیم.»
(5) بت‌پرستان اردشیر و آن مرد را بپذیرفتند و به مانِ[۲۵۲] کِرم جای کردند.
(6) اردشیر سه روز بدان آیینه پرستش و یگانگیِ[۲۵۳] کِرم کردن پیدایِنید[۲۵۴] و آن درهم و دینار و جامه به پَرستگان[۲۵۵] داد. ایدون کرد که هر که اندر آن دژ بود افد سَهِست[۲۵۶] و آفرین‌کِردار[۲۵۷] بودند.
(7) پس اردشیر گفت که: «ایدون بهتر می‌نماید که کِرم را سه روز خورش به دستِ خویش دهیم.»
(8) پرستگان[۲۵۸] و کارفرمایان همداستان بودند.
(9) اردشیر کس فرستاد، سپاه 400 مردِ هنرمند و جانسپار به پَرگْوارِ[۲۵۹] آن جای، به کوه و جای شکسته و نهان فرمود کردن. (10) فرمود که: «آسمان روز[۲۶۰] هنگامی‌که از دژِ کِرم دود بینید، مردانگی و هنرمندی کنید و به بُنِ دژ آیید.»
(11) خود، آن روز، رویِ گداخته داشت و بُرزاک و بُرزآدُر یَزش و ستایشِ یزدان فراز گرفتند.
(12) و زمانی‌که هنگامِ خورش خوردن بود کِرم به‌آیینه‌ی[۲۶۱] هر روز بانگ کرد.
(13) اردشیر پیش از آن، پت‌پرستان و کارفرمایان را به چاشت مست و بی‌هوش کرده بود و خود با رَهیگانِ[۲۶۲] خویش به پیشِ کِرم شد و آن خونِ گاوان و گوسپندان —چون هر روز <که> می‌داد— به پیشِ کِرم برد و همچنان <که> کِرم زَفر[۲۶۳] باز گافت[۲۶۴] که خون خورَد، اردشیر رویِ گداخته به زَفرِ کِرم اندر ریخت.
(14) کِرم چون روی به تن<اش> آمد به دو <نیمه> شکافت. بانگ ایدون ازش بیامد که مردمانِ اندر دژ همه آنجا آمدند و آشوب اندر دژ افتاد. (15) اردشیر دست به سپر و شمشیر زد و گران زنِش و کشتار به آن دژ کرد و فرمود که: «آتش کنید تا دود به ایشان سواران دیدار[۲۶۵] بُوَد.» رهیگان[۲۶۶] همان‌گونه کردند.
(16) و سواران که به کوه بودند چون دود از دژ دیدند به‌تاخت به بُنِ دژ و <به> یاریِ اردشیر آمدند، به گذارِ[۲۶۷] دژ افتادند و بانگ کردند که: «پیروز پیروز باد اردشیر شاهنشاهِ بابکان»، و شمشیر بکار گرفتند، (17) و مردمانِ دژ هرچه <بود> کشتند و یا به‌شتاب و کوششِ کارزار از دژ افتاند و آن دیگران زینهار خواستند و به بندگی و فرمان‌برداری آمدند.
(18) اردشیر آن دژ کَندن و ویران کردن فرمود. آنجا روستایی که گذاران خوانند کرد[۲۶۸] و هفت آتشِ بهرام بدان جای نشاند و هیر و خواسته و زر و سیم از آن دژ به 1000 شتر بار کرد و به گوار[۲۶۹] گسیل کرد. بُرزاک و بُرزآدُر <را> بهره و پاداشِ بزرگ <به> آیینِ جانسپار کرداران داد و آن جای روستایی به سالاری و کدخدایی بهش داد.
(19) پس از آن که اردشیر آن کِرم را کشته بود باز به گوار آمد. (20) او سپاه و گُند به کوسته‌ی کرمان <فرستاد> و <به> کارزارِ بارِزان[۲۷۰] آمد.

بخش چهاردهم[ویرایش]

درباره‌ی چگونگیِ اردشیر با دُختِ اردوان و زهر دادنِ او به اردشیر[ویرایش]

(1) <اردشیر> دو پسرِ اردوان با خویشتن داشت <و> دو <پسرِ دیگر> به‌گریز به کابل‌شاه شده بودند. (2) ایشان به خواهرِ خویش —چون زنِ اردشیر بود— نامه نوشتند و پیغام فرستاند که: «راست است که شما را زنان گویند! که تو مرگِ خویشان و هم‌تخمگان[۲۷۱] —که این گناهکارِ یزدان‌دشمن[۲۷۲] به‌ناسزا به مرگ زد— فراموش کرده‌ای. (3) و تو مهر و دوشارَم[۲۷۳] با ایشان برادرانِ مستمند که به آزار و سختی، بیم و سهم[۲۷۴] و بی‌آزرمی به غربت و شهرِ کابُلان گرفتار <شده‌اند> و آن دو بدبخت برادرِ <دیگرِ> تو که این مهردُروج[۲۷۵] به بند و زندان <و> پادافراه آورده، —که مرگ به آرزو همی خواهند— تو همگی از یاد به هِشتی[۲۷۶]، (4) و تو منش با آن مهردروج راست کردی[۲۷۷] و ترا هیچ تیمار و اندیشه‌ی ما نیست.
(5) کشته بادا آن کس که پس از امروز به هر زنی به‌جهان گستاخ[۲۷۸] و بی‌گمان بُوَد.
(6) اکنون این که اگرَت اندکی مهرِ ما است چاره‌ی ما خواه و کینِ پدر و آن خویشاوندان و هم‌تخمگان فراموش مکن. و این زهرِ کاری <را> —که ما با مردی بی‌گمان[۲۷۹] که خویش به نزدیک شما فرستادیم— از این مرد بستانید، (7) و هنگامی‌که می‌توانید پیش از خورش <خوردن> به آن گناهکار و مهردُروج دهید تا اندرزمان میرد و تو آن هردو برادرِ بسته را بگشایی، ما نیز باز به شهر و بوم و جایِ خویش آییم؛ و تو روانِ بهشتی و نامِ جاودانه به خویش کرده باشی و دیگر زنان اندر جهان کنشِ خوبِ تو را نامی‌تر و گرامی‌تر شوند.»[۲۸۰]
(8) خواهرِ اردوان هنگامی‌که آن نامه بدان آیینه دید، با زهری که با آن برایش فرستاده بودند، اندیشید که: «همان‌گونه باید کردن و آن 4 برادرِ بدبخت از بند رَسته کردن.»
(9) روزی اردشیر از نخجیر گرسنه و تشنه اندر خانه آمد، (10) او واج[۲۸۱] گرفته بود و کنیزک[۲۸۲] آن زهر با پِست[۲۸۳] و شکر آمیخت و به دستِ اردشیر داد، بدین که: «پیش از دیگر خورش<ها> فرامای خوردن، چه به گرمی و رنجِگی نیک <است>». (11) اردشیر بستد و خوردن کامِست[۲۸۴].
(12) ایدون گویند که ورجاوند[۲۸۵] آذرفرنبغِ[۲۸۶] پیروزگر ایدون چنان خروسی سرخ اندر پرید و پَر به پِست[۲۸۷] زد و آن جام با پِست همگی از دستِ اردشیر به زمین افتاد. (13) اردشیر و زَنک هردو زمانی‌که بدان آیینه دیدند ستَرد[۲۸۸] بشدند؛ و گربه و سگی که اندر خانه بودند آن خورش بخوردند و درجا بمردند.
(14) اردشیر دانست که: «آن زهر بود و به‌کشتنِ من آراسته شده بود».
(15) اندرزمان[۲۸۹] موبدان موبد[۲۹۰] به‌پیش خواست و پرسید که: «آگرفتِ[۲۹۱] کسی که به‌جانِ خدایان[۲۹۲] کوشَد[۲۹۳] به چه داری[۲۹۴] و اورا چه باید کرد؟»
(16) موبدان موبد گفت که: «انوشه[۲۹۵] باشید! به کامه رسید![۲۹۶] او که به جانِ خدایان کوشَد مرگ‌ارزان[۲۹۷] <است> باید کشت.»
(17) اردشیر فرمود که: «این جِهِ[۲۹۸] جادوگرِ دُروندزاده[۲۹۹] به اسپانور[۳۰۰] برید و بفرمای کشتن.»
(18) موبدان موبد دستِ زنک گرفت و به بیرون آمد. (19) زنک گفت که: «امروز هفت ماهگان است که آبستنم. اردشیر آگاه کنید، (20) چه اگر من مرگ‌ارزانم، این فرزند که اندر شکم دارم به مرگ‌ارزان باید داشتن؟»[۳۰۱]
(21) موبدان موبد هنگامی‌که آن سخن شنید برگشت و باز به پیشِ اردشیر شد و گفت که: «انوشه باشید! این زن آبستن است. باری تا آن زمان‌که بزاید کشتن نباید، (22) چه اگر اوی مرگ‌ارزان <است>، آن فرزند که از تخمه‌ی[۳۰۲] شما بغان[۳۰۳] —که اندر شکم <است>— به مرگ‌ارزان داشتن و کشتن نشاید.»
(23) اردشیر خشم را که داشت[۳۰۴] گفت که: «هیچ زمان مپای و او را بکش.»
(24) موبدان موبد دانست که اردشیر خشم بسیار <دارد> و از آن <فرمان> به پشیمانی رسد. (25) او آن زن <را> نکشت و به خانه‌ی خویش برد و او را نهان کرد، (26) او به زنِ خویش گفت که: «این زن گرامی دار، به کس هیچ چیز مگو.»

بخش پانزدهم[ویرایش]

درباره‌ی زادنِ شاپور از دُختِ اردوان و آگاه شدنِ اردشیر پس از هفت سال و شناختن او را[ویرایش]

(1) هنگامی‌که زمانِ زادن فراز آمد، ازش پسری بسیار بایسته[۳۰۵] زاده <شد>. (2) او را شاپور نام نهاد و او را همی پرورد تا به دادِ[۳۰۶] هفت سالگی آمد.
(3) اردشیر روزی به نخجیر شد و او اسپ به گوری ماده هِشت[۳۰۷] و آن گورِ نر به تیغِ اردشیر آمد[۳۰۸] و گورِ ماده را رستار[۳۰۹] کرد و خویشتن به مرگ سپرد. (4) اردشیر آن گور هِشت[۳۱۰] و اسپ به <پیِ> بچه افگند. (5) گورِ ماده وقتی دید که سوار اسپ به بچه<اش> افگند، آمد و بچه را رستار کرد[۳۱۱] و خویشتن به مرگ سپرد.
(6) اردشیر زمانی‌که بدان آیینه دید بماند و دلش سوزان شد و اسپ بازگرداند و اندیشید که: «وای بر مردم باد! چه با <همه‌ی> نادانی و ناگویایی[۳۱۲] که این چهارپایِ گنگ <دارد> پس مهرِ یک به دیگری <در آن> ایدون سپُری[۳۱۳] <است> که جانِ خویش برای زن و فرزند بسپارد.» (7) او زن* و آن فرزند که او اندر شکم داشت یاد بود[۳۱۴] و به پشتِ اسپ ایدون چنان ایستاد و به بانگِ بلند بگریست.
(8) و سپهبدان و بزرگان و آزادگان و واسپوهرگان[۳۱۵] زمانی‌که بدان آیینه دیدند شگفت بماندند و همگی به پیشِ موبدان موبد شدند و گفتند که: «این چه سزد بودن[۳۱۶] که اردشیر به‌تگ[۳۱۷] ایدون زاری و رنج و اندوه بهش رسید، به آن آیینه که گریَد؟»
(9) موبدان موبد و ایران سپهبد[۳۱۸] و پشتیبان سالار[۳۱۹] و دبیران مَهِست[۳۲۰] و دَر اندرزبد[۳۲۱] و واسپوهرگان به پیشِ اردشیر شدند و به‌روی افتادند و نماز بردند[۳۲۲] و گفتند که: «انوشه باشید! بدین آیینه خویشتن اندوهگین کردن و اندوه و زاری به دل کردن مفرمایید. (10) اگر کاری آمده است[۳۲۳] که به مردم‌کاری[۳۲۴] چاره کردن شاید، ما را نیز آگاه فرمایید کردن تا تن و جان و هیر و خواسته[۳۲۵] و زن و فرزندِ خویش پیش داریم[۳۲۶]، و اگر گزند آن<گونه> است که چاره کردن نشاید، خویشتن و ما مردمانِ کشور زاریمند[۳۲۷] و بیشمند[۳۲۸] مفرمایید کردن.»
(11) اردشیر به پاسخ گفت که: مرا اکنون جُدتری[۳۲۹] نیامده است، بی[۳۳۰] من امروز اندر دشت هنگامی‌که از چهارپایِ گنگِ ناگویا[۳۳۱] و نادان خود بدین آیینه بدیدم، مرا آن زن و آن فرزند —کش[۳۳۲] اندر شکمِ مادر، بی‌گناه بود— باز یاد بود[۳۳۳] و به کشتنِ ایشان اندیشناک و چیدار[۳۳۴] هستم که به روان نیز گناهِ گران شاید بودن.»[۳۳۵]
(12) موبدان موبد وقتی دید که اردشیر از آن کار به پشیمانی آمده، به‌روی افتاد.[۳۳۶] (13) او گفت که: «انوشه باشید! فرمایید تا پادافراهِ[۳۳۷] گناهکاران و مرگ‌ارزانان و سپوزگرانِ فرمانِ خدای[۳۳۸] به من کنند.»
(14) اردشیر گفت که: چرا اینچنین گویی؟ <از> تو چه گناهی جسته است؟»
(15) موبدان موبد گفت: «آن زن و آن فرزندش که شما فرمودید که «بکُش»، ما نکشتیم و پسری زاد که از هر نوزادان و فرزندانِ خدایان[۳۳۹] نیکوتر و بایسته‌تر است.»
(16) اردشیر گفت که: «چه همی گویی؟»
(17) موبدان موبد گفت که: «انوشه باشید! همان‌گونه است، چنان که گفتم.»
(18) اردشیر فرمود که دهانِ موبدان موبد را پر از یاقوت و دینار و مرواریدِ شاهوار و گوهر کنند. (19) اندر همان زمان کسی آمد که شاپور را به آنجا آورد. (20) اردشیر که شاپور فرزند خویش را دید به‌روی افتاد و اندر اورمزد خدای و امشاسپندان و فَـرّهِ کیان و آذران شاهِ پیروزگر[۳۴۰] بس سپاس انگارد[۳۴۱]. گفت که: «آن <چه> به من آمد[۳۴۲] که به هیچ خدای[۳۴۳] و دِهبُد[۳۴۴] نیامد، که پیش از هزاره‌ی سوشیانس[۳۴۵] و <پیش از اینکه> رستاخیز و تنِ پسین[۳۴۶] بوَد، فرزند من که ایدون نیکو <است> از <جهانِ> مردگان فراز آمد.
(21) او همانجا شهرستانی که راه‌شاپور[۳۴۷] خوانند، فرمود کردن[۳۴۸] و 10 آتش بهرام آنجا نشاند و بس هیر و خواسته به درِ آذران‌شاه[۳۴۹] فرستاد و بس کار و کرفه[۳۵۰] فرمود رایِنیدن[۳۵۱].
(22) پس از آن اردشیر به کوسته کوسته[۳۵۲] شد و بس کارزار و کشتار با سَرخدایانِ[۳۵۳] ایرانشهر کرد. و همواره زمانی‌که کوسته‌ای خوب می‌کرد، کوسته‌ی دیگری به بازسری[۳۵۴] و نابردفرمانی[۳۵۵] می‌ایستاد.

بخش شانزدهم[ویرایش]

درباره‌ی پیغام فرستادنِ اردشیر به کیدِ هندویان به دانستنِ فرجامِ کارِ پادشاهیِ خود و پاسخِ آن به اوی[ویرایش]

(1) بر آن هیر[۳۵۶] بسیار چَهِشنی[۳۵۷] و اندیشدار[۳۵۸] بود که: «مگرم[۳۵۹] از اَبَرگر[۳۶۰] بریهِینده نیست[۳۶۱] که ایرانشهر به یک‌خدایی[۳۶۲] بشاید ویناردن[۳۶۳].» (2) او اندیشید که: «از دانایان و فرزانگان و کیدان[۳۶۴] و کُنداگان[۳۶۵] بباید پرسیدن. (3) اگر ایدون که از دستِ ما بریهِنیده نیست[۳۶۶] که ایرانشهر رایِنیدن[۳۶۷] خرسند و بارِستان[۳۶۸] باید بودن. این کارزار و خونریزشی بباید هشتن[۳۶۹] و خود از این رنجِ زمانه آسان[۳۷۰] کردن.
(4) او مردی از استوارانِ[۳۷۱] خویش به پیشِ کیدِ هندویان فرستاد به پرسش کردنِ <چگونگیِ> آراستنِ ایرانشهر به یک‌خدایی.
(5) مردِ اردشیر هنگامی‌که به پیشِ کیدِ هندویان رسید، کید همچنان <که> میره[۳۷۲] <را> دید، پیش <از> اینکه میره سخن گفت[۳۷۳] به میره گفت که: «تو را خدایِ[۳۷۴] پارسیان بدین کار فرستاد که: «خداییِ ایرانشهر به یک‌خدایی به من رسد <یا نه>؟» اکنون بازگرد، شو و این پاسخ <و> سخنِ من بهش بگو که: «این خدایی به 2 تخمه[۳۷۵]، یک از تو و یک از دودمانِ مِهرکِ انوشه‌زادان، بجز این ویناردن نشاید».»[۳۷۶]
(6) میره باز به پیشِ اردشیر آمد و از رایِنِشِ[۳۷۷] کیدِ هندویان گفت که اردشیر را آگاهانید. (7) اردشیر هنگامی‌که آن سخن شنود، گفت که: «آن روز مباد که از تخمِ[۳۷۸] مِهرکِ گشته‌روان[۳۷۹] کسی به ایرانشهر کامگار بُوَد، چرا که مِهرکِ گران‌تخم[۳۸۰] و پلیدتخم[۳۸۱] دشمنِ من بود و فرزندانی که او را هست، همه دشمنِ من و فرزندانِ من اند. اگر به نیرومندی رسند و کینِ پدر خواهند، به فرزندانِ من گزندکار بُوند.»
(8) اردشیر خشم و کین را[۳۸۲] به جایگاهِ مِهرک شد و همه‌ی فرزندانِ مهرک کشتن فرمود.
(9) دختی از مهرک سه‌ساله بود. دهگانان[۳۸۳] او را پنهان به بیرون آوردند و ایشان به مردی برزگر سپاردند که بپرورَد و دُژ[۳۸۴] ازش بداشت.[۳۸۵]
(10) و هنگامی‌که چند سالی <گذشته> بود، کنیزک[۳۸۶] به دادِ[۳۸۷] زنان آمد. به تن‌بهر[۳۸۸] و دیدن[۳۸۹] و چابکی و و نیز به زور و نیرو ایدون بود که از همه‌ی زنان، او بهتر و فرازتر بود.

بخش هفدهم[ویرایش]

درباره‌ی نخجیر شدنِ شاپور و دیدنِ دُختِ مِهرکِ انوشه‌زادان و به زنی پذیرفتنِ او را[ویرایش]

(1) جهِش[۳۹۰] و زمان بریهِنِش[۳۹۱] را، روزی شاپورِ اردشیران[۳۹۲] به آن شهر آمد، به نخجیر شد و پس از نخجیر، خود با 9 سوار به آن دهی آمد که کنیزک بهش بود. (2) جهِش را[۳۹۳] کنیزک به سرِ چاه بود و آب همی هیخت[۳۹۴] و چهارپایان را آب همی داد. (3) برزگر به‌کاری شده بود.
(4) کنیزک هنگامی‌که شاپور و سواران <را> دید برخاست و نماز برد[۳۹۵] و گفت که: «درست و بِه و به‌درود آمدید. بفرمایید نشستن، چه جای خوش و سایه‌ی درختان خنک و هنگام گرم <است>، تا من آب هَنجَم[۳۹۶]، خویش و ستوران آب خورید.» (5) شاپور ماندگی و گرسنگی و تشنگی را خشمگین بود و به کنیزک گفت که: «دور <شو>، جِهِ[۳۹۷] ریمن[۳۹۸]. ما <را> آبِ تو <به> کار نباید.» (6) کنیزک به‌تیمار[۳۹۹] شد و به کوستی[۴۰۰] بنشست.
(7) شاپور به سواران گفت که: «هیزه[۴۰۱] به چاه افکنید و آب هنجید[۴۰۲] تا ما واج گیریم[۴۰۳] و ستوران آب دهید.» (8) سواران همان‌گونه کردند، هیزه به چاه افکندند و بزرگیِ هیزه را[۴۰۴] که پر <از> آب بود، بالا کشیدن نشایست. (9) کنیزک از دور جای نگاه همی کرد. (10) شاپور وقتی دید که سواران هیزه از چاه هیختن نشایند[۴۰۵]، خشم گرفت و به سرِ چاه شد و دشنام به سواران داد و گفت که: «شما را شرم و ننگ باد که از زنی ناپادیاوندتر[۴۰۶] و بدهنرترید.» (11) او رسن از دستِ سواران ستد و زور به رسن کرد و هیزه از چاه بالا هیخت[۴۰۷]. به زور و هنر و نیرویِ شاپور، کنیزک افد سهِست[۴۰۸]. (13) چون‌اش دید کنیزک <که شاپور> به زور و هنر و نیرو و شایندگی[۴۰۹] بود، —که خود هیزه[۴۱۰] از چاه بالا هیخت[۴۱۱]— دوان به پیشِ شاپور آمد، به‌روی افتاد و آفرین کرد و گفت که: «انوشه باشید شاپورِ اردشیران، بهترین مردان!»
(14) شاپور بخندید و به کنیزک گفت که: «تو چه دانی که من شاپورم؟»
(15) کنیزک گفت که: «من از بس کس شنیدم که اندر ایرانشهر سواری نیست <که> از زور و نیرو و تن‌بهر[۴۱۲] و دیدن[۴۱۳] و چابکی ایدون چون تو شاپورِ اردشیران <باشد>.»
(16) شاپور به کنیزک گفت که: «راست بگو! که تو از فرزندانِ که هستی؟»
(17) کنیزک گفت که: «من دختِ این برزیگرم که بدین ده مانَد[۴۱۴]
(18) شاپور گفت که: «نه‌راست گویی! چه دخترِ برزیگران این هنر و نیرو و دیدن[۴۱۵] و نیکویی که تو <را> هست، نبُوَد. اکنون بجز اینکه راست گویی، همداستان نشویم.»
(19) کنیزک گفت که: «تو باید به تن و جان زینهارم دهی تا من راست بگویم.»
(20) شاپور گفت که: «زینهار! و مترس.»
(21) کنیزک گفت که: «من دختِ مِهرکِ انوشه‌زادان ام و از بیمِ اردشیر را[۴۱۶] به این جا آورده <شدم>. از 7 فرزندِ مِهرک بجز من کسی نمانده است.»
(22) شاپور برزیگر را فراز خواند و کنیزک به زنی پذیرفت و اندر همان شب با او بود.

بخش هجدهم[ویرایش]

درباره‌ی زادنِ هُرمزدِ شاپوران از دُختِ مهرک و آگاه شدنِ اردشیر از آن[ویرایش]

(1) بریهِنِش[۴۱۷] را که باید بودن، به همان شب <آن کنیزک> بر هرمزدِ شاپوران آبستن شد. (2) شاپور کنیزک <را> آزرمی و گرامی داشت و هرمزدِ شاپوران[۴۱۸] ازش زاده <شد>. (3) شاپور هرمزد <را> از پدر پنهان داشت تا آن که به دادِ[۴۱۹] هفت‌سالگی آمد.
(4) روزی با نابُرنا زادگان[۴۲۰] و واسپوهرگانِ[۴۲۱] اردشیر، هرمزد به اسپریس[۴۲۲] شد و چوگان کرد. (5) اردشیر با موبدان موبد و سالارِ ارتشتاران و بسیار <از> آزادان[۴۲۳] و بزرگان آنجا نشست و به ایشان همی نگرید. (6) هرمزد از ایشان نابرنایان به سواری چیره<تر> و نبرده<تر>[۴۲۴] بود.
(7) باید بودن را[۴۲۵] یکی از ایشان چوگان به گوی زد و گوی به کنارِ اردشیر افتاد. (8) اردشیر هیچ چیز نه‌پیدایِنید[۴۲۶] و نابرنایان توشت[۴۲۷] ماندند و شکوهِ اردشیر را[۴۲۸] کس نیارید[۴۲۹] <که> فراز شود.
(9) هرمزد گستاخانه بشد و گوی برگرفت، گستاخانه زد و بانگ کرد. (10) اردشیر از ایشان پرسید که: «این ریدکِ[۴۳۰] که است؟» (11) ایشان گفتند که: «انوشه باشید! ما این ریدک را نه‌دانیم[۴۳۱].» (12) اردشیر کس فراز کرد و ریدک به‌پیش خواست و گفت که: «تو پسرِ که هستی؟» (13) هرمزد گفت که: «من پسرِ شاپورم.» (14) او همان زمان کس فرستاد، شاپور <را> خواند و گفت که: «این پسرِ که است؟» (15) شاپور زینهار خواست. (16) اردشیر بخندید و <به> شاپور زینهار داد. (17) شاپور گفت که: «انوشه باشید! این پسرِ من است و من از این چند سال باز[۴۳۲]، از شما پنهان<اش> داشتم.»
(18) اردشیر گفت که: «ای ناخویشکار[۴۳۳]! چرا که تو از هفت سال باز[۴۳۴] فرزندی ایدون نیکو از من پنهان داشتی؟»
(19) او هرمزد را گرامی داشت و بس داشْن[۴۳۵] و جامه بهش داد و سپاسداری اندر یزدان انگارد[۴۳۶]. (20) و گفت که: «همان‌گونه که این آن است که کیدِ هندو[۴۳۷] گفت.» (21) و پس آن هنگامی‌که هرمزد به خدایی[۴۳۸] رسید همه‌ی ایرانشهر باز به یک‌خدایی توانست آوردن و سَرخدایانِ[۴۳۹] کوسته کوسته[۴۴۰] <را> هرمزد به فرمان‌برداری آورد. (22) از روم و هندوگان[۴۴۱] ساو[۴۴۲] و باج[۴۴۳] خواست و ایرانشهر <را> او پیرایشی‌تر[۴۴۴] و چابک‌تر و نامی‌تر کرد و قیصر، شهریارِ رومیان و تابِ[۴۴۵] کابل و هندوگان‌شاه[۴۴۶] و خاقانِ تورک و دیگر سَرخدایانِ کوسته کوسته به‌درود و شیرینی به دربار آمدند.

سرِ نِبی[۴۴۷][ویرایش]

انجامه‌ی نخست[ویرایش]

(1) فرجامید به‌درود، شادی و رامش. (2) انوشه‌روان[۴۴۸] باد اردشیرِ شاهنشاه بابکان[۴۴۹]، و شاپورِ شاهنشاه اردشیران[۴۵۰]، و هرمزد شاهنشاه شاپوران[۴۵۱]. (3) ایدون باد! ایدون‌تر باد! (4) انوشه‌روان باد رستمِ مهربان که این پَچین[۴۵۲] نوشته بود. (5) ایدون باد! (6) به سالِ یکهزار و پنجاه و چهار (1054) از شاه یزدگرد[۴۵۳]. خوب فرجام باد! ایدون باد!

انجامه‌ی دوم[ویرایش]

(1) و پس بر گاهِ[۴۵۴] اردوان نشست و داد آراست و مهتران و کِهانِ[۴۵۵] سپاه و موبدِ موبدان را او به پیشگاه خواست و فرمود که: «من اندر این بزرگ پادشاهی که یزدان به من داد نیکی کنم و داد وَرزَم[۴۵۶] و دینِ بِهِ[۴۵۷] آویژه <را> بیارایم و جهانیان هم‌آیینه‌ی[۴۵۸] فرزندان پرورم و سپاسِ دادار، ابَرتر افزونی‌دار،[۴۵۹] <و> داشتار،[۴۶۰] که همه دام <را او> داد و سالاریِ هفت کشور به‌آنِ من بسپارید و چونان سِزَد[۴۶۱] ارزانی کرد، <بجای آورم>. (2) و شما که <از من> خوشنودید، <به> نیکی و <با> بی‌گمانی[۴۶۲] به من اندیشید و من آنِ شما نیکی خواهم و اندر داد<گری> کوشم که ساو[۴۶۳] و باج[۴۶۴] از ده یک[۴۶۵] از شما گیرم و از آن هیر و خواسته[۴۶۶] سپاه آرایم تا پناهیِ جهانیان کنند و از یکهزار دِرهم <تنها> شش دِرهم از همه گونه روغن‌ها <برایِ خود بخرم> و بدین آیینه داد<گری> کنم و خرید و فروخت که[۴۶۷] بازرگانی نکنم و اندر جهان سپاس‌دار باشم <به> کسی که مرا این خدایی داد کرفه[۴۶۸] کنم و از دُش‌منشی[۴۶۹] و <دُش>گُوِشی[۴۷۰] و <دُش>کنِشی[۴۷۱] بیش پرهیزم تا به رامش شاد و اهرو[۴۷۲] و پیروزگر و کامروا باشم.»
(3) انوشه‌روان باد شاهنشاه اردشیرِ بابک که این اندرز گفته است.
فرجام کرد.

پانویس[ویرایش]

  1. اینچنین، اینگونه.
  2. نواحیِ.
  3. نشست: مرکز، پایتخت.
  4. خونی، وارث نام پدر.
  5. نژادِ.
  6. داریوش سوم.
  7. نماز بردن: سجده کردن.
  8. نژاد.
  9. تن به‌آبزن کردن: حمام کردن.
  10. شاهوار.
  11. نگهداری.
  12. بخت.
  13. تقدیر را.
  14. بی‌درنگ.
  15. بهره‌ی جسمی.
  16. سن.
  17. آموزش.
  18. آموزش‌ها.
  19. سنِّ.
  20. خواست، تمایل.
  21. درباریان.
  22. سرپیچی کردن.
  23. نتوانست.
  24. بی‌درنگ.
  25. کارآزموده‌تر.
  26. بزرگ.
  27. ضربه.
  28. زور، ستمکاری.
  29. بی‌شرمی.
  30. اینجا.
  31. دوم؛ دوباره.
  32. سهِستَن: دیدن، به‌نظر آمدن. او را گران آمد.
  33. بدچشمی، حسادت.
  34. بدخواهی.
  35. بی‌درنگ.
  36. چیزی که زیان دارد.
  37. صدای بلند.
  38. توبه.
  39. در نظر داشته باش.
  40. یعنی: «زیانی که به سببِ کنشِ مردِ نادان به او می‌رسد دشمن با دشمنش نمی‌تواند بکند».
  41. گله‌مند.
  42. یعنی: «از کسی که تو را جز او چاره و گزیری نیست گله‌مند مباش».
  43. شدیدتر، با تاکیدتر.
  44. وفاداری.
  45. دخترکی.
  46. محترم‌تر.
  47. هرگونه.
  48. پرستاری، مراقبت.
  49. سرگشته، گمراه، سرگردان. تحت‌اللفظی: عاشق.
  50. عشق و دوستی، عشق‌بازی.
  51. ستاره‌شماران، طالع‌بینان.
  52. به امرِ، درباره‌ی.
  53. هفت سیاره.
  54. دوازده برج.
  55. ایستایی، ثابت بودن.
  56. حرکت.
  57. پادشاهی معاصر.
  58. شهر بشهر، شهرها.
  59. ستاره‌ای دنباله‌دار.
  60. مشتری.
  61. اوج.
  62. ناحیه‌ی.
  63. دب اکبر.
  64. برج اسد.
  65. مرزیدن: تماس پیدا کردن، چسبیدن.
  66. مشتری.
  67. به این دلیل.
  68. بکُشد.
  69. پادشاهیِ یکپارچه.
  70. سرور، پادشاه.
  71. نیک انجام، کامروا.
  72. اندیشه.
  73. فَـرِّ ایزدی.
  74. بُختَن: آزاد شدن، رستگار شدن. آزاد شویم.
  75. آزادانه می‌پذیرم.
  76. دخترک.
  77. جایِ.
  78. ستاند، برگرفت.
  79. دخترک.
  80. بلکه؛ اما، ولی.
  81. ناحیه‌ی، اطرافِ.
  82. کِی: لقبِ پادشاهانِ کیانی که ساسانیان خود را از نسل آنها می‌دانستند، مانند کی‌قباد و کی‌لهراسپ و کی‌کاووس.
  83. نژادِ.
  84. نژاد، نسَب خانوادگی.
  85. داریوش.
  86. پادشاهی، فرمانروایی.
  87. دریا.
  88. دخترک.
  89. اسب.
  90. دلشوره گرفت، پریشان شد.
  91. سالارِ ستاره‌شناسان.
  92. ماده دیو، زنِ بدکاره.
  93. می‌توانیم.
  94. سرپرستِ ستاره‌شناسان.
  95. زمان انداختن: طالع دیدن.
  96. برجِ حَمَل. در نسخه‌ی آنتیا «ماه» آمده است.
  97. زحل.
  98. مریخ. در ستاره‌شناسیِ قدیم زحل و مریخ را «نحسین» می‌خواندند.
  99. لیزیدن: سُر خوردن، لیز خوردن، لغزیدن، دور شدن.
  100. مشتری.
  101. عطارد. اختر ممتزج (آمیخته) است که با اخترِ سعد (خوشبختی)، سعد است و با اخترِ نحس، نحس است.
  102. برج جُدَی، برجِ میانِ آسمان بوده و منسوب به شاهان و کارهای بزرگ است.
  103. خورشید.
  104. ناحیه‌ی.
  105. بی‌درنگ، فی‌الفور.
  106. ناحیه.
  107. اَردا: تندرو؛ مقدس. بادِ ارتای: باد تندرو؛ باد ستوده و مقدس.
  108. قوچ. نماد «فَـرِّ کیانی» است.
  109. بسیار فرسنگ از زمین را طی کرده‌اند.
  110. باد تندرو.
  111. قوچ. نماد فَـرِّ کیانی.
  112. در کنار، پهلو، همراه.
  113. شگفت دید، شگفت‌زده شد.
  114. یعنی: «گویا که با سواری دوگانه مواجهیم».
  115. اما، ولی.
  116. دستور، مرجع دینی، مقام دینی.
  117. بتوانیم.
  118. پذیره آمدن: به استقبال آمدن، از روبرو بهم رسیدن.
  119. پذیره بودن: از روبرو به هم برخوردن. یعنی: «کجا به یکدیگر برخوردید؟».
  120. سَهِستن: دیدن، به نظر رسیدن. ما ایدون سهست: این‌گونه بنظرمان آمد.
  121. نمادِ چیست، نشانگرِ چیست.
  122. پاینده، جاودان.
  123. پایتخت، مرکز.
  124. لشگر.
  125. گله‌مند، آزرده خاطر.
  126. چیز، کار، مال دارایی.
  127. مال، دارایی، زَر.
  128. آشکار ساختند، نشان دادند.
  129. رام اردشیر. حمزه‌ی اصفهانی این شهر را «توج» و میانِ اصفهان و خوزستان آورده.
  130. اصفهان.
  131. خانه، کاشانه، اسباب زندگی.
  132. لشگر.
  133. نکند مرا.
  134. اطمینان.
  135. فرمان داد بنا کنند.
  136. هِشتن: گذاشتن.
  137. کناره، ساحل.
  138. انگاردن: بجای آوردن.
  139. بوشهر.
  140. آتش بهرام؛ آتشکده‌ی بهرام؛ مهمترین آتشِ زرتشتیان.
  141. آذرفرنبغ؛ نخستین و مهمترین آتش دوره‌ی ساسانیان، ویژه‌ی طبقه‌ی موبدان و نجبا. در متن منظور آتشکده‌ی آذرفرنبغ در کاریانِ فارس می‌باشد.
  142. ثوابکار.
  143. مراد، حاجت، لطف.
  144. چیز، مال، دارایی.
  145. مال، دارایی،زَر.
  146. ناحیه به ناحیه.
  147. به‌شمارِ بسیار.
  148. کشتار.
  149. ناحیه به ناحیه.
  150. گیلان و طبرستان.
  151. خوراکِ ستوران.
  152. به آن دلیل، از آن روی.
  153. فرِّ کیان (xwarrah ī kayān): نیروی پادشاهیِ کیانیان. سهروردی در «حکمت‌الاشراق» می‌گوید: خُره (فـرّ) نوریست که از ذات خداوندی ساطع می‌گردد و بدان مردم بریکدیگر ریاست یابند و بمعرفتِ آن هریک بر عملی و صناعتی متمکن گردد.
  154. شهر گور، فیروزآباد.
  155. ساخت.
  156. دریاچه، برکه.
  157. روان کرد، جاری ساخت.
  158. برپا کنند.
  159. لشگر.
  160. گرد آورد، فراهم آورد.
  161. فْرَنَفتَن (franaftan): رفتن، به پیش رفتن، روانه شدن.
  162. گم، گمراه، سرگردان.
  163. مقام‌های دینی، دستورها.
  164. پَدیخی (padēxīh): آذوقه؛ فراوانی.
  165. شکست دادن.
  166. بکُشت.
  167. کوبیده، له شده، مجروح.
  168. مال و دارایی.
  169. نام خواص. یعنی رها شده بدستِ هفت امشاسِپَند.
  170. شاهِ سرزمین کِرم که بنا به روایت فردوسی، کرمان است.
  171. بکَفتن (pahikaftan): برخورد کردن، حمله بردن، زدن.
  172. برابر با نسخه‌ی جاماسپ آسا. در نسخه‌ی آنتیا «کولاران» آمده است؛ در شاهنامه گچاران و در طبری دهکده‌ی لار از روستای «کوجران» آمده است.
  173. اندیشه.
  174. ارمنستان.
  175. اهل شهرزور. شهرزور خره‌ای است در ناحیه‌ی جبال بین اربل و همدان (مجمع‌البلدان).
  176. ناحیه‌ی.
  177. مهر: عهد، پیمان. مهران کرده: پیمان بسته، هم‌پیمان شده.
  178. ولی، اما.
  179. به‌خاطرِ، از این روی که.
  180. ناحیه به ناحیه‌ی، همه‌ی نواحیِ.
  181. نگهبانی؛ حمایت؛ بارو، سنگر.
  182. پَروَستَن (parwastan): احاطه کردن، درمیان گرفتن، محاصره کردن.
  183. اوزَدن (ōzadan): زدن، کشتن.
  184. دشنام. بهرام فره‌وشی آن را «تَناوک / تَن‌آوَنک» خوانده و آن را به معنیِ تن‌آویخته، یعنی «به‌زین بسته بطوری که پا و سر از دو سوی زین آویخته باشد» تعبیر کرده است.
  185. روانه شد.
  186. برپایه‌ی نسخه‌ی جاماسپ آسا. نسخه‌ی آنتیا: arahestān. عربستان؛ منظور سواحلِ جنوبیِ خلیجِ فارس است.
  187. تازیان، اعراب.
  188. توضیح از بهرام فره‌وشی: «از ریشه‌ی mačiya فارسی باستان آمده که خود مشتق است از maka و مراد مردم مکران و قسمتِ ساحلی بلوچستان و بخشی از عمان است».
  189. از دریا گذشت.
  190. جنگ، نبرد.
  191. سمت، سو، طرف؛ ناحیه، اطراف.
  192. آذوقه، خوراکی؛ فراوانی، خوشبختی.
  193. پیمان‌شکنی.
  194. نپرداخته، بلاتکلیف، بی‌تکلیف.
  195. لشگر.
  196. پیمان‌شکنی.
  197. جنگ، نبرد، کشمکش.
  198. فارغ شدن، دست کشیدن، آسودن.
  199. سگالیدن: اندیشیدن؛ بحث کردن، مشورت کردن.
  200. رهایی، آزادی، نجات، رستگاری.
  201. درزمان، بی‌درنگ.
  202. ارجمند، پیروزمند.
  203. همانطور که ما.
  204. ساحل، کناره.
  205. سخت گذر، صعب‌العبور.
  206. مانْدستان بیابانی است سی فرسنگ در سی فرسنگ و در آن دیه‌ها و نواحی است و بر ساحل دریا افتاد است (فارس‌نامه ابن بلخی).
  207. میهمانی؛ سرایِ موقت، جایی که به میهمان دهند.
  208. گجستک، ملعون، ناپاک. مقابِل «خجسته».
  209. مینویِ بد، اهریمن.
  210. گناهکار، بد، ناپاک.
  211. هفت فرشته‌ی مقدس و جاودان.
  212. بزرگ پادشاه، سرورِ بزرگ، فرمانروایِ بزرگ.
  213. یونجه.
  214. دُرون گِرده‌ای کوچک از نوعی نان فطیر است و دُرون یَشتن عملِ تقدیسِ دُرون است.
  215. واج گرفتن: خواندنِ دعاهایِ ویژه بر سر سفره و یا در آیین‌های دینی.
  216. چیز، کار، امر.
  217. دشمن، مخالف.
  218. هِلیدن، هشتن: گذاشتن. نهلَند: نگذارند.
  219. ضحاک.
  220. ارج.
  221. شکوه، فرّ.
  222. ناپیدا، محو.
  223. یعنی: «طوری که برای همه‌ی جهانیان آشنا و روشن است»، و یا «همانطور که همه‌ی مردم جهان می‌دانند».
  224. اندیشه، خاطر.
  225. اما، ولی.
  226. گونه‌ای آبجو.
  227. خوانِ آیینی، سفره‌ی مذهبی، میزِ خوراکی.
  228. رایِنیدَن: ترتیب دادن، سامان دادن، آماده کردن.
  229. دعایی که در مراسم و گاه‌های ویژه خوانده می‌شود.
  230. یگانگی، وفاداری.
  231. سروران، خدایان، فرمانروایان.
  232. اما، ولی.
  233. دیو، دشمن.
  234. چاره خواستن: چاره کردن. معنی جمله می‌شود: «چاره‌ی این دشمن اینگونه می‌شود کرد».
  235. به شکلِ، به جامه‌ی، به لباسِ.
  236. غریبه، بیگانه.
  237. راه، گذر، دروازه.
  238. مُغ (روحانی زرتشتی)، موبد؛ شاگرد، شاگردِ دینی (زرتشتی)، طلبه.
  239. نیایش، سراییدنِ اوستا.
  240. هفت فرشته‌ی جاودان و مقدس.
  241. بداری، داشته باشی.
  242. دهان (اهریمنی).
  243. دیو.
  244. دیوِ غیر مادی (بدونِ جسم).
  245. دیوِ مادی، دیوِ جسمانی و دارایِ جسم.
  246. دو برادر (بُرزاک و بُرزآدُر) کِرمِ پادشاه را به دیوی همانند کرده‌اند که به گونه‌ی جسمانی درآمده است (یا شاید دیوی بوده که کالبدِ کِرم را تسخیر کرده) و نابود کردنِ بخشِ غیرمادی‌اش تنها با نیایش کردن و سُرایشِ اوستا و بخشِ جسمانی‌اش با ریختنِ رویِ گداخته در دهانش شدنی است.
  247. درست دانست.
  248. فیروزآباد.
  249. رایزنی کرد، مشورت کرد.
  250. ارجمند، پیروزمند.
  251. آیَفت: مراد، حاجت، آرزو.
  252. خانه، سرا، خان و مان.
  253. وفاداری.
  254. پیدایِنیدن: آشکار ساختن، تظاهر کردن.
  255. پرستاران، خدمتگزاران.
  256. افدستا، شگفت دید، شگفت‌زده شد.
  257. آفرین‌گو، آفرین کننده.
  258. خدمتگزاران.
  259. پیرامون.
  260. روز بیست و هفتم از هر ماه آسمان نام دارد.
  261. به مانندِ، به روشِ.
  262. رهی، غلام.
  263. دهان (اهریمنی).
  264. گافیدن، گافتن، شکافتن.
  265. آشکار.
  266. غلامان.
  267. دروازه، گذر.
  268. ساخت.
  269. کوار شهرکی است از کوره‌ی اردشیر (فارسنامه‌ی ابن بلخی).
  270. نام شهر و کوهی است بکرمان که به جبالِ بارز معروف است؛ نام شهریست. (منتهی الارب) – (ناظم الاطباء).
  271. هم‌تخمه: هم‌خون، هم‌نژاد، خویشاوندِ خونی.
  272. دشمن یزدان، دشمن خدا.
  273. عشق، دوستی.
  274. ترس.
  275. پیمان‌شکن.
  276. از یاد هِشتن (az daxšag hištan): از یاد فروگذاشتن، از یاد بردن، فراموش کردن.
  277. منش راست کردن: هم‌اندیشه شدن، هم‌رای شدن. یعنی: «اندیشه‌ات را با آن پیمان‌شکن یکی کردی»، «با او هم‌اندیشه شدی».
  278. مطمئن، پشت‌گرم.
  279. مورد اطمینان.
  280. یعنی: «زنانِ دیگر در جهان بخاطرِ کارِ خوبِ تو گرامی‌تر و خوشنام‌تر شوند».
  281. واج: دعا، ذکر، سرود. واج گرفتن: خواندنِ دعا، سراییدنِ اوستا.
  282. دخترک.
  283. آردِ بو داده؛ آردِ گندم یا جو یا نخودِ بریان کرده. بهرام فره‌وشی در توضیحات آورده: «پست شربتی است که با مغز جو میسازند».
  284. کام به خوردن کرد، خواست بخورد. کامِستن: خواستن، اراده کردن، تمایل داشتن.
  285. دارایِ نیرویِ اعجاز؛ شکوهمند.
  286. نخستین و مهمترین آتشِ دوره‌ی ساسانیان، خاص طبقه‌ی موبدان و نجبا.
  287. آردِ بو داده.
  288. مات، متحیر، مبهوت.
  289. بی‌درنگ.
  290. موبدِ موبدان.
  291. جرم، تقصیر.
  292. پادشاهان.
  293. قصد کند، کوشش کند.
  294. چگونه می‌پنداری، جرم اش جیست.
  295. جاودان.
  296. کامروا باشید.
  297. شایسته‌ی مرگ، محکوم به اعدام.
  298. ماده دیو، روسپی.
  299. ناپاک زاده، حرام زاده.
  300. گور، گورستان.
  301. باید محکوم به مرگش دانست؟.
  302. نژاد، خاندان.
  303. شاهان، سروران.
  304. بخاطرِ خشمی که داشت.
  305. شایسته.
  306. سنِ.
  307. اسبش را رو به گوری ماده نهاد، با اسبش گوری ماده را تعقیب کرد.
  308. خود را به زیر تیغِ اردشیر انداخت.
  309. رستگار، نجات یافته، آزاد.
  310. گذاشت، رها کرد.
  311. آزاد کرد، نجات داد.
  312. زبان بستگی، بی‌زبانی.
  313. کامل، تمام.
  314. به یاد آورد.
  315. شاهزاده‌ها، درباریان.
  316. این برایِ چیست؟ دلیلِ این چیست؟
  317. ناگهان، به ناگاه.
  318. سپهبدِ ایران، فرمانده‌ی ارتش.
  319. فرمانده‌ی سواره‌نظام.
  320. بزرگِ دبیران، نخست‌وزیر.
  321. رایزنِ دربار، سرپرستِ فرهنگ و آموزشِ دربار.
  322. سجده کردند.
  323. اتفاقی افتاده است، امری پیش آمده.
  324. کاری که از دست انسان برآید.
  325. مال و دارایی.
  326. پیشکش کنیم، به پیش گذاریم.
  327. اندوهگین، پریشان.
  328. دردمند، رنجور.
  329. دگرگونی.
  330. اما، ولی.
  331. بی‌زبان، زبان‌بسته.
  332. که او.
  333. دوباره به یادم آمد.
  334. اندوهگین؛ پشیمان از گناه.
  335. به روانم نیز گناه بزرگی رسیده است.
  336. با صورت به خاک افتاد، سجده کرد.
  337. جزا، کیفر، مجازات.
  338. سپوزگر: سرپیچی کننده؛ از مصدر سپوختن: سرپیچی کردن. سرپیچی‌کنندگان از فرمانِ پادشاه.
  339. شاهان.
  340. منظور آتش بهرام است.
  341. بجای آورد.
  342. چیزی برایم اتفاق افتاد.
  343. فرمانروا.
  344. شاه.
  345. هزاره‌های پس از زرتشت که ایرانیان در آن‌ها منتظرِ ظهور سوشیانت (سودمند، نجاتبخش) بودند.
  346. کالبدی که مردمان در رستاخیز با آن دوباره زنده می‌شوند.
  347. در شاهنامه: گندشاپور.
  348. فرمان داد بسازند.
  349. آتش بهرام.
  350. ثواب.
  351. ترتیب دادن، فراهم کردن، اجرا کردن.
  352. ناحیه به ناحیه، مناطق گوناگون.
  353. فرمانروایان بزرگ، ملوک‌طوایف.
  354. سرکشی.
  355. نافرمانی.
  356. چیز، کار.
  357. غم زده.
  358. اندیشناک.
  359. شاید مرا.
  360. ایزد، خدا.
  361. بریهِنیدن (brēhēnīdan): مقدر کردن؛ ساختن، آفریدن. مقدر نشده است.
  362. پادشاهیِ یکپارچه.
  363. آراستن، سامان دادن.
  364. کید: فالگیر، جادوگر.
  365. کُندا (kundāg): فالگیرهای هندو. بهرام فره‌وشی این واژه را «کنوشکان (kanūšakān)» خوانده و آوانویسی کرده است و در پانویس‌ها توضیح داده: «مردم کنوج، و کنوج یا قنوج نام شهری بوده در هندوستان».
  366. مقدر نیست.
  367. ایران را سامان دهیم.
  368. بردبار، متحمل، تن دادن.
  369. گذاشتن، رها کردن.
  370. آسوده.
  371. استوار: محکم، معتمد، قابل اعتماد.
  372. سرور، خواجه، مرد.
  373. سخن بگوید.
  374. شاه، فرمانروا.
  375. نژاد، دودمان.
  376. یعنی: «سامان دادن به کارِ این پادشاهی و متحد کردنِ ایران فقط با وجودِ دو دودمان —یکی دودمان اردشیر و دیگری دودمانِ مِهرکِ انوشه‌زادان— شدنی است.
  377. رایزنی، مشاوره.
  378. نژاد، خاندان.
  379. روان گشته، سرگشته روان.
  380. بدنژاد.
  381. آلوده نژاد، دارایِ نژاد پلید.
  382. بسبب خشم و کینه.
  383. دهقانان، زمین‌داران، ملاکان.
  384. دُش، بدی، گزند.
  385. او را از گزند بازداشتند.
  386. دخترک.
  387. سنِ.
  388. بهره‌ی جسمی.
  389. ظاهر.
  390. تقدیر، بخت، اقبال.
  391. تقدیر، سرنوشت.
  392. شاپور پسرِ اردشیر.
  393. تقدیر را.
  394. هیختن، هنجیدن: برکشیدن، بالا کشیدن.
  395. سجده کرد.
  396. برکشم، بکِشم.
  397. بدکاره.
  398. ناپاک.
  399. غمگین.
  400. کناری، گوشه‌ای.
  401. ابزارِ آب هیختن، دلو، دلوِ چرمین.
  402. بکِشید.
  403. واج گرفتن: دعا خواندن، نیایشی که پیش از خوراک خوردن می‌خوانند.
  404. بخاطرِ بزرگیِ دلو.
  405. نمی‌توانند.
  406. پادیاوند: نیرومند. ناپادیاوندتر: ضعیف‌تر، ناتوان‌تر.
  407. بیرون کشید.
  408. شگفت‌زده شد. بهرام فر‌ه‌وشی در پانویس ذکر می‌کند: «اگر واژۀ شاپور پس از کنیزک باشد، از جمله معنی بهتر برمی‌آید زیرا انتظار می‌رود که شاپور از زور بازوی کنیزک بشگفت آید، نه بعکس و شعر فردوسی نیز مؤید این این نظر است».
  409. شایستگی، قابلیت.
  410. دَلو.
  411. کشید.
  412. بهره‌ی جسمی.
  413. صورت، ظاهر.
  414. زندگی می‌کند.
  415. صورت، ظاهر، زیبایی.
  416. بخاطرِ ترس از اردشیر.
  417. تقدیر، آفرینش، سرنوشت.
  418. هرمز پسرِ شاپور.
  419. سنِ.
  420. نابُرنا: کودک، بچه.
  421. شاهزاده‌هایِ.
  422. میدانِ اسبدوانی.
  423. نجبا.
  424. کارآزموده<تر>.
  425. بخاطر قضا و تقدیر.
  426. پیدایِنیدن (paydāgēnīdan): آشکار ساختن، تظاهر کردن. هیچ واکنشی نشان نداد.
  427. ساکت، خاموش از ترس.
  428. بخاطر شکوِ اردشیر.
  429. یارای آن را نداشت، نیارست.
  430. پسر بچه، پسر نوجوان، فرزندِ.
  431. نمی‌شناسیم.
  432. در مدتِ این چند سال.
  433. خویشکاری: وظیفه‌شناسی. ناخویشکار: وظیفه‌نشناس، خودسر.
  434. از هفت سال بدین‌سو.
  435. هدیه.
  436. بجای آورد.
  437. فالگیرِ هندو.
  438. پادشاهی.
  439. ملوک الطوایف.
  440. ناحیه به‌ناحیه.
  441. هندوستان.
  442. خراج.
  443. خراج، مالیات.
  444. پیراسته‌تر.
  445. توضیح از بهرام فره‌وشی: «این واژه در سانسکریت tap بمعنیِ فرمانرواست».
  446. پادشاهِ هند.
  447. سرانجامِ کتاب، انجامه‌ی کتاب، پایان کتاب.
  448. جاویدان روان.
  449. شاهنشاه اردشیر، پسرِ بابک.
  450. پسرِ اردشیر.
  451. پسرِ شاپور.
  452. نسخه، رونوشت.
  453. سالِ 1054 یزدگردی.
  454. تخت.
  455. بزرگان و زیردستان.
  456. دادگری کنم.
  457. به‌دین، دینِ بهی، زرتشتی.
  458. همانند.
  459. برترین افزاینده.
  460. دارنده، نگهدارنده، مراقب.
  461. آن‌گونه که سزاوار است.
  462. اطمینان.
  463. خراج.
  464. مالیات.
  465. یک از ده، یکدهم.
  466. مال و دارایی.
  467. یعنی.
  468. ثواب.
  469. بداندیشی.
  470. بدگویی.
  471. بدکرداری.
  472. پرهیزگار، پارسا.

منابع[ویرایش]

  • فره‌وشی، بهرام. کارنامۀ اردشیر بابکان. چاپ چهارم. تهران: مؤسسۀ انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، 1386. شابک ‎ISBN ۹۶۴-۰۳-۴۱۸۵-۱. 
  • آموزگار، ژاله و تفضلی، احمد. زبان پهلوی: ادبیات و دستور آن. چاپ چهارم. تهران: معین، 1380. شابک ‎ISBN ۹۶۴-۰۳-۴۱۸۵-۱. 
  • مکنزی، دیود نیل. فرهنگ کوچک زبان پهلوی. چاپ چهارم. تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، 1388. شابک ‎ISBN ۹۶۴-۴۲۶-۰۷۶-۷.