پرش به محتوا

گروه محکومین (کتاب)/پیام کافکا

از ویکی‌نبشته
 

پیام کافکا

نویسندگان کمیابی هستند که برای نخستین بار سبک و فکر و موضوع تازه‌ای را بمیان میکشند، بخصوص معنی جدیدی برای زندگی میآورند که پیش از آنها وجود نداشته است – کافکا یکی از هنرمندترین نویسندگان این دسته بشمار میآید.

خواننده‌ای که با دنیای کافکا سر و کار پیدا میکند، در حالیکه خرد و خیره شده، بسویش کشیده میشود: همینکه از آستانه دنیایش گذشت، تأثیر آن را در زندگی خود حس میکند و پی میبرد که دنیا آنقدر بن بست هم نبوده است. کافکا از دنیائی با ما سخن میگوید که تاریک و درهم پیچیده مینماید، بطوریکه در وهلهٔ اول نمیتوانیم با مقیاس‌های خودمان آنرا بسنجیم. در آن از چه گفتگو میشود، از لایتناهی؟ خدا؟ جن و پری! نه، این حرفها در کار نیست. موضوعهای بسیار ساده و پیش پا افتادهٔ زندگی روزانهٔ خودمان است: با آدمهای معمولی، با کارمندان اداره روبرو میشویم که همان وسواسها و گرفتاریهای خودمان را دارند بزبان ما حرف میرنند و همه چیز جریان طبیعی خود را سیر میکند. ولیکن، ناگهان احساس دلهره آوری یخه‌مان را میگیرد! همهٔ چیزهائی که برای ما جدی و منطقی و عادی بود، یکباره معنی خود را گم میکنند، عقربک ساعت جور دیگر بکار میافتد، مسافت‌ها باندازه گیری ما جور در نمیآید، هوا رقیق میشود و نفسمان پس میزند. آیا برای اینکه منطقی نیست؟ برعکس همه چیز دلیل و برهان دارد، یک جور دلیل وارونه؛ منطق افسار گسیخته‌ای که نمیشود جلویش را گرفت. – اما برای اینست که می‌بینیم همهٔ این آدمهای معمولی سر بزیر که در کار خود دقیق بودند و با ما همدردی داشتند و مثل ما فکر میکردند، همه کارگزار و پشتیبان «پوچ» میباشند. ماشین‌های خود کار بدبختی هستند که کار آنها هرچه جدی تر و مهمتر باشد، مضحک‌تر جلوه میکند. کارهای روزانه و انجام وظیفه و تک و دوها و همهٔ چیزهائی که به آن خو کرده بودیم و برایمان اموری طبیعی است، زیر قلم کافکا معنی مضحک و پوچ و گاهی هراسناک بخود میگیرد.

آدمیزاد، یکه و تنها و بی پشت و پناه است و در سرزمین ناسازگار گمنامی زیست میکند که زاد و بوم او نیست. با هیچ کسی نمیتواند پیوند و دلبستگی داشته باشد، خودش هم میداند، چون از نگاه و وجناتش پیداست. میخواهد چیزی را لاپوشانی بکند، خودش را به زور جا بزند، گیرم مچش باز میشود: میداند که زیادی است. حتی در اندیشه و کردار و رفتارش هم آزاد نیست، از دیگران رودرواسی دارد، میخواهد خودش را تبرئه بکند. دلیل میتراشد از دلیلی بدلیل دیگر میگریزد، اما اسیر دلیل خودش است، چون از خیطی که به دور او کشیده شده نمیتواند پایش را بیرون بگذارد.

گمنامی هستیم در دنیائی که دام‌های بیشمار در پیش ما گسترده‌اند و فقط برخوردمان با پوچ است. همین تولید بیم و هراس میکند. درین سرزمین بیگانه بشهرها و مردمان و کشورها و گاهی به زنی برمیخوریم. اما باید سر بزیر از دالانی که در آن گیر کرده‌ایم بگذریم. زیرا از دو طرف دیوار است و در آنجا هر آن ممکن است جلومان را بگیرند و بازداشت بشویم، چون محکومیت سر بسنه‌ای ما را دنبال میکند و قانونهائی که به رخ ما میکشند نمیشناسیم و کسی هم نیست که ما را راهنمائی بکند. باید خودمان کار خودمان را دنبال کنیم. بهر کس پناه میبریم از ما میپرسد: «شما هستید؟» و براه خودش میرود. پس لغزشی از ما سر زده که نمیدانیم و یا بطرز مبهمی از آن آگاهیم: این گناه وجود ماست. همینکه بدنیا آمدیم در معرض داوری قرار میگیریم و سرتاسر زندگی ما مانند یک رشتهٔ کابوس است که در دندانه‌های چرخ دادگستری میگذرد. بالاخره مشمول مجازات اشد میگردیم و در نیمه روز خفه‌ای، کسیکه بنام قانون ما را بازداشت کرده بود، گزلیکی به قلبمان فرو میبرد و سگ کش میشویم. دژخیم و قربانی هردو خاموشند.– این نشان دورهٔ ماست که شخصیتی در آن وجود ندارد و مانند قانونش ناکسانه و سنگدلانه می‌باشد. هرچند منظره باندازهٔ کافی سهمناک است، ولیکن حتی خون از قلبمان سرازیر نمیشود. جای زخم قداره نیز در پس گردن به دشواری دیده میشود. خفقان یگانه راه گریز برای انسان امروز میباشد که در سرتاسر زندگیش دچار خفقان و تنگی نفس بوده است.

پیدایش این اثر دلهره‌آور در آستانهٔ جنگ اخیر، انگیزهٔ جدی‌تر از شیفتگی ادبی در بر داشت. باید پذیرفت که خواهش ژرف تری در کار بود. کافکا میفریفت و میترسانید. هنگامی این اثر آفتابی شد که تهدید و آشفتگی بی پایان در افکار رخنه کرده بود. کافکا ناگهان مانند منظومهٔ شوم و غیر عادی پدیدار شد. در این اثر دلهره‌ای با سیمای سخت دیده میشد و نگاه ناامیدانه‌ای بدترین پیش‌آمدها را تأیید میکرد. این هنر موشکاف و بدون دلخوشکنک با روشن بینی علت شر را آشکار میساخت، اما افزاری برای سرکوبی آن بدست نمیداد. – این اثر توصیف دقیق وضع انسان کنونی در دنیای فتنه انگیز ماست که کافکا با زبان درونی خود آنرا بطرز وحشتناکی مجسم کرده است.

*

باید دید چرا کافکا تا این اواخر در اروپا گمنام بود. زیرا ترجمهٔ پیش از جنگ آثارش با بی اعتنائی روبرو شد و کسی از آن بازگو نکرد. اما پس از چهار سال خاموشی، تأثیر آب زیر کاهی نمود و یکباره شهرت جهانی بدست آورد. کافکا که بود؟ از کجا آمده؟ این پژواک از کجا سرچشمه گرفته که پیام او با لحن آوارهٔ دنیای ما سازش دارد و هم آهنگی نزدیک با زندگی کنونی نشان میدهد؟

شاید خوانندهٔ اروپائی هنوز با این طرز تفکر آشنائی نداشت، زیرا مهتاب سردی که در نوشته‌های کافکا روی حالات را گرفته، لحن ساده و موشکافی که کافکا برای نشان دادن در هم پیچیدگی حقیقت (آنچنان که دیده است) بکار میبرد، جستجوی بیرحمانه‌ای که در کشف واجب‌الوجود میکند ولی بجائی نمیرسد و پرده‌پوشی‌هائی که در تشبیهاتش میآورد مانع شهرت عمومی او شده بود. اما از همان اول کسانیکه بحران کامل دنیای ما را دریافته بودند، کتابهایش را با آغوش باز استقبال کردند. از این گذشته، پیش از جنگ اخیر، هنوز امید مبهمی به آزادی و احترام حقوق بشر و دادگستری وجود داشت. هنوز هواخواهان دیکتاتوری رک و راست بردگی را بجای آزادی، بمب اتمی را بجای حقوق بشری و بیدادگری را بجای دادگستری جا نزده بودند، هنوز توده‌های مردم بدست سیاستمداران و غارتگران تبدیل به جانور و آدم زنده به نیمه جان تبدیل نشده بود. برای همین است که مردمان بعد از جنگ، انعکاس دنیای پوچی که کافکا بطرز فاجعه‌انگیزی پرورانیده در قلب خود احساس میکند.

اخیراً راجع به افکار و عقاید و دبستان فلسفی و شخصیت کافکا کتابهای بسیاری نوشته شده که مورد تعبیر و تفسیر فراوان قرار گرفته و مانند موشی که در کنیسه بیفتد ولوله بپا کرده است. هرگاه برخی بطرف کافکا دندان‌قروچه میروند و پیشنهاد سوزاندن آثارش را میکنند، برای اینست که کافکا دلخوشکنک و دست آویزی برای مردم نیاورده. بلکه بسیاری از فریب‌ها را از میان برده و راه رسیدن به بهشت دروغی روی زمین را بریده است. زیرا گمان میکند که زندگی پوچ و بیمایهٔ ما نمیتواند «تهی» بی‌پایانی که در آن دست‌وپا میزنیم پر بکند و آسایش دمدمی ما در جلو تأیید نیستی بهم میخورد. – این گناه پوزش ناپذیر است و خود گواه دلهره‌ای است که در دل مردمان بعد از جنگی بوجود آورده است. چون او بیش از دیگران نفی زمانه را به رخ ما میکشد، به‌نحوی که لحنش جنبهٔ پیشگوئی بخود میگیرد. – در دنیائی که نفی انگیزهٔ آنست و دوباره با آن برخورد کرده و از هر دوره‌ای مردمان بیکدیگر بیگانه‌ترند، ترس از آدمها جانشین ترس از خدا شده است. – این پیام هرچه میخواهد باشد، مطلبی که مهم است، صدای تازه‌ای درآمده و به آسانی خفه نمی‌شود. کسانیکه برای کافکا چوب تکفیر بلند میکنند، مشاطه‌های لاشمرده هستند که سرخاب و سفیدآب به چهرهٔ بی‌جان بت بزرگ قرن بیستم میمالند. این وظیفهٔ کارگردانها و پامنبریهای «عصر آب طلائی» است. همیشه تعصب ورزی و عوام‌فریبی کار دغلان و دروغزنان میباشد. عمر کتابها را میسوزانید و هیتلر بتقلید او کتابها را آتش زد. اینها طرفدار کند و زنجیر و تازیانه و زندان و شکنجه و پوزبند و چشم‌بند هستند. دنیا را نه‌آنچنان که هست بلکه آنچنان که با منافعشان جور در میآید میخواهند بمردم بشناسانند و ادبیاتی در مدح گندکاری‌های خود میخواهند که سیاه را سفید و دروغ را راست و دزدی را درستکاری وانمود بکنند، ولیکن حساب کافکا با آنها جداست.

کافکا ادعائی نداشته، فقط میخواسته نویسنده باشد، اما روزنامهٔ شخصی که گذاشته او را بیش از یک نویسنده بما می‌شناساند و اثر کسی را که زیسته روی آنچه نوشته آشکار میسازد: ازین پس او را ما در نوشته‌هایش جستجو میکنیم. این اثر ورقهای پراکندهٔ وجودی است که با آن می‌آمیزد و در پیرامون این وجود دوباره تشکیل مییابد، ازین رو گواه زندگی برگزیده‌ای است که بدون آن برای همیشه ناپدید میشد. پس این کتابها زبان حال نویسنده است درصورتیکه نوشته شده برای اینکه نویسنده خود را فراموش بکند. از آنجا که در هیچیک از داستانهای کافکا نیست که با سایه‌ها و همزادهایش برخورد نکنیم و در سرتاسر نوشته‌هایش مشخصات نویسنده بطرز کنایه‌آمیز یافت میشود، حتی زمانی‌که در کالبد جانوران هم میرود باز نوشتهٔ او انعکاسی از زندگی خودش دربردارد، بنابراین به شمه‌ای از شرح حالش اشاره میکنیم تا بهتر بتوانیم به افکارش پی‌ببریم، سپس خلاصهٔ نظر دانشمندان اروپا را درباره آثار او یاد خواهیم کرد.

برای اینکه بتوان درباره آثار کافکا حکم قطعی کرد، ناچار باید زمان و سرزمینی که در آن میزیسته و در آنجا پرورش یافته در نظر گرفت. آثار او محصول پیش و بعد از جنگ بین‌المللی ۱۹۱۴ میباشد. در آن زمان پراگ شهری بوده که شرق و غرب در آن نفوذ داشته و در آنجا نژادهای گوناگون بهم آمیخته بودند. در این شهر ملت‌ها و تمدن‌ها باهم برخورده و در یکدیگر تأثیر کرده بودند. فقط پراگ می‌توانسته شخصی مانند کافکا را بپرورد. گریز کافکا از خویشانش در همان حال گریز او از پراگ و گسستن زنجیر سنت‌ها و زبانهای گوناگون بوده است. تجزیه و تحلیل کافکا نمی‌تواند کامل باشد مگر اینکه تأثیر محیط او در نظر گرفته شود.

کافکا اسم معمولی یهودیان ساکن چک اسلواکی در زمان امپراطوری هابسبورک بوده. این لغت چک بمعنی «زاغچه» می‌باشد و پرندهٔ نامبرده نشان تجارتخانهٔ پدر کافکا در پراگ بوده است. فرانتس کافکا در خانوادهٔ چک یهودی بتاریخ ۳ ژویه ۱۸۸۳ بدنیا آمد و این زمانی بود که طبل سقوط اروپا زده میشد و امپراطوری اطریش هنگری بسوی تجزیه میرفت.

کافکا در میان پدر سوداگر مستبدی که به کامیابی‌های خود میبالیده و اورا زیر مقام و جاه‌طلبی خود خرد میکرده و مادر یهودی خرافاتی و خواهران معمولی پرورش یافت. کافکا از پدرش حساب میبرده و میترسیده و تمام دوره زندگی را زیر سایهٔ وحشت از پدر بسر برده است. پس از آنکه تحصیلات متوسطهٔ خودرا بزبان آلمانی بپایان رسانید، کمی در ادبیات و طب کار کرد. سپس متوجه حقوق شد تا بتواند باین وسیله نان خود را در بیاورد و ضمناً حداکثر آزادی را در زندگی شخصی داشته باشد. وارد دانشکدهٔ حقوق شد و در ۱۹۰۶ از دانشگاه پراگ دکتر در حقوق گشت. هرچند این رشته را در زندگی پیشهٔ خود نساخت، اما اطلاعات حقوقی او در نوشته‌هایش بخوبی منعکس شده است، در همین اوان با رومان‌نویس آینده «ماکس برود» Max Brod آشنا شد. اگرچه ذوق ادبی آنها با هم جور نمی‌آمده، ولیکن همین شخص بعدها همدم و وصی و همچنین نویسندهٔ شرح حال او گردید. کافکا در ۱۹۰۸ بعنوان کارمند معمولی وارد ادارهٔ بیمه گشت و بعد هم مدتی در ادارهٔ نیمه‌دولتی بیمهٔ اجتماعی پراگ در قسمت حوادث کار مشغول بوده است. اما این شغل خسته‌کنندهٔ اداری همهٔ وقتش را تباه میکرد و فرصت نوشتن را از او میگرفت و چون کافکا نوشتن را معنی زندگی خود میدانست، سبب شد که شبها کار کند و بیخوابی بکشد. – بی‌شک ذوق او از این آزمایش سیراب گردیده، چه محیط پست و کثافتکاریها و فقری که از دستگاه اداری در کتابهایش بطرز دقیق شرح میدهد مربوط بهمین آزمایش میباشد. بنابراین کافکا ناگزیر بود که به میز اداره بچسبد و در خانهٔ منفور پدری زندگی کند. گویا از طرف خانواده و یا دوستانش باو کمکی نمی‌شد تا بتواند آسایش درونی را که اینهمه بآن نیازمند بوده برای خود فراهم سازد. ماکس برود مدعی است که اعتقاد به صهیونیت در کافکا جایگزین این آسایش شده است. در صورتیکه کافکا در نظریاتش خیلی بیشتر آلمانی بود و آلمانی ماند تا یهودی. نوشته‌های او وابسته به سنت ادبیات آلمانی میباشد. از لحاظ روحی سنخیت نزدیکی با پاسکال Pascal و سورن کیرک‌گارد Sören Kierkegaard فیلسوف دانمارکی و داستایوسکی Dostoïewski نشان میدهد تا با پیغمبران یهود. هرچند «برود» اورا وادار کرد تا زبان عبری بیاموزد و کتاب تلموذ را بخواند، اما کافکا هیچگاه خلوت خودرا از دست نداد برای اینکه معنی جامعهٔ قلابی یهود را دریابد. در ۱۹۱۱ با «ماکس برود» برای مدت کوتاهی به پاریس میرود و سال بعد ویمار Weimar را بازدید میکند. درین زمان برومندترین دورهٔ کار ادبی اوست، در یک شب داسنان «فتوی» را مینویسد، بعد رومان «امریکا» را در دست میگیرد و داستان بزرگ «مسخ» را بپایان میرساند. ضمناً با دختر آلمانی .F.B مهرورزی میکند. اما موضوع زناشوئی را به امروز و فردا میاندازد و بالاخره پس از پنج سال عشقبازی، نامزدی را پس میخواند. رومان «دادخواست» و «گروه محکومین» را پیش از ۱۹۱۴ نوشته است. در موقع جنگ چون کارمند دولتی بوده اورا به جبهه نمیفرستند. در ۱۹۱۵ جایزهٔ ادبی فونتانه Fontane preis را دریافت میدارد. در ۱۹۱۶ گویا در اثر کشمکش و یا رسوائی که «ماکس برود» سربسته بآن اشاره میکند، مدتی خانهٔ پدری را ترک کرده در کوچهٔ «کیمیاگران» پراگ منزل جداگانه میگیرد و با دریافت ماهیانهٔ ناچیزی بسرمیبرد. در آنجا ناخوش میشود و سل سینه در او پدیدار میگردد. در ۱۹۱۷ کافکا خون قی میکند و چندین سال کابوس مرگ پیشرس در جلو چشمش بود. در سالهای آخر زندگیش، نزدیک برلین گوشه نشینی اختیار کرد تا سر فرصت بنوشتن بپردازد و ضمناً در آنجا دورهٔ کوتاهی عشقبازی با دورا دیمانت Dora Dymant دختر یهودی لهستانی داشت. سالهای قحطی بعد از جنگ برلین ضربت آخررا باو زد. خوراک کمیاب بود، بیماری سل شدت کرد، به اطریش برگشت و در ۳ ژوئن ۱۹۲۴ بسن ۴۱ سالگی در آسایشگاه مسلولین نزدیک وینه بطرز دردناکی از سل گلو در گذشت.

کافکا در زندگی خود تنها یک کتاب بچاپ رسانید و در بستر مرگ نمونه‌های چاپخانهٔ کتاب دومش را تصحیح میکرده است. سه سال پیش از مرگش، از «ماکس برود» خواهش میکند تمام آثار دست نویسش را که نزد او بوده و شامل «دادخواست» و «قصر» و «دیوار چین» میشده است بسوزاند و پیش از مرگ چهار کتابچهٔ کلفت از نوشته‌های خود را خود سوزانیده است. اما برود بحرف او گوش نداد. کافکا بجز چند متن که بنظرش کامل می‌آمد همهٔ آثار ناتمام خودرا محکوم کرد و ترجیح داد پشت سرش چیزی جز خاموشی نگذارد. این نویسنده احتیاج به صحنه‌سازی برای شهرت پس از مرگ نداشت که چنین وصیتی نکند. در انزوای کاملی که میزیست فراموش کرده بود که برای خود خواننده پیدا بکند. شاید کافکا آرزو میکرده مانند رمزی از چشم اغیار پنهان بماند و بطور اسرارآمیز ناپدید بشود. اما این پرده‌پوشی سبب رسوائی او شد و این رمز باعث افتخارش گردید.

آثاری که از کافکا بازمانده سه رومان مفصل: «دادخواست» «قصر» و «امریکا» و مقداری داستانهای کوتاه و معماها و کلمات قصار و روزنامهٔ شخصی و اندیشه‌های پراکنده و چند مقالهٔ انتقادی و چند نامه است. ولیکن آثار ادبی او بیشتر ناتمام مانده است. شرح حال مفصل کافکا بقلم «ماکس برود» نوشته شده و چند شرح‌حال کوتاه بقلم فایگل F.Feigl نقاش و معشوقه‌اش «دورا دیمانت» و دیگران وجود دارد.

بنظر می‌آید که کافکا فقط با عدهٔ انگشت‌شماری از نویسندگان و فلاسفه سر و کار داشته است. از ادبیات زمان خود اطلاع زیادی نداشته. شاید این نابغهٔ موشکاف از خواندن متن عبری تلموذ بهره‌مند شده باشد اما مطالعهٔ این متن در افکارش تغییری نداده است. کافکا در مقابل بسیاری از نویسندگان سرشناس آلمانی و اطریشی خودرا بی‌علاقه نشان میدهد. میان نویسندگان همزمان خود به رودلف کاسنر R. Kassner و هوفمانشتال von Hofmannstahl و هانس کاروسا H. Carossa و هرمان هسه H. Hesse و نوت هامسون Knut Hamsun و فرانتس ورفل F. Werfel و ویلهلم شیفر W. Schäfer و توماس مان T. Mann علاقه‌مند است. بی‌شک داستان سرایان نامی آلمانی مانند اشترم Storm و کلایست Kleist و هبل J. H. Hebel و فونتانه Fontane و اشتیفتر Stifter و همچنین گوگول Gogol بتکامل سبک و زبان او کمک شایان کرده‌اند. کافکا بادقت بمطالعهٔ آثار گوته پرداخته و توراة و اوپانیشادرا نیز خوانده است. ولیکن تأثیر گوستاو فلوبر G. Flaubert و «کیرک‌گارد» در شخصیت ادبی او بیش از دیگران دیده میشود. برای نابغه‌های متین و آرامی مانند «گوته» و «فلوبر» ستایش معنوی نشان میداده است. اختلاف فلوبر و کافکا اینجاست که فلوبر میخواسته «کتابی دربارهٔ موضوع پوچی» بنگارد در صورتیکه کافکا میخواهد این زندگی را پوچ جلوه بدهد. «فلوبر» نوشته است: «در حقیقت عارفم اما بچیزی معتقد نیستم.» کافکا نیز عارف‌منش است، اما وحشت دارد که بچیزی باور بکند. کافکا به شهر پراگ مانند موش‌کور به لانه‌اش چسبیده است، آنجارا پناهگاه خود میداند و در عین‌حال از آن بیزار است. هنگام فراغت خودرا بنوشتن و شنا و قایق‌رانی و باغبانی و نجاری میگذرانیده است.

*

چیزیکه غریب است، بهمان تناسب که زمان میگذرد سیمای کافکا قوی‌تر جلوه‌گر میشود. شاید بوسیلهٔ تحلیل روحی بتوان تاحدی بزندگی درونی او پی برد، اما علت غرابت اخلاقش برما پوشیده خواهد ماند.

سه موضوع سرنوشت کافکارا تعیین کرده است: مخالفت پدر و در نتیجه مخالفت با جامعهٔ یهود، زندگی مجرد و ناخوشی. ازآنجاکه پدررا نمایندهٔ قانون و جامعهٔ یهود میداند، برای درک الوهیت به جستجوی شخصی میپردازد، اما دست‌خالی برمیگردد. ازلحاظ اینکه صورت جدی به‌تنهائی خود بدهد مانند «کیرک‌گارد» نامزدی خودرا پس میخواند و از زناشوئی چشم میپوشد. اما درین هنگام درد بی‌درمان سل پدید می‌آید و در صورتیکه این ناخوشی تا دم مرگ باید اورا بعنوان شکنجهٔ تنهائی بتراشد، برای تبرئهٔ آن یکجور تأویل شخصی دربارهٔ نیکی و بدی قایل میشود.

شکی نیست که کافکا زندگی خودرا در وحشت از فرمانروائی پدر مستبد بسر میبرد و تا آخر عمر نمیتواند این یوغ را تکان بدهد، تهدید پدر همواره بغل گوشش صدا میکرده: «مثل یک ماهی شکمت را میدرانم.» اما این مرد هرگز دست خود را بسوی پسر یکی‌یکدانه‌اش بلند نکرد. هرگاه کافکا کامیاب میشد که تشکیل خانواده بدهد، شاید میتوانست خودرا از بند خانهٔ پدری برهاند. این آرزوی آزادی مانند سراب در جلوش میدرخشید، اما همیشه میلغزیده و در گیرودارها و کشمکشهائی به نامزدش دور و نزدیک میشده است. ولیکن بالاخره سرنوشت غم‌انگیز کسی را برگزید که تنهائی را اختیار کرد، نه برای اینکه باخوی و ساختمانش سازگار بود، بلکه بمنزلهٔ تبرئه زندگیئی بشمار میآمد که محکوم به نیستی بوده است.

نامه‌ای که کافکا به پدرش نوشته و «ماکس برود» تکه‌هائی از آنرا منتشر کرده، تا اندازه‌ای اساس کشمکش اورا با پدرش روشن میکند و علت جستجویش را در سنت پدری یهود آشکار میسازد. پدر مدعی بوده که یگانه مظهر حقیقی یهودیت است. این ادعا مسائل درهمی را بر میانگیزد و برای کافکا پذیرفتن چنین موضوعی تحمل‌ناپذیر است. خانهٔ پدری بنظر پسر مشکوک می‌آمده و خودرا پای‌بند قیدهای بیشماری میدیده است. در اینصورت کافکا نیازمند بوده خدا را بیرون از جامعهٔ یهود که بنظر می‌آمده خدائی در آن وجود ندارد، یعنی بطور قاچاق جستجو کند. هرچند انجام مقررات خشک و میان‌تهی پدرش نمیتوانسته در دل او نور ایمان برافروزد، معهذا چون پدرش تشکیل خانواده داده بوده در نظر کافکا قانون را عملا اجرا کرده بوده است. «کیرک‌گارد» گفته: «من بزرگترین وام را نسبت بکسی دارم که مرا بوجود آورده است.» کافکا نیز درین موضوع خود را به پدرش بدهکار میداند.

در نامه‌ای که به پدرش نوشته یادآور میشود: «آنچه نوشته‌ام به‌تو مربوط میشود، گله‌هائی که نمیتوانستم بتو ابراز کنم، دلپریم را در نوشته‌هایم خالی کرده‌ام.» سپس میافزاید. «در زاد و بومی که بسر میبرم مردود و محکوم و خرد شده‌ام. هرچند ناگزیر بودم که بجای دیگر بگریزم اما کوشش بیهوده بود، زیرا بجز چند مورد استثنائی چنین اقدامی از دستم بر نمیآمد.» دربارهٔ اعتقاد پدر مینویسد: «بعدها در جوانی، من نمی‌فهمیدم با این یهودیت ناچیز که تو بهش چسبیده بودی چطور بمن سرزنش میکردی که چرا در جلو چنین چیز پوچی سر تسلیم فرود نمی‌آورم. (میگفتی که برای تقواست.) تاحدی که من دستگیرم شد این یهودیت در حقیقت ناچیز و شوخی بود از شوخی هم پست‌تر بود.»

«ماکس برود» زیر پایش مینشیند و میخواهد دوباره اورا به ایمان یهود راهنمائی بکند، اما نتیجهٔ خوبی نمیگیرد. کافکا به رفیقش میگوید: «من چه وجه مشترکی با جهودها دارم؟» از مجلس مراسم مذهبی یهود که باهم بیرون میآمده‌اند به طعنه میگوید: «راستش را میخواهی تقریباً مثل این بود که در میان سیاه‌های وحشی افریقائی باشیم. چه خرافات پستی!» در روزنامهٔ شخصی خود مینویسد: «نه تنها مانند «کیرک‌گارد» دست رنجور عیسویت مرا با زندگی آشنا نکرد، بلکه نیز مانند پیروان صهیونیت به گوشهٔ تالث[۱] یا در هوای اسرائیل نچسبیده‌ام. من سرآغاز و یا سرانجامم.» چنانکه خود کافکا اقرار میکند همبستگی فکری بیشتری با کیرک‌گارد داشته است[۲] باوجود این اختلاف زیادی میان «کیرک‌گارد» و کافکا دیده میشود. مثلا اگر چه خدای «کیرک‌گارد» سخت‌گیر است، اما رویهمرفته مهربان و بخشایشگر میباشد، درصورتیکه خدای کافکا چنانکه از نوشته‌هایش برمی‌آید. سهمناک و تهدیدآمیز است، بصورت قانون جلوه میکند و کارش تنبیه و شکنجه میباشد و بخشایش نمیشناسد. حتی مانند یهوه توراة هم نیست که هرچند کین‌توز و کین‌خواه است اما گاهی ویرش میگیرد و صد گناهکار را برای خاطر یک بی‌گناه میبخشد. شاید در پشت سر این خدا قیافهٔ پدر مستبد کافکا شناخته شود.

بی‌شک دوچیز اورا ازجا درمیکرده است: یکی اینکه اگرچه خون یهودی داشت از جامعهٔ یهود رانده شده بود و دیگر اینکه بیمار بوده جدائی او دوبرابر گشته بود. پایهٔ آزمایش درونی کافکا احساس محرومیت است. چیزی کم دارد، یگانگی نیست، حقیقت دیده نمیشود، دوئیت وجود دارد، انسان بخود بیگانه است، میان انسان و عالم مینوی ورطه‌ای تولید شده، همه‌چیز بمانع برمیخورد. مقصود کافکا چیست؟ دنیای دیگر؟ نه، او فقط میخواهد که در همین دنیا پذیرفته بشود. حقیقت تازه‌ای نمیخواهد، آنچه دوروبر خود می‌بیند آن حقیقت نیست. کافکا رنج میبرد که در کنار زندگی نگهداشته شده، همه چیز او را در این حالت نگهمیدارد: سستی، ناخوشی، تنهائی و قدرت پدر سوداگر که میخواهد پسرش اخلاق تاجرمنش داشته باشد. در داستان «کنام» وقتیکه خطر دشمن نامرئی نزدیک میشود، جانور می‌اندیشد: «..من مثل بچه‌ها مآل‌اندیش نبودم، پا بسن هم که گذاشتم با بازیهای کودکانه وقتم را میگذرانیدم و فکر خطر را ببازی میگرفتم. با وجودیکه قلبم گواهی خطرهای حقیقی را میداد گوشم باین چیزها بدهکار نبود.» شاید وحشت در جلو مسئولیت‌های زندگی است. او حس میکرده که زندگیش دمدمی است، چیزیکه آغاز نشده بسوی سرانجام میرود.

هرچند نویسنده در تنگدستی میزیسته، اما استعداد او به مانعی بر نمیخورد. همه کس از او تشویق میکرده مخصوصاً ناشر کتابهایش، چنانکه ماکس برود نامه‌اش را نقل میکند. همچنین جایزهٔ ادبی دریافت میدارد. پس در اینصورت باید علت دیگری مانع کار او شده باشد که با ناکامی سخت دست بگریبان میشود، چنانکه مینویسد : «نه تنها بعلت وضع اجتماعی، بلکه بفراخور سرشت خودم است که من آدم تودار، کم حرف، کم معاشرت و ناکام بار آمده‌ام. نمیتوانم این را از بدبختی خودم بدانم زیرا پرتوی از مقصد خودم است.» احساس جدائی و ناسازگاری و در عین حال میل همرنگی با دیگران را کافکا از همان زمان بچگی داشته است: «مختصات مرا کسی نمیدانست.» این وضع را یکجور محکومیت میپندارد. پهلوی دوستانش نیز حس میکند که شبیهشان نیست و آنها هیچگونه همدردی با او ندارند. در یادداشتهایش مینویسد: «این تن‌هائی که بسختی محدودند و حرف میزنند و چشمشان میدرخشد، آیا چه چیز بیشتر ترا بآنها مربوط میکند تا بهر شییء دیگر مثلا قلمی که در دست داری، شاید برای اینست که با آنها تجانسی داری؟ اما تو با آنها متجانس نیستی و بهمین مناسبت این پرسش را در تو برانگیخت.» ازین رو بسوی خلوت خود برمیگردد و تنهائی را برمیگزیند. عجب نیست هرگاه کشمکش میان خود و دنیا در کافکا احساس شدید بزهکاری تولید میکند. این موضوع یکی از مطالب اساسی در سرتاسر نوشته‌هایش میگردد. بزهکاری و نه گناه، زیرا کافکا و قهرمانانش خودشان را گناهکار نمیدانند. کافکا اصلا گناه نمیشناسد و پی‌درپی پرسشهای دردناک ابدی بشر را مطرح میکند: بکجا میرویم، زیر تأثیر چه عواملی هستیم، قانون کدامست؟ فکر او پیوسته میان دو قطب انزوا و قانون در نوسان است اما بهیچکدام برنمیخورد.– گویا انسان بازیچهٔ دست قوائی است که عموماً از تفکیک آنها چشم میپوشد و بعلت نداشتن کوچکترین حس کنجکاوی است که توانسته در جامعه به فراخور زندگی در بیاید.

آیا بنظر نمی‌آید که آثارش یکجور فعالیت برای تلافی از ناکامیهای زندگی بوده است؟ دنیای دقیق و موشکافی که زوایای روح بشری در آن کاویده میشود و مانند کابوس میگذرد، انسان وقتش را به کارهای پوچ و بی‌معنی میگذراند و میکوشد از زیر بار گناهانی که پشتش را خم کرده شانه خالی بکند و در تنهائی و ناامیدی بن‌بست دست و پا میزند، بی‌شک دنیای بسیاری از همزمانان ماست، همچنین شرح زندگی خود او میباشد. کافکا نسبت به خود وفادار است، آنچه نوشته از درد و شکنجهٔ جسمانی و معنوی او تراوش کرده که آنها را با روشن بینی و منطق سرد بیرحمانه بیان می‌کند و بیم و هراس در دل خواننده می‌اندازد. قهرمانان او بقدری مظهر خودش هستند که حتی نمیخواهد پرده پوشی بکند و آنها را با حرف اول اسم خود مینامد. مانند: ژوزف ک... تمام اسم را ندارند، یک جور سایهٔ آنست بنظر می‌آید که ک... نه یادبود دارد و نه آینده، یک قسمت از روح این اسم بریده شده را برداشته‌اند. زنها چهره و نام نامزد اورا دارند و اطرافیانش رومانهای اورا پر کرده‌اند.

در رومان «دادخواست» و «قصر» پیرایه‌های زندگی روزانهٔ کافکا شناخته میشود. از جمله شغلی که آرزو میکرده تا بتواند گشایش مادی و هنگام فراغت بیشتری بدست بیاورد، اما با دشواریهائی روبرو میشود، همچنین دستگاه شلوغ و مضحک ادارات دولتی را شرح میدهد، مانند پشت گوش اندازی و کش دادن و کندی کار و بی‌نظمی و کثافت دفترها و قدرت مقام رؤسای ادارات درین کتابها بخوبی منعکس شده. اینها حقایقی است که کافکا بطرز دردناکی احساس کرده و آزموده است.

از شرح حالش چنین بر می‌آید که توانست ریشه کن بشود و از زیر یوغ خانواده و جامعهٔ یهود و زمین و نژاد بیرون بیاید. بمادرش میگوید: «شما همه با من بیگانه هستید.» اما باقی زندگیش را برای بچنگ آوردن همین چیزهای از دست رفته میگذراند، «بدون نیاکان، بدون خانواده و بدون زاد و رود.» میخواست دوباره آنها را بدست بیاورد تا بتواند مانند دیگران زندگی بکند اما آرزویش برآورده نشد. تیزبینی و موشکافی اندیشهٔ او مانع شد تا بتواند با افزار مردمان معمولی گره خودرا بگشاید. کافکا نخستین کسی است که وضع نکبت بار انسان را در دنیائی که جای خدا در آن نیست شرح میدهد. – دنیای پوچی که از این ببعد هیچ فردی نمیتواند پشت گرمی داشته باشد مگر به نیروی خود برای اینکه بتواند سرنوشتش را تعیین بکند. زیرا شیرازهٔ همهٔ وابستگی های سنتی از هم گسیخته است و برای اینکه دوباره به وجود بیاید، باید شالده‌اش بموجب اصول و انگیزهٔ دیگر ریخته شود.

کافکا برای دنبال کردن آزمایش خود گوشه‌نشینی اختیار می‌کند و دیگر آفتابی نمیشود. در یادداشتهای خود مینویسد: «بیشتر اوقات باید تنها باشم، آنچه کامیابی بدست آورده‌ام از دولت سر تنهائی است.» از سروصدا و جنجال گریزان است زیرا اورا بیاد زندگی میاندازد. در سال ۱۹۱۳ نوشته: «سالهای اخیر روزی بیست کلمه با مادرم حرف نزده‌ام، و به پدرم فقط سلام کرده‌ام. اما بی‌آنکه میانمان شکرآب باشد با خواهرانم و شوهرشان هیچ گفتگو نکرده‌ام.» بعد حتی از بازدید دوستش دکتر برود هم رو پنهان کرده و با هیچکس حرف نزده، چون عمداً میخواسته همه را دشمن خود کرده باشد و تمام نیرویش را برای رسیدن به مقصود بکار ببرد: «من دیوانه‌وار پلها را از هر سو ویران خواهم کرد! همه را دشمن خودم میکنم و با کسی گفتگو نخواهم کرد.» روش او خودداری سخت از نوشتن و امید داشتن است: «آسمان گنگ است، فقط برای کرها پژواک دارد.» زندگی جاودان در دسترس کسی نیست. زندگی روی زمین: «بیابان معنوی» است که در آنجا: «لاشهٔ کاروان روزهای گذشته و آینده» رویهم تل‌انبار میشود: «باید سری که پر از کینه و بیزاری است روی سینه خم کرد.» و باید پائید که کسی «گلویمان را نفشارد.» و با یک جمله ردپائی که در دنیا از خود گذاشته گزارش می‌کند: «من نفی زمانه را پیروزمندانه بر خود هموار کردم.» ازین رو کافکا کوشید تا جان کلام خود را با صدای تازه و ترسناک بیان کند، با صدای آواره که مدای مشخص دنیای امروز ماست.

بیگانه نسبت بهمه، یکه و تنها در جستجوی حقیقت وادی اندیشه را پیمود و دست تهی برگشت: «همه چیز وهم است، خانواده، دفتر اداره، دوست، کوچه و همچنین دورترین و یا نزدیکترین زن همه‌اش فریب است. نزدیکترین حقیقت آنست که سرت را بدیوار زندانی بفشاری که در و پنجره ندارد.» اما او هیچگاه شاهد ناامید شکست خود نبود، بلکه با تمام نیرو آنرا میخواست و همهٔ مسئولیتش را بگردن گرفت. شالدهٔ زندگیش را با دست خود ریخت، اما همین که به ته انزوا رسید با نومیدی تلخی روبرو گردید. در داستان «کاوشهای یک سگ» بعد از آنکه سگ روزه میگیرد و میخواهد خلاء آسمان را ثابت کند، همینکه جستجویش میخواهد به نتیجه برسد میگوید: «آخرین امید و آرزویم ناپدید شد؛ در اینجا بسختی خواهم مرد، کاوشهایم بکجا انجامید؟ کوششهای کودکانه‌ای بود در زمانی که بطرز کودکانه‌ای خوشبخت است... اینجا فقط سگ بدبخت سرگردانی است که میخواهد خوراک معدومی را در هوا بقاید.» در گوشه‌ای خزید و شاهد شکستهای خود شد. نه اینکه سودای پیروزی در سر داشت: «من امیدی به پیروزی ندارم، و از کشمکش بیزارم. آنرا دوست ندارم فقط تنها کاری است که از دستم بر میآید.»

خواهند گفت نویسنده بدبین بوده و دستی این کار را کرده تا زندگی را تاریک‌تر از آنچه هست بنمایاند. اثر کافکارا نمیتوان بدبین و یا خوشبین دانست. کافکا مظهر آدم جنگجوئی است که با نیروی شر و با خودش در پیکار است، بر ضد همهٔ قیافه‌های نقاب زدهٔ دشمن میجنگد. شاید با آنچه میتواند او را رهائی بخشد نیز در کشمکش است، چون همه چیز بنظر او مشکوک می‌آید. کافکا در هنر خود حقیقت غارتگر زندگی درونیش را میگذارد، یا بعبارت دیگر، حقایق درونی او باندازه‌ای زیاد است که خود بخود به بیرون میتراود و تمام اثرش را فرا میگیرد. او خوشبین و یا بدبین نیست. تمام درماندگیهای بشر که در نوشته‌هایش دیده میشود و ناکامی را که برگزیده و پیوسته به دنبالش رفته جزو آزمایش اوست. او فدای روشن بینی خود شده، زیرا شخصی است که میبیند جسماً و روحاً دارد بلعیده میشود، اما نیروی سنجش را از او نگرفته‌اند. روشن‌بینی و درد عجیبی دارد، بطوریکه درد و روشن بینی یکی میشود و با نگاه تیزبین ژرفی زخم را میبیند، اما باور ندارد که انسان بتواند نیکی و بدی را از هم تمیز بدهد. میخواهد آزمایش شخصی بکند تا اطمینان کامل بدست بیاورد.

با شرایطی که او زندگی کرده و اندیشیده، برایش طبیعی بود که بیرحمانه نیروی خودرا به مصرف برساند و بکوشد تا راه حقیقی زندگی را بدست بیاورد و بسیار درست و طبیعی است به نتیجهٔ پوچ برسد. او بطرز روشنی میدید که رسیدن به کمال مطلوب آرزوی بشر است و نیز دید که هر کوششی بطور مسخره آمیزی محدود است. مسئلهٔ مهمی که پیش می‌آید، نیازمندیهای طبیعی است که با احتیاجات منطقی و انسانی متناقض میباشد و هرگونه آرزوی ژرف آزادی بشکل خیال خام در میآید. تناقضی بوجود آورد که مخصوص بخودش است – تمسخر مخصوص او که ناامیدانه است و چاشنی نوشته‌هایش بشمار میآید. اما این موضوع سبب نشد که اخلاق شوخ و یا فلسفهٔ لاابالی گری را بپذیرد. اخلاق او متناقض بنظر میآید، شاید بعلت اینست که از مردمان معمولی هدف عالی‌تری داشته، در صورتیکه بنظر خودش یک فرد معمولی بوده است.

کافکا بیش از دیگران احساس تندی از سردی دنیا دارد، ولیکن نه میتواند این سردی را از خود براند و نه به آن خود کند. این احساس، همدست قریحه و نیروی آفریننده‌اش میشود و تمام هستیش را راهنمائی می‌کند. طبیعت او که شیفتهٔ مطلق است وادارش می‌کند که آزمایش خود را تا آخرین نفس دنبال کند. بجای اینکه ازین فضای یخ زده بگریزد و در حرارت کانون خانوادگی پناهنده شود، بسوی سرمای فلج کننده، بسوی خاموشی جاودان و تهی بی‌پایان میرود و دلیرانه راه خود را می‌پیماید. عوض اینکه چشمش را ببندد، نگاه دوراندیش خودرا بزندگی میدوزد و در جلوش ایستادگی می کند. عوض اینکه خود را دستخوش هوا و هوس آن بکند، می‌کوشد که احساس نیستی را به کرسی بنشاند. برای اینکه شالدهٔ زندگی نوی بریزد، دلیل عدم در دستش میماند. در جاده‌ای که قدم میزده راه برگشت نداشته، اگر هم میخواست دست از پیکار بکشد نمیتوانست.

در مقابل چاپ آثار خود و یا زناشوئی میبینیم کافکا رویه‌ای را در پیش گرفته که بمقصود برسد. برای رسیدن به آماج باید از زندگی کناره گرفت، از آنچه وزن دارد، از آنچه آدم را از کار باز میدارد، گرم میکند. دلجوئی می‌نماید و یا دلداری می‌دهد. سگ با خود میاندیشد. «آشکار است که هیچکس نه روی زمین، نه بالا هیچکس بفکر من نیست. من ازین بی‌اعتنائی میمیرم. این بی‌اعتنائی میگفت: «دارد میمیرد.» و اینطور خواهد شد. آیا این عقیدهٔ من نبود؟ قبلا نگفته بودم؟ خودم خواسته بودم که اینطور فراموش بشوم.» جای دیگر مینویسد: «من از سنگم، بدون کوچکترین روزنه برای شک و یقین، برای مهر و کینه، برای دلاوری و یا دلهره، بطور کلی و جزئی من سنگ گور خودم هستم. تنها مانند نوشتهٔ روی سنگ امید مبهمی زنده است.» باید بسوی سردی و تنهائی و تهی در فضای یخ زدهٔ دنیای خودمان پیشروی کنیم. تعادل را همانقدر نگاهداریم که نیفتیم، همانقدر نفس بکشیم که هنوز برای زندگی لازم است. در ضمن باید آنقدر خودمان را کوچک کنیم که از احتیاج به هوا و نقطهٔ اتکاء هم بتوانیم چشم بپوشیم. هرگاه کافکا تن خودرا بمرگ میسپارد برای اینست که از فریب‌های زندگی گمراه نشود و بجز ستایش «پوچ» زیر بار چیز دیگر نمیرود. دربارهٔ شغلهای سرباری که داشته از جمله تحصیل حقوق و دفتر اداره و سرگرمیهای دیگر مانند گلکاری و نجاری مینویسد: «درست مانند کسی است که گدای نیازمند را بتاراند و سپس ادای بخشنده‌ای را در آورده از دست راست بدست چپش صدقه بدهد.»

چنین روشن بینی و دلاوری ناامیدانه‌ای بنظر تحمل ناپذیر میآید. کسانیکه این راه را پیموده‌اند، چه بسا اتفاق افتاده که آخر سر یک جور کمربند نجات بکمرشان بسته و به عقیده‌ای گرویده و یا به گروهی پیوسته‌اند. کافکا هرچند بی‌شک مایل بود و بدشواری میکوشید تا بمقصود برسد، اما بطور متناقضی حس می‌کرد که محکوم است و این دنیای کامل را باید از سر نو بچنگ بیاورد. «چسبنده و کثیف» تا حدی که برایش «نوشتن یکجور دعا خواندن» میشود. آشکار است که او از هر کس برای این آزمایش برازنده‌تر بود، اما مرد بی‌آنکه فریاد امیدواری برآورد، بی‌آنکه راه رهائی را به دیگران بنماید.

آیا چه نتیجه‌ای میتوان گرفت جز اینکه برای انسان هیچ راه دررو نیست و امیدی هم وجود ندارد: «آیا جز فریبندگی چیز دیگری را میشناسی؟ هرگاه فریبندگی نابود شود نمیتوانی نگاه کنی، یک ستون نمک خواهی شد.» و از همه فریبنده‌تر اینست که به الوهیت پناهنده شویم: «مسیح نمیآید مگر هنگامیکه دیگر به آمدنش نیازی نیست. او یک روز بعد از روز موعود خواهد آمد، نه روز آخر بلکه فرجامین روز خواهد آمد.» از اینفرار آیا الوهیتی که میجویند وجود دارد؟ آیا این عالیترین سراب نیست که کافکا ناگزیر است از آن چشم بپوشد؟ در صورتیکه زندگیش را آتش زد برای اینکه الوهیت را پیدا کند و کامیاب نگردید. آیا دلیل این نیست آنهای دیگر که میپندارند آنرا بدست آورده‌اند یا بیرحمانه گول خورده‌اند و یا میخواهند دیگران را بفریبند؟ زیرا هرگز آزمایش تا این اندازه ضمانت نشده بود و مطمئن نبود.– ضمانت وجودی که زندگی خود را رویش گذاشت تا مردمان دیگر را از کوشش بیهوده برهاند. روشفور مینویسد: «در اینجا نویسنده‌ای نیست که بخواهد خواننده را سر بپیچاند و از گمراهی او تفریح کند، ولیکن با کسی روبرو هستیم که در کشمکش است: کافکا با اثرش بهم میآمیزد و دلهره‌ای که کتابهایش بما میدهد دلهره خود اوست، همچنین ناتوانی که از درک مقصود او حس می‌کنیم وابسته به ناتوانی می‌باشد که او در فهم منظور زندگی داشته است، با رومانهایش ما در جلو بن‌بست گیر میکنیم همچنانکه خود کافکا در جلو زندگی گیر کرده است.»[۳]

این زندگی و اثر بی‌اندازه دلیرانه که دنیای تاریک ما را پرده‌دری کرده ثابت مینماید دنیای روشنی که او «منفی» ترسناکش را داده، در آندنیا نیست و اگر هنوز وجود ندارد باید آنرا بنا نهاد. این وظیفه‌ای است که هر کس اگر چه نابغه هم باشد نمیتواند انجام بدهد.

*

هرچند کافکا شهرت روز افزون بهمرسانیده و در ادبیات و فلسفهٔ جدید تأثیری به‌سزا دارد (در انگلستان و فرانسه و ایتالیا پیروانی پیدا کرده که به تقلید او مینویسند) ولیکن با وجود اسناد فراوانی که در دست میباشد، تاکنون شرح حال و شخصیت نویسنده به‌خوبی شناخته نشده است، زیرا هر چه باین راز نزدیکتر میشویم بیشتر از ما میگریزد، کسانیکه مطالعاتی دربارهٔ او کرده‌اند ذوق زده بنظر می‌آیند ماکس برود از اینکه همدم یکنفر نابغه بوده گیج شده و خودش را باخته است. البته کتاب او در شرح حال کافکا مطالب قابل توجهی در بر دارد که به درد آیندگان میخورد. اما بهیچوجه بیطرفانه نیست. گویا بهترین شهود کسانی هستند که درست در جریان وارد نبوده‌اند ، زیرا اقلا حقیقت را منحرف نکرده‌اند.

نخستین موضوع جالب توجه اینست که سه رومان کافکا (دادخواست – قصر – امریکا) و بسیاری از داستانهایش ناتمام مانده است. این پیش آمد البته بعلت تنبلی و پشت گوش اندازی و یا ناتوانی نویسنده نبوده است. یکنفر متخصص روانشناسی تحلیلی این اتفاق را بی‌شک بسبب اختلال مسائل جنسی میداند و مربوط به آرزوئی می‌کند که کافکا به زناشوئی داشته و نتوانسته است عملی بکند: در تمام نوشته‌هایش موضوع شکست و ناکامی را پرورانیده و مانند پیامبری آنرا به اشکال گوناگون تأیید کرده است. زیرا کافکا آزمایشی را دنبال می‌کرده و در نوشته‌هایش گزارش دقیق این آزمایش را می‌کند. چنانکه خودش نوشته: «از لحاظ تنبلی و بدخواهی و ناشیگری نیست که در هر چیز چه در زندگی خانوادگی، دوستی، زناشوئی، شغل و ادبیات با شکست و یا غیر شکست روبرو میشوم. بلکه بعلت نداشتن زمین و هوا و قانون است. وظیفهٔ من ایجاد اینهاست... این وظیفهٔ اساسی من بشمار می‌رود.» در اینصورت پیداست که نقشه‌ای را دنبال می‌کرده است. قهرمانانش مانند خود او در دنیای ناسازگاری زندگی می‌کند که پر از خطر و کابوس است و وضع خود را درین دنیای پوچ تجزیه می‌نمایند و به نتیجهٔ وحشتناکی میرسند که بن‌بست است و راه گریز ندارد.

نکتهٔ دیگر اینکه میتوان «دادخواست» و «مسخ» را ازین نظر تعبیر کرد که شرح احساسات ناخوشی است که درد خود را بی‌درمان میبیند و می‌داند که محکوم بمرگ است و اطرافیانش از او میپرهیزند، اما این دو اثر را پیش از بروز ناخوشی سل نوشته است. ماکس برود نمی‌دانسته و یا نمیگوید که کافکا علائم این بیماری را قبلا در خودش حس کرده بوده است.

مطلبی که در اولین وهله طرف توجه کافکا قرار گرفته راز جسم است. از اینکه انسان جسمانی است شگفت کودکانه‌ای مینماید و مینویسد: «محدود بودن کالبد انسانی هراسناک است.»

انسان با جسم خود حس میکند که محدود و جداست و گاهی بدبخت میباشد. کشمکش میان آزادی فکر و ساختمان جسمانی محدود و از همه بیشتر اختلاف جسمانی وحشتش را برمیانگیزد. حتی کنایه به مسیح میزند: «شهداء تن را خوار نمیدانند، زیرا می‌خواهند بر سر دار بلند بشود. از این رو با دشمنان خود همداستانند.» جسم به اندازه‌ای فکرش را مشغول می‌کند که بنظرش سر حد غیر قابل عبور می‌آید. کسی از دست تنش نمیتواند بگریزد و با جسمش تنهاست. موضوع اینکه آدم متعلق به جسمش است و جسم است که به انسان فرمانروائی دارد برای او یکجور حالت قطع رابطه و جدائی تولید میکند. ساختمان جسمانی برای کافکا یکی از مظاهر بزهکاری می‌باشد و یکی از اشکال پوچ است.

نه‌تنها باید باجسمی هم منزل شد، بلکه از همه بدتر یک جسم پست پلید است که پستی آن نسبی نیست و مطلق میباشد و بما چسبیده است. برای خود کافکا وضعی پیش آمده که بسیار ناگوار است، زیرا میداند که چهره و اندام جوانی را نگهداشته و زمانیکه سی سال دارد باو هژده سال میدهند. او به درد جوانی گرفتار است و ظاهراً ریخت «پسر بچه» را دارد و باید با وضع پست فرمانبردار زیر سلطهٔ پدر بماند. اما او بفکر فرار از زیر بار تحکمی نیست که خردش می‌کند، فقط میخواهد پیش خودش تبرئه بشود. این یکی از گره‌هائی است که آزمایش «جسمانیت» را با احساس بزهکاری نزدیک میسازد. دو موضوع بهم میپیوندد: موضوع حیوان و موضوع دادگستری.

کافکا برای اینکه تصویر برجسته‌ای از رابطهٔ خود و پدرش بدهد، قهرمانان خودرا از عالم جانوران انتخاب می‌کند. بهتر ازین نمیشود انزوای ترسناک و زبان بستگی کامل را تشریح کرد: هر گونه کوشش برای ارتباط قبلا جلویش گرفته شده، هیچگونه وجه مشترک وجود ندارد. (قسمت اول داستان مسخ.) از اینجا موضوعی پدید می‌آید که در تمام آثار کافکا پرورانیده شده: نبودن وسیلهٔ شناسائی. آدمی که در «مسخ» تبدیل به حشره میشود، دلیل می‌آورد و حساب می‌کند و از فرضی به فرض دیگر میپرد تا کار خودرا روبراه کند. اما دچار سرنوشت بدتری میشود، چون آن چیزی را که لازم دارد تا بدبختی را مرتفع سازد نمیتواند دریابد. هوش خود را که ظاهراً از دست نداده، بیرون از نیروی دراکه است، کوششهایش به هدر میرود، سقوط جسمانی مهر قلب رویش زده و ناتوانش کرده است. در داستان «کنام» این وضع به سرحد وحشت میرسد: جانور کاملا تنهاست و افکار خود را نشخوار می‌کند. تهدید نامرئی اورا شکنجه میدهد، فقط مرگ خاموشی قطعی را در مقابل پرسشهای بی‌پایان و دلهره برقرار می‌سازد. این داستان ناتمام است. ترس بقدری شدید است که بنظر میآید جانور دشمن ناشناس را برمیانگیزد تا زودتر اورا بکشد.

به موازات «جسمانیت» تقاضای دادگستری و موضوع بزهکاری یکی از مطالب اساسی مورد توجه کافکاست. کافکا خواننده را به دیوانخانه‌های دور دست، سایه روشن راهروها و درهای نهانی در ساختمانهای اداری و قصری که از دور زیر برف میدرخشد میکشاند و دربانهائی که دارای لباس متحدالشکل هستند و پیامبران و نمایندگان مخصوص و کارمندانی که حرفشان دررو دارد و دادوران پژمرده و دادستانهای ریش دراز که فقط عکسشان را می‌شود دید بما معرفی می‌کند. اما بهمهٔ اینها نیازمند است. این «قیافه‌ها»ی مربوط به دادگستری با مقامات رسمی همدست میباشند. بیش از همه چیز رابطهٔ رئیس و مرئوس در دستگاه جاسوسی و اجتماعی که بطرز غریبی سلسلهٔ مراتب را مراعات می‌کنند دیده میشود. فرمانده و فرمانبردار هست. مقامات رسمی همیشه حق بجانب هستند. پرونده‌هائی بر ضد آدم دارند که هروقت دلشان بخواهد میتوانند بکار بیندازند و آدم را محکوم بکنند. اشد مجازات دربارهٔ ژوزف ک... اجرا میشود، زیرا که دادگستری باید اجرا گردد و در هر حال بزهکار باید تأدیب شود. در رومان «دادخواست» در کلیسا کشیش به ژوزف ک... می‌گوید: «– هیچ میدانی که کارت خراب است؟

«– چرا من بزهکار نیستم! اشتباهی رخ داده. بعلاوه چطور ممکن است کسی بزهکار باشد؟ چون ما همه بشریم و شبیه یکدیگر هستیم.

«– درست است. اما این طرز استدلال آدمهای بزهکار است.»

افسر در «گروه محکومین» میگوید. بیشک همیشه خطائی وجود دارد.» اما نباید اشتباه کرد که در «گروه محکومین» دستگاه دادگستری مورد تهمت قرار میگیرد و به نومیدی میگراید. «افزار» دادگستری از کار میافتد و دژخیمی که مأمور اجرای قانون بود، بیچاره میشود و در انزوای مطلق قرار میگیرد که برایش حکم محکومیت را دارد. از اینقرار دادگستری پس از مرگ فرماندهٔ پیش صورت یک جور مراسم پوچ و مهوع بخود میگیرد. (در اینجا باید تأثیر نیچه را در افکار کافکا جستجو کرد.) و زمانیکه افسر خود را زیر سوزنهای ماشین شکنجه میاندازد، حالت وجد ناگفتنی باو دست نمیدهد و نوشته‌ای که روی تنش خالکوب میشود و محکومین پیش در حالت وجد و دلباختگی با درد جسمانی خود آنرا میخوانده‌اند، نمیتواند حروفش را تفکیک کند. در اینجا نیز نه تنها برای قربانی بلکه برای اجرا کنندهٔ قانون، ادراک سرش بستگ میخورد.

موضوع دیگری که طرف توجه کافکاست، موضوع ساختمان میباشد، ساختمان شکل مثبت کار است که به بهترین وجه انجام میپذیرد، یکنوع توجیه و تولد است: وجود احتیاج دارد که ساخته شود. بهمان درجه که ساختمان پیشرفت میکنند وارد حقیقت میگردد. عمل ساختمان یک چیز منزوی و جداگانه نیست، ممکن است بمنظور برخورد یک جامعه بکار رود. کافکا که آدم مجردی بوده برای اینکه وابستگی با دیگری امکان پذیر شود، آرزو می‌کند دست بکاری بزند که مردمان را برای مقصد مشترک به گرد هم بیاورد. سازنده داخل جرگهٔ مقامات عالی و رؤسا میباشد. مانند درام برج بابل که باید میانجی زمین و آسمان باشد. یعنی در عین حال که مردم را با هم متحد کند سر به آسمان بساید. اما بابل سقوط کرد و ازین رو طرف توجه کافکا قرار گرفت. همچنین در «دیوار چین» مسافت‌ها بی‌اندازه زیاد است و شلوغی و از هم پاشیدگی در اوضاع فرمانروائی دارد. پیوسته تماس مقامات عالی و سازندگان بریده میشود. این کار هرگز بپایان نمیرسد. آنچه پراکندگی میآورد از آنچه یگانگی میآورد نیرومندتر است.

مانند افسانهٔ یونانی سیزیف Sisyphie هر اثر کافکا یک ساختمان معنوی است که محکوم است رویهم بغلتد، همیشه در آن شکاف پیدا میشود و دلهره در آن نقب میزند. همچنانکه کوششهای ک.. زمین‌پیما در «قصر» و نقشه‌هائی که «افسر» در «گروه محکومین» برای تبرئه خود میکشد تا سیاح راجع به ماشین چیزی نگوید و فرضیات بی‌پایان جانور در «مسخ» همهٔ اینها چیز دیگری جز ساختمان نیست و همه محکوم به سقوط میباشند.

در داستان «کنام» موضوع ساختمان و درام حیوانی بهم میپیوندد. جانور بدشواری حصار دفاعی دور سستی خود میکشد، پناهگاه او دام خودش میگردد. از مالکیت لانهٔ خود بیمی ندارد. (اصولا کافکا دربارهٔ مسئلهٔ مالکیت و دارائی بهیچوجه دلبستگی نشان نمیدهد.) ترس جانور بیشتر متوجهٔ امنیت لانه است که از همان اول بهم میخورد. اما این سفر ساختمان زیر زمین و در دل خاک است. در روزنامهٔ خود مینویسد: «ما چاه بابل میسازیم.» کنایه‌ای که کافکا میزند به سرنوشت شوم دورهٔ ما اشاره میکند: در صورتیکه انسان تبدیل به جانور شده و زندگی ما در وحشت پناهگاه زیر زمینی میگذرد و از لحاظ معنوی به کاوش «عمقی» و به «حقایق تاریک» میپردازیم؛ این کار زمانی ما را به جهنم و به سردابهٔ زیر زمینی راهنمائی میکند. این روش دقیق اما پوچ است که از ترس و دلهره ناشی میشود و ادراک در مقابل وظایف بیشمار سقوط میکند.

«حالا نه.» این وعدهٔ سر خرمن پاسخ ابدی دنیا در مقابل آخرین پرسشهای ژرف و نیازمندیهای آدمیزاد است. «نه حالا، نه فردا، نه هیچوقت». این برگردان تقریباً در همهٔ اثر کافکا تکرار میشود. در تمام دورهٔ زندگی و قرنها سازندگان دیوار چین چشم براه پیام شهریاری هستند. زندگی ما چیز مستقل و پابرجائی نیست و ارزشی ندارد. یک منزلگاه در سرای بین‌العدمین میباشد. دنیای ما مثل دنیای «گراکوس شکارچی»، دنیای یهودی سرگردان است.

حضور ما روی زمین هرچند دمدمی اما متأسفانه ناگزیر میباشد. در اینصورت نه تنها انتظار بلکه دخالت جبری هم بیهوده است. ولیکن این انتظار (مانند ک.. در رومان «قصر» که حس میکرد هیچگونه رابطه با دیگران نداشت و از همیشه آزادتر شده بود اما چیزی هم پوچ‌تر و ناامیدانه‌تر ازین نمیشد؛) پر از مسئولیت است. پس کسانی هستند که آرزومندند هرگز بدنیا نمیآمدند و حال که آمده‌اند، هر چه زودتر فاصلهٔ میان تولد و مرگ را بپیمایند. ازین لحاظ فلسفهٔ کافکا شبیه عقیده فرقهٔ کاتارها Catharea (فرانسویان مانوی در قرن سیزدهم) میباشد که معتقد بوده‌اند زندگی روی زمین یک‌جور نفرین الهی است و فقط مرگ میتواند موجودات را ازین قید برهاند.

از اینقرار دیده میشود که تازگی اثر کافکا نه تنها مربوط به مسائل «حقیقی» است که از دنیای ما میگیرد، بلکه کنایه‌هائی که روش زمانه باو الهام میکرده بصورت افسانه در میآورد. همه چیز طوری جور میشود مثل اینکه سراشیب تخیل شوم کافکا متناسب با سرازیری فاجعه‌انگیز زمان ماست. تجدید کافکا در کنایه‌ها و تصویرها نیست و نه در خواهشهای خاموش و سمج روانشناسی آن که پیش از تصویر به وجود آمده است. همبستگی فکر او با دنیای ما آشکار است، نه تنها برخورد در صورت ظاهر رخ داده، بلکه خیلی دورتر رفته و مربوط به محرک اصلی میشود.

چیزیکه غریب است، مسائلی که طرف توجه کافکاست و جزء جدائی ناپذیر روحیهٔ جدید بشمار میرود، داستایوسکی نیز همین مطالب را با زبان دیگری پرورانیده است. برخورد این دو مرد ناگهانی نیست و پیام هر دو آنها از یک «زیر زمین» بما میرسد. شاید برخی این پیشگوئی ژرف دورهٔ ما را در اثر ناخوشی بدانند و یا جزو کشف و کرامات بشمارند، بهرحال ما در جلو امر واقع قرار گرفته‌ایم.

مردمان امروز تشنهٔ دادگستری بی غل و غش و ساختمان پیروزمندانه و چشم براه حقایق جدیدی میباشند. اثر کافکا این موضوع را بمیان میکشد، سپس علامت نومیدی و ناکامی رویش میگذارد. آیا باین علت که اثرش کاخ امید ما را ویران میکند باید آنرا دور بیندازیم؟ دادگستری که برایمان تشریح میکند مرموز و خونخوار است، اثری که برایمان میگذارد، شبیه معبد ویرانه‌ای است و در عین حال زندان میباشد. بی‌شک این زندان و ویرانه چیزی است که میخواهیم از چنگش بگریزیم. شاید زندان و ویرانه‌ای است که باید در قلب مردمان مانند ترس ابدی پایدار بماند. که میتواند بگوید که این تصویرها زدودنی است؟

نداشتن اطمینان و احساس بزهکاری در خاصیت اخلاقی کافکا است. بزهکار بمفهوم او کسی است که وسیلهٔ زندگیش کامل نمیباشد و پیوسته حق وجودش در دنیا تهدید میشود. تأثیر تربیت در نظرش چیز دیگری جز «بیدادگری و برده‌پروری» و «زنای معنوی» نیست. در کاغدی که به خواهرش نوشته سخت‌ترین و دردناکترین خرده‌گیری را به پرورش خانوادگی میکند[۴].

فراموش نشود که وقتی کافکا میخواهد انسان حقیقی را نشان بدهد برایش دشوار است و باید صحنه‌ای از دنیای دیگر را در زمانهای کهن تصور کند. هر گاه میخواهد آدمهای امروز را بشناساند موجودات ناقص‌الخلقه، نیمه آدم و نیمه جانور، Odradek یا ماشینهای خودکار و شمپانزه و موش کور و سنگ و حشره را بعنوان انسان کنونی معرفی میکند. یکجور محکومیت در دوران ناکسی است که شالده‌اش بدست آدمکهای بوزینه صفت ریخته شده است. سگ با خود میگوید: «دانش از جائی سرچشمه میگیرد که ما امروز ردش را گم کرده‌ایم.» کافکا اغلب در پوست جانوران میرود و خودش را بجای آنها میگذارد و شکنجه‌های بی‌سابقه را طی کرده جزئیات حالات آنها را گزارش میکند. در همهٔ این حالات سرنوشت تبرئه نمیشود. نتیجهٔ زهرآگین او به آداب و رسوم و قوانین جامعهٔ بشر برمیگردد. شورش او بی‌صداست و برای همین از جا در میکند. تمام حالات «حیوانی» در زیر فاجعهٔ عمومی عدم شناسائی کون نشان داده شده است. مانند کسیکه در داستان «دیوار چین» با چشمهای براق خیره پیام شهریاری را میآورد: «پیام برای شما فرستاده شده. شما اینجا هستید، پیام هم اینجاست. تنها انتقال آن دشوار است، امیدی نیست که هرگز پیام را دریافت کنید.» و از اینقرار پیامی که بغپور در بستر مرگ به پیامبر داده هرگز بمقصد نمیرسد. بغپور مرده در صورتیکه چشم براه فرمانش هستند!

آنچه کافکا جستجو میکند، برای آزادی خود و دیگران از قید بندگی و بردگی است. در نوشته‌هایش اغلب تقاضای گنگی از او میشود. در میان واحه نمایندهٔ شغالها باو میگوید: «من از همهٔ شغالها پیرترم و خوشوقتم که در اینجا بتو درود میفرستم. تقریباً امیدم بریده بود، زیرا سالیان درازی است که چشم براه تو بوده‌ایم...» در داستان کوتاه «یک موجود دورگه» جانور ناقص‌الخلقه‌ای که از نیم‌تنه گربه و نیم دیگر بره است، گاهی روی صندلی میجهد، دستهایش را روی شانهٔ کافکا میگذارد، پوزه‌اش را بغل گوش او میبرد: «بنظر میآید که میخواهد چیزی بمن بگوید، سپس به جلو خم میشود و چهرهٔ مرا وارسی میکند تا اثر نجوای خود را دریابد.» در رومان «قصر» ک... زمین پیما نسبت بمردم برده‌ای که در مسافرخانه دورش را میگیرند احساس ترحم میکند و خواهش آنها را در چشمشان میخواند: « شاید در حقیقت توقعی از او داشتند که نمیتوانستند بزبان بیاورند.. آنها با دهن باز و لبهای باد کرده و سیمای شکنجه دیده باو مینگریستند، چنین مینمود که سرشان را بضرب تخماق پهن کرده باشند و مثل اینکه قیافهٔ آنها در زیر فشار این شکنجه به وجود آمده بود.» اهمیت مأموریت کافکا از اینجا آشکار میشود. بهمین مناسبت بیرحمانه در جلو تمام گرفته گیریها ایستادگی میکنند و هر جور سرگردانی و خواری را بر خود هموار میسازد.

اما در چنین دنیائی که برخورد صمیمانه رخ نمیدهد ترحم موضوع ندارد. ترحم نمیتواند وجود داشته باشد مگر پس از برخورد نگاه. بنظر میآید که قانون پیکار این احتمال را پیش‌بینی کرده باشد، زیرا قربانی خودرا بی‌آنکه بداند قبلا کور کرده است و برای این شخص کور مانند اینست که با مردگان میستیزد. پیش از همه چیز با قسمت مردهٔ خود که بر ضد او برخاسته میجنگد. ولی چنین مینماید که او دشمن مردهٔ بزرگی دارد که باید با او گلاویز شود، دشمنی که با توانائی مرگ باو حمله خواهد کرد. «گروه محکومین» تصویر گیرنده‌ای از آن دربر دارد. این ماشین شکنجه که اختراع سروان مرده است، این دستگاه خودکار اهریمنی که کم و بیش ارادهٔ یکنفر مرده را اجرا میکند! که میتواند بگوید که دادستان در رومان «دادخواست» نمرده باشد و یا تمام ادارهٔ جاسوسی و دادگستری چیزی نیست مگر بازماندهٔ پوچ دستگاه مکانیکی دادگستری که هیچگونه لغزشی در آن دیده نمیشود مگر اینکه دادگری حقیقی در آن وجود ندارد.

انگار که در نوشته‌های کافکا یکجور درد دیرین برای روزگار پیش مانند خواب سنگینی میکند. سگ با خود میاندیشد: «نسل ما گم گشته است، باید هم اینجور باشد، اما از نسلهای گذشته قابل سرزنش‌تر است. دو دلی دورهٔ خودمان را میتوانم دریایم، راستی که این دو دلی ساده‌ای نیست، این خوابی است که هزاران شب دیده‌ایم و هزار بار فراموش کرده‌ایم.» افسوس زمانی را میخورد که: «سگها هنوز مثل امروز آنقدر سنگ نشده بودند.»

در دنیای کافکا پیام دلهره‌آور پیش‌آمدهائی دیده میشود که هنوز نمیتوانیم به مفهوم آن پی ببریم. انسان فراموشکار جدید که اساساً تجزیه شده در دنیائی زیست میکند که یگانگی وجود ندارد مگر بوسیلهٔ «تهی» که در روح اشخاص تولید میشود. ازین‌رو، نه میتواند تصور خود و نه خدایش را بکند. پس ناگزیر است که پایان فرمانروائی خودرا بعنوان شخصیت انسانی برسمیت بشناسد. بعقیدهٔ کافکا دورانی است که شخصیتی وجود ندارد، آسمان تهی است و روی زمین موجوداتی درهم میلولند که آدم نیستند و حتی شرایط ابتدائی زندگی سابق را بکلی فراموش کرده‌اند. آزمایش دردناک انسانی را دیگر آدمیزاد نمیتواند دنبال کند. جانشینش جانورانی خواهند شد که بکنج خلوت لانهٔ او تا روز مرگش رخنه خواهند کرد. معلوم نیست که مرگ هم بهتر از زندگی بتواند از قانون عدم امکان بر کنار باشد زیرا گریه و ناله و دعا و نفرین هم در آن تأثیر ندارد.

جنبهٔ دیگر این دلهره مانند عقاید مربوط به الهیات قرون وسطائی احساس فناناپذیر بودن بهشت زمینی است. «ما برای زندگی در بهشت آفریده شده بودیم، بهشت برای ما پرداخته شده بود، اما سرنوشت دگرگون شد، آیا چنین تغییری در سرنوشت بهشت هم روی داده؟ باین نکته اشاره نشده است.» کافکا میکوشد که در بهشت زمینی وارد شود. همچنین حاضر است زندگی جسمانی را برای زندگی معنوی بدرود گوید. در یادداشتهای خود این عقیدهٔ قدیم هند و ایرانی را میپروراند: « جهان دیگری جز جهان مینوی است؛ آنچه ما دنیای محسوس (گیتی) میخوانیم وجود شر در جهان مینوی نیست، و آنچه شر مینامیم لزوم تکامل بی‌پایان ماست.» در جای دیگر بطرز اسرار آمیزی یادداشت میکند: «قفسی به جستجوی پرنده‌ای رفت.» آیا قفس نمیخواهد ثابت کند که پرنده‌ای وجود ندارد و همه جا تهی است؟ هر کسی قفس خودرا بدنبالش میکشد، کسیکه در قفس میماند و داخل هیاهو نمیشود روشن بینی غریبی دارد و همه چیز را بهتر از دیگران میبیند. حتی در بدبینی قدمی فراتر از دیگران گذاشته، زیرا دنیارا خالی از امید نمیداند و در اینصورت به بدبینی جنبهٔ عمومی نمیدهد و بپاسخ دکتر برود میگوید: «پر از امید است – امید بسیاری وجود دارد – گیرم برای ما نیست.»

همین ابهام که در آثار کافکا دیده میشود سبب تعبیر و تفسیر فراوان شده و بعضی اورا نویسندهٔ فلسفهٔ الهی و طرفدار صیهونیت و پیرو فروید و منقد اجتماعی قلمداد کرده‌اند. ولیکن طعن و طنزی که کافکا برای کوشش بیهوده انسان در جستجوی الوهیت بکار برده سرد ولی روشن مانند هوای یک روز زمستانی است. در اینجا راستگوئی و دیوانگی به بازی گرفته میشود. کافکا معتقد است که سرنوشت انسان بازیچهٔ لغت الوهیت میباشد، این کلید ریشخند ماوراء طبیعی اوست و نیشخندهایش بیشتر متوجه مذهب میشود.

ماکس برود نقل میکند که وقتی کافکا قسمتی از رومان «دادخواست» خود را برای چند نفر از دوستانش میخوانده است، آنها بقدری میخندند که اشک از چشمشان سرازیر میشود و خود کافکا چنان به خنده میافتد که نمیتواند باقی داستان را بخواند. شرح کمدی دنیوی که انسان در جستجوی واجب‌الوجود از راهی که میرود سرش سنگ میخورد و احساسات عالیش بزمین کشیده میشود و با تمام ریزه‌کاریهای اتفاقی وصف زندگی ماست، مخصوص کافکا میباشد.

*

ادبیات برای کافکا تفنن نبوده، او کاملا به مأموریت و ارزش و اهمیت کار خودش هوشیار است. عبارت پردازی و جمله سازی و هنر نمائی در نوشته‌هایش دیده نمیشود. او کسی است که زبان ساده و سبک خودرا پیدا کرده است. حتی میل و شهوت خودستائی هم ندارد: «از آنچه مربوط به ادبیات نمیشود بیزارم. از گفتگو (ولو راجع به مسائل ادبی باشد،) خسته میشوم. از دید و بازدید بطرز مرگباری گریزانم. رویهمرفته گفتگو از آنچه من به اهمیت و جدی بودن و حقیقتش میاندیشم محرومم میکند». در حقیقتی که کافکا جستجو میکند همه چیز روشن و شفاف است، نمیشود در سایهٔ اشیاء پنهان شد، با حقیقت آشکار نمیتوان جر زد. در جای دیگر میگوید: «هنر ما خیرگی در جلو حقیقت است، روشنائی روی چهرهٔ ترش که به عقب میرود حقیقت است و بس .» کافکا آنچه آفریده زادهٔ فکر خودش است، افکاری است که در طی آزمایش شخصی بدست آورده، هنر او از احتیاج درونی و حیاتیش تراوش کرده است. زبان ساده و بی‌پیرایه و رنگ پریدهٔ او با کنایه‌های سربسته، عالی‌ترین سبک رومان نویسی جدید بشمار میآید که خواننده را فقط متوجه موضوع میکند. جنبهٔ تمسخرآمیز و دقت در شرح جزئیات و سادگی سبک در داستانی مانند «دیوار چین» به برهنگی و زیبائی کامل میرسد.

کافکا یکی از زبردست‌ترین نویسندگان است که شیوهٔ ایما و اشاره را دنبال میکند و در واقع بینی باندازه‌ای زیاده‌روی کرده که پیش‌آمدهای معمولی زندگی اغراق آمیز جلوه مینماید. وقایع طوری جور میشود و با سردی و خشونتی مطرح میگردد که تأثیر آن در خواننده حتمی است. انگار اشخاصی که معرفی میکند و پیش آمدهائی که شرح میدهد نمیتوانست جور دیگر باشد، نمیشود چیزی به آنها افزود و یا از آنها کاست. پیش‌آمدها بهم پیوستگی ندارند ، علت آنها را نمیگوید و توضیح نمیدهد و این از مشخصات کافکاست که ظاهراً برخلاف راه و روش معمولی ادبی میباشد و در عین حال مزاح را با موضوعهای دردناک میآمیزد و زمانی مسائل زمینی و ماوراء طبیعی یکی میشود. موضوع تشبیه و کنایه در میان نیست، بلکه حقیقت انسانی است که با تمام وجود خودمان حس میکنیم و در برابر مطالب تازه و نامعهودی قرار میگیریم. شروع رومانهایش چنان مبتکرانه است که بدون صحنه‌سازی و پرچانگی با یک جمله خواننده در قلب موضوع وارد میشود.

مثلا در آغاز رومان «دادخواست» میگوید :«حتماً به ژوزف ک... بهتان زده بودند، چون بی آنکه خطائی ازش سر زده باشد، یک روز صبح بازداشت شد.»

شروع رومان «آمریکا» از اینقرار است، «کارل روسمان شانزده ساله بود که از طرف خانوادهٔ تنگدستش به آمریکا فرستاده شد، زیرا کلفتی فریفته بودش و از او باردار شده بود.»

در داستان «مسخ» مثل اینست که قهرمان اصلی ناگهان از حالت نیمه‌خواب و نیم‌کرختی به خود میآید: «یکروز صبح همینکه گره گوار سامسا از خواب آشفته‌ای پرید، دید در رختخوابش به حشرهٔ ترسناکی مبدل شده است .»

داستانهائی که با این پیش‌درآمد پرورانیده شده، فکری است که تجسم یافته و بسادگی روی کاغذ آمده است. کافکا خیلی تند مینویسد، گاهی مانند داستایوسکی که در عالم خلسه چیز مینوشته، او نیز یک داستان را در یک شب تمام میکند. در نوشته‌هایش بسیار مو شکاف است. دقت و راستگوئی کامل نشان میدهد. او مینویسد چون پیام فوری دارد که بدهد. نباید پرسید که کافکا میخواهد چه بگوید، آنچه گفته همانست که میخواسته است.

دنیای کافکا عالم خواب است که با وحشت و دقت کابوسهایش یخٔه انسان را میگیرد. (زیرا میداند که رؤیا باوجود لغزندگی ظاهری صرفه‌جوئی بزرگی از لحاظ توصیف دارد.) ناگهان متوجه میشویم که با تمام شلوغی و پوچی و مسخرگی همان دنیای بیداری خودمان است که به آن خو کرده‌ایم و جدی میپنداریم و تاکنون به عنوان حقیقی بما قالب زده بودند.

در هنر تنها شکل ظاهر آن نیست، شکل ظاهر نمیتواند بدون فکر پایدار بماند. زیر قلم کافکا پیش‌آمدهای معمولی زندگی بصورت درام درمیآید. پیش‌آمدهای یک رومان در یک داستان فشرده میشود. جمله‌ها قوی و گاهی در هم پیچیده است، اما ساده و طبیعی میباشد. کافکا از زندگی معمولی و حقایقش گریزان بوده، ازین رو، حقایقی برای خودش بوجود میآورد. اثر او مانند کابوس است و شبیه عالم خواب جلوه میکند. چنانکه اشاره بیک شب بیخوابی خود نموده میگوید: «من درست بغل خودم میخوابم و با خوابهائی که میبینم در کشمکشم.» خواننده در دنیائی میرود که میان خواب و بیداری است. هشیاری از میان نرفته، اصول شناسائی نگهداشته شده – این دنیا پوچ و موهوم و یا مشکوک بنظر نمیآید، یکجور حقیقت موذی است. شکلها بهم میآمیزند اما پراکنده نمیشوند. فضا و زمان سر جای خودش است، اما منطق اشخاص و برخورد آنها یکجور منطق و برخوردی است که در عالم خواب روی میدهد. کافکا بی آنکه موضوعهای دردناک را مطرح کند و یا مطالب بی‌سر و بن بگوید تولید دلهره میکند، هنر او حقیقت را محکوم مینماید، یعنی زیاده‌روی در واقع بینی میکند و آنرا محکوم مینماید بطوریکه در هنر او حدی برای جد و هزل وجود ندارد.

ترجمهٔ آثار کافکا کار آسانی نیست، بعلت زبانش که هر چند محدود است اما بطرز شگفت آوری موشکاف، آهنگ‌دار و موزون و دارای تمام خواص سبک کلاسیک میباشد، و جز این غیر ممکن بوده که وحشتهای درونی و دلهره‌های ناگفتنی که در کتابهایش یافت میشود بیان کند. – در ظاهر روشن و در باطن نفوذ ناپذیر است. زیر سادگی و روشنی برونی شگفتی درونی پنهان شده است.

این شگفتی ساختگی و زورکی نمیباشد و نه اینکه خواسته باشد ابتکار به خرج بدهد بلکه وابسته به حس زندگی خود نویسنده و ژرفی سرشت او میشود. مثلا موضوع رومان «امریکا» از اینقرار است: «شاگرد جوانی کارل نام در اثر پیش آمد ناگواری خانهٔ پدری را ترک گفته به امریکا میرود. درآمدی ندارد و از خارج هم باو کمکی نمیشود. با وضع نیویرک و مردمان دولتمند و رنجبر آنجا آشنا میشود، مدتی زندگی ولگردی میکند. بعد در مهمانخانهٔ بزرگی شاگرد آسانسور میشود و با وضع ناهنجاری پیشخدمتی میکند. بالاخره در اثر درستکاری و فروتنی کامیاب میشود که گلیم خودرا از آب بیرون بیاورد.» این خلاصه را میتوان کاملا صحیح و یاغلط پنداشت. وقایع خارجی همانست که شرح داده شد. اما این وقایع با آنچه نویسنده خواسته در رومان خود بپروراند بکلی فرق دارد. زیرا چیزی که در این قصهٔ متین و روشن نویسنده آشکار میسازد یک جور شبح است و حقیقت ناقص و لغزندهٔ عالم رؤیا را دارد، حتی کوچکترین حقیقت محسوس در آن یافت نمیشود از خواندن آثار کافکا حالتی به آدم دست میدهد مثل اینکه در کنسرتی نشسته که پیانو زن آهنگهای بسیار معمولی را روی یک پیانو گنگ مینوازد و یا گفتگوی گرمی را میشود اما ناگهان پی میبرد که لبهای گویندگان تکان نمیخورد و بجای چشم سوراخ تاریک در صورتشان دیده میشود. همهٔ این اشخاص که در اولین وهله آنقدر خودمانی هستند، سایهٔ خود را از دست داده‌اند و بنظر میآید که میتوانند از میان جرز بگذرند و یا در پرتو خورشید ناپدید شوند. هرچه بیشتر جلو میرویم این احساس تندتر میشود تا اینکه به آخرین فصل «امریکا» میرسیم – کنایه زیرکانه‌ای در آن پرورانیده شده که میخواهیم به معنی مرموز آن پی ببریم. باین معنی نیازمندیم و چشم براهیم، انتظار دردناکی است مثل اینست که کابوس میبینیم، یک لحظه پیش از بیداری است – اما تا آخر بیدار نمیشویم. محکومیم که در جلو پوچ قرار بگیریم و هرج و مرج زندگی را بکاویم. ناگهان پی میبریم که کافکا همین را میخواسته است.

زندگی تاریکی میباشد که البته مربوط به تاریکی تولد و تمایلات جنسی و تاریکی آفرینش نمیشود. اما شب قطعی و مرگ است. کافکا تا سرحد دیوانگی در بیخویشی[۵] فرو رفته و محکومیت ابدی و نبودن فریاد رس را دریافته است. او میگوید که انسان بکلهٔ خود فشار میآورد، راه رستگاری وجود ندارد. تاکنون احساس خفقان با اینهمه نیرو بیان نشده بود چنانکه در کتابهای آنقدر روشن و مؤدب شرح داده شده است. هنر او برای پرده دری راز تاریکی وجود میباشد و آنچه آشکار میکند آزادی نیست بلکه احتیاج نومیدانه‌ای است. گوئی در دیار بی‌نام و نشان خیلی دورتر از دیگران گشت و گذار کرده و چیزی که با خود سوغات آورده جبر مکانیکی میباشد که هر هنرمندی از آن گریزان است.

محیط کابوس‌انگیز کتابهای کافکا یکجور دلهره به خواننده میدهد، بخصوص که گاهی موضوعهایش این دلهره را برمیانگیزد. در یکجا آدم تبدیل به حشره میشود. جای دیگر غرق شدن پسر بفرمان پدر. احساسی که در همه جا از بی‌پایانی فضا و ناسازگاری دنیا به خواننده دست میدهد و دشواری رسیدن به مقصود و لغزش و فرار و دلواپسیهای جانور در کنامش که از ترس رسیدن دشمن فلج میشود و نیز احساس خفقان که اغلب در نوشته‌هایش به آن بر میخوریم مربوط به ناخوشی سل او نیست. این هوای رقیق شده را برای توصیف تهی لازم دارد. قهرمانان کافکا از دشواریها و آزمایشها و ناکامیها و شکستهائی که متحمل میشوند هرگز گله‌مند نمیباشند، تعجبی نمیکنند و سرنوشت خودرا با روشن بینی پذیرفته خم به ابرو نمیآورند و بردباری شگفت‌انگیزی از خود نشان میدهند. انگار که موضوع مربوط به دیگری است.

«من چه وجه مشترکی با جهودها دارم؟ آیا با خودم وجه مشترکی دارم؟ من باید در کنجی پنهان شوم و دلخوش باشم که بتوانم نفس بکشم!» زیرا در چنین دنیائی چه وابستگی انسان میتواند با خودش و دیگران داشته باشد؟ فقط میتواند تنها باشد، هیچ جور همدردی در میان نیست. برای او که از دنیای زنده‌ها کوچ کرده بود، همه کس حتی مادرش را بچشم بیگانه مینگریسته، زمین زیر پایش میلرزیده، از اسرائیلیان بیزار بوده، میهنی برای زیستن و هوائی برای نفس کشیدن نداشته است.

احساس شگرفی که کافکا از تنهائی خود میکرده باید در نظر گرفت: «تا اندازه‌ای بمن تحمیل شد و تا اندازه‌ای خودم به دنبالش رفتم.» و قهرمانانش که تا آخر هر چیز میروند، همهٔ آنها در جدائی و تجرد زندگی میکنند. آنها نیز مانند آفرینندهٔ خود منطق سرد و حسابگر دارند. همان احتیاج به دادگستری، همان از خود گذشتگی، همان روحیهٔ شکنجه شده و باریک بین و همان احتیاج به تبرئه شدن را دارند و بدبخت و تنها میباشند. همینکه دست بکاری میزنند، عمداً خودشان را بدبخت‌تر و گرفتارتر و یکه‌تر میکنند. زیرا دنبال آزمایشی میروند، وظیفه‌ای را انجام میدهند و میکوشند که گواهی بدست بیاورند و مطلبی را به کرسی بنشانند. در اینجاست که شخص و اثرش جدائی‌ناپذیر است. ازین‌رو اثر کافکا یکی از کامیابی‌های بی‌مانند در سرتاسر ادبیات جهانی بشمار میرود. اگر بگوئیم که در اثرش زندگی کرده و در آن به اندازه‌ای کشیده شده که بیم مرگ برایش داشته گزاف نگفته‌ایم: «من در داستان خودم جست میزنم هر چند صورتم را بخراشم.» این کنایه نیست تقریباً حقیقت است.

در اثر کافکا همه چیز رابطهٔ منفی با زندگی دارد، قهرمانانش یا بهتر بگوئیم ضدقهرمانانش، همه سر بزیر و خرد شده هستند. فروتنی کافکا مانند فروتنی مقدسین مسیحی است، گیرم وارونه آن: چون مقصودش از فروتنی عجز و انکسار در مقابل خدا نیست، بلکه برعکس بوسیلهٔ نفی انسان کنونی منکر وجود خدا میشود و آدمیزاد را هیچ و ناچیز میکند. قهرمانانی که از دنیای جانوران میگیرد ممکن نیست دیگر ازین کوچکتر و خوارتر شده و باین وسیله میخواهد بگوید که آدمیزاد کنونی چیزی نیست. قهرمانان انسانی او، کارل روسمان در رومان «آمریکا» مجسمهٔ فروتنی است. در رومان «دادخواست ژوزف ک... محکوم میباشد و در «قصر» ک... زمین‌پیما مانند اینست که سورمهٔ خفا کشیده باشد. همهٔ آنها یکجور شبح هستند، زیرا سیما و اندام و وزن آنها را نمیدانیم. – اما سایه‌هائی هستند که قصدی دارند، اراده‌هائی هستند که نشو و نمو میکنند، ثبت مینمایند، میسنجند و نتیجه میگیرند. حتی علامت اول اسم هم برای آنها زیاد است. چون درین منطقه‌های قطبی، در دنیائی که فقط یک پر کاه در دست است و «بسیاری از ما به مدادی که روی آب است چسبیده‌ایم و گمان میکنیم که دستگیری داریم در صورتیکه غرق شده‌ایم و خواب نجات را میبینیم.» چطور میشود هنوز اسمی روی خودمان بگذاریم؟ درین منطقه‌ها همه چیز پاک میشود، رمقش میرود و رنگش میپرد و بیک پرتو لغزنده بند است مانند: «سایهٔ خود آدم که در آب زیر پا بیفتد» دیگر چیزی وجود ندارد. حرف اول ک... نشان آخرین درجهٔ خاکساری و فروتنی است.

ارادهٔ نابود کنندهٔ کافکارا نمیتوان نادیده انگاشت. هرگاه دو نامه‌ای را در نظر بگیریم که در آنها وصیت کرده همهٔ آثار و نوشته‌هایش را «بدون استثناء و بی‌آنکه بخوانند» بسوزانند، چنین بر میآید که آرزوی نابودی کامل شخصیت خود را داشته است. ایمان استواری که به نفی و پوچی همه چیز داشته، اثر خود را نیز بنظر پوچ و هیچ و دود مینگریسته است. او نمیخواسته مانند صوفیان با وجد و شادی سرشار بال و پر بگشاید و بخواند: «پس عدم گردم عدم چون ارغنون!» و بسوی نیستی بشتابد، بلکه آرزوی شب جاودان را میکرده بی‌آنکه از رهگذر خود روی زمین اثری بگذارد. انگار که روی شن چیز نوشته بود و عدم محض را آرزو میکرده بدون کوچکترین روزنهٔ امید در دنیای پس از مرگ.

*

خوانندهٔ کافکا حس میکند در افترائی شرکت کرده که میتوانست از آن بپرهیزد و میکوشد پیش خود تعبیرهای گوناگون بکند، در حالیکه میداند این کوشش فریبنده است. ناچار خواننده هم به خودش دروغ میگوید و هم نمیگوید، این وحشت وابسته به هنر کافکاست و گاهی ژرف‌تر از دلهره‌ای است که از پروراندن موضوعهایش به انسان دست میدهد.

چگونه این دنیائی که پیوسته گریزنده و لغزنده است در نظرمان مجسم کنیم؟ نه برای اینکه به مفهوم آن پی نمیبریم بلکه برعکس برای اینکه مفهوم آن بیش از انتظار ماست، تفسیر کنندگان در این مورد عقاید گوناگون اظهار میدارند ولیکن مخالفت اساسی با یکدیگر ندارند؛ پوچی دنیا، خرد شدن انسان زیر نیروهای بی‌پایان، نبودن هیچگونه منظور و مقصود، آرزوی اینکه در دنیا جائی برای خود باز بکند، ناسازگاری با دنیا، امید به خدا، نفی خدا، ناامیدی و دلهره، آیا راجع به که گفتگو میکنند؟ برای دسته‌ای کافکا یکنفر متفکر مذهبی است که هواخواه مطلق میباشد. برای گروه دیگر بشردوستی است که در دنیای پرآشوبی زندگی میکند. بعقیدهٔ برود کافکا راه‌هائی بسوی خدا پیدا کرده است، دیگری گمان میکند که کافکا سرچشمهٔ الهامات خود را از بیدینی گرفته است و غیره...

از اظهارات بالا چنین برمیآید که خوانندهٔ کافکا با تشویشی روبرو میشود و میکوشد معمائی را حل کند و سوء تفاهمی را برطرف سازد. سوء تفاهمی در میان است. خواندن متن کافکا آسان است اما توجیهٔ آن دشوار میباشد. در دنیای کافکا که ایمان و امیدی در کار نیست، اما کافکا مانع از جستجویش نمیشود. تناقضی وجود ندارد.

آنچه از خواندن نوشته‌های کافکا دلهره برمیانگیزد برای این نیست که میتوان تعبیرهای گوناگون از اثرش استنباط کرد، بلکه برای اینست که در هر مطلب احتمال مرموز دو جانبهٔ مثبت و منفی وجود دارد. از اینقرار در دنیای کافکا یک دنیای پر از امید و یک دنیای محکوم، یک دنیای محدود و یک دنیای بی‌پایان دیده میشود. خود او دربارهٔ دانش میگوید: «دانش در عین حال پله‌ای است که به زندگی جاودان رهبری میکند و سدی است که جلو این زندگی را میگیرد.» این مطلب در بارهٔ اثر او نیز صدق میکند: همه چیز در آن مانع است اما میتواند پله‌ای بشمار بیاید. کمتر متنی آنقدر تاریک میباشد، باوجود این موضوعهائی که گره گشائی آن ناامیدانه جلوه میکند ممکن است برگردد و یک راه امکان یا فیروزی نهائی در بر داشته باشد. از بسکه او پاپی منفی میشود بآن فرجهٔ مثبت شدن را میدهد، یک فرجه میدهد که هیچوقت عملی نمیشود و در کشاکش موضوع ضد و نقیض پیوسته پدیدار میگردد.

کافکا در سراسر اثرش در جستجوی اثباتی است که میخواهد بوسیلهٔ انکار اثبات بدست بیاورد. حتی این تعبیر دو جانبه برای معنویات نیز وجود دارد. بهمین علت که انکار شده پس موجود است و چون اینجا نیست پس حاضر میباشد. درین اثر از غیبت واجب‌الوجود انتقام وحشتناکی گرفته میشود. هرچند در «گروه محکومین» فرماندهٔ سابق مرده است اما از توانائی و فرمانروائی بی‌پایانش کاسته نشده؛ بیش از پیش روئین‌تن و سهمناک جلوه می‌کند و در پیکاری که امکان شکست برایش متصور نیست با ما روبرو میشود. از اینقرار ما با نیروی معنوی مرده‌ای سر و کار داریم: این یا بغپور مرده است که به کارگران «دیوار چین» فرمانروائی دارد یا فرماندهٔ مردهٔ تبعیدگاه است که ماشین شکنجهٔ او پابرجاست و شاید دادستان کل نیز در «دادخواست» مرده باشد. اما با قدرت مرگ محکوم به اعدام میکند.

درهم پیچیدگی منفی مربوط به درهم پیچیدگی مرگ میشود. در داستان «گراکوس شکارچی» کافکا سرگذشت یکنفر شکارچی را نقل میکند که در پرتگاهی میافتد اما نمیتواند بمیرد – و هم اکنون مرده و زنده است. او با شادی زندگی را پذیرفته بود و با شادی مرگ را می‌پذیرد – همینکه کشته میشود، با خوشی سرشاری چشم براه مرگ بوده: دراز میکشد و در انتظار است. اما بدبختی روی می‌آورد. این بدبختی امکان ناپذیر بودن مرگ میباشد، پایانی در کار نیست، ریشخند تلخی با شب ابدی و نیستی و خاموشی میشود. نمیشود از زیر بار روز و تأثیر اشیاء و امید گریخت. در یادداشتهای خود میگوید: «زاری و شیونی که سر بالین مرده میکنند چنین میرساند که او هنوز به معنی تمام کلمه نمرده است. باید به این طرز مردن تن در بدهیم: ما بازی در می‌آوریم.» همچنین این جمله که روشن‌تر از جمله پیش نیست: «رهائی ما در مرگ است، اما نه این مرگ.» پس در حقیقت ما نمیمیریم، اما چنین بدست می‌آید که زنده هم نیستیم، در حالیکه زنده هستیم مرده‌ایم: مرده‌های از گور گریخته! ازین رو مرگ پایان زندگی ماست اما جلو امکان مرگی گرفته نمیشود. از اینجا این معنی دوپهلو ناشی میشود که کوچکترین حرکات اشخاص رومانهای کافکا غریب مینماید: آیا مانند گراکوس شکارچی مرده‌هائی هستند که چشم‌براه مرگ میباشند و با پوزخند خاموشی که مخصوص آنهاست، سر بزیر و مؤدب در میان پیرایش چیزهای معمولی در حالت مرگ اشتباهی گیر کرده‌اند و یا زنده‌هائی هستند که ندانسته با دشمنان توانای مرده، با چیزی که کلکش کنده شده و نشده در کشمکشند؟ همین نکته است که تولید وحشت میکند. این وحشت از عدم نمی‌آید که میگویند حقایق انسانی در خارج از آن بظهور می‌آید برای اینکه دوباره در آن مدفون گردد، بلکه از آنجا میآید که این پناهگاه را هم از ما میگیرد، اما این عدم اثر خود را باقی میگذارد و کوششی که برای درک آن میشود پیوسته ادامه پیدا میکند. در صورتیکه ما نمیتوانیم از حالت هستی خارج بشویم این وجود کامل نیست، چیزی کم دارد، نمیتوان زندگی را بتمام معنی کلمه زیسته انگاشت. – از این رو پیکار زندگی ما کشمکش کورکورانه‌ای میباشد که معلوم نیست مبارزه برای مرگ است و یا بعشق امید موهومی با دشمنی که دارای قدرت مرگ میباشد کلنجار میرویم. رهائی در مرگ است اما به زندگی امیدوار هستیم. چنین بدست می‌آید که راه رهائی وجود ندارد اما ناامید هم نیستیم، زیرا تقریباً همین امید موجب تباهی ما میشود و نشان درماندگی ما را در بر دارد.

هر گاه هر عبارت و تصویر در داستانهای کافکا ممکن است ضد خودش را معنی بدهد، باید علت را در برتری که برای موضوع مرگ قائل شده جستجو کرد، بطوریکه آنرا غیر واقعی و غیر ممکن اما گیرنده جلوه میدهد. از اینقرار مفهوم حقیقی عبارت از میان میرود ولیکن سر آبی از آن باقی میماند. مرگ است که بر ما چیره شده، اما با ناتوانی خود توانسته بر ما چیره بشود و چنین برمیآید که ما هنوز تولد نشده‌ایم: «زندگی من دودلی در مقابل تولد است.» انگار که از مرگ خودمان بی‌خبریم: «همیشه از مرگ گفتگو میکنی اما نمیمیری.» اگر در ماهیت شب شک بیاورند، در اینصورت نه شب وجود دارد و نه روز، فقط یک روشنائی مبهم وجود خواهد داشت که هنگامی یادبود روز و زمانی حسرت شب را بیاد می‌آورد. هستی بی‌پایان است ولیکن نامعلوم میباشد و ما نمیدانیم از آن رانده شده‌ایم و یا در داخل آن برای همیشه زندانی گشته‌ایم. این وجود رویهمرفته یکجور در بدری است: در آن نیستیم، جای دیگریم و بیرون از آنهم نمیباشیم.

موضوع داستان «مسخ» نمونهٔ آشکاری ازین گمگشنگی میباشد و در خواننده احساسی برمیانگیزد که امید و درماندگی دور یکدیگر میچرخند. گره گوار در حالتی افتاده که نمیتواند از هستی خود چشم بپوشد. تبدیل به حشرهٔ ترسناکی شده، با وضع پستی ادامه به زندگی میدهد و در انزوای حیوانی فرو میرود و بسوی پوچ و عدم امکان زندگی میلغزد. آیا چه اتفاق می‌افتد؟ به زندگی ادامه میدهد و حتی نمی‌کوشد که بدبختی را از خود براند. اما، درون این درماندگی یک راه امید برایش مانده است، هنوز برای جای خود در زیر نیمکت و برای گشت و گذار روی دیوار و برای کثافت و گرد و غبار زندگی خودش در تکاپوست. ازین رو باید با او امیدوار بود چون خودش امیدوار است، اما این امید وحشتناک که بی‌مقصد در میان تهی دنبال میکند بیشتر ناامید کننده میباشد. بعد هم میمیرد! مرگ دشواری است که در جدائی و انزوا اتفاق می‌افتد – بعلت رستگاری که در بر دارد مرگ خوش آیندی وانمود میکند و چنین بنظر میرسد که امید پابرجائی حاصل گردید. اما این امید قطعی بنوبهٔ خود لجن مال میشود؛ زیرا راست نبود و سرانجام نداشت، برعکس زندگی ادامه پیدا کرد و حرکت آخر خواهر جوانش، حرکتی که در مقابل زندگی بیدار میشود، خواهش تاریک شهوتناکی که با آن داستان پایان میپذیرد وضعی از این هولناکتر نمیشود. در تمام این داستان چیزی ازین وحشتناکتر وجود ندارد. این داستان نفرین‌زده است اما تغییر و امیدهم در آن یافت میشود زیرا دختر جوان میخواهد زندگی کند و گریز از زندگی دوباره اجتناب ناپذیر میباشد.

داستانهای کافکا در ادبیات از تاریکترین داستانها بشمار میآید شکست قطعی هیرود و بطرز وحشتناکی امید را شکنجه میکند، نه برای اینکه در آنها امید محکوم میشود بلکه برعکس برای اینکه امید را نمیتواند محکوم بکند. هر چند فاجعه بطرز کامل انجام میگیرد اما یک روزنهٔ کوچک باز میماند که معلوم نیست امیدی در آن باقی است و یا برعکس برای همیشه از آن بیرون میرود. کافی نیست که در «گروه محکومین» افسر خود را محکوم کند و زیر سوزنهای دستگاه ماشین شکنجه بیفتد که وقتی از هم میپاشد بطرز پلیدی اعضای بدن او و آهن پاره بهم میآمیزد بلکه باید چشم براه دادگستری نامفهوم و رستاخیزی بود که پیدا نیست. برای همیشه دلجوئی میکند و یا خواننده را بدست وحشت و اضطراب میسپارد. کافی نیست که در داستان «فتوی» پسر فرمان ناروا و انکار ناپذیر پدرش را انجام داده و با خاطر آسوده و عشق سرشار او خود را در رودخانه بیندازد، باید که این مرگ مربوط به ادامهٔ زندگی بشود و با این جملهٔ زننده پایان بپذیرد: «درین هنگام روی پل آمد و شد سرسام آوری بود.» با این جمله کافکا ارزش کنایه‌آمیز و وحشت جسمانی دقیقی را تأیید میکند. از همهٔ اینها دردناکتر سرنوشت ژوزف ک... در رومان «دادخواست» میباشد. پس از یک رشته گیر و دار در دندانه‌های چرخ دادگستری مسخره‌آمیز، اورا به کنارهٔ شهر میبرند و بیست دو نفر کشته میشود بی‌آنکه کلمه‌ای بر زبان برانند. با این احساس میمیرد که سرنوشت ابلهانه‌ای داشته است. اما کافی نیست که «مانند یک سگ» جان بدهد، حق باز ماندن را از او نگرفته است، یعنی حق ننگ بی‌پایان را برای گناهی که ازش سر نزده باو میدهد – این حق اورا محکوم به زندگی و مرگ کرده بود!

مردم این سرزمینی که از ما نیست، میان نیکی و بدی فرق گذاشته‌اند، گمان گرده‌اند که بعضی کارها در خور ستایش و برخی سزاوار سرزنش است. اما ترسشان از آنجا می‌آید که گمان میکنند گناهی از آنها سر زده است و پیوسته میکوشند که خودشان را تبرئه کنند. چون دلیلی در دست نداشته‌اند، به دم قانون چسبیده‌اند. آیا قانون را کسی شناخته؟ کیست که بتواند بگوید فلان کار خوب و دیگری بد است؟ صورت استنطاق سفید مانده و امضای زیرش ناخواناست این تنها برگه‌ای است که از قانون در دست است.

مطلب اینجاست که هرچند قهرمانان کافکا مطیع و سر بزیر و خرد شده هستند، اما در خواننده احساس شورش و طغیان بر ضد این دنیای خرد شده‌ها و شکسته‌ها بر میانگیزند. پشت سر ترس ماوراء طبیعی انتقام ناامیدانه و سرپیچی بر ضد آفرینش، بر ضد اینکه انسان بازیچهٔ دست سرنوشت میباشد دیده میشود – انسانی که باید زیر زخم دشنه مانند یک سگ جان بدهد!

آیا میتوان کافکارا عاصی شمرد؟ موضوع عصیان نیز با موضوع نفی و اثبات بستگی دارد که در هر مورد اساس خوی کافکا بوده است. در داستانهای کافکا خاموشی شگرفی راجع به اسم خدا دیده میشود و نگرانیهای مذهبی بصورت ایما و اشاره درمی‌آید، ولیکن شورش او بر ضد قانون است. قانون همیشه در کمین زندگی‌هائی که در فراموشی میگذرد نشسته است، ناگهان تاخت و تاز میکند و نشانی با خود میآورد که معلوم نیست آگهی است و یا خطر. اما در هر صورت محکوم میسازد. زیرا هرگز کسی نمیتواند اعلام را دریابد. میدانیم که روش کافکا نسبت به پرورش بچه، به خانواده، به کیش یهود و آداب و رسوم جامعه شورش انگیز است و هیچیک از قراردادهای ساختگی اجتماع را به رسمیت نمیشناسد و در یادداشتهای خود اشاره میکند که چون قانون وجود ندارد به جستجویش میرود. سایه و حضور سهمناک و نامرئی قانون پیوسته روی قهرمانان کافکا سنگینی میکند و بخودی خود شخصیت بدست می‌آورد. شاید در پشت این قانون غدار و قهار و جبار قیافهٔ خشن خدای موسی شناخته میشود. اما بنظر میآید که قانون‌گزار دیر زمانی است که برای همیشه آبرویش ریخته، زیرا توانسته از خشکی و خشونت پیروانش بکاهد. آنچه رخ میدهد مثل اینست که در اثر فراموشی مردم از شکوه و جلال قانون است. چونکه دونان و بردگان جانشین رادمردان و آزادگان شده‌اند و مردمان نادان پستی که هویت قانون را نمیشناسند نگاهبانش گشته‌اند. بغپور چین و داستان کل و خداوند «قصر» دیده نمیشوند. شاید اصلا وجود نداشته باشند. در جستجوی ناامیدانهٔ قانون که جز نام و نشانی از آن پدیدار نیست انسان به پاسبان شپشوئی که «دربان قانون» است برمیخورد و چون پاسبان نمیگذارد که از آستانهٔ آنجا بگذرد، عمرش در این انتظار سپری میشود. فقط آخر سر، در دم مرگ بپاسخ پرسشی که با صدای شکسته میکند می‌شنود: «از اینجا هیچکس جز تو نمیتوانست بگذرد، چون این در ورود را فقط برای تو درست کرده بودند. اکنون من میروم و در را میبندم.»

قهرمان «دادخواست» محکوم میشود بی‌آنکه علتش را بداند. اعتراضی ندارد. هر گاه بزهکار نبود چرا محکومیت را بی‌چون و چرا میپذیرفت، چرا بمیل خود به دادگاه میرفت؟ اما در دندانه‌های چرخ دادگستری میافتد. همهٔ کوششهائی که برای دانستن جرمش میکند بیهوده است و بالاخره میتواند دادرس را ببیند. هیچگونه رابطه‌ای با شخص خود و با مقامات رسمی نمیتواند برقرار کند و در هر مورد بیک دسته مردمان کاغذپران و گماشتگان احتیاط‌کار و کم‌حرف برمیخورد که به جاه و مقام و سلسلهٔ مراتب معتقدند. آنها نیز آدمهائی بدبخت ناتوان و گاهی هم قابل ترحم هستند. آنها هم برای تبرئه خودشان میکوشند و از زندگی خود دفاع می‌کنند. این اراذل که همیشه قانوناً بی‌گناهند، بی‌جهت جلو قانون میلولند و شلوغ می‌کنند. بعلت ناگهانی، ک.. که کاملا به مقام خود هشیار است در چنگال ستمگرانهٔ قانون گرفتار میشود. اقدامات دفاعی که انجام میدهد در جلو حکم اعدام که در کمینش میباشد بچگانه و مضحک است. در اینجا آدم محکوم به فناست در صورتیکه مقامات رسمی که زندگی او را ببازی گرفته‌اند ناپدید و شاید اصلا وجود نداشته باشند. هر گاه جمله‌ای که کشیش در کلیسا به ژوزف ک.. می‌گوید بیاد بیاوریم: «تو بسوی قانون آمدی، قانون بسوی تو نمیآید.» میتوان نتیجه گرفت بهمان درجه که حس هشیاری ک.. بیدار می‌شود، بهمان درجه مورد بازخواست قانون قرار می‌گیرد.

در داستان «گراکوس شکارچی» که زورق مرده‌کش کارون Caron را بیاد میآورد، ماجرای شکارچی است که تا ابد محکوم است در زورق خود سرگردان بماند. در اینجا مسئلهٔ مرگ و بزهکاری بهم میپیوندد. گراکوس بعلت لغزشی محکوم شده که خودش بیاد نمیآورد، اما با وجود این مسئول میباشد. هر چند لغزش اساسی را به گردن زورق‌بان میاندازد، اما حق ندارد حتی یک روز از دریانوردی ناامیدانه‌اش بیاساید.

«گروه محکومین»[۶] یکی از داستانهای جانگداز کافکاست که بی شباهت با آثار ادگار آلن پو E.A.Poe نمیباشد، ولیکن از حیث مضمون و کنایه‌ای که در بر دارد با شیوهٔ او متفاوت است. در این داستان دادگستری بصورت ماشین خودکار اهریمنی درآمده که بوسیلهٔ خال‌کوبی کلمات قصار فرماندهٔ مرده بر روی تن محکوم اورا زجرکش می‌کند. در مقابل شکنجهٔ استادانه و بی‌نتیجه‌ای که به محکومین می‌کنند، آنها نه وسیلهٔ دفاع دارند و نه بجرم خود آگاهند و حتی توضیح هم به زبان بیگانه به جهانگرد تماشاچی داده میشود. این ماشین اختراع فرماندهٔ سابق میباشد که مرده است. فرماندهٔ تازه با نظریات او مخالف میباشد و پیروانش را دنبال می‌کند. در اینجا هرچند محکومیت کامل است و قانون و دادگستری بشکل مکانیکی درآمده اما امید مبهمی به تغییر رژیم وجود دارد. در زمانیکه این داستان منتشر شد (۱۹۱۹) ممکن بود آنرا یکجور خیالبافی گستاخانه تصور کنند که از مغز ناخوشی تراوش کرده است. از آن پس، این خیالبافی مقام مهم یک آزمایش دسته‌جمعی را به خود گرفت و پیشگوئی دورهٔ ناکسانه و خونخوارانهٔ دنیای ما گردید زیرا رژیمی است که با ظاهر آراسته و پشتیبانی قانون، مظهر روزانهٔ بسیاری ازین «گروه محکومین» گشته است. آنچه موضوع جداگانه و استثنائی جلوه میکرد، بصورت حقیقت وحشتناک همه روزه درآمد. در داستان کافکا افسری که وظیفهٔ دژخیم را بعهده گرفته چون ماشین از کار میافتد، با تعصب عجیبی نومیدانه تن خود را به مرگ میسپارد و کشته میشود، اما دلیل این نیست که رژیم بهتری برقرار میشود، زیرا وحشت جای پای خود را میگذارد و پیشگوئی تهدید آمیزی نوید رستاخیز فرماندهٔ سابق را میدهد.

هربرت توبر H. Tauber حدس میزند که مخترع ماشین، یعنی فرماندهٔ سابق که در عین حال نظامی و دادرس و مهندس و شیمی‌دان و طراح بوده است کنایه‌ای از قادر مطلق در بر دارد. ژرار بودن G.Boden موضوع تجدید نظر در روش ستمگرانهٔ فرماندهٔ قدیم (که نامش را بزبان نمیآورند) و در چهرهٔ افسر نشانهٔ «رستگاری معهود» دیده نمیشود، کنایه از اصول قوانین سخت عهد عتیق (توراة) میداند و رژیم تازه را تشبیه به عهد جدید (انجیل) میکند. اینگونه تعبیرها در مورد آثار ادبی جایز است اما بهیچوجه حکم قطعی بشمار نمیرود. در هر حال چیزی که مضحک است، همین خدای سختگیر موسی و یا روحیهٔ قانون خشن عهد عتیق که بصورت فرماندهٔ مرده درآمده پیروانی دارد که بموجب نص صریح پیشگوئی معتقدند مانند مسیح، گیرم با قیافهٔ مضحک و خشن سروان، میان مردگان رستاخیز میکند و پیروان خود را به تسخیر دوبارهٔ تبعیدگاه رهبری خواهد کرد!

همچنین در رومان «قصر»، ژوزف ک.. بعنوان زمین‌پیما استخدام میشود و یک شب سرد زمستانی به دهکدهٔ دوردستی که پائین قصر واقع شده میرود به امید اینکه سرانجام بگیرد. کسی با او جوشش نمیکند و نمیدانستند او کیست و از کجا آمده است. کوششهای نومیدانه‌ای برای آشنائی و همرنگی با اهالی آنجا میکند، و کوششهای نومیدانه‌تری برای برخورد با مقامات رسمی که در قصر هستند انجام میدهد. میخواهد بوسیلهٔ تلفون با قصر رابطه پیدا بکند، در تلفون صدای درهم و شلوغی شنیده میشود، همینکه ک.. میپرسد کی میتواند داخل قصر بشود، بپاسخ میگویند: «هیچوقت.» در هیچ دفتری سابقهٔ استخدام او پیدا نمیشود، بنظر میآید که ناخوانده باین دهکده آمده است، اما آزادهم نبوده که نیاید. از اینقرار قانون نسبت به انسان یکجور بیطرفی ظاهری نشان میدهد. اما در کوچکترین کردارش دخالت میکند و طرفدار آزادی نیست. . در جلو قانونی که آنرا نمیشناسند و هرگز هم نخواهند شناخت، انسان ناگزیر نمیتواند از محکومیت بپرهیزد. پس در اینصورت آیا ممکن است که بوسیلهٔ عصیان خودرا تبرئه بکند، در حالی که نمیداند نسبت باو بیدادی شده است یا نه و هرگز تقاضاهای قانون را نخواهد شناخت؟ رویهمرفته زمانی که حس بزهکاری را بمیان بکشیم، شورش و تسلیم هردو بیهوده است. از اینقرار یکجور فریب همگانی وجود دارد که کمتر مربوط به بیدادی قانون میشود، زیرا وضع تحمل ناپذیری انسان را وادار می‌کند که در عین حال فریفته شود و به فریفتاری خود هوشیار هم باشد و یا در جلوش سر تسلیم فرود بیاورد و یا شورش کند. موضوع اساسی کنار آمدن با این وضع تحمل ناپذیر است.

هر چند پیام کافکا ناامیدانه و بن‌بست است و در آن هر گونه تکاپو و کوشش سرش به سنگ میخورد و عدم از هر سو تهدید می‌کند و پناهگاهی وجود ندارد و برخورد فقط با پوچ رخ میدهد و منطقه‌ای پیدا نمیشود که بتوان از تنگ نفس گریخت، اما کافکا این دنیا را قبول ندارد. در دنیائی که همه چیز یکسان باشد دنیای اهریمنی است و هر گاه اطراف خود را اینطور میبیند دلیل آن نیست که باید تن را به قضا سپرد و با درد ساخت. برعکس کافکا نسبت به مقامات ستمگری که با پنبه سر میبرند کینهٔ شدیدی میورزد، با پشت کار عجیبی ادعاهای آنها را بباد مسخره میگیرد و قانون و دادگستری و دستگاه شکنجهٔ دوزخی را که روی زمین برپا کرده‌اند محکوم میکند و قدرت آنهارا نابود میسازد و خودشانرا مرده می‌انگارد.

این دنیا جای زیست نمیباشد و خفقان‌آور است. برای همین به جستجوی «زمین و هوا و قانونی» میرود تا بشود با آن زندگی آبرومندانه کرد. کافکا معتقد است که این دنیای دروغ و تزویر و مسخره را باید خراب کرد و روی ویرانه‌اش دنیای بهتری ساخت. اگر دنیای کافکا با پوچ دست بگریبان است دلیل این نیست که باید آنرا با آغوش باز پذیرفت، بلکه شوم است. احساس میشود که کافکا پاسخی دارد، اما این پاسخ داده نشده. در این آثار ناتمام او جان کلام گفته نشده است.


  1. پارچهٔ سرانداز.
  2. Franz Kafka. Journal Intime: par P. Klossowski, Paris, 1945, P: 175.
  3. Rochefort, Kafka, Paris, p:203
  4. Max Brod, Franz Kafka; London, 1947. pp. 167-171.
  5. مراد ناهشیاری و حالت Inconscience میباشد. چنانکه شیخ عطار گفته: مگر معشوق طوسی گرمگاهی، چو بیخویشی برون میشد براهی.
  6. (In der Strafkolonie) La Colonie Pénitentiaire, trad. J. Starobinski, Fribourg, 1945.