تاریکخانه (داستان کوتاه)
تاریکخانه
مردی که شبانه سر رﺍه خونسار سوﺍر ﺍتومبیل ما شد خودش رﺍ با دقت در پالتو بارﺍنی سورمهای پیچیده و کلاه لبه بلند خود رﺍ تا روی پیشانی پائین کشیده بود. مثل ﺍینکه میخوﺍست ﺍز جریان دنیای خارجی و تماس با اشخاص محفوظ و جدﺍ بماند. بستهای زیر بغل دﺍشت که در ﺍتومبیل دستش رﺍ حایل ﺁن گرفته بود. نیمساعتی که در ﺍتومبیل با هم بودیم. او بهیچوجه در صحبت شوفر و سایر مسافرین شرکت نکرد. ازینرو تأثیر سخت و دشوﺍری ﺍز خود گذﺍشته بود. هر دفعه که چرﺍغ ﺍتومبیل و یا روشنائی خارج و دﺍخل ﺍتومبیل ما رﺍ روشن میکرد، من دزدکی نگاهی بصورتش میانداختم: صورت سفید رنگ پریده، بینی کوچک قلمی دﺍشت و پلکهای چشمش بحالت خسته پائین ﺁمده بود. شیار گودی دو طرف لب ﺍو دیده میشد که قوت ﺍرﺍده و تصمیم او را میرسانید، مثل ﺍینکه سر ﺍو ﺍز سنگ ترﺍشیده شده بود. فقط گاهی تک زبان رﺍ روی لبهایش میمالید و در فکر فرو میرفت.
اتومبیل ما در خونسار جلو گاراژ «مدنی» نگهدﺍشت. اگرچه قرﺍر بود که تمام شب رﺍ حرکت بکنیم، ولی شوفر و همهٔ مسافرین پیاده شدند. من نگاهی بدر و دیوﺍر گارﺍژ و قهوهخانه ﺍندﺍختم که چندﺍن مهماننوﺍز بنظرم نیامد، بعد نزدیک ﺍتومبیل رفتم و برﺍی ﺍتمام حجت بشوفر گفتم: «از قرار معلوم باید ﺍمشب رﺍ ﺍینجا ﺍطرﺍق بکنیم؟
«– بله، رﺍه بده. امشبو میمونیم، فردﺍ کلهٔ سحر حریکت میکنیم.»
یکمرتبه دیدم شخصی که پالتو بارﺍنی بخود پیچیده بود بطرفم ﺁمد و با صدﺍی ﺁرﺍم و خفهای گفت: «– اینجا جای مناسب نداره، اگه آشنا یا محلی برﺍی خودتون در نطر نگرفتین، ممکنه بیایین منزل من.
«– خیلی متشکرم! اما نمیخوﺍم ﺍسباب زحمت بشم.
«– من ﺍز تعارف بدم مییاد. من نه شمارو میشناسم و نه میخوﺍم بشناسم و نه میخوﺍم منتی سرتون بگذﺍرم. چون از وختی که ﺍطاقی بسلیقهٔ خودم ساختهام، اطاق سابقم بیمصرف ﺍفتاده. فقط گمون میکنم ﺍز قهوهخونه رﺍحتتر باشه.»
لحن سادهٔ بیرودربایستی و تعارف و تکلیف ﺍو در من ﺍثر کرد و فهمیدم که با یکنفر ﺁدم معمولی سر و کار ندﺍرم. گفتم: «– خیلی خوب، حاضرم.» و بدون تردید دنبالش ﺍفتادم، او یک چرﺍغ برق دستی ﺍز جیبش درﺁورد و روشن کرد یک ستون روشنائی تند زننده جلوی پای ما ﺍفتاد، از چند کوچه پست و بلند، از میان دیوﺍرهای گلی رد شدیم. همهجا ساکت و ﺁرﺍم بود. یکجور ﺁرﺍمش و کرختی در ﺁدم نفوذ میکرد... صدﺍی ﺁب میآمد و نسیم خنکی که ﺍز روی درختان میگذشت بصورت ما میخورد. چرﺍغ دو سهتا خانه ﺍز دور سوسو میزد. مدتی گذشت در سکوت حرکت میکردیم. من برﺍی ﺍینکه رفیق ناشناسم رﺍ بصحبت بیاورم گفتم: «– اینجا باید شهر قشنگی باشه!
او مثل ﺍینکه ﺍز صدﺍی من وحشت کرد. بعد ﺍز کمی تأمل خیلی ﺁهسته گفت: «– مییون شهرﺍئی که من تو ﺍیرون دیدم، خونسارو پسندیدم. نه ﺍز ﺍینجهت که کشتزار، درختهای میوه و ﺁب زیاد داره، اما بیشتر برﺍی ﺍینکه هنوز حالت و ﺁتمسفر قدیمی خودشو نگهدﺍشته. برﺍی ﺍینکه هنوز حالت ﺍین کوچه پس کوچهها، میون جرز ﺍین خونههای گلی و درختهای بلند ساکتش هوﺍی سابق مونده و میشه ﺍونو بو کرد و حالت مهموننوﺍز خودمونی خودشو ﺍز دست نداده. اینجا بیشتر دور ﺍفتاده و پرته، همین وضعیتو بیشتر شاعرونه میکنه، روزنومه، اتومبیل، هوﺍپیما و رﺍهآهن ﺍز بلاهای ﺍین قرنه. – مخصوصاً ﺍتومبیل که با بوق و گرت و خا ک، روحیه شاگرد شوفر رو تا دورترین ده کورهها میبره. – افکار تازهبدورون رسیده، سلیقههای کج و لوچ و تقلید ﺍحمقونه رو تو هر سوﻻخی میچپونه!
روشنائی چرﺍغ برق دستی رو به پنجرهٔ خانهها میاندﺍخت و میگفت: «– به بینین، پنجرههای منبتکاری، خونههای مجزﺍ دﺍره. آدم بوی زمینو حس میکنه، بوی یونجیه درو شده، بوی کثافت زندگیرو حس میکنه، صدﺍی زنجره و پرندههای کوچیک، مردم قدیمی ساده و موذی همیه ﺍینا یه دنیای گمشدیه قدیمرو بیاد مییاره و ﺁدمو ﺍز قال و قیل دنیای تازهبدورون رسیدهها دور میکنه!
بعد مثل ﺍینکه یکمرتبه ملتفت شد مرا دعوت کرده پرسید: «– شام خوردین؟
«– بله، تو گلپایگون شام خوردیم.»
از کنار چند نهر ﺁب گذشتیم و باﻻخره نزدیک کوه، در باغی رﺍ باز کرد و هر دو دﺍخل شدیم. جلو عمارت تازهسازی رسیدیم. وﺍرد ﺍطاق کوچکی شدیم. که یک تختخوﺍب سفری، یک میز و دو صندلی رﺍحتی دﺍشت؟ چرﺍغ نفتی رﺍ روشن کرد و به ﺍطاق دیگر رفت بعد ﺍز چند دقیقه با پیژﺍمای پشتگلی، رنگ گوشت تن وﺍرد شد و چرﺍغ دیگری ﺁورد روشن کرد. بعد بستهای رﺍ که همرﺍه دﺍشت باز کرد. و یک ﺁباژور سرخ مخروطی در ﺁورد و روی چرﺍغ گذﺍشت. پس ﺍز ﺍندکی تأمل، مثل ﺍینکه در کاری دو دل بود گفت: «– میفرمایین بریم ﺍطاق شخصی خودم؟»
چرﺍغ ﺁباژوردﺍر رﺍ بردﺍشت، از دﺍﻻن تنگ و تاریکی که طاق ضربی دﺍشت و بشکل ﺍستوﺍنه درست شده بود – طاق و دیوﺍرش برنگ ﺍخرﺍ و کف ﺁن ﺍز گلیم سرخ پوشیده شده بود، رد شدیم در دیگری رﺍ باز کرد، وارد محوطهای شدیم که مانند ﺍطاق بیضی شکلی بود و ظاهرﺍً بخارج هیچگونه منفذ ندﺍشت، مگر بوسیلهٔ دری که بدﺍﻻن باز میشد. بدون زﺍویه و بدون خطوطی هندسی ساخته شده و تمام بدنه و سقف و کف ﺁن ﺍز مخمل عنابی بود. از عطر سنگینی که در هوﺍ پرﺍکنده بود نفسم پس رفت. او چرﺍغ سرخ رﺍ روی میز گذﺍشت و خودش روی تختخوﺍبی که در میان ﺍطاق بود نشست و بمن ﺍشاره کرد، کنار میز روی صندلی نشستم. روی میز یک گیلاس و یک تنگ دوغ گذﺍشته بودند. من با تعجب به در و دیوﺍر نگاه میکردم و پیش خودم تصور کردم. بیشک بدﺍم یکی ﺍز ﺍین ناخوشهای دیوﺍنه ﺍفتادهام که ﺍین ﺍطاق شکنجهٔ اوست و رنگ خون درست کرده برﺍی ﺍینکه جنایات او کشف نشود و هیچ منفذ هم بخارج ندﺍشت که بدﺍد ﺍنسان برسند! منتظر بودم ناگهان چماقی بسرم بخورد یا در بسته بشود و ﺍین شخص با کارد یا تیر بمن حمله بکند. ولی ﺍو با همان ﺁهنگ ملایم پرسید: «– اطاق من بنظر شما چطور مییاد؟
«اطاق؟ ببخشید، من حس میکنم که توی یک کیسه لاستیکی نشستهایم.
او بیآنکه بحرف من ﺍعتنائی بکند دوباره گفت: «– غذﺍی من شیره، شمام میخورین؟
«– متشکرم من شام خوردم.
«– یک گیلاس شیر بدنیس.»
تنگ و گیلاس رﺍ جلو من گذﺍشت. گرچه میل ندﺍشتم ولی خوﺍهی نخوﺍهی یک گیلاس شیر ریختم و خوردم. بعد خودش باقی شیر رﺍ در گیلاس میریخت، خیلی ﺁهسته میمکید و زبان رﺍ روی لبهایش میگردﺍنید – لبهای او برق میزد، پلکهای چشمش بطرز دردناکی پائین آمده، مثل ﺍینکه خاطرﺍتی رﺍ جستجو میکرد. صورت رنگپریدهٔ جوﺍن، بینی کوتاه صاف، لبهای گوشتالود او جلو روشنائی سرخ، حالت شهوتانگیز بخود گرفته بود. پیشانی بلندی دﺍشت که یک رگ کبود برجسته رویش دیده میشد. موهای خرمائی ﺍو روی دوشش ریخته بود مثل ﺍینکه با خودش حرف بزند گفت: «– من هیچوقت در کیفهای دیگرون شریک نبودهام، همیشه یه ﺍحساس سخت یا یه ﺍحساس بدبختی جلو منو گرفته. – درد زندگی، اشکال زندگی. اما ﺍز همیه ﺍین ﺍشکاﻻت مهمتر جوﺍل رفتن با ﺁدمهاست، شر جامعیه گندیده، شر خورﺍک و پوشاک، همیه ﺍینا دائمن ﺍز بیدﺍر شدن وجود حقیقی ما جلوگیری میکنه. یه وقت بود دﺍخل ﺍونا شدم، خوﺍسم تقلید سایرین رو دربیارم، دیدم خودمو مسخره کردهام هر چیرو که لذت تصور میکنن همهرو ﺍمتحان کردم، دیدم کیفهای دیگرون بدرد من نمیخوره. – حس میکردم که همیشه و در هرجا خارجی هستم، هیچ رﺍبطهئی با سایر مردم ندﺍشتم. من نمیتونسم خودمو بفرﺍخور زندگی سایرین در بیارم. همیشه با خودم میگفتم: روزی از جامعه فرﺍر خوﺍهم کرد و در یه دهکده یا جای دور منزوی خوﺍهم شد. اما نمیخوﺍسم ﺍنزوﺍرو وسیلیه شهرت و یا نوندونی خودم بکنم. من نمیخوﺍسم خودمو محکوم ﺍفکار کسی بکنم یا مقلد کسی بشم. باﻻخره تصمیم گرفتم که اطاقی مطابق میلم بسازم، محلی که توی خودم باشم، یه جائی که ﺍفکارم پرﺍکنده نشه.
«من ﺍصلا تنبل ﺁفریده شدم. – کار و کوشش مال مردم تو خالیس، باین وسیله میخوﺍن چالهیی که تو خودشونه پربکنن، مال ﺍشخاص گدا گشنس که ﺍز زیر بته بیرون آمدن. اما پدرﺍن من که تو خالی بودن، زیاد کار کردنو و زیاد زحمت کشیدنو، فکر کردنو دیدنو دقایق تنبلی گذروندن. – این چاله تو ﺍونا پر شده بود و همیه ﺍرث تنبلیشونو بمن دﺍدن. – من ﺍفتخاری به اجدﺍدم نمیکنم، علاوه بر ﺍینکه توی ﺍین مملکت طبقات مثه جاهای دیگه وجود ندﺍره و هر کدوم ﺍز دولهها و سلطنهها رو درست بشکافی دو سه پشت پیش ﺍونا دزد، یا گردنه گیر، یا دلقک درباری و یا صرﺍف بوده، وﺍنگهی اگه زیاد پاپی ﺍجدﺍدم بشیم باﻻخره جد هر کسی به گریل و شمپانزه میرسه. اما چیزی که هس، من برﺍی کار آفریده نشده بودم. اشخاص تازه بدورون رسیدهٔ متجدد فقط میتونن بقول خودشون توی ﺍین محیط عرض اندﺍم بکنن، جامعهیی که مطابق سلیقه و حرص و شهوت خودشون درس کردن و در کوچکترین وظایف زندگی باید قوﺍنین جبری و تعبد ﺍونا رو مثه کپسول قورت داد! این ﺍسارتی که اسمشو کار گذﺍشتن و هر کسی حق زندگی خودشو باید ﺍز ﺍونا گدﺍئی بکنه! توی ﺍین محیط فقط یه دسته دزد، احمق بیشرم و ناخوش حق زندگی دﺍرند و ﺍگه کسی دزد و پست و متملق نباشه میگن: «قابل زندگی نیس!» دردهائی که من دﺍشتم، بار موروثی که زیرش خمیده شده بودم اونا نمیتونن بفهمن! خستگی پدرﺍنم در من باقی مونده بود و نستالژی ﺍین گذشتهرو در خود حس میکردم.
«میخوﺍستم مثه جونورﺍی زمستونی تو سوﻻخی فرو برم، تو تاریکی خودم غوطهور بشم و در خودم قوﺍم بیام. چون همون طوریکه تو تاریکخونه عکس روی شیشه ظاهر میشه، اون چیزهائیکه در انسون لطیف و مخفیس در ﺍثر دوندگی زندگی و جار و جنجال و روشنائی خفه میشه و میمیره، فقط توی تاریکی و سکوته که بانسون جلوه میکنه. – این تاریکی توی خودم بود بیجهت سعی دﺍشتم که ﺍونو مرتفع بکنم، افسوسی که دﺍرم ﺍینه که چرﺍ مدتی بیخود ﺍز دیگرون پیروی کردم. حاﻻ پی بردم که پر ﺍرزشترین قسمت من همین تاریکی، همین سکوت بوده. این تاریکی در نهاد هر جنبندهای هست، فقط در ﺍنزوﺍ و برگشت بطرف خودمون، وختیکه ﺍز دنیای ظاهری کنارهگیری میکنیم بما ظاهر میشه. – اما همیشه مردم سعی دﺍرن ﺍز ﺍین تاریکی و ﺍنزوﺍ فرﺍر بکنن، گوش خودشونو در مقابل صدﺍی مرگ بگیرن، شخصیت خودشونو مییون داد و جنجال و هیاهوی زندگی محو و نابود بکنن! نمیخوﺍم که بقول صوفیها: «نور حقیقت در من تجلی بکنه.» بر عکس انتظار فرود ﺍهریمن رو دﺍرم، میخوﺍم همونطوریکه هسم در خودم بیدﺍر بشم. من ﺍز جملات برﺍق و تو خالیه منورالکرها چندشم میشه و نمیخوﺍم برﺍی ﺍحتیاجات کثیف ﺍین زندگی که مطابق ﺁرزوی دزدها و قاچاقها و موجودﺍت زرپرست ﺍحمق درست شده و ﺍدﺍره شده شخصیت خودمو ﺍز دست بدم.
«فقط تو ﺍین ﺍطاقه که میتونم در خودم زندگی بکنم و قوﺍیم بههدر نره، این تاریکی و روشنائی سرخ برﺍم ﻻزمه، نمیتونم تو ﺍطاقی بنشینم که پشت سرم پنجره دﺍشته باشه، مثه ﺍینه که ﺍفکارم پرﺍکنده میشه ﺍز روشنائی هم خوشم نمییاد. – جلو ﺁفتاب همهچیز لوس و معمولی میشه. ترس و تاریکی منشاﺀِ زیبائیس: یه گربه روز جلو نور معمولیس، اما شب تو تاریکی چشماش میدرخشه و موهاش برق میزنه و حرکاتش مرموز میشه. یه بته گل که روز رنجور و تار عنکبوت گرفتس، شب مثل ﺍینه که ﺍسرﺍری در ﺍطرﺍفش موج میزنه و معنی بخصوص بخودش میگیره. روشنائی همیه جنبندههارو بیدﺍر و موﺍظب میکنه – در تاریکی و شبه که هر زندگی، هر چیز معمولی یه حالت مرموز بخودش میگیره، تمام ترسهای گمشده بیدﺍر میشن – در تاریکی ﺁدم میخوﺍبه ﺍما میشنوه، خود شخص بیدﺍره و زندگی حقیقی ﺁنوقت شروع میشه. آدم ﺍز ﺍحتیاجات پست زندگی بینیازه و عوﺍلم معنوی رو طی میکنه، چیزﺍئی رو که هرگز به ﺍونا پی نبرده بیاد مییاره...»
بعد ﺍزین خطابهٔ سرشار، یکمرتبه خاموش شد. مثل ﺍینکه مقصود ﺍز همهٔ این حرفها تبرئهٔ خودش بود. آیا ﺍین شخص یکنفر بچه ﺍعیان خسته و زده شده ﺍز زندگی بود یا ناخوشی غریبی دﺍشت؟ در هر صورت مثل مردم معمولی فکر نمیکرد. من نمیدﺍنستم چه جوﺍب بدهم صورتش حالت مخصوصی بخود گرفته بود: خطی که از کنار لبش میگذشت گودتر و سختتر شده بود، یک رگ کبود روی پیشانی ورم کرده بود. وقتیکه حرف میزد پرکهای بینیش میلرزید پریدگی رنگ ﺍو جلو نور سرخ حالت خسته و غمناکی بصورتش میداد، شبیه سری بود که با موم درست کرده باشند و با حالتی که در ﺍتومبیل ﺍز ﺍو دیده بودم متناقص بنظر میآمد. سر خود رﺍ که پائین میگرفت لبخند گذرندهای روی لبهایش نقش میبست بعد مثل ﺍینکه ناگهان ملتفت شد با نگاهی سخت و تمسخرآمیز که در ﺍو سرﺍغ ندﺍشتم گفت: «– شما مسافر و خسته هسین، من همش ﺍز خودم صحبت کردم!
«– هر کی هر چه میگه ﺍز خودشه. تنها حقیقتی که برﺍی هر کسی وجود دﺍره خود همون شخصه، همهمون بیارﺍده ﺍز خودمون صحبت میکنیم حتا در موضوعهای خارجی ﺍحساسات و مشاهدﺍت خودمونو بزبون کسون دیگه میگیم. مشکلترین کارها ﺍینه که کسی بتونه حقیقتن همونطوریکه هس بگه.
از جوﺍب خودم پشیمان شدم. چون خیلی بیمعنی، بیجا و بیتناسب بود. معلوم نبود چه چیز رﺍ میخوﺍستم ثابت بکنم. گویا مقصودم فقط تملق غیر مستقیم ﺍز میزبانم بود. اما ﺍو بیآنکه اعتنائی بحرف من بکند، نگاه دردناکش رﺍ چند ثانیه بمن ﺍندﺍخت، دوباره پلکهای چشمش پائین ﺁمد. زبان رﺍ روی لبهایش میمالید مثل ﺍینکه اصلا ملتفت من نیست و در دنیای دیگری سیر میکند. گفت: «– من همیشه ﺁرزو میکردم که جای رﺍحتی، مطابق سلیقه و تمایل خودم تهیه بکنم. باﻻخره ﺍطاق و جائیکه دیگرون درست کرده بودن بدرد من نمیخورد. من میخوﺍستم توی خودم و در خودم باشم، برﺍی ﺍین کار دﺍرﺍئی خودمو پول نقد کردم. آمدم درین محل و ﺍین ﺍطاقو مطابق میل خودم ساختم. تمام ﺍین پردههای مخملو با خودم ﺁوردم. بتمام جزئیات ﺍین ﺍطاق خودم رسیدگی کردم. – فقط ﺁباژور سرخ یادم رفته بود. باﻻخره بعد ﺍز ﺍونکه نقشه و ﺍندﺍزیه ﺍونو دستور دﺍدم در تهرون درست بکن، امروز بمن رسید. وگرنه هیچ میل ندﺍرم که ﺍز ﺍطاق خودم خارج بشم و یا با کسی معاشرت بکنم. حتا خورﺍک خودمو منحصر بشیر کردم برﺍی ﺍینکه در هر حالت، خوﺍبیده یا نشسته بتونم ﺍونو بخورم و محتاج به تهیه غذا نباشم. – ولی با خودم عهد کردم روزی که کیسهام به ته کشید یا محتاج بکس دیگه بشم، بزندگی خودم خاتمه بدم. امشب ﺍولین شبیس که تو ﺍطاق خودم خوﺍهم خوﺍبید. من یه نفر ﺁدم خوشبخت هسم که به ﺁرزوی خودم رسیدم. – یه نفر خوشبخت، چقد تصورش مشکله، من هیچوقت نمیتونسم تصورشو بکنم، اما ﺍﻵن من یه نفر خوشبختم!
دوباره سکوت شد، من برﺍی ﺍینکه سکوت مزﺍحم رﺍ رفع بکنم گفتم: «– حالتی که شما جستجو میکنین، حالت جنین در رحم مادره که بیدوندگی، کشمکش و تملق در مییون جدﺍر سرخ گرم و نرم رویهم خمیده، آهسته خون مادرش رو میمکه و همیه خوﺍهشها و ﺍحتیاجاتش خودبخود بر ﺁورده میشه. – این همون نستالژی بهشت گمشدهایس که در ته وجود هر بشری وجود دﺍره، آدم در خودش و تو خودش زندگی میکنه شاید یه جور مرگ ﺍختیاریس؟
او مثل ﺍینکه ﺍنتظار ندﺍشت کسی در حرفهائیکه با خودش میزد مدﺍخله بکند، نگاه تمسخرﺁمیزی بمن ﺍندﺍخت و گفت:
«– شما مسافر و خسته هسین، بفرمائین بخوﺍبین!»
چرﺍغ رﺍ بردﺍشت مرﺍ تا دم دﺍﻻن رﺍهنمائی کرد و ﺍطاقی رﺍ که ﺍول در ﺁنجا وﺍرد شده بودیم نشان داد. از نصفشب گذشته بود، من نفس تازهای در هوﺍی ﺁزﺍد کشیدم مثل ﺍینکه ﺍز سردﺍبهٔ ناخوشی بیرون ﺁمده باشم. ستارهها باﻻی ﺁسمان میدرخشیدند. با خودم گفتم آیا با یکنفر مجنون وسوﺍسی یا با یکنفر ﺁدم فوقالعاده سروکار پیدﺍ کردهام؟»
***************
فردﺍ دو ساعت بظهر بیدﺍر شدم. برﺍی خدﺍحافظی ﺍز میزبانم مثل ﺍینکه ﺁدم نامحرمی هستم و بآستانهٔ معبد مقدسی پا گذﺍشتهام ﺁهسته دم دﺍﻻن رفتم و با احتیاط در زدم. دﺍﻻن تاریک و بیصدﺍ بود، پاورچین پاورچین وﺍرد ﺍطاق مخصوص شدم، چرﺍغ روی میز میسوخت، دیدم میزبانم با همان پیژﺍمای پشت گلی، دستها رﺍ جلو صورتش گرفته پاهایش رﺍ توی دلش جمع کرده، بشکل بچه در زهدﺍن مادرش درﺁمده و روی تخت ﺍفتاده ﺍست. رفتم نزدیک شانهٔ او رﺍ گرفتم تکانش دﺍدم، اما ﺍو بهمان حالت خشک شده بود. هرﺍسان ﺍز ﺍطاق بیرون ﺁمدم و بطرف گارﺍژ رفتم، چون نمیخوﺍستم ﺍتومبیل رﺍ ﺍز دست بدهم. آیا بقول خودش کیسهٔ او به ته کشیده بود؟ یا این تنهائی رﺍ که مدح میکرد ﺍز ﺁن ترسیده بود و میخوﺍست شب ﺁخر ﺍقلا یکنفر در نزدیکی ﺍو باشد؟ بعد ﺍز همهٔ مطالب، شاید هم ﺍین شخص یکنفر خوشبخت حقیقی بود و خوﺍسته بود ﺍین خوشبختی رﺍ همیشه برﺍی خودش نگاهدﺍرد و ﺍین ﺍطاق هم ﺍطاق ﺍیدهآل ﺍو بوده ﺍست!