برگه:Tarikh-e Iran-e Bastan.pdf/۲۷۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

خواهی، زیرا در این حال تو چنان می‌نمائی که شاه ما هستی» کوروش شکارها را نزد جدّش برد و او مشعوف شد، ولی گفت: «من راضی نیستم خودت را برای این شکارها بخطر اندازی و به آنها احتیاجی هم ندارم». کوروش - «اگر احتیاج نداری اجازه بده به رفقایم بدهم.» پس از تحصیل اجازه به رفقایش چنین گفت:

«چقدر ما ساده‌لوح بودیم، که در پارک حیوانات را شکار می‌کردیم، آنهم حیوانات لاغر و ضعیفی، که در جای تنگی جمع کرده بودند، یکی ناقص بود، دیگری می‌لنگید، در کوهها و چمن‌ها چه حیوانات قوی و فربه دیدم. لازم است شماها هم اجازه بگیرید و با من به شکار بیائید». آنها گفتند، پدران ما اجازه نخواهند داد، مگر اینکه آستیاگ حکم کند، که ما باید همراه تو باشیم. بعد مذاکره شد، کی اقدام کند.

آنها گفتند معلوم است، که این کار از تو ساخته است. در ابتداء کوروش می‌ترسید از جدّش تمنائی در این باب بکند، ولی پس از قدری تفکر بالاخره به خود قوّت قلب داده نزد آستیاگ رفت و چنین گفت: «اگر یکی از خدمۀ تو فرار می‌کرد و تو او را بدست می‌آوردی، چه می‌کردی؟» جدش جواب داد «او را زنجیر کرده مجبور می‌کردم، کار کند» - «اگر خودش می‌آمد، چه می‌کردی؟» - «او را شلاق می‌زدم، تا بار دیگر چنین رفتار نکند و بعد بکار سابقش می‌گماشتم» کوروش - «پس خودت را حاضر کن، که مرا شلاق بزنی، زیرا من می‌خواهم با دوستانم فرار کرده به شکار بروم» آستیاگ - «خوب شد، که مرا مطلع داشتی، من هرگز اجازه نمی‌دهم، که تو از جا حرکت کنی. هیچ می‌شود قبول کرد، که طفل دخترم را برای چند پارچه گوشت بخطر اندازم؟ کوروش امر جدّش را اطاعت کرد، ولی چون آستیاگ دید، که نوه‌اش محزون و خاموش است، او را با خود به شکار برد و قبلا امر کرد شکارگاهی انتخاب کنند، که برای دویدن اسب بی‌خطر باشد، بعد امر کرد، کسی بجز نوه‌اش شکار نکند. کوروش، چون می‌خواست رفقایش نیز شکار کنند، خواهش کرد، اجازۀ شکار بدیگران نیز داده شود و آستیاگ داد. کوروش و رفقایش شکار زیاد کردند و آن روز بقدری به همه خوش گذشت، که آستیاگ پس از آن غالبا کوروش و رفقایش را به شکار می‌برد. چنین می‌گذراند کوروش بیشتر اوقات خود را

تاریخ ایران باستان جلد ۱