وقار و طمأنینه میگشت و در ورزشها ماهر میشد، چنانکه بقدری شکار حیوانات میکرد، که بزودی باغ جدّش خالی از شکار شد و آستیاگ نمیدانست، چگونه جاهای خالی را پر کند. روزی او به جدّش گفت: «چرا به خودت اینقدر زحمت میدهی، بگذار من بصحرا به شکار روم و تصوّر کنم، که هرچه شکار میکنم، دستپرورده خودم است» با وجود اصرار او، آستیاگ اجازه نمیداد بیرون رود، زیرا هنوز برای این کار آماده نبود. بالاخره، چون آستیاگ دید نوهاش میل مفرط به شکار در خارج باغ دارد، اجازه داد با دائیاش به شکار برود و مستحفظینی برگماشت، تا او را در مقابل حیوانات سبع دفاع کنند. پس از آن کوروش از آنها پرسید، که کدام حیوان خطرناک است و کدام بیضرر. آنها جواب دادند، که خرس، شیر، گراز و پلنگ نفوسی زیاد تلف کردهاند، ولی گوزن، آهو، میش، گورخر ضرری نمیرسانند و نیز گفتند، که از راههای بد بقدر حیوانات موذی باید برحذر بود: چه بسا کسانی، که با اسب به درههائی پرت شدهاند. در این وقت؛ که کوروش به سخنان همراهانش گوش میداد، گوزنی پیدا شد و کوروش اسب خود را بطرف او راند. اسب هنگام دو، ناخن بند کرده زانو رفت و کوروش سرنگون گشته، معلق زنان به زمین افتاد، ولی فورا برخاسته بر اسب نشست و در حال پیکانی انداخته گوزن را به پهلو خواباند.
شادی او را حدّی نبود. در این حال مستحفظین او فرا رسیده بنای ملامت را گذاردند و گفتند، که اگر باز چنین کند، از او شکایت خواهند کرد. این سخنان او را خوش نیامد و بعد نعره حیوانی را شنید و، چون دید، که گراز است، در حال روی اسب جسته او را هم از پا درآورد. خالش او را توبیخ کرد، ولی کوروش، پس از اینکه سخنان او را بشنید، گفت میخواهم این دو شکار را به جدّم تقدیم کنم.
دائیاش جواب داد، که، اگر اجازه دهم چنین کنی، نه فقط شاه تو را سرزنش خواهد کرد، بلکه نسبت بمن هم تند خواهد شد، که چرا به تو اجازه دادم شکار کنی.
کوروش جواب داد: «باکی نیست، اوّل من شکارها را تقدیم میکنم، بعد، اگر خواست مرا شلاّق بزند، مختار است. تو هم میتوانی مرا، چنانکه خواهی تنبیه کنی، ولی این اجازه را بده». کیاکسار (یعنی دائیاش) در این وقت گفت: «بکن هرچه
تاریخ ایران باستان جلد ۱