این برگ همسنجی شدهاست.
۸
اگر به نبودی سخن از خدای | نبی کی بدی نزد ما رهنمای | |||||
بشهرم یکی مهربان دوست بود | تو گفتی که با من بیک پوست بود | |||||
مرا گفت خوب امد این رای تو | به نیکی خر امد همی پای تو | |||||
نوشته من این نامهٔ پهلوی | به پیش تو آرم مگر نغنوی | |||||
گشاده زبان و جوانیت هست | سخن گفتن پهلوانیت هست | |||||
شو این نامهٔ خسروان بازگوی | بدین جوی نزد مهان آبروی | |||||
چو اورد این نامه نزدیک من | برافروخت این جانِ تاریک من |
اندر ستایش ابومنصور بن محمد
بدین نامه چون دست کردم دراز | یکی مهتری بود گردن فراز | |||||
جوان بود و از گوهرِ پهلوان | خردمند و بیدار و روشن روان | |||||
خداوندِ رای و خداوندِ شرم | سخن گفتنِ خوب و آوای نرم | |||||
مرا گفت کز من چه اید همی | که جانت سخن برگزاید همی | |||||
به چیزی که باشد مرا دست رس | بکوشم نیازت نیارم بکس | |||||
همی داشتم چون یکی تازه سیب | که از باد ناید بمن بر نهیب | |||||
بکیوان رسیدم ز خاک نژند | ازان نیک دل نامدار ارجمند | |||||
بچشمش همان خاک و هم سیم و زر | کریمی بدو یافته زیب و فر | |||||
سراسر جهان پیشِ او خوار بود | جوان مرد بود و وفادار بود | |||||
چنان نامور گم شد از انجمن | چو از باد سروِ سهی از چمن | |||||
دریغ ان کمربند و ان گردگاه | دریغ آن کئی برز و بالای شاه | |||||
نه زو زنده بینم نه مرده نشان | بدستِ نهنگان مردم کُشان | |||||
گرفتار دل زو شده ناامید | نوان لرز لرزان بکردار بید | |||||
ستم باد بر جانِ آن ماه و سال | کجا بر تنِ شاه شد بد سگال | |||||
یکی پندِ آن شاه یاد آورم | ز کژی روان سوی داد آورم | |||||
مرا گفت کاین نامهٔ شهریار | اگر گفته آید بشاهان سپار | |||||
دلِ من بگفتارِ او رام شد | روانم بدین شاد و پدرام شد | |||||
چو جانِ رهی پندِ او کرد یاد | دلم گشت از پندِ او را دو شاد |