آننگار زهره بناگوش داشتم چون بامداد شد نورالدین از خواب برخاسته دید که كه كنیزك آب حاضر آورده آنگاه ه و دو غسل کردند و فریضه بجای آوردند و خوردنی بکار بردند كنیزك دست بزیر بالین برده زناری را که شب بافته بود بدر آورد و بنورالدین داده گفت این زنار را بگیر نورالدین پرسید این زنار از کجاست او جواب داد این همان ابریشمهاست که خریده بودی اکنون برخیز و او را ببازار عجمها برده بدلالش ده که مشتریان بروی بخواند و او را بکمتر از بیست دینار مفروش نورالدین گفتای خوبروی چگونه چیزی را که بیست درم خریده شده بیست دینار توان فروخت و حال آنکه بیش از یك شب دروكار نكرده كنیزك جواب داد ایخواجه تو قیمت آنرا نمیدانی تو او را ببازار برده بدلالش ده چون دلال مشتریان بروی بخواند آنگاه قیمه او بر تو معلوم شود پس نورالدین زنار از و گرفته بیازار شد و بدلالش سپرده بفروختنش اجازت داد خود بر مصطبه دکانی بنشست دلال ساعتی غایب شد پس از آن باز آمده گفت ایخواجه بر خیز و قیمت زنار بگیر که بیست دینار است چون نورالدین سخن دلال بشنید در عجب شد برخاسته بیست دیناو بگرفت و همه را حربرهای گوناگون شری كرد كه كنیزك آنها راز نار بیاند پس از آن بخانه بازگشته حریر بیاورد و بكنیزك گفت همۀ اینهارازنار بساز و زنار ساختن بمن نیز یاد ده که در تمامت عمر ازین نکوتر صنعتی ندیدم و ازین سودمند ترکاری در عالم نخواهد بو دبخداسوگند که این از تجارت هزار مرتبه بهتر است كنیزك از سخن او بخندید و باون گفتای خواجه نزد شیخ عطار شو و سی درم ازو وام گیر و بگو فردا این سی درم و پنجاه درم رد خواهم کرد در حال نورالدین برخاسته نزد عطار شد و گفت سی درم مراده که فردا هشتاد درم باز آورم شیخ سیدرم بوی بشمرد نورالدین گرفته بیازار درآمد گوشت و میو نقل و ریحان خریده بسوی خانه باز آمد و نام كنیزك مریم زناریه بود در حال مریم برخاسته خوردنی لذیذ مهیا کرد و سفرۀ شراب نیز بگسترد و بخوردن و نوشیدن بنشست و پیوسته ساغر همی کشیدند تا اینکه از اثر بادهایشان را خرد بزیان رفت و مستی برایشان چیره دخترک از حسن و جمال نورالدین در عجب شد و این دوبیت برخواندهای زلف تو هر خمی کمندی * چشمت بکرشمه چشمبندی مخرام بدین صفت مبادا کز چشم بدت رسد گزندی و پیوسته مریم زناویه با نورالدین بمنادمت و باده گساری مشغول بودند تا مستی بنورالدین غلبه کرده بخفت در حال مریم زناریه برخاسته بزنار بافتن مشغول شد چون زنار تمام کرد او را صیقلزده فرو پیچید و در بقچهاش بگذاشت و جامۀ خویش بر کند تا بامداد در پهلوی نورالدین بخفت چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست چون شب هشتصد و هفتاد و ششم بر آمد گفت اى ملك جوانبخت مریم زناریه در پهلوی نورالدین بخفت و تا بامداد در کامرانی بودند پس از آن برخاسته زنار بنورالدین داد و گفت بیازارش برده بیست دینار بفروش نورالدین زنار گرفته بیازار برد و بیبیست دینازش فروخت و بسوی عطار رفته هشتاد درم وام او رد کرد و شکر احسان او بجا آورد عطار پرسید ابفرزند كنیزك را فروختی یا نه نورالدین جواب داد چگونه روان از تن خود جدا کنم پس از آن حکایت از آغاز تا انجام با شیخ عطار فرو خواند شیخ سخت فرحناك شد و گفت ایفرزند بخدا سوگند که مرا شادکری و من از بهر محبتی که با پدر تو دارم همیخواهم که کار تو نیکو شود پس از آن نورالدین از شیخ جدا گشته گوشت و میوه و میو نقل شری کرد و بعادت معهود بسوی مریم بازگشت القصه نورالدین و مریم زناریه پیوسته در لهو و لعب و عیش و طرب بودند و مریم هر شب زناری ساخته و بامدادن نورالدین آن را بیست دینار میفروخت در میچند از و صرف کرده باقی را بمریم میسپرد سالی بدین منوال بگذشت پس از آن مریم با نورالدین گفت ایخواجه فردا چون زنار بفروشی ابریشم هفت رنك شرى كن كه بخاطرم رسیده از بهر توجیه بسازم که هیچ کدام از بازرگانان مانند آن جبه نداشته باشند بلکه ملک زادگان را نیز چنان جبه نباشد نورالدین بازار رفته حریرهای گوناگون بخرید و بسوی مریم آورد مریم زناریه در یك هفته جبه تمام کرد و بنور الدین داد نورالدین او را بدوش گرفت و ببازار درآمد مردمان و بزرگان شهر گروه گروه بتفرج حسن و جمال نورالدین و حسن صنعت آن جبه گرد آمدند او را حال بدین منوال بود تا اینکه شبی از شبها نورالدین خفته بود چون بیدار شد مریم را دید سخت گریان است و این ابیات همی خواند دلبرا دل ز تو مهجور نخواهم کردن جان زهجران تو رنجور نخواهم کردن هر که مهجور شد از روی تو رنجور دلست پس دل از روی تو مهجور نخواهم کردن تا سر من زگریبان نکنی دور بتیغ * چنك از دامن تو دور نخواهم کردن * نورالدین گفتای خاتون گریستن از بهر چیست مریم جوابداد از بهر جدائی گریانم که بوی جدائی بشام دلم همی آید نورالدین گفتای خاتون ما را که از هم جدا خواهد ساخت که من جهانرا از بهر تو همی خواهم مریم جواب داد بخدا سوگند مرا محبت بر تو هزار چندانست که ترا با من ولکن هر که از روزگار ایمن نشیند برنج و تعب در افتد و بندامت و افسوس در ماند و شاعر درین معنی گفته است * بنگرید این چرخ و استیلای او بنگرید این دهر و این ابنای او عبد غصه از وی شربتی نیست بیصد خار یك خرمای او تیرهتر از پار هر امسال او ** بدتر از امروز هر فردای او پس از آن گفتای خواجه نور الدین اگر جدائی من نمیخواهی از مردی فرنگی که چشم راست او نابیناست و پای او شل است بر حذر باش که او سبب جدائی ما خواهد بود و من در خواب دیدم که او بدینشهر آمده و گمان میکنم که او نیامده است مگر بطلب من نورالدین جواب دادای شمسه خوبان اگر مرا چشم بروی بیفتد او را بکشم مریم گفتای خواجه او را مکش و با او سخن مگوی و بیع و شری نیز مکن بلکه خدایتعالی ما را از شر و مکر او نگاه دارد پس چون بامداد شد نورالدین زنار گرفته بیازار رفت و بر مصطبه دکانی بنشست و با بازرگانزادگان بحدیث گفتن در پیوست در آن حال همان مرد