فرنگی با هفت تن از فرنگیان بیازار بگذشت و علی نورالدین را دید که جبه بصنعتی غریب در بر دارد پیش رفته در پهلویایشان بایستاد و گوشه جبه را گرفته ساعتی در و تامل کرد و این روی و آن روی بگردانید و علی نورالدین نمیدانست چون او را چشم بدان مرد فرنگی افتاد دید که او را نام و نشان همانست که گفته است آنگاه نورالدین بانك بروى زد فرنگی گفت بانك از بهرچه بر من زدی چیزی از تو بردم نورالدین جوابدادای پلیدك از من دور شو فرنگی گفتای مسلم ترا بدین خود سوگند میدهم که بمن بگوی این جبه صنعت کیست نورالدین جواب داد این صنعت مادر منست. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست چون شب هشتصد و هفتاد و هفتم برآمد گفت اى ملك جوانبخت چون در جواب فرنگی نور الدین گفت صنعت مادر منست فرنگی پرسید او را میفروشی که قیمت گران از من بستانی نورالدین جواب دادای پلیدك او را نه بتو میفروشم و نه بدیگری که این بنام من ساخته شده فرنگی گفت او را بمن بفروش که من همین ساعت قیمة آنرا پانصد دینار بدهم و کسی که او را ساخته یکی دیگر از بهر تو بسازد نورالدین جواب داد من هرگز او را نمیفروشم که در ینشهر او را نظیر و مانند نیست فرنگی گفت ایخواجه او را بششصد دینار زر خالص میفروشی یا نه و پیوسته قیمت همی افزود تا بنهصد دینار رسانید نورالدین گفت. خدایتعالی مرا بفروختن او محتاج نکرده من او را نخواهم فروخت اگرچه بدو هزار دینار باشد و آن فرنگی همواره نورالدین را بمال ترغیب میکرد تا اینکه قیمه بهزار دینار رسانید آنگاه جماعتی از بازرگانان گفتند اگر نورالدین نفروشد ما این جبه بتو فرختیم قیمة بشمار نور الدین گفت هرگز نفروشم یكی از بازرگانان گفتای فرزند اگر این جبه را قیمت بیشتر دهند و طالب آن بسیار باشد یك صد دینار خواهد بود اکنون این فرنگی او را هزار دینار قیمة داده نهصد دینار سود تست کدام سود از این بیشتر خواهد بود مرا رای اینست که او را بهزار دینار بفروشی و کسی که او را ساخته یکی دیگر از بهر تو بسازد آنگاه ترا هزار دینار ازین دشمن منفعت خواهد بود نورالدین از بازرگانان شرم کرده جبه را بفرنگی بهزار دینار بفروخت وقیمة بسته پس از آن خواست که بسوى كنیزك رود و او را از حکایت فرنگی آنگا کند فرنگی گفت ایحاضران نورالدین را نگذارید برود که شما و اوامشب مهمان من هستید که در نزد من شراب رومی کهنی هست و همه گونه میوه و نقل و ریحان مهیاستامشب همه شما از قدوم خود مرا سر بلند سازید بازرگانان گفتند ایخواجه نورالدین بكامشب با ما باش تا ساعتی حدیث گوئیم و در منزل این فرنگی که مردی سخی و جوانمرد است بسر بریم پس از آن بازرگانان او را سوگند دادند و از رفتن خانه خویش منعش کردند در حال برخاسته دکانها فرو بستند و نورالدین را با خویشتن برداشته با فرنگی برفتند و بخانه وسیم و منقش برسیدند فرنگیایشانرا در ایوان خانه نشانید و سفره مصور که از صنایع غریبه بود بگسترد پس از آن ظرفهای قیمتی چینی و بلور در سفره فرو چیده و نقلهای گوناگون بنهاد و شراب رومی کهن حاضر آورد و بکشتن گوسپندی فربه بفرمود آنگاه آتش افروخته از آن گوشت بریان کرد و ببازرگانان و بعلی نورالدین همی خورانید و از آن باده بایشان همی پیمود اینکه نورالدین را مستی چیره شد چون فرنگی او را در مستی غرق یافت با و گفت اینورالدینامشب ما را سر بلند ساختی هزار آفرین بر تو باد پس فرنگی او را بسخن گفتن مشغول کرد و بدو نزدیکتر گشته در پهلوی او بنشست و عقل او را ساعتی بحدیث گفتن بدزدید آنگاه گفت ایخواجه نورالدین کنیزی را که یکسال پیش ازین در حضرت بازرگانان بهزار دینار شری کرده بینجهزار دینارش میفروشی که چهار هزار دینار سود کنی نورالدین جواب داد حاشا و کلاً فرنگی پیوسته بنور الدین باده همی پیمود و بمالش ترغیب همی نمود تا اینکه قیمت کنیز بده هزار دینار رسانید نورالدین در برابر بازرگانان از روی مستی كنیزك را فروختم ده هزار دینار زر بیاور فرنگی از این سخن فرحناک گشته بازرگانان را گواه گرفت و آنشب را با عیش و نوش بروز آوردند. چون با مداد شد فرنگی بانک با غلامان زد غلامان مال حاضر آوردند فرنگی ده هزار دینار زرسرخ بشمرد و گفت اینورالدین زرها بگیر که این قیمت کنیز کی است که دوش در حضرت بازرگانان بمن فروخته نورالدین گفت اى بلیدك من چیزی نفروختهام دروغ گوئی، مرا کنیزی نیست فرنگی گفت تو او را بیع کردی و این بازرگانان گواه منند بازرگانان گفتندای نورالدین ما گواهیم که تو کنیز خود را بده هزار دینار فروختی بر خیز و قیمة بستان و كنیزك بده که خدایتعالی بهتر از آن كنیزك بتو خواهد رسانیدای نورالدین تو این کنیز را بهزار دینار خریده بودی و یکسال و نیم است که شب وروز ازو تمتع میگیری و هر روز آن کنیز زناری میساخت که آن زنار بیست دینار میفروختی اکنون که او را بده هزار دینار شری میکنند نه هزار دینار منفعت تست و هیچ سود ازین بیشتر نخواهد بود اگر تو او را دوست میداری دیر گاهیست که در وصال او بودی اکنون قیمة بستان و كنیز کی بهتر از و شری کن و یا دختری از دختران بازرگانان بزنی بیاور و نیمی ازین قیمه در مهر دختر بده و نیمۀ دیگر سر مایه کن و پیوسته بازرگانان از این گونه سخنان با نورالدین میگفتند تا اینکه نورالدین ده هزار دینار قیمة كنیزك بسته در حال فرنگی قاضی و گواهان حاضر آورد و حجت بیع و شری بنوشتند نورالدین را کار بدینجا رسید و مریم زناریه بانتظار خواجه خود همی گریست چون شیخ عطار آواز گریستن او بشنید زن خود بسوی او فرستاد زن عطار بنزد او شد و سبب گریستنش باز پرسید مریم م گفت ایما در نیمی از شب گذشته و هنوز خواجهام باز نگشته مرا بیم از آنست که کسی در شری کردن من با و حیلتی کند و مرا بفروشد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست چون شب هشتصد و هفتا دو هشتم ز آمد گفت ایملك جوانبخت زن عطار با و گفت ایخواتون اگر خانه پر از زر کنند نورالدین از محبتی که با تو دارد ترا نخواهد فروخت بسا هست که از شهر مصر