برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۶۰۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

دل برباید همیزشوخ دو بادام جان بفزاید همی بلمل دو شکر * پس از آن كنیزك بنور الدین نظاره کرده با و گفت ایخواجه ترا بخدا سوگند آیا من خوبروی هستم علی نورالدین جوابداد‌ای شمسه خوبان مگر در جهان بهتر از تو کسی كنیزك گفت از چه رو بازرگانان قیمة من بیفزودند و تو هیچ سخن نگفتی گویا که ترا از من پسند نیامد نورالدین جوابداد ایخواتون اگر من در شهر خود بودم ترا بتمامت مال خود شری می‌كردم كنیزك گفت ایخواجه من با تو نمی‌گویم كه مرا بقیمة گران بخر ولكن بپاس خاطر من چیزی بقیمة من بیفزای نورالدین از سخن كنیزك شرمگین گشت و بدلال گفت او را قیمه بچند رسیده دلال جوابداد قیمتش بنهصد و پنجاه دینار رسیده و اما خراج سلطان بذمت بایع است نورالدین گفت او را بهزار دینار بمن ده مزد دلالی را نیز از بایع بگیر آنگاه كنیزك پیش رفته خود گفت که من خود را باین جوان نکوروی فروختم از حاضران یکی گفت مبارک است و دیگری گفت شایسته یکدیگرند و یکی دیگر گفت پلیدبن پلید است کسى که پس ازین بقمة بیفزاید نورالدین بحیرت در مانده بود که دلال قاضی و گواهان حاضر آورده و صیغه بیع و شری بنوشتند و كنیزك را بنور الدین سپردند و با و گفتند خدا او را بر تو مبارک کند که تو او را شایسته و او سزا‌وار تست در آن هنگام نورالدین از بازرگانان شرم کرده هزار دینار که بشیخ بودیعت سپرده بود بگرفت و در قیمت کنیز بشمرد و كنیزك را بخانه شیخ عطار بیاورد چون كنیزك بخانه اندر شد بساط کهنه در آنجا گسترده یافت بنور الدین گفت ایخواجه مگر مرا در نزد تو چندان منزلت نبود که مرا بخانه اصلی خویشتن برسانی نور الدین گفت‌ای نکوروی بخدا سوگند خانه که من در آن ساکنم همین است و این هم ملک شیخ عطار است که این مکان از بهر من منزل داده و من مثل تو غریبم و از بازرگان زادگان مصرم كنیزك گفت ایخواجه خانه محقر نیز ما را کافیست تا بشهر خود بازگردی و لگن ایخواجه بر خیز و پاره خوردنی و میو نقل حاضر‌آور نورالدین گفت‌ای نکوروی مرا جز آن هزار دینار که در قیمت تو شمردم دیگر مالی نیست كنیزك گفت ترا درین شهر صدیقی هست که از وپنجاه درم وام گرفته نزد من‌آوری تا با تو گویم که چکار کنی نورالدین جواب داد صدیقی جز عطار ندارم در حال برخاسته بسوی عطار رفته او را سلام داد شیخ عطار رد سلام کرده گفت ایفرزند امروز با هزار دینار چه خریدی نورالدین گفت‌ای هم کنیز کی شراکرده‌ام عطار پرسید مگر تو دیوانه که بهزار دیناریك كنیز خریدى کاش من میدانستم که او چگونه کنیزیست نورالدین جوابداد‌ای عم او دخترکی است فرنگی‌زاده چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست \'\'\'چون شب هشتصد و هفتاد و چهارم بر آمد\'\'\' گفت ایملك جوانبخت شیخ باو گفت‌ای فرزند بدانکه بهترین فرنگی زادگان در شهر ما یکصد دینار قیمت دارند درین کنیز با تو حیلت کرد. ‌اند اگر او را دوست داشته یك‌امشب در نزد او بخسب و تمتع ازو گرفته علی الصباح ببازارش ببر و او را بفروش اگر زبان کنی دویست دینار زبان خواهی کرد و چنان پندار که دویست دینار از تودزد برده است نورالدین جواب داده‌ای هم راست میگوئی و لکن می‌دانی که مرا جز آن هزار دینار مالی نبود و اکنون چیزی ندارم که صرف کنم اگرچه یکدرهم باشد همیخواهم که از روی فضل و احسان پنجاه درم بمن وام دهی که تا فردا آن را صرف کنم چون فردا او را بفروشم درم‌های تو بازپس دهم شیخ گفت ایفرزند تو خورد سالی و این کنیز نکو دوست بما هست که ترا خاطر باو متعلق گشته و فروختن او بخویشتن هموار نتوانی کرد و ترا دیگر مالی نیست که بدو صرف کنی و این پنجاه دوم نیز تمام خواهد شد پس از آن دوباره از من وام خواهی گرفت باز تمام گشته باز سیمین و چهارمین تا ده کرت از من وام گرفته صرف خواهی کرد اگر پس از آن نزد من آئی بسوی تو نگاه نخواهم نمود آنگاه شیخ پنجاه درم بنورالدین بداد نورالدین درم‌ها گرفته بسوی کنیز آمد کنیز گفت ایخواجه الحال ببازار شو و ازین در م‌ها بیست درم ابریشم رنگارنگ شری کن و سی درم دیگر را گوشت و نان و نقل و میوه و میو ریحان بیاور نورالدین بیازار رفته چنان کرد که او گفته بود چون بخانه بازگشت كنیزك بر پای خاست و آستین بر زد و طعامی نیکو طبخ کرده پیش آورد طعام بخوردند پس از آن سفره شراب بگسترده بیاده گساری بنشستند و همواره می‌همی نوشیدند تا اینکه نورالدین مست گشته بخفت آنگاه كنیزك برپای خاسته از بغچه خود کارگاهی با دو مسمار بدر آورده بکار خویش مشغول و پیوسته کار همی کرد تا اینکه فارغ گشت و زناری نیکو تمام کرد او را صیقلی داده فرو پیچید و در زیر بالین بگذاشت و خود جامه بر کنده در پهلوی نورالدین بخفت و تن او را همی مالید تا اینکه بیدار گشت در پهلوی خود دختری دید که تن او بنقره خام همی ماند و از حریر نرم‌تر است و او را لب نوشین و رخسار نگارین بد انسانست که شاعر گفته * لب تو طعنه زند گوهر بدخشان را رخت و تیره کند آفتاب تابان را * بخاصیت لب توجان فرو کشد از تن که دید خاصیت جان عقیق ومرجانرا و دیگر گفته * و صف او هستی بمعنی راست چون و صف پری‌گر پری را گرد سوسن عنبر ساراستی در آن هنگام نورالدین روی بآن ماه روی آورده او را در آغوش گرفت و تمتع از او بگرفت و اورادری یافت ناسفته و غنچه دید نشکفته چنانکه شاعر گفته رخ فروخته چون ماه فلك دارد * قد فراخته چون سرو در چمن دارد * چهیست در زنخ او زسیم و آن چه را رسن ز زلف شبه رنك پرشکن دارد و لبان بگونه و چهره بحسن وقد بصفت چو ناردانه و گلنار و نارون دارد * پس از آن نورالدین با كنیزك تا بامداد بعیش و کامرانی بسر بردند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست چون شب هشتصد و هفتاد و پنجم برآمد گفت ایملمك جوانبخت نورالدین با كنیزك تا بامداد با یکدیگر هم آغوش و از حادثات جهان ایمن بودند چنانکه شاعر گفته یارب چه عیش بود که من دوش داشتم کافاق را از مشغله پرجوش داشتم تا ماه بر نیامد و پروین فرونشد ** پروین بدست و ماه در آغوش داشتم هرگز کسی نداشت چنان خلوتی که من با