برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۶۰۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

از من خجالت برد و مرا بدیگری فروشد و من پیوسته از مشتری بمشتری دیگر فروخته شوم آنگاه دلال بمردی بزرگوار اشارت كرده بكنیزك گفت ایخاتون اجازت می‌دهی که ترا بخواجه شریف الدین بفروشم كنیزك بسوی خواجه نگاه کرده دید که او نیز پیر است و لیکن زنخ رنگین کرده بدلال گفت نگفتمت که دیوانه از بهر چه مرا بشیخ فانی همیفروشی مگر من مضحكه‌ام که مرا از پیری بسوی پیری گردانی که هر دو بدیواری کهن می‌مانند که بخرابی نزدیک هستند و یا عفریتند که شهاب ثاقب برایشان برآمده سرنگون گشته‌اند اما پیر نخستین باین خطاب سزاوار است که مهری گفته مرا با تو سر یاری نمانده سر مهر و وفاداری نمانده ترا از ضعف پیری قوه و زور چنانکه پای‌برداری نمانده و اما پیر دومین که زنخ رنگین کرده چنانست که شاعر گفته ریش خود را بنیل کرده سیاه کش جوان خوانی و نخوانی پیر خواجه را بین که از نهایت مکر کرده با ریش خویشتن تزویر چون شیخ مصبوغ اللحیه اینسخن از کنیز بشنید در خشم شد و با دلال گفت امروز کنیز کی کم خرد ببازار ما آورده که همه کس را هجا می‌گوید و سخنان زشت بر زبان میراند آنگاه بازرگانی از دکان بزیر آمد دلال را بزد دلال كنیزك گرفته باز گشت و خشمگین بود و می‌گفت بخدا سوگند که من در همه عمر کنیزی از تو بی‌شرم‌تر ندیده‌ام که امروز روزی من ببردی و بازرگانان از بهر تو بمن خشم گرفتند پس از آن مردی بازرگان که شهاب الدین نام داشت ده دینار بقیمت كنیزك بیفزود دلال از كنیزك دستوری خواست كنیزك گفت اورا بمن بنمای که از و چیزی را بپرسم که آن چیز را در خانه دارد یا نه اگر آنچیز در خانه داشته باشد مرا بوی بفروش دلال کنیز را در همانجا گذاشته نزد بازرگان شد و گفت ایخواجه شهاب الدین این کنیز همی خواهد که چیزی را از تو جویان شود اگر آنچیز بخانه اندر داشته باشی تو راضی خواهد شد و تو شنیدی که آن كنیزك بازرگانانیکه یاران تو بودند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست چون شب هشتصد و هفتاد و دوم بر آمد گفت اى ملك جوانبخت دلال با شهاب الدین گفت بخدا سوگند که من همی ترسم که چون او را بسوی تو آورم با تو آن کند که با همسایگان تو کرد و تو بر من خشم‌گیری اگر تو بآوردن او اجازت می‌دهی باز آورم بازرگان جواب داد اورانزد من‌آور دلال برفت و كنیزك را بیاورد و كنیزك بشهاب الدین نظر كرده پرسید ایخواجه در خانه تو بالش پر هست یا نه شهاب الدین جوابداد آری یا سیدة الملاح مرا در خانه ده بالش هست تو باز گو که بالش پر از بهرچه می‌خواهی كنیزك گفت همی خواهم در وقتیکه بخسبی او را بر دهان تو بگذارم تا نفست قطع شودیس از آن كنیزك روى بدلال کرده گفت‌ای پست‌ترین دلالان مگر تو دیوانه که مرا به پیران سالخورده همی نمائی ساعتی پیش از این مرا بدو پیر بنمودی که هر یکی از‌ایشان یك عیب داشتند و اکنون مرا نزد خواجه شهاب الدین آورده که دو عیب دارد عیب نخستین اینکه کچل است و عیب دومین اینکه کوسج است و شاعر در مثل خواجه این بیت را گفته است سری دارد کل و هرجای موئی رسته دور از هم مگس گوئی بر اطراف کدوى خشك ریدستی چون خواجه شهاب الدین از كنیزك اینسخن بشنید از د که بزیر آمده کمرگاه دلال بگرفت و گفت‌ای پلیدك كنیزی را بسوی ما آوردی که مارا یکی یکی گوید در آن هنگام دلال دست كنیزك گرفته روان شد و گفت بخدا سوگند من در تمامت عمر از تو بی‌ادبتر کنیزی ندیده‌ام و از تو شومتر کسی را دچار نشده‌ام که امروز روزی مرا ببردی و از تو سودی نبردم مگر طپانچه‌های بازرگانان خوردم پس از آن دلال كنیزك را نزد بازرگانی که خداوند بندگان و غلامان بود بیاورد و با کنیز گفت راضی هستی ترا بدین بازرگان خواجه علاءالدین بفروشم كنیزك جوابداد‌ای دلال این بازرگان نیز کل است و شاعر از برای مثل او گفته است‌ای خواجه ترا سری چو طاسی مالیده و سرخ روی و محکم مولی نه در او اگر بود نیز از تنهایی گرفته مانم آنگاه دلال او را بسوی بازرگان دیگر برد كنیزك او را نظر کرده دید که زنخ دراز است گفت‌ای شومترین دلالان مگر‌ای نشنیده که هر کرا زنخ دراز است او از خود بی‌بهره است و شاعر درین معنی گفته است؟ قد تو کوته است و ریش در از هر دو بادند بر تو ارزانی آن یکی همچو روز پائیزی وان دگر چون شب زمستانی در آن هنگام دلال دست او گرفته بازگشت و گفت بیا تا ترا نزد خواجه تو برم سودی که امروز از تو بمن رسید بس است كنیزك در بازار به پیش و پس نظاره می‌کرد ناگاه چشمش بنورالدین مصری افتاد او را جوانی دید ماه روی و سرو قامت و بدیع شمایل چنانکه صفت گویندگان در وصف او گفته‌اند‌نگار من چو بر سیمین میان زرین کمر بند د هر آنکو را ببیند دل کی اندر سیم و زر بندد گهی از مشك زلف او حمایل در گل آویز گهی از قیر جعد او سلاسل بر قمر بندد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست چون شب هشتصد و هفتاد و سوم برآمد گفت اى ملك جوانبخت كنیزك بسته کمند محبت نورالدین شد و روی بدلال کرده گفت آیا این جوان بازرگان که در میان بازرگانان نشسته هیچ بر من مشتری نشد و در قیمت من نیفزود دلال جوابداد‌ای خاتون این جوان غریب و از مردمان مصر است پدر او در مصر از بزرگان بازرگانان است و او دیر گاهی است که در نزدیکی از یاران پدر خود مهمان است و او در تو از فزونی و کاستی سخنی نگفت آنگاه كنیزك انگشتر یاقوت گران قیمت از انگشت خود بدر آورده با دلال گفت مرا نزد این جوان نکو روی بر اگر او مرا شری کند من انگشتری در مقابل رنجهائی که امروز برده بتو دهم دلال فرحناك گشته اورا بنورالدین رسانید كنیزك در شمایل نیکوی او تامل کرده دید در خوبی چنانست که شاعر گفته چون بنشیند بماه ماندو خورشید ماهش خوانم نه ماه و هور بمنظر كبك قدح کش که دیده سرو کمانکش ماه بمجلس که دیده هور بلشکر *